از آخرین‌هایم با نغمه - 2

در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانی‌ای را نشان نمی‌داد.

فکر می‌کنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.

و طفلک دروگون!

کاش مال من می‌شد.

Image result for drogon


روباه یا خرس؟ مسئله این است!

همون‌قدر که از روباه خوشم میاد، خرسا رو هم دوست دارم و کپل مپلی و گردوقلمبگی‌شون دلمو می‌بره. تو بچگی هم روباه برام جاذبه داشت و ذهنیتی که توی داستان‌ها و کارتون‌ها براش قائل می‌شدن خیلی مطلوب من بود. خرس‌ها همیشه ساده و قلقلی و مهربون بودن و محبوب‌ترینشون برای من پدینگتونه که اون موقع‌ها، توی انیمیشن عروسکیش، بهش می‌گفتن آقا خرسه. آقا خرسه یه کلاه خوشکل داشت (من اون سال‌ها به‌شدت عاشق کلاه بودم) هرموقع کارش تموم می‌شد از توی کیف بزرگش یه ساندْویچ مربا بیرون می‌آورد و می‌خورد.


(به‌نظرم میاد این ساندویچش توش کاهو داره!) موندم چرا این کلاه اون موقع به چشم من خوشششکل بود؟!

امروز چند دقیقه از اول فیلم پدینگتون2 رو دیدم و کلی قربون‌صدقه‌ش رفتم. خیلی جاهای فیلم، مخصوصاً اونجا که خاله‌شو محکم بغل می‌کنه



یا اول‌تر فیلم که اولین صحنة دیدارشونه


شیرین دیشب:


شواهد: Corps bride و فرانکن وینی

تیم بورتون شاید تو بچگی سگش  را از دست داده و خیلی هم بهش علاقه داشته

یا شاید بهترین دوستش، ویکتور، این اتفاق براش افتاده

دس پا سیتتو

امروز دلم خواست یک ماه هم که شده زندگی گربه ای اشرافی را تجربه کنم؛ یک سبد بزرگ تمیز نرم پف پفی داشته باشم برای استراحتم. کنار شومینه باشم، هروقت دلم خواست بروم گشت و گذار و کنجکاوی هایم را بکنم، کسانی که دوستم دارند از بیشتر کارهایم سردرنیاورند و فقط نازم کنند و چیزهای خوشمزه بهم بدهند. نصفه شبها هم به اینترنت و فیلم ها و کتابخانه شان ناخنک بزنم!

روز آخر ژانویه

ـ در اولین فرصت که این یخ‌بندان امکان بدهد، می‌دوم می‌روم برای کوتاه‌کردن دمب موهایم. یک‌طوری که دوباره دیگر نشود بستشان. جلوش را می‌گذارم بلند بماند.

امروز قرار است خیلی سریع جای دیگری بروم برای همین فرصت ندارم. قرار هیجان‌انگیز بعد یخ‌بندان من و موهایم می‌ماند شاید برای فردا یا هفتة بعد.

ـ یک کیلو شیرینی خوشمزه تو یخچال است و من از بدو ورودشان تا خوردن آخرین مولکولشان بیچاره و هلاکم!‌خوب شد شیرینی آدم نیست وگرنه باهاش ازدواج می‌کردم. ای تو روح هرچی خوشمزة مضر است!

ـ مدت‌هاست کتاب نخوانده‌ام. شانتا مرا طلسم کرده. از خواندن کتابش چندان راضی نیستم ولی چون نمی‌خواهم نیم‌خوانده ولش کنم، نمی‌روم سراغ چیز دیگری. از آن‌طرف هم، چندان رغبتی نمی‌کنم خودش را بخوانم. شاید باید بروم سراغ کتاب‌های دیگر! ولی این را همچنان باز بگذارم بماند.

ـ ولدمورت؛ ریشة وارث را هم نصفه دیده‌ام. فعلاً فرندز می‌بینم و زنان خانه‌دار محبوبم را (هم به فصل 7 ناخنک می‌زنم هم فصل 4 را ادامه می‌دهم)


× سوزان و مایک بری و اورسن را شام دعوت کرده‌اند. تازگی‌ها بچه‌ای دنیا آمده و باز هم تولدی در راه است. بری و اورسن درمورد ختنه‌کردن پسران بحث می‌کنند. اورسن می‌گوید پدر خودش مخالف این کار بوده ولی مادرش، یک روز، وقتی اورسن 5 سالش بوده، به او می‌گوید: برویم بستنی بخوریم. بعد او را می‌برَد و می‌بُرد!

بری به سوزان می‌گوید: خب، برای دسر چی داری؟

سوزان من‌من می‌کند و آخرش به نگاهی که روی اورسن ثابت می‌ماند، می‌گوید: بستنی!


× وقتی لینت از خانه به حیاط می‌رود و زیر آسمان شب نفس راحتی می‌کشد؛ بعد چشمش به جنازة آن جانور مرده می‌افتد ... لینت، عاشقتم من!

× تا اواخر فصل 4، گبی دیوث‌ترین شخصیت از دید من است. ولی بعدش عاشقش می‌شوم. البته در همین فصل 4 هم جرقه‌هایی دارد برای دوست‌داشتنی‌بودن. ولی بعضی جاها خیلی شورش را درمی‌آورد.



تاغذ

طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابان‌ها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساخته‌ام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطوره‌ای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمی‌توانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].

این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت می‌شود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشته‌آم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات می‌آید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].

[1] گویا به این الگو هم درنا می‌گویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو می‌اندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان می‌افتم که دلم می‌خواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.

[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.

[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آن‌قدر سرعت فیلم را تند کرده‌اند که نمی‌توانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!

[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذاب‌تر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالت‌های صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان می‌دهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشه‌های محبوبم قرار بگیرد. نمی‌خواهم بگویم ولی همه‌ش احساس می‌کنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش می‌آید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهر‌ه‌ای‌اش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!