اسفند 93

سیزیف

چند وقتیه به هرچی فکر می کنم جوابش این میشه:

تو خود آفتاب خود باش

و

طلسم کار بشکن!

از خیلی جهات خوبه؛ اصلاً احساس تنهایی نمی کنم، هر اتفاقی رو توی زندگی م مستقیم به خودم مرتبط می دونم، زیاد ناراحت نمی شم، «نکرده» ها برام مهم تر از «نداشته» هامه، ... زیاد دلبستۀ آدما نمی شم؛ هرچقدر هم که دوستشون داشته باشم. این یادگار خیلی سال پیشه: همیشه یک «من» بوده که نقش های جورواجور رو توی زندگی برام بازی کنه. همین هم کمک کرده به مرور آنیما و آنیموس من بتونن همدیگه رو ببینن . حالا نمی دونم چقدر کامل شدن یا با هم کنار اومدن. ولی همین که همدیگه رو ملاقات کردن و همدیگه رو پس نزدن خیلی خوبه.



وای بر ستارگان

«از اولین چیزایی که در اورژانس ازت می خوان اینه که به دردت از 1 تا 10 نمره بدی. صدها بار ازم خواسته شده، یه بار که نمی تونستم نفس بکشم و احساس می کردم قفسۀ سینه م داره آتیش می گیره و پرستار ازم خواست این کارو بکنم، نمی تونستم حرف بزنم اما 9 تا از انگشتامو بالا گرفتم.

بعداً وقتی بهتر شدم، پرستار بهم گفت «مبارز». و ازم پرسید « میدونی از کجا فهمیدم؟ چون به دردی که نمره ش 10 بود امتیاز 9 دادی».

ولی حقیقت نداشت. به خاطر شجاعتم نبود که به اون درد نمرۀ 9 داده بودم؛ 9 دادم چون 10 رو برای روز مبادا نگه داشته بودم، و امروز اون روز بود. این درد یه 10 وحشتناک و بزرگه!»

The fault in our stars

 

و این شادی کوچک!

 

_از نویسنده به خاطر این جمله هاش متشکرم:

« بعضی بی نهایت ها از باقی بی نهایت ها بزرگترن . و نمی تونم بگم چقدر سپاسگزارتم بابت این بی نهایت کوچکی که مال ما بوده. اونو با دنیا هم عوض نمی کنم.»

_ خیلی خوبه توی روزایی که راه گریه کردن برای چیزای از دست رفته رو فراموش کردم، بتونم برای احساس دوگانۀ به دست آوردن چیزی و خالی بودن هم زمان جای چیز دیگه ای به راحتی گریه کنم. خوشی ای که از حسرت ناگزیری برمیاد و  همدیگه رو در بر می گیرن تا معنا پیدا کنن و معنا ببخشن.


مسئلۀ حل نشدۀ Edinburgh و سایۀ پرتغالی

هنوز 48 ساعت نشده!

دیشب که خبر پخش شد همه مات و مبهوت مونده بودن، گمونم مثل همیشه. تو بهت و خستگی، یاد ظهر روز قبلش افتادم که برای آخرین بار_ و چقدر اتفاقی_ دیدمش. دیدار اتفاقی که نزدیک به دو ساعت طول کشید و تمام مدت انگار سایۀ سنگینی در کمین بود.

تقصیر من نبود، نشونه ها شروع کرده بودن به حرف زدن. از همون اولی که دیدمش، شش ماه پیش، هم سایه گهگاه خودشو نشون می داد و هم ذهن من دست به کار شده بود. به هر چیز نگاه می کردم رو به سرازیری بود. بالاخره وقتی این آش خوب جا افتاد، سایه بی پروا پرید وسط و یه روز غمگین با دهان او هم حرف زد.

و نهایتش پریروز غروب، همکلاسی م گفت «استاد همه ش میگه اگه عمری باقی باشه، به شرط بقا».. من آدم معتقدی م و می دونم مرگ در یک قدمیه، هرچند همیشه باورش سخته چون لمسش نکردم، باوجود این دونستن وقتی جمله ش تموم شد پشتم لرزید. دلم می خواست یه طوری بشه حتما بهش بگم «خب این یه امر واضح و ناگزیره، ولی خواهشاً انقدر به زبون نیارید». نشد! هرچی بود زورش بیشتر از من بود و به قول بیهقی « قضا در کمین بود کار خویش می کرد».

