دنبال سوراخ نفوذ می‌گشته، از روان خسته‌ی من سوءاستفاده کرده

سرانجام، آن‌قدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم!

البته دو روز اول پدر معده‌ام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم.

دو روز تب هم مرا کله‌پا کرد درس عبرت نشد.

آخرش سردرد نابه‌کار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...

امیدوارم شیشه نشکند!

تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال  که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژه‌هایش گل و گلدان‌ها هستند.

می‌روم بالای سرشان و تشویقشان می‌کنم، یا گاهی در شرایط نگهداری‌شان تغییرات اندکی می‌دهم.یکی از اشتیاق‌های شیطانی‌ام تکثیرشان است، با دست‌های خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش سانسوریا را تپاندم توی گلدانی کم‌عمق. بیچاره با دو برگ معلق مانده بود بین مرگ و زندگی. چند وقت پیش، آن را همراه چند پاجوش دیگر یله کردم در گلدانی عمیق و پرخاک و حالا چنان قرقی و قبراق شده که از شل‌وولی برگ‌هایش خبری نیست و یک برگ دیگر هم داده. ازآن‌ور هرچه گل سنگ فس‌فسو را مراعات کردم، یک‌هو برگ‌هایش ریخت و الآن فقط یک شاخه ازش مانده. دیوانه! تازه، دیروز دیدم گل قاشقی ابلق که درست کنار ساده‌هه بود، خودکشی کرده! یک‌جور عجیبی، انگار از ریشه جدا شده و دیگر رسماً جان ندارد! بالاهایش را فعلاً گذاشته‌ام توی بطری آب ببینم چه می‌شود. چه‌ت بود خب؟

اگر در خانه‌ی ما، پای پنجره، دیدید سر خودکار یا پاک‌کن افتاده کار بچه‌مچه نیست. آنها ابزارهای شلیک من برای پرتاب سمت شیشه‌ی پنجره و ترساندن این ابله‌های ایکبیری خاکی‌اند که گل‌های پشت پنجره را نوک‌نوک می‌کنند! این‌همه گل و گیاه دورتان ریخته! حالا این بدبخت به نوکتان خوشمزه آمده؟

کشف جدید

دیروز حوالی ظهر که از ابرشهر برگشته بودم، وقتی با انارهای جادویی و نارنگی‌ها سعی می‌کردم زودتر به خانه برسم، حال غریبی بهم دست داد؛ انگار دوست داشتم، با تمامی وجود، ذره‌ذره‌ی محله را ببلعم و در آغوش بگیرم و هیچ‌وقت از آن جدا نشوم.

ـ خود محله مهم نیست، آن احساس تعلق به «جایی از آن خود» همیشه برایم مهم است؛ حالا می‌خواهد در همین خیابان باشد یا جای دیگری.

ـ استارک خپلو هم خوشامدگویی پیشیانه‌ای بهم گفت.


رسد آدمی به جاهایی...

بارها به بنده ثابت شده که اگر «بزرگوار» را بچسبانم به صندلی و مداومت و ممارست ورزم، قطعاً به «جاهایی» خواهم رسید (که به‌مراتب ارزشمندتر از «جایی» ِ خالی‌اند که از قبل در ذهن داشته‌ام) و نتایج درخشانی نصیبم خواهد شد اما، از یک‌طرف، باید مراقب باشم به درخشش در اسافل* منجر نشود!

* مشکل روباه فلان


تفاوت رَه از کجا...

ـ لابد «قدری نوشیده بودیم از آن جام»!

چون یادم افتاد که یک زمانی فکر می‌کردیم ریتم بخشی از آهنگ «عشق الهی» علیرضا عصار خیلی شبیه آهنگ «لی‌لی» از گروه بلک‌کتس آن زمان است. هنوز هم می‌توانم با آن بخش بخوانم «لی‌لی مال من، لی‌لی مال تو،...» ولی واقعاً چرا شعرش این‌طور بود؟


ـ برایم سؤال بود چرا گاهی یکهو هوس می‌کنم هرررچیزی به ذهنم می‌رسد این‌جا ثبتش کنم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً چون دوره‌هایی  پیش می‌آید که مدت‌های مدیدی با کسی صحبت نکرده‌ باشم و یک‌مرتبه دلم بخواهد حرف بزنم. چون کسی نیست، با خودم حرف می‌زنم.


ـ می‌دانم که در پاسیوی کنار آشپزخانه (انبار کیسه‌های پلاستیکی من) یک مارمولک زندگی می‌کند. دو روز پیش، ادامه‌ی دمش را دیدم که وقتی در پاسیو را می‌بستم، تاب‌خوران زیر یکی از سبدها پنهان می‌شد. اسکار!


