درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود.
بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای نالهکن.
رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخهی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گلها آواز میخواند و وقتی ننهباباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندشآورش را بروز میدهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش بهخاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.
ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق میکند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمیشود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیدهگرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟
رفتم سر کشوی پارچههام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربونصدقهشون رفتم و قشنننگ یک جون به جونهام اضافه شد!
اما یک چیزی:
یکیشون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینهی آبی جذابی داره با گلهای درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیهش بدم و بعدش رفتم از همون واسهش بگیرم که این رنگش تموم شده بود و منم زمینهی بنفشش رو خریدم و اون سال کلاً نرفتیم اونوری و بعدشم من هدیهش دادم به اکرم.
خلاصه اینکه الآن که بیرونش آوردم و بازش کردم، دیدم اصلاً جلوهی قبل رو نداره و فقط یه پارچهی قشنگ معمولیه. البته خودم حدس میزدم اینطوری بشه بالاخره ولی دست خودم نبود، هرچی فکر میکردم، فقط با خودم میگفتم «نه، این مدل لایق اون زیبا نیست» ولی راستش بد نشد. این چند سال اخیر انقدر یهویی یه عالمه پارچهی قشنگ و متنوع و خوشرنگ اومده خدا رو شکر که گنجینههای من واقعاً دارن کمی عادی میشن. بجنب سندباد!
اما درمورد اون قرمزمشکی بهشدت جذابم که خیییلیساله دارمش امیدوارم چنین اتفاقی نیفته؛ هیییچوقت! وگرنه احساس میکنم یه نصفهجون ازم کم میشه!
الآن هم دارم یه دستی به سروروی این فایل گندهم میکشم و آهنگهای قدیمی شااااد گوش میدم همراهش؛ اندی و کوروس و شهرام شبپره و شهره و... وااای بلا، یاسمن، طلوع، دلبر، ... که دیرکرد این کار و اون دوتا کار روزهای آینده رو سبک کنه.
صبح را با خبری هیجانانگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده.
این من را یاد واقعیت هیجانانگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شنها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله میکنم بخرمش ولی سمت عاقلترم میگوید دست نگهدارم شاید نسخهی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب بود و باز هم یادم میاندازد وقتی هفتهی پیش داشتم دوتا از کتابخانهها را تمیز میکردم، زیرلب چهها به خودم میگفتم و چه قولها که به خودم ندادهام.
ـ حالا تازه باید چشم روی آنهمه کتاب ناخواندهی کاغذی و اکترونیکی هم ببندیم و اینها را بگوییم! بله سندباد خان!
اما من میدانم تو در اولین فرصت اقدام خواهی کرد و قهرمانان دوستداشتنیات را خیلی دور از خودت نگه نمیداری.
یک کانال جستهام که کلی مطلب جالب و بامزه و شوخکی و واقعکی درمورد گونهی IMBT من (و باقی گونهها، بهطبع) نوشته است که از خواندن بعضی مطالب ذوقزده و مشعوف میشوم و از خواندن بعضیها هم سر تکان میدهم و بلهبلهگویان رد میشوم،... اما، در کل، گونهی من بسیار حساس، لوس و ضربهپذیر، غمگین، غرغرو و نالهکن، نزدیک به مرز ناامیدی، خودسرزنشگر،... معرفی شده! تا جایی که گاهی بیمحابا به نویسندهی مطالب میگویم «زر نزن!» ولی در دلم احساس وحشت میکنم!
در نهایت،به این نتیجه رسیدهام که اگر مشخصهی گونهی من اینهمه عذابکشیدن و همراهداشتن کولهباری از اندوه و احساس گناه است، پس چقدر خوشاقبالم که بیشتر اوقات احساس قدرت و تمرکز و موفقیت و شادی و ... دارم! اگر با همهی اینها توانستهام زنده بمانم و از زندگیام رضایت نسبی داشته باشم، پس اگر قدری از این مسائل کم میشد چه فاتح پرافتخار آسودهی ... ِ ... ِ ....ای بودم!
