یک‌مرتبه یادم آمد

به حافظه‌ی سرانگشتانم خاطرات عجیب نوازش اندک و بیم‌وامیدآلود ـ و سترون‌مانده‌ی‌ـ پیشانی و سرشانه‌ای اضافه شده که چند هفته‌ی پیش صاحبش ناگهان ناپدید شد.
ـ وقتی داشتم متنی در ستایش دست‌ها را می‌خواندم، به خاطرم آمد.

سرصبحی

تا حالا دقت نکرده بودم:

Alba de Céspedes

آلبای علف‌زار، آلبای چمن‌زار، ...

یا حتی، با توجه به نام کوچکش، سپیده‌دم علف‌زار

دوست ندارم بنویسم ولی احساس می‌کنم، اگر ثبتشان نکنم، بعداً پشیمان می‌شوم

فقط یادم مانده خیلی دلم می‌خواست خواب چند شب پیشم را بنویسم:

سفر در سرزمین عجایب امروزی که سازوکارش خیلی هم پیچیده نبوداما گنگ و کمی وهم‌آلود و ترسناک بود. هر معمایی را که حل می‌کردیم بانیانش راه‌حل را از ما می‌دزدیدند و محو می‌کردند؛ همیشه دستمان خالی بود. در واقع یک راه‌حل یا پاسخ کوچکی کف دستمان بود؛ شبیه یک تکه صابون خیاطی سفید ولی محو می‌شد. انگار نمی‌خواستند جواب‌ها را پیدا کنیم. آخرش کلی آدم داشتند راه‌پیمایی می‌کردند؛ شبیه کوچ. شیرینی‌های جامانده هم بودند. اولش هم آن ماز عمودی باریک خیلی عجیب بود که ن3 افتاد تویشان و بعد که بیرون آمد، برگشته بود به سال‌های کودکی‌اش و چیزی از سفر مازی‌اش در خاطر نداشت.

خواب دیشب: یکی از خیابان‌فرعی‌های محله‌ی خودمان را از خوابم یادم می‌آید که خانه‌ی خیلی قشنگی سر آن بود و شیشه و پنجره‌ی زیادی در ساختش به کار رفته بود. بیشتر توی آن کوچه راه می‌رفتم.کسانی هم آنجا بودند که از قبل می‌شناختمشان  ولی دقیق یادم نیست چه کسانی.