ـ والد نمونه!

دیشب هم، به دنبال فضولی‌ها و استاکربازی‌های گاه‌به‌گاهم، توانستم کشف جالبی بکنم.

روباه کاغذی

در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش می‌زند؛ به خودش و خدا سلام می‌کند؛ پنجره را که باز می‌کند بوی دود ماشین‌های بزرگ می‌آید ولی منظره‌ی دوردست‌ها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستان‌دیده‌ی پشت بلوک‌های دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان می‌دارند) و چه گل‌ها و رویش‌هایی ممکن است همه‌جا باشند!

پشت میزش که می‌نشیند، به همه‌ی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی می‌کند؛ تک‌شاخ نقاشی‌شده‌ی چشم‌درشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاک‌کن‌ها، اوریگامی‌ها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...

و بوس به همه‌چیز!

پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکی‌شان راضی نبود (و همان‌جا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیاده‌روی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر می‌کرد که امروز کجا برود و چه بستنی‌ای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزه‌ها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همه‌اش قروفر است ولی یک‌بار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!

یاد ادوارد و سفر باورنکردنی‌اش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حمله‌ها. و کتاب‌های بیشتری خوانده و بهتر می‌نویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد می‌خواند. دختری دوست‌داشتنی که او هم در سفر است.

ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زه‌زه، و خوخو و اولیس.

شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.

جک غول‌کش و باقی قضایا

تقریباً سر نوشتن برگه‌های هر کتابی احساس مرغ در حال تخم‌گذاری را دارم؛ همان‌قدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته!

درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحه‌کلید و صفحه‌نمایش و یادداشت‌هایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده بودم. نتیجه این شده الآن که دارم برگه‌ی کتاب دیگری را می‌نویسم،‌ که قبل‌ترخوانده بودمش، می‌بینم که جزئیات و احساسی که موقع مطالعه‌ی کتاب در آن غوطه‌ور شده بودم تقریباً یادم رفته و برای اداکردن حق مطلب (همان گذاشتن تخم دوزرده) ای‌ی‌ی.. باید یک دور سریع آن را بخوانم!


پنیرهای اولین دهه‌ی زندگی‌ام/ چشم امید به موش‌ها نداشته باش/ شانس ما از موش!

extraordinary things only happen for extraordinary people

این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیده‌پیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوق‌العاده‌ای داری!

فکر کنم یک موش حواس‌پرت هم روزگاری در دالان‌های تنگ و تاریک ناشناخته‌ی ذهن من زندگی می‌کرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بی‌هوا زنگ می‌زد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بی‌سرانجامش می‌ایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جمله‌ی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوق‌العاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمی‌آید. شاید به‌خاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشته‌ای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشم‌های فراخ از وحشت، ارتعاش‌های جدید اطرافم را درک نمی‌کردم و از بوی پنیر کپک‌زده حالم بد می‌شد.


اگه می‌تونی...

خب عالیجنابان سریال‌ساز!

شما که کاری کردید که فلانی بشود مادرِ مادر خودش، ببینم می‌توانید داستانی بسازید که طرف مادر خودش باشد؟

Obsessed with the show Dark lately on Netflix. Anyone else? Love  @carlottafalkenhayn s character Elisabeth Doppler … | Children  illustration, Illustration, Fox hat

همه‌ی این‌هایی که منم

کریچر درونم به‌شدت قاطی کرده و روآمده؛ همه را مشتی گندزاده‌ی بی‌اصل‌ونسب می‌بیند و حاضر است به تنبان ننه‌ی سیریوس پناه ببرد ولی از نزدیک با بنی‌بشری روبه‌رو نشود، وگرنه کلی سم به سویشان می‌فرستد.

فکر می‌کنم سهراب سپهری درونم کمی بی‌احتیاطی کرده و خواسته ادای زوربا یا ارباب او را دربیاورد ولی به مذاقش خوش نیامده.

کار از گرگینگی گذشته؛ گرگینه از تغییرحال و اعمالش آگاه نیست ولی من بر همه‌ی این‌ها تا حد زیادی آگاهم.

هلندی درون،‌ کجایی؟

«عادت خوب دریانوردان هلندی در قدیم:
موقع طوفان عرشه رو ترک می‌کردن و می‌رفتن پایین عرق‌خوری. یک سگ رو می‌فرستادن روی عرشه که به طوفان پارس کنه.»

ــ مسئله اینجاست که بنده نه عرق‌خوری بلدم نه سگ دارم!