دقت کردم، بین ماههای سال و هر فصل، آن دومیها ـمیانیهاـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاصاند.چرا؟ نمیدانم. دلیل منطقی ندارد. شاید بهدلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قلهی هر فصل است در نظر من، ... .
ــ البته در شمال، کل بهار لحظهبهلحظه تارهای قلبم را مینوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشمهای پرتقالیاش میرسد.آنوقت انگار ورق برمیگردد و پرت میشوم در رخوتی مرطوب و چسبناک و ماکوندووار.
ــ البتهی دوم: این وضعیت جذاب در «ب» دوم برایم پیش آمد. یکهو دیدم ئه! عجب بهار برایم فرق دارد و انگار آن همهی کسانی که در زیباییاش و همهی خوبیهایش قرنها کلامی گفته بودند حق داشتند و اصلاً هم کلیشهای نشده و ... در یک بهار، انگار دوباره متولد شده بودم.
این مورچهـمورچهـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومینبار می خوانم و در این مرتبهی سوم، توی قلبم گریه کردم.
این هوایآزادیکردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی بهمرور، جزء ضروری شخصیتت میشود)، تهیشدن از خود و آینهی دیگران شدن، شناخت خود در قبال شناخت دیگران، رسیدن به نور و ناگهان بهیادآوردن بهشت ازلی چقدر مرا یاد مضامین فلسفی و عرفانی میاندازد؛ ولی نمیتوانم خیلی روشن و دقیق ارجاع بدهم؛ فعلاً.
چقدر ژاک پاپیه برای من روشن و واضح است ولی همین که آمدم تصورش کنم، مثلاً تصویری نقاشیشده از او را، نتوانستم! پس چرا احساس میکنم بارها او را دیدهام؛ هم در سطرسطر کتاب و هم در ذهنم؟ پس ژاک چه شکلی بوده که من توانستم تصورش کنم ولی با تمامشدن کتاب، نهایتاً میتوانم به اژدهاشاهماهی بزرگی فکر کنم که پرواز میکند و پولکهایی به رنگ سبز مصری دارد؟
انگار تمام مدت ژاک پاپیه را درون خودم دیده بودم؛ بدون هیچ نشانهی جسمانی. حتی از روی تفنن نمیتوانم موها یا چشمهایش را تصور کنم. جرئت هم نمیکنم موجودیتی شبیه خودم برایش قائل شوم. ژاک راست میگوید؛ او ترکیبی از همهی بچههایی است که دوستش بودهاند و با او زندگی کردهاند.
امروز را اختصاص میدهم به ژاک پاپیهی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی میورزم و دلم میخواهد با فلور ملاقات داشته باشم.
ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروعکردن آن کتاب جدیده است!
این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، میشود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آنها داستانی یافت.
قبل از آمدن به این شهر دوستداشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیادهروی داشته باشم در خیابانهایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آنموقع، جادوی شگفت این شهر بیادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب میشد، میتوانستم ادای نذر چند نسلم را تضمین کنم! هنوز هم کلی وقت و اشتیاق و انگیزه دارم برای بادوامکردن این نیت.
اعتراف میکنم هروقت به سردر وبلاگم نگاه میکنم، سوای آنهمه آرامش و امیدی که میگیرم، نیت میکنم، پایم که به ارض موعودم رسید، دنیایی پیادهروی و شوق و لذت و شکرگزاری داشته باشم و واقعاً نمیتوانم تصور کنم چه چیزهایی در انتظارم خواهد بود!
یعنی اگر حضرت موسی با من روبهرو شود، میماند چه بگوید با این وعدهای که، سرخود و بدون مشورت با بارگاه الهی، از «ارض موعود» به خودم دادهام! شخص خودم! راستش،تا حالا در انتخاب همهی اراضی موعودم نقش پررنگی داشتهام و به همهشان رسیدهام. حتی گاهی شده از بعضیشان پشیمان شده باشم، اما موقتی بوده و الآن هم «خیلی خوب» ارزیابیشان میکنم. یکی هست که خیلی دور است و نمیدانم چقدر با سرنوشت من همخوانی دارد. در هر صورت، میخواهم طوری زندگی کنم که، حتی اگر نوک انگشت پایم هم بهش نرسد، در حسرتش نباشم و اینکه در صورت رسیدن به آن، بهقدر رسیدن به این شهر کوچکم و آن سفر اولم به اصفهان، راضی و شگفتزده و پرانگیزه باشم.