گفتن سکتۀ قلبی، ولی این یک اسمه که گاهی برای ناتوانی قلب از پر کردن خلأ عمیقش به کار میره. گرچه من فکر می کردم سکتۀ مغزی بوده باشه. انقدر که گاهی به نظرم می رسید بار زیادی روی فکر و ذهنشه.

.. و آخرین لحظات به بدرقه بلند شد. به روی خوش گفت «خیر پیش!»

خیر در پیش بود و برای هرکسی در هیئتی؛ گیرم برای او به شکل سایۀ همیشگی بوده.

و او شنل محتوم پرتغالی بودن رو بر شونه هاش داشت. اینطور که داشت پیش می رفت پرتغالی حی و حاضر و در دسترسی بود. برخلاف سایر پرتغالی ها که یا دورن یا غیر واقعی.

آدیوس!


اشارات

از همۀ راهکارها بیشتر، از این خوشم اومد:

۷-  تبدیل به تعیین کننده زیبایی ها و جذابیت ها شوید

به جای آنکه مدام تبلیغ کنید که قیافه مهم نیست (که البته تلاش شما ثمری نخواهد داشت)، تبدیل به انسانی شوید که رمز و راز زیبایی های جدید را تبلیغ می کند. مشکل فرهنگ موجود آن نیست که بیش از اندازه به زیبایی و جذابیت بها داده می شود، بلکه مساله این است که تعریف محدودی از جذابیت مدام ارئه شده و انواع معدودی از زیبایی ها شانس عرضه و تمجید می یابند. رسانه های به هم پیوسته و قدرتمند، پی در پی اصراردارند نوع خاصی از زیبایی و تنها حالات مشخصی از جذابیت را ترویج کنند.

خودتان در زندگی روزمره دست به کار شوید و در هر فرصتی یکی از نشانه های قیافه انسانی را برجسته کنید. پیشانی مغرور یک نفر را مورد توجه قرار دهید. چشمانی که غم شیرینی در آن برق می زند را دوست داشتنی بنامید. صورت مهربان یا قابل اعتماد را یادآور شوید و …

یک عالم خصوصیات زیبا در قیافه انسان ها وجود دارد که واقعاً به خودی خود مطبوع هستند. آنها را مورد تشویق و توجه قرار دهید و تلاش کنید دامنه علائم زیبا متنوع تر شود، چه بسا روزی یکی از خصوصیاتِ قیافه و بدن شما برای دیگری جذاب بشود.

_ بله، چرا نفی کنم؟ چرا همیشه «همه چیز در زیبایی و ظاهر نیست»؟ همه چیز نیست ولی بعضی چیزها هست.

خوبی ها باید بیشتر بشن، منتشر بشن.

_چهرۀ زیبا خودش همه چیز رو داره، بنابراین چیز تازه ای نداره. اما وقتی در چهره ای عادی یا حتی نازیبا، چیز قشنگی پیدا می کنم برام جذاب تر میشه.


جاده فریاد می زنه ...

دَه سال دیگه به معنای واقعی یه آدم میان سال هستم، نه در ابتداش یا درحال ورود بهش و .. مثل کسی که وسط یه پل طنابی روی یه عمق ژرف داره راه میره و حتی نیازی نیست وزش باد پل رو تکون بده، با هر قدم خودش این اتفاق میفته، و اون هم با این حرکت ها هماهنگه_ حالا یه جورایی!

باز هم مثل همین الآن، به روزای پشت سر نگاه می کنم و یه بازۀ زمانی بیست ساله رو تو ذهنم نقد می کنم؛ من واقعا اینو می خواستم؟ چرا توی روزای جوونی اون تصویری رو که قبلش آرزوشو داشتم، برای خودم نساختم؟ چرا این کار رو نکردم؟ یا اون کار رو..؟

خب نشد، موقعیتش نبود! غیر از تصویر و تصور و اراده و ... باید وجه های دیگه رو هم در نظر گرفت. مثلاً من برای عینی کردن تصویری که برای اون سالهام داشتم، تنها کاری که می شد بکنم این بود که یه صبح زود یه کیف بردارم با خودم و از خونه و شهر و ... بزنم بیرون و برم دنبال یه جا نموندن! خب، می شد؟ با درصد بالایی نع!