نهایتش، با تقلب و یکدندگی و ...، مدیتیشن و این قرتی‌بازی‌ها را بگذارم جای قسمت «خوری»ش، سگه را چه کنم؟ لابد باید اژدها را بفرستم بالا و گرگه هم طبق معمول جلوی شومینه لش می‌کند! ولی الحق که بخش «پایین‌رفتن» و خزیدن به کنج امن را خوب بلدم!

هزارویک هیولا و جادوی بنفش

دیروز در دندان‌پزشکی، وقتی دکتر بامزه‌ی گوگولی افتاده بود روی ریشه‌ی بینوای دندانم، دستم را به دسته‌ی صندلی فشار می‌دادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرت‌کردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلی‌بوگلی را در ذهن زمزمه می‌کردم!

ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوق‌الذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسه‌آور.

ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قله‌ی افتخار کرم‌ریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گم‌وگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچ‌وقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشده‌ام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی می‌دیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمی‌کند، با خودم می‌گفتم چون به صورت ترکیبی (با گل‌گاوزبان یا به‌لیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز می‌کند.

ــ ماجرای من با ژاک پاپیه‌ی عزیزم دارد به جاهای قشنگی می‌رسد. هرچه می‌نویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرح‌وتعدیلشان کنم.

«گر تیغ بارد...»

دارم یک موزیک آرام گوش می‌دهم از کانال ژوزه و پس‌زمینه هم غرش نه‌چندان دوردست رعد است و چک‌چک مقتدرانه‌ی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین می‌آید.

ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم می‌تونی بری، حالا چه عجله‌ایه» پیروز شده بودم.

یعنی قرار است نروم؟ فکر نکنم! الآن کک « از آسمون سنگ هم بباره باید بریم و چندتا خوشکل پیدا کنیم واسه خریدن» افتاده است به تنبان ذهنم.

بله آهنگ قشنگی است، مرسی دوستِ ژوزه!

زمان‌نگه‌دارِ بامزه

پریشب یک انیمیشن دوبله دیدم که از صدتا زبان اصلی بانمک‌تر بود!

روباه بد گنده و داستان‌های دیگر

دلم خواست همه‌شان را بغل کنم و بیاورم نزدیک خودم؛ با همان جنگل و مزرعه و مرغدانی!

می‌دانستم زبان اصلی‌اش را دارم ولی امروز هم که چک کردم باز به این نتیجه رسیدم دوبله‌اش خیلی بلا و بانمک است!

دانلود انیمیشن روباه بد گنده و دو قصه دیگر The Big Bad Fox and ...

انیمیشن روباه بد گنده و دو قصه دیگر 2017 دوبله فارسی

ابله خان!‌ اینجا خودش را مرغ کرده بود چون عاشق آن جوجه‌های کله‌پوک شده بود!

کارتون سینمایی روباه بد گنده و دو قصه دیگر

اینجا هم یک مشت ابله دیگر عروسک سانتا را جر داده بودند و داستان داشتند! صدای خوکه و مدل حرف‌زدنش عالی بود ولی من همه‌ش احساس می‌کردم به خرگوشه بیشتر می‌آید.

در خواب من باران می‌بارد [1]

ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خنده‌دار و هیجان‌انگیز است!

هه‌هه! باران هم گرفته بود نیم‌ساعت پیش. باید چتر هم بردارم.

ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی می‌افتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلایی‌اش فاصله گرفته. دلم می‌خواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور می‌شود.

ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگل‌های تالش، که هردو عشق من‌اند، به‌خاطر مینا و دیوید آلموند جان.

[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.

Image result for ‫توکا‬‎

آواز پرندگان

پرندة احتمالاً کوچکی که گاه صدایش از پنجرة اولیس به گوشم می‌رسد و یک‌ـ دو پرندة کوچکی که صدایشان از پاسیوی وسط هال درمی‌آید باعث می‌شوند خودم را وسط هاگوارتز ببینم؛ جایی نزدیک اتاق ضروریات مثلاً. چون به‌خصوص پرندة‌ اولی  مرا یاد فیلم شاهزادة دورگه و آواز پرنده از این اتاق و موزیک ملایم قشنگش می‌اندازد.

Image result for half blood prince room of requirement

تنبلک

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

این برگ‌ها خیلی آرامش‌بخش‌اند!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

هاهاها! زیرش نوشته بود: گیاه مناسب برای آپارتمان تنبل‌ها! لابد خوراک خودم بوده، صدایم کرده! بروم کامل بخوانمش ببینم چه خبر است.

Related image

این که خیلی عشق است!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

جوراب خوششششششششرنگ با طرح تنبل

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

چهارتا همکار الکی‌خوش زیرکاردررو


;' قاب جدید گوشی

1. این میان، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم جان اسنو بود

جان اسنو؟ البته شخصیت محترم و محبوبی دارد؛ مخصوصاً اگر بتوانم کل کتاب‌ها را بخوانم، مطمئنم خیلی بیشتر تحسینش می‌کنم.