ــ «رشد» مهمم در این زمینه این بوده که، مثل تا همین چند سال پیش، احساس نمیکنم در «تیه ضلال» سرگردانم؛ حتی اگر در «ارض موعودم» نباشم. انگار واقعاً 40 سال سرگردانیام به پایان رسیده و وارد وادی دیگری شدهام که خیلی خوب نمیشناسمش و فقط بهخوبی از من استقبال شده و باید شروع کنم به پیمودن و درک خشتخشت سنگ و آجرهایش و حتی باید دیوارکی بسازم و آشیانکی و ... مثلاً شبیه آن روزگار سانتیاگو در بلورفروشی. تا کی سنگهای اهدایی ملکیادس ته خورجین خاکخوردهام بیتاب بشوند و چوبدستیام با صدای بلندی بر زمین بیفتد و نعلینهایم جفت بشوند.
چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه.
توی خوابم، داشتیم سفر میرفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بینشهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیتبخش بود انگار. کمکم باران گرفت و حرفها شروع شد. بهشدت راضی بودم از بحث بهمیانآمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.
خیلی سال پیش، فرصتش مهیا میشد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکیش جایزهی تابستانی بود و تغییر حالوهوا و یکیش بهطفیلی دختر بهانهگیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم میدوخت چون عیدش داشت خراب میشد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را میشناختم و از خانوادهاش خوشم میآمد. من که گفتم: «ئه،چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آنوقتها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یکساعتهای داشتیم که معارفهای زیرپوستی بود و البته دخترک آنقدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس میکردم به من ربطی نداشته که شاخکهایم را بخواهم بهکار بیندازم؛ زندگی ما از مدتها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.
سفر کوتاه یکشبه به حدود سهشبانهروز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیادهروی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آنها که سعی میکردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواسجمعها را درمیآوردیم که میتوانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانهای، بهچشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتابها چندان بهمان نچسبید.
دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنهی یکدست که بیپروا خودشان را در معرض تماشا میگذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبهی خاصی داشته (لابد مثل خیلیها) و اینکه از بین آنهمه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گلها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یکمرتبه چشم و دلم را سیراب میکرده است. درختهای زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شدهاند چون، همانطور که به پستی و بلندیهای کویر در جاده خیره میشوم، هروقت تکدرختی میبینم، احساس خاصی پیدا میکنم. میتوانم اینطور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیدهای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همهشان درختان حاجتاند، همیشه هم هوس میکنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواستهی بیزمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپهها و کوههای نهچندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچوقت هم منظرهی پشت سرم را مجسم نکردهام؛ اینکه از آن بالا، جادهای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر میرسد.
سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقیای برای گوشدادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه میکردم و با نگاه به جاده، خیال میبافتم و زمان از عمرم محسوب نمیشد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفتهام؛ یا آن سفرهای کمفاصله (گاهی حتی هفتگی) بهسمت شرق که مثل مرخصیهای چندساعته و فرودآمدن در سیارهای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوستهای را تجربه میکردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمرهام میدیدند (وانمودکنندهی خوبی بودم) و اینطور بود که میتوانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لبها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.
همیشه باید نگاهم را به افق میدوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل میگفتم: «شما که خبر ندارید!»
1. بخشهایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلختهای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی میکرد و فلان و این حرفها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساختهی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا میزد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وستورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری میبرد و راستش تعجب کردم وقتی فهمیدم این همان است؛ مخصوصاً از لحاظ تن صدا. خلاصه باید وقت بگذارم و کامل ببینمش.
این خانم، چقدر وقتی موهایش این مدلی است (بالازده،همراه با اندکی چتری) خوشکلتر است!
وقتی پدره هم در آستانهی خانه به زانو افتاد و شروع کرد دعاکردن، پیرمرده شاکی شد که: چرا هرکی دعا و استغاثه داره پا میشه میاد درِ خونهی من به زانو میفته؟ (نقل بهمضمون) که جای بسی غشکردن از خنده داشت!
