دقت کردم، بین ماههای سال و هر فصل، آن دومیها ـمیانیهاـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاصاند.چرا؟ نمیدانم. دلیل منطقی ندارد. شاید بهدلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قلهی هر فصل است در نظر من، ... .
ــ البته در شمال، کل بهار لحظهبهلحظه تارهای قلبم را مینوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشمهای پرتقالیاش میرسد.آنوقت انگار ورق برمیگردد و پرت میشوم در رخوتی مرطوب و چسبناک و ماکوندووار.
ــ البتهی دوم: این وضعیت جذاب در «ب» دوم برایم پیش آمد. یکهو دیدم ئه! عجب بهار برایم فرق دارد و انگار آن همهی کسانی که در زیباییاش و همهی خوبیهایش قرنها کلامی گفته بودند حق داشتند و اصلاً هم کلیشهای نشده و ... در یک بهار، انگار دوباره متولد شده بودم.