یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشهی آن نقش را. تن صدایش، حرفزدن و مکثهایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشهی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرفزدن آلیسنت، زیبایی و وقار و جذابیت رینیرا ـ حتی در اوج خشمش ـ برایم بیشتر میشود.
و آنجاها که با دیمن اتمام حجت میکند چقدر دلم خنک میشود.
خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درختزار داستانهای آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.
مدتها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.
انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم میبارد تا قطرههایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛
مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.
*کتابی که میخوانم: جایی که کوه بوسه میزند بر ماه، گریس لین، پروین علیپور.
برگهنوشتن برای من تقریباً یک روزِ تمام طول میکشد!
مثلاً همین دیروز را اختصاص داده بودم به این کار شریف. برای عصرش هم قرار بود چند صفحهای از کار باقیمانده را رج بزنم تا سبکتر شود. البته که هنوز هم پنجولهایم آغشته به اولیاند!
اول بدنه را آرامآرام پیش میبرم؛ چندین صفحهی فارسی و انگلیسی باز میکنم و سعی میکنم معمولاً بعد از نوشتن خودم و اتکا به یادداشتهای قبلیام، به آنها نگاهی بیندازم. کار به جای خاصی رسید که تشخیص دادم در دستم است، مطالبی را، از آن صفحههای کمکی، کنار میگذارم تا در جای مناسبی از یادداشتم چفت و جور کنم. صفحاتی از کتاب را میخوانم، یادداشت میکنم، خط میزنم، جابهجا میکنم،رنگهای آبی و قرمز را به مشکی برمیگردانم، میروم سرخط، از سر خط میچسبانم به ادامهی سطر قبلی،... در آخر هم، به یادداشتهای اولیه برمیگردم و موارد استفادهشده را حذف میکنم. بعد باید تصمیم بگیرم آنچه مانده باید در دل یادداشت اصلی برود یا حذف شود.
ــ خوشبختی یعنی همجواری «فانوس دریایی» و رنگ سبز! ممنونم از انتخابت ثباتجوی عزیزم!
1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.
من: مگه تو نمیای؟
ـ من اگه بیام به نظرت برمیگردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.
ـ خره! وطنت قلب منه!
ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک میشود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. میترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.
من: باشه نیا! خطرناک!
2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی میشدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.
سهشنبه، آخر اردیبهشت 98:
احساس میکنم اژدهای درونم تازه متولد شده! همانقدر قوی و پرانرژی که انگار دنی دروگون را به من بخشیده باشد!
در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانیای را نشان نمیداد.
فکر میکنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.
و طفلک دروگون!
کاش مال من میشد.
1.
یکی از قشششششششششنگترین و باشکوهترین صحنهها که خب، به نظرم آنقدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!
2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید میشدم. عالی بودی همیشه.
3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، میگفتم آخرش میزنند همدیگر را لتوپار میکنند و همین پسرک ناتوان از راهرفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر میکردم. میگفتم شاید کمی رنگولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.
4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بیشرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیریین را نمیبخشم.
5. یکجاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» میانداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!
6. زیرزمین و دخمههای زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوانهای اژدهایان و سیروسلوک بچگیهای آریا برای رقصندةآبشدن.