هههههه! اینجا!
2. آلبوم بهشتی و جاودانهی نینوا را گوش میدهم و باید یادم بماند موقع مردن به آن فکر کنم.
جالب اینجاست در فیلم هم، به موسیقی اشاره شده بود!
ــ داستان امروز از آنجا شروع شد که، اتفاقی، اجرای بخشی از نینوا را با گیتار الکتریک دیدم و شنیدم که برگرقصانی [1] بود برای خودش! تازه امروز فهمیدم چرا از این ساز خوف نمیکنم و دوستش دارم. به نظرم تقلیدی زمینی از صدایی است که مرا یاد نواهای بینستارهای و کهکشانی و این چیزها میاندازد. حالا این سازْ نینوا را اجرا کرده! چه شود! چه شده!
چقدر خوشبختم که در کودکی، این موسیقی با تارهای قلب و ذهنم عجین شد؛ حتی اگر خودخواسته نبود. خیلی دوست دارم بدانم احساس خود حسین علیزاده در قبال این اثرش چیست، توصیف و بیانش نه؛ اینکه اگر آدم بتواند، درون ذهن و روحش رسوخ کند و آن را با روح خودش درک کند. میشود؟ شاید باید روحی با کیفیتی مشابه آن روح داشته باشی تا بفهمی. شاید هم نه، همان اشتراک ازلی روحی کفایت میکند.
بعضی وقتها جای حضرت داوود را خالی میکنم.
[1]. شبیه همان پشمریزان و مشابهاتش؛ منتها والاتر و مقبولتر.
برگردان بیتی/ جملهای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژهی «رومی» خیلی خوشم میآید و بعدش از «بلخی» که به آن نام میخوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:
«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کممایه، نیستند»
اصلاً نمیدانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.
هفتهی پیش خوابی دیدم که گویا خیلی دوستش داشتم. از آنها که وسط روز بیهوا با دیدن تصویری یا شنیدن صدایی، بخشهاییشان یادت میآید و بعد کلیتی از آن در ذهنت نقش میبندد و خیالت راحت است که به خاطرش آوردهای. ولی فرصت نبود بنویسمش و در نهایت فلان و بهمان، میبینم که از یاد بردهامش
احساس میکنم خوابفوتکن سلطنتی یا همان غول بزرگ مهربان اشتباهی خوابی را در گوشم فوت کرده بود و بعد از آنکه یادش آمد، آن را از حافظهام پس گرفت!
شاید الآن خواب قشنگم در بطریای شیشهای آرمیده تا در گوش دیگری فوت شود؛ شاید هم غبم بدوبدو رفته و آن را در گوش شخص دیگری فوت کرده باشد!
نمیدانم اگر برایش نوشکنجبین بگذارم گوشهی اتاق خوشش میآید و خوابم را پس میآورد یا نه.
ژانویه گریه میکرد و میلرزید: بعضی وقتها دلم میخواهد از همه
متنفر باشم. دلم میخواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم
که آنها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را میدانم. اما نمیتوانی به خودت بقبولانی که از آنها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.
ص 175
1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنهی آلموندخوانیام، همیشه دلم میخواهد یک یاز شخصیتهای کتابهایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم میآید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره میکند، هم همینطور.
2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیدهام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزدهام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافتهاش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آنقدددددددددر از گذشتهاش متنفر است، هانیوای بیپروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوستهاش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آنها نمیرد!
[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.
ترکیب کرم مرطوبکنندة سیو و اسپری ضدآفتابم بیهوا مرا انداخت در آن روزها، آن اتاق بزرگ نیمهتاریک ساکت انتهایی خانة سر کوچة مادربزرگم، که فکر میکنم در چندتا از خوابهایم در آن فضا معلق بودهام، و صاف مرا انداخت کنار آن کیف سامسونتهای عجیب سنگین و بزرگ و قهوهای تپل و مهربان پدرم و ترکیبی از بوی ادکلن کبرای سبز و توتون مانده و مسافرتهای پیدرپی با اتوبوس و سواری و هواپیما؛ بوی شهرهایی که ساعتها یا روزهایی در آنها سپری کرده.
