جلبک سرگردان

چهره‌ی آقای حیاتی را جوان‌سازی کرده‌اند و گذاشته‌اند کنار تبلیغ جلبک‌ اسپیرولینا.

ـ چقدر سم کلفلین از عهده‌ی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را به‌خوبی با چشمان و چهره‌اش نشان داد و من از دیدگاه اولیه‌ام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز درباره‌ی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.

یاکوپو از بهترین شخصیت‌های داستانی بود به نظرم. این اندازه حق‌شناسی و کاردانی از ویژگی‌های مورد احترام من است.

احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی  سندباد و ادموند جزء قهرمان‌های الهام‌بخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!

آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بی‌پایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمی‌آورد اما هرچه گذشت،‌ احساسات درونی و رنج‌ها و موفقیت‌های ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمی‌توانم درک کنم چرا انتقام‌گیری و تلافی‌جویی‌های ادموند سرزنش و عقب نگه داشته می‌شود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چاره‌ای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمی‌کرد دست‌کم فرزندان خودشان را به ورطه‌ی بدبختی می‌انداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاق‌هایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان می‌آمد. پس زاویه‌ی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش به‌سمت آسیب‌رساندن‌های ناخواسته‌ی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت،‌ خود را ناچار به این کارها دید.

ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دل‌گرفته شدم.

رشته‌ی باریک زندگی و شانس *

خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او می‌آید!

از دیدن نسخه‌ی دیگری از داستان مورد علاقه‌ام پشیمان نیستم.

نکته‌ی جالب سیر مرور این داستان طی زندگی‌ام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصه‌ی آن که خلاصه‌ی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخه‌های بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقام‌جویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب می‌شوم داستان اصلی را بخوانم.

خیلی دلم می‌خواهد آن نسخه‌ی قدیمی خلاصه‌شده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یک‌طوری پیدا کنم. این هم از مجموعه‌ی کتاب‌های محبوب دوران نوجوانی‌ام بود که نمی‌دانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!


*درمورد این کتاب نوشته شده بود:  «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)

این کتاب و آن کتاب

منظومه‌ی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً می‌شد داستان‌پردازی قوی‌تر و جذاب‌تر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمه‌ی فارسی برایش انتخاب شده لوس و‌ آبکی به نظر می‌رسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوه‌های یک خاورمیانه‌ای غرغرو را  می‌خوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود شکست‌های روحی این نوجوان در کتاب داستان طوری مطرح شود که نتیجه‌ی مثبت داشته باشد. از این لحاظ، ضعیف به نظر می‌رسد؛‌ هرچند که شخصیت اصلی حق داشته باشد که منکر آن نمی‌شوم. نصف کتاب را خوانده‌ام و اگر در نیمه‌ی دیگر شخصیت اصلی بخواهد ید بیضا نشان دهد باز هم نقطه‌ی قوتش نمی‌شود چون باید زمینه‌ی بهتری در داستان برای آن فراهم می‌شد.

خیلی جالب و اتفاقی، این کتاب و کتاب قبلی که خواندم از بن‌مایه‌ی ستارگان و اجرام آسمانی و ... در داستان و تشبیه‌ها و توصیف حالت‌های روحی و ... استفاده می‌کند اما قبلی خیلی قوی‌تر و بیشتر و موفق‌تر بود.

اوضاع را ببین!

گودریدز ساقی‌اش را عوض کرده؟

چرا براساس آنچه خوانده‌ام (نامه به کودکی که...) اسرار گنج دره‌ی جنی را پیشنهاد می‌دهد؟

لال بماند سنگین‌تر نیست؟

ربط این دو کتاب در چیست؟ سبکشان، نویسنده، ژانر، ...؟

چه بهانه‌ای برایش بیاورم تا از چشمم نیفتد؟

نکن پدر جان!

این هم از روزگار

در این روز فرخنده، کائنات لینک سریال کنت مونته کریستو را برایم فرستاد.

شاید همه‌اش را نبینم، مثلاً علی‌الحساب هنرپیشه‌ی نقش اولش اصلاً مورد علاقه‌ام نیست. اما از این لطف خیلی خوشحالم.

دیشب هم خواب داریوش را دیدم؛ خانم ونوس انگشتری به من داد که برسانم به داریوش، شاید قرار بود برای اجرای کنسرت دستش کند.

نقشه‌ی Marauders و دعوت‌نامه‌ی هاگوارتس قشنگم هم دو روز پیش دستم رسید.همچنین یک روباه متشخص بانمک دیگر.