و اینکه آدم باید مجموع بودن هاش و برایندشون رو در نظر بگیره؛ «من» و موقعیت جغرافیایی و زمانی و آدم های دور و برم و خواسته هام و ... درسته حتی خیلی وقت ها بهترین کار ممکن رو هم نکردم، ولی چندان ناراضی هم نیستم. حداقلش اینه که هر موقعیت بدی بالاخره یه دررویی داشت و من اون راه خروج رو پیدا کردم همیشه. زمان مبارزه کردن و زمان آروم نشستن رو تقریباً شناختم و از همه مهم تر تصویرهای ذهنی م نه تنها از بین نرفتن، که کامل تر و زیباتر شدن. با اینکه ذهنی ن، کمتر رؤیایی به نظر می رسن. و هنوز هم دوست داشتنی ن.


نفس گیر!

امروز رو هم برم و بیام!

بعدش کارامو جمع و جور کنم ...

فردا هم ختم قضیه!

بعدش باحوصله برم سراغ کمد جناب ووپی م و حسابی خدمتش برسم.

* الان با بازکردن در کمد بخشی از ذهنم توش جا موند. باید حتماً طی 2-3 روز آینده بهش سر بزنم.


سریال ها و آدم ها

_آیا آدم ها به دیدن سریال معتاد می شوند؟

فکرکنم، بله!

روشن تر:

آیا آدم ها به سریال ها معتاد می شوند؟

بله، بله، بله!

_ وقتی توی جریان دیدن یه سریال قرار می گیرم، بهش وابسته می شم. بعد چند اپیسود دیگه جزئی از داستان شدم و ممکنه شخصیت های خودم رو هم وارد داستان کرده باشم، یا تغییرات کوچک و بزرگی در سرنوشت شخصیت ها به وجود آورده باشم. مثل روند کتاب خوندن.

این درمورد سریال های کوتاه، حتی مجموعه ای مثل Once upon a time in wonderland، هم به راحتی صدق می کنه. و وای بر وقتی که داستان برای من رنگ و بو یا نشانی خاص داشته باشه؛ اون وقته که حتی دو اپیسود بودن The red tent هم کفایت نمی کنه و بهش وابسته می شم.

_ وابستگی به سریال درمورد من این طور تعریف میشه که: به راحتی و ممکنه حتی تا مدتی نتونم سراغ فیلم/ سریال دیگه ای برم.

* اعتیاد شیرین این روزا: House M.D

طوری که گوی سبقت از Friends طفلکی هم ربوده!


سندباد چی می بینه؟

House M D

دکتر House عزیزم رو دارم برای بار دوم می بینم ^_^ سری قبل تا اواخر فصل 5 دیدم  و بقیه ش مرتب نبود. الان که به صرافت افتادم تمومش کنم هوس کردم از اول ببینمش و خیلی م راضیم. واقعا قشنگ و دوست داشتنیه

 

اون تیکه هاش، تشخیص هاش، تنهایی ش و وایکادین و اعتیادش و لهجۀ قشنگش و تُن صداش ... هاوس بودنش.. عالیه!

 

F.R.I.E.N.D.S

«دوستان» معروف، و محبوب خیلی ها رو که از زمان پایان پخش ده فصلش تثریباً خیلی گذشته تازه شروع کردم. خورد خورد می بینم که ماراتن وار نشه و بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.

اسم سریال 6 حرفه و تعداد رفقا هم 6 تا :))

 

The Face of love

و بین اپیسودهای فراوون سریالها، این فیلم رو هم دیروز عصر دیدم.

قشنگ بود، و عجیب و کمی تلخ و شکننده ...


سایۀ خورشید

از اول هفته دوباره اینطوری شدم، و می دونم تا آخر هفته که کارم تموم بشه این سایه همینطور منو تعقیب می کنه.

احساس «برادر خورشید، خواهر ماه»!

شدیدترین حالتش وقتی بود که برای بار چندم این فیلم از تلویزیون پخش می شد و من که اصلاً سبک شناسی کامل رو نخونده بودم و فرداش امتحان داشتم، کتاب به دست اومدم وسط هال و یه چشمم به متن کتاب بود و یه چشمم به صفحۀ تلویزیون و گوشم به آوازهای نصفه نیمۀ فیلم.