اما راستش در این مورد، من بیشتر انتظار آریا را داشتم یا دست‌کم موجودات فانتزی مثل اژدها یا دایرولف (در قالب نماد خاندان‌ها) یا خود لرد استارک بزرگ. ولی همین هم زمینة‌سفید خیلی جذابی دارد و سایة گوست بر سر جان هم خیلی پررنگ است.

یکی دیگر هم بود که طرح کلة گوزن داشت و خیلی شبیه طلسم سپر مدافع هری بود. آن هم انتخاب مناسبی بود. ولی خب، گات برنده شد.

2. مسئلة دیگر مورد پله‌ها بود. پله‌برقی‌های وسط پاساژ از آن‌هایی بودند که سرعتشان کند است و اگر کسی رویشان بایستد تند می‌شوند. برای برگشت، من زیادی روی هوشمندبودنشان حساب کردم و با اصرار آن بالا ایستاده بودم که: «نه، باید برویم. اگر سرعتشان تغییر می‌کند حتماً جهتشان هم باید تغییر کند». خلاصه، خیلی خوب شد آبروداری نکردم و با آن‌هایی که داشتند سری دوم می‌آمدند بالا دعوا نکردم که: «نوبت ما بود برویم پایین؛ شما چرا فرتی آمدید بالا؟» و بعدش هم متوجه شدیم مسیر برگشت از همان پله‌های معمولی آن کنج است! نه، واقعاً فکر کرده بودم پله‌های هاگوارتزند؟!

ــ آن آپاستروف و نقطه‌ویرگول هم، که اول اسم مطلب تایپ شده، کار من نیست؛ کار یک برش گندة‌ سیب است که از دستم افتاد روی کیبرد و گذاشتم که بماند یادگاری.


اژدهای سربه‌راه و راکون بدقلق

بالاخره بعد از دو سال، سومین اژدهای اریگامی‌ام را ساختم.

طبق قرارم، الآن سه اژدهای کاغذی دارم؛ قرمز و مشکی و سبز، به‌افتخار سه اژدهای داستان محبوبم.

ـ بیش از نیم ساعت است که دارم یک راکون درست می‌کنم و دهانم تقریباً آسفالت شده! از اژدها هم سخت‌تر است! طبق زمان ویدئو،‌ فعلاً نصف راه را رفته‌ام. وای خدا! این جایی که فکر کنم محل گوشش است چقدر طاقت‌فرساست! دیگر می‌خواستم کاغذ را جر بدهم که، در سومین مشاهده و تلاش، فهمیدم چجوری باید تا کنم.

با دو تلاش و نصفی طاقتم طاق می‌شود انگار. خیلی زود است و معلوم می‌شود درمورد بعضی چیزها صبر و حوصله ندارم،‌می‌دانم. ولی الآن که شمردم و دیدم فقط سه‌بار شده، انگار خیالم راحت شد و امیدوار شدم.

از طرفی، ویدئو هم کیفیت خوبی برای ریزه‌کاری‌های راکون ندارد. فکر کنم باید کیفیت بهتر آن را دانلود کنم.

ویدئوی جدید: خیلی واضح‌تر است و کار را راحت می‌کند.

بعد از نیم‌ساعت: ای بابا! نانم نبود،‌آبم نبود؛‌ راکون‌درست‌کردنم چه بود؟

ادامه بده،‌سندباد؛ ادامه بده! فقط شش دقیقة ناقابل دیگر مانده!

انتهای پروژه: آقا این راکون فلان‌فلان‌شده سخت است! عرق مغزم درآمد رسماً! ولی برای اولین نمونه‌ای که طبق این ویدئو درست کردم، از ان راضی‌ام و تقریباً شکل و شمایل راکون را دارد؛ البته راکونی که از دزدی برگشته و توی راه فرارش، از میان سیم خاردارها رد شده و کرک‌وپشمش به آن‌ها گیر کرده و اشتباهی از حصار فلزی برق‌دار گذشته و کلی هم کتک خورده!

باید به توتوله نشانش بدهم، ببینم متوجه می‌شود راکون است یا نه. اگر متوجه شود که حل است! اما حتماً باید راکون دیگری درست کنم، بعدها.

ولی واقعاً واقعاً، درست‌کردن اریگامی طبق انواع راهنماها یک‌طرف، اینکه در هر مورد، اولین‌بار آن فردی که فهمید این همه تا را چطور بزند روی کاغذ و شکلی خلق کند و تازه، بعدش هم یادش بوده چطور تکرارشان کند، یک‌طرف! خیلی اعجاب‌انگیز است!