مرا انداخت در آغوش آن روزهایم که قهرمانهایم رابینسون کروزوئه بودند و شخصیتهای مصمم و خستگیناپذیر کتابهای ژول ورن، زمانی که ماجراجوییها و خیالهایم رمانتیک نبودند.
الآن دیگر دستم این بو را نمیدهد. ولی دلم کنار آن کیفهای قهوهای مانده که گاهی بازشان میکردم تا شاید داستان سفرهای جدیدشان را برایم بگویند و بگذارند من با حدسهایم، جملههای نصفهنیمهشان را تکمیل کنم. طفلکیها هیچوقت زبان آدمیزاد را یاد نگرفتند؛ چشمهاشان پر از لبخند و مهربانی بود ولی نمیتوانستند کامل با من حرف بزنند؛ مثل گنگ خوابدیده بودند.
چند سال پیش نوشته بودم کاش شهناز، یکی از بهترین دوستانم، وبلاگ داشت! آن روزها خیلی هیجان داشتم که ممکن بود چهها بنویسد! این روزها با تلگرام در ارتباطیم و بخشی از آن هیجان خاصم به نتیجه رسیده است.
الآن که آواز دولتمند خالُف را گوش میکنم، یاد یکی از دوستان مشترکمان، س، افتادم که حدود بیست سال پیش یکبار، چنان پرشور و کوتاه، از آواز دولتمند تعریف کرده بود. آرزو کردم کاش با او هم در ارتباط بودیم تا این آواز را برایش میفرستادم. و البته، اگر حال و حوصلهمان را داشت و افتخار میداد، چه چیزها که از او میآموختیم.
خب در واقع، چنین آدمی بود که گفتم؛ معمولاً افتخار نمیداد.
نامة سلینجر از میدان جنگ، برای ویت
در حالی به نورماندی یورش بردیم که شش فصل از کتاب را روی دوشم حمل میکردم؛ و دروغ است اگر نگویم که، در شرایط سخت، این هولدن بود که به من تسلی میداد.
ـ من هم هنوز زندهام و سعی دارم هولدنطورِ درونم را بهتر بشناسم و به شیوهای که بایسته است درموردش بنویسم (نوشتن در ذهن، روایت و بازروایتش برای خودم، ... هر کاری که به شناخت بهتر و بیشترش بینجامد).
ـ کوین اسپیسی و غبغبش! نقشش را به نظرم خیلی خوب بازی کرده در این فیلم؛ البته هنوز بیشتر از نصف فیلم را ندیدهام.
ـ چقدر نقش آدمهایی مثل ویت و آن دیگری که، در فیلم نابغه، نقشش را کالین فرث بازی میکرد مهم و جذاب و لازم و ستودنی است! این معلمها، سرویراستارها، ... این صاحبان چشمان و سرانگشتان نافذ و سوزاننده که با سرسختی و گاه بیرحمی در قلب و ذهن استعدادهای گیج و ملنگ رسوخ میکنند و پیامبروار، آنها را در مسیر درستشان قرار میدهند. یکی از آرزوهایم بودن در چنین جایگاهی است.
یکی از سرخوشیهام جستن عکس آدمهای خاص دنیا و زندگیام است. امروز داشتم عکس خانم دکترمان (استاد جانِ سالهای پیش) را میجستم که یکهو فهمیدم چرا من انقدررر خانم س را دوست دارم! یکی از دلایلش شباهت ظاهری اندک و بیشتر پنهانی و طرز حرفزدن او با استاد جان است.
باید اعتراف کنم چندان شبیه به هم نیستند از همة این جهات که گفتم ولی «چیزی» در خانم س هست که پنهانی مرا یاد استاد جان میاندازد.
دلم میخواهد با شنل نامرئی بروم دانشگاه عزیزم و همة استادهام را ببینم! شاید هم حکمت این است که نتوانم بروم چون ممکن است انقدر دلم برایشان مچاله شود که نتوانم بهراحتی برگردم.