یه دفعۀ دیگه ش هم روزای قبل امتحان کارشناسی ارشد بود و من مدام CD فیلم Face off رو میذاشتم برای تماشا. آخرش مامانم گفت «سندباد پاشو برو درستو بخون دیگه»!!

هفتۀ قبل هم خودمو تا می تونستم با سریال خفه کردم ولی دیروز دلم مدام بهانۀ انیمیشن های محبوبم رو میگرفت.

بله، من سرنوشتمو پذیرفتم، این بخشی از شخصیت و سرنوشت منه! :دی :دی


نقیض!

خب اینکه میگه:

« بیش از 70% خانوما دچار کم پشتی مژه و .. هستن »

آدمو به فکر فرو می بره که : خب، یه امر تقریبا عادیه! یعنی اون 25% باقی غیر عادی ن! البته غیر عادی خوش شانس! چه لزومی داره  ما 75% درصد خودمونو به زور این محصول و اون محصول بکشیم بالا؟؟

پس این جمله به ضررشونه. من که خیالم راحت شد و حتی فکر فانتزی م درموردش نکردم که مثلا بخوام این محصول رو تو رؤیا هم تهیه کنم!

اون وقت توقع دارن بعدش که میگن : بخرین و ... ما هم چشم بسته بخریم و استفاده کنیم. خب ما طبیعی هستیم. همینه که هست.

زیبایی های پنهانمونو که کشف می کنیم بیشتر لذت می بریم تا با دیدن مژۀ بلند غیر طبیعی مون که ذاتاً مال خودمونم نیست.


وجدان خش برداشته*

_دیروز که رفتم کتابخونه مجلس زود خسته شدم. سیستم امانت دادنشون چنگی به دل نمی زد. اول اینکه مخزن باید باز باشه، آدم کتابا رو دست بگیره، فهرست و نمایه شونو ببینه، ... ببینه اصن به دردش میخورن یا نه. نمی شه چشم بسته کتاب سفارش بدی بعد یه درصدی شون واقعا مطلب موردنظر رو داشته باشن که! اینطوری سرعت کار آدم بیشتر می شه خب ..

بعدم اون کامپیوترا که پشتش می شینی کتاب جستجو می کنی انقدددددددد طولش میدن که آدم خسته میشه... 1-2 تا کتاب نیست که! حتی 10 تا هم نیست! باید کلی کتاب جستجو کنم از هرکدومشون یه تیکه بردارم تا کارم راه بیفته. این که نشد!

لااقل یه تور مجازی دیدار از کتابای کتابخونه بود بازم خوب بود، یعنی عالی بود؛ اینطوری که تو خونه نشستی، میری توی سایت کتابخونه، با اون تور مجازی میری لا به لای قفسه ها، اگه بشه رو کتابا کلیک کنی توی تصویر، برات ورق زده بشن، حتی در حد نمایه و فهرست هم باشه بازم خیلی خوبه.

حالا من الان می نویسم اینا رو، ولی ببینین چند سال دیگه این کار هم عادی میشه. اصن شایدم جاهایی عادی باشه.

_امروز رفتم همین کتابخونه خودمون. درسته خیلی چیزا رو نداره در حد مجلس، اما خب یه سری منابع رو دیدم. گرچه چند ساعت سرپا بودم! چون اینجا همۀ میزای مطالعه رو برداشتن، فقط یه دونه گوشه سالن هست اونم فقط به مدت یه ربع می تونی استفاده کنی! واقعاً که! هرجایی یه عیب و ایرادی داره.

خلاصه که باید دوباره برم همون جای اولی تا کارم کامل بشه.

آخخخ امروز که بین قفسه ها دنبال کتابا می گشتم گاهی می ایستادم بعضی کتابای نامربوط! رو نگاه میکردم یا بر می داشتم ورق می زدم، نقشه می کشیدم اینو کی بگیرم، کی بخونم، ... آخرش هم نتونستم مقاومت کنم و برای اندکی آرامش، یه مجموعه داستان امانت گرفتم با یکی از کتابای تقریباً تازه چاپ از کورتی عزیزم. راستش کتاب خوب زیاده ولی تو این احوالم نخواستم کار سنگین یا خیلی پر فراز و فرود و احیانا غمگین بگیرم.

*عنوان این پست، هم به ماجرای امانت گرفتن کتاب بعد از چند ماه بر می گرده هم به اینکه همت کردم و رفتم دنبال کار تحقیقم.


شوالیۀ کوچک تنها

روی ظرف نمونۀ آزمایش اسممو نوشته و سنم رو...

اولین بار که به بزرگ شدن فکر می کردم به سختی می تونستم از مرز بیست سالگی رد شم و خودمو ببینم با سن و سالی بالای بیست سال. اصلاً هم نیم دونستم باید چطور خودمو تو اون سن تصور کنم. همیشه یه مانتوی سفید (به نشونۀ پزشکی) تنم بود و یه روسری سه گوش مشکی سورمه ای پر زرق و برق (که اون روزها مامانم سرش می نداخت و برای من خدای روسری ها بود. دوستش داشتم). یه پیکان هم قرار بود داشته باشم، مثلا قهوه ای، رنگ پیکان زن دایی جدیدم که خیلی خانوم و مهربون بود. قیافه مو نمی تونستم تصور کنم. همیشه خودمو از پشت سر تصور می کردم. لابد قرار بوده همین شکلی باشم فقط ابعاد صورتم تغییر کنه.

دو-سه سال بعدش تونستم پا فراتر بذارم و تا نزدیک سی سال پیش برم. خودِ بیست و هشت ساله م دکتر شده بودم با یه ماشین سبز مغزپسته ای-صورتی! چه ترکیب رنگ وحشتناکی! همون روزا هم می دونستم چیز زشتی از آب درمیاد اما دوست داشتم به هر قیمتی رنگای محبوب اون روزامو کنار هم بچپونم. اما «خود»م رو نمی تونستم تصور کنم، هیأتی شده بودم بیشتر نزدیک به یک هاله بزرگ تا تصور مادی انسانی.

یادمه حتی بیست سالگی رو که پشت سر گذاشتم هم تصوری از خودم بعد از سی سالگی م نداشتم. فقط مکان و موقعیت رو خیلی پررنگ تصور می کردم و حس و حالم رو.

اگه برگردم به خیلی قبل تَرِش، حتی به پیش از زمانی که می تونستم سندبادِ پزشک رو تصور کنم، فقط تصوری که از پیر شدن خودم داشتم یادم میاد. اون موقع اصلاً به بزرگ شدن فکر نمی کردم، همیشه روزهایی طولانی بچه بودم و انگار فقط قرار بود عقلم رشد کنه، نهایتا کمی هم قدّم. اما یه زمانی بود که یهویی تصویری از پیری م توی ذهنم اومد. خودم بودم که شبیه مامان بزرگم بود با موهای کوتاه یک دست سفید. اصلاً خوشم نیومد! طفلک مامان بزرگم! :))) خب شاید چون تنها زن مسنی که دور و برم دیده بودم مامان بزرگم بود نتونستم تصویر دیگه ای از خودم داشته باشم.

همین الان هم که بیشتر نزدیکِ به پایان بردن دهۀ چهارم زندگی م هستم تا آغاز اون، تصوری از یه سندبادِ سی و چند ساله ندارم. یه چیزایی از من در بیست و چند سالگی موندهو یه چیزای اندکی، به صورت پراکنده، در سنین متفاوت زیر بیست سالگی.

_ و یکی از آرزوهام اینه که اگه من با «آه» رو به رو می شدم ازش می خواستم منو به سفری ببره که می تونست واقعیت زندگی م باشه در 12 سال پیش،.. اگه من به جای اینجا می رفتم اونجا زندگی م چه مسیری رو طی می کرد.

ولی همیشه تقریباً مطمئنم چیزی می شد که باز هم همین حس و حال امروزم رو داشته باشم.

_زندگی اون قدر شگفت انگیزه که گاهی فکر می کنیم کلیاتش رو تغییر دادیم، اما اگه منصف باشیم و از فاصله ای دورتر و معقول تر بهش نگاه کنیم، می بینیم تنها یه سری جزئیات عوض شدن. چون کلیات درون ما هست و تا وقتی اونها ثابت بمونن چیز خاصی عوض نمی شه.