نور من

آن‌قدددددددددددددر هوا خوب است و از پنجره‌ای که باز کرده‌ام صداها، باد ملایم، نور و کلی چیزهای دوست‌داشتنی می‌آید توی اتاق که اصصصصصصلاً دلم نمی‌خواهد بروم بیرون.

ولی خب مورفی عزیز این‌بار وارد عمل شده و مرا تا عصر به دور از قلعة سنگی محبوبم (یا به‌قول خوخو، «عرشة اولیس») نگه می‌دارد.

برای همة کسانی که صبح شنبه را دوست ندارند آرزو می‌کنم صبح شنبه‌های زیبا و دلپذیری را در طول زندگی‌شان تجربه کنند چون خیلی دارم از سهم خودم لذت می‌برم.

خاطره‌ای که یکی از روزها، هرسال، برای 364 روز دیگر تعریف می‌کند

بله آقا!

مهمانی‌ای که داشت مالیده می‌شد، و قبلش دوتایکی شده بود (دیگر قرار نبود دو روز پیاپی باشد)، با تلنگری دوطرفه احیا شد و شد آنچه شد.

پ.ن.: احساسات من در هر دو حالت ماجرا جالب بود.

ناجی‌ـنوشت: یعنی طرف احساس سوپرمنی خفنی داشت. دوبار با افتخار توضیح داد که چطور مهمانی را احیا کرده. و من با لبخند سر تکان می‌دادم و البته کارش برایم جالب بود و به او هم حق می‌دادم.

جایزة من: آن جعبة خوشکل شیرینی خامه‌ای!

رانجیت یا بهروز؟ مسئله این است!

یک چیز دیگر هم که در طول سریال HIMYM مدام دلم می‌خواست درموردش بنویسم شخصیت رانجیت است. نقش او را [هنرپیشه‌ای ایرانی] بازی می‌کند و با قدری گشت‌وگذار در اینترنت، مشخص می‌شود در فیلم‌های دیگری هم نقش ایرانیان یا هندی‌ها را بازی کرده؛ شخصیت‌هایی مثل دایی بیژن، مهدی قصاب، ... . اما در این سریال، راننده‌تاکسی‌ای بنگلادشی بود که سعی هم می‌کرد انگلیسی را با آهنگ شبیه بنگلادشی‌ها صحبت کند.

افسوس من برای آن است که چرا اصرار نکرد نقش فردی ایرانی را داشته باشد؟ چند جای سریال حتی شروع می‌کرد به فارسی حرف‌زدن و خیلی بامزه بود.

اینجا + و اینجا +

یک هویجی دوست‌داشتنی دیگر

یکی از مراسم خداحافظی‌ام با سریالی طولانی، بعد از تمام‌کردنش، دیدن چند اپیسود اول آن است. از دوـسه روز پیش هم به سرم زد HIMYM را هم مرور کوچکی بکنم.

وااای که چقدر لی‌لی با موهای کوتاهش جذااااب و دوست‌داشتنی بود! و چقدر خوش‌هیکل!

Image result for lily aldrinImage result for lily aldrin

عاشق موهاش شدم رفت!

یادم است که بیش از ده سال پیش هم این مدل مو را دوست داشتم. ولی یادم نیست چرا به صرافت نیفتاده بودم این مدلی موهایم را کوتاه کنم.

یعنی بروم موهایم را کوتاه کنم؟ بروم کوتاهشان کنم؟

ـ تنها دلیل اقدام‌نکردنم گرم‌شدن هواست و اینکه بستن این مدل سخت است.

شاید برای پاییز گزینة خوبی باشد.

خب از موضوع اصلی دور نشویم: کلاً لی‌لی هم نقشش خیلی خوب است هم هنرپیشه‌اش خیییلی خوب بازی می‌کند این نقش را.

سنس اند سنسبیلیتی

خطر لورفتن داستان سریال

















آها! همین بود! برای همین چهرة سمول تارلی می‌آمد جلو چشمانم. یادم آمد:

سم ماجرای اصلیت جان را زمانی به او گفت که به‌شدت از دست دنریس عصبانی بود. حتی اگر قدری عقل و منطقش هم کار می‌کرد و طبق نظرش، دنی شخص مناسبی برای فرمانروایی نبود و حاکم به‌حق محسوب نمی‌شد و جان باید به حقوق قانونی خود در زمینة تاج‌وتخت می‌رسید، باز هم احساساتش غلیان کرده بود. برن وقت مناسبی جلو راهش سبز شد: «منتظر یک دوست بودم» (همین را گفت، نه؟) خود برن هم جزء نقشه بود اصلاً (یا خودش این نقشه را کشیده بود که این موقع سر راه سم قرار بگیرد و تشویقش کند برای گفتن ماجرا).

به این فکر می‌کردم که، در نبرد میان عقل و احساس، همیشه عقل برحق نیست. مثلاً در همین جریان، اگر سم بر خودش مسلط می‌شد و کمی فکر می‌کرد، به احتمال بسیار زیاد، می‌گذاشت تا ماجرا را زمان دیگری به جان بگوید چون نگران وقت مناسب بود، نگران نتیجة حرف‌هاش و واکنش جان و هزار چیز دیگر بود. اما در آن شب که احساساتش مهار عقلش را در دست گرفته بود و او را پیش می‌راند، کار درستی کرد. اصلاً همین احساساتش بودند که به او گفتند چون دنی افراد خانوادة سم را کشته، پس حاکم مناسبی برای هفت اقلیم نیست. برعکس او، جان، وقت‌هایی بوده که از خون کسانی بگذرد یا برخلاف خواست خودش کسانی را بکشد؛ فقط به‌صرف زانونزدن فردی در مقابلش نبوده که دست به شمشیر برده باشد.

سم از دنی عصبانی و ناامید بود؛ پس چغلی‌اش را به جان کرد و به نظر من، نتیجه‌گیری احساسی‌اش خیلی هم درست بود.

Image result for samwell tarly

 سمول تارلی از معدود کسانی بوده که در موقعیت‌های پیش رویش بهترین تصمیم را گرفته است. مثلاً در جریان ترک‌کردن سیتادل، همراهی گیلی، حتی آن صحنة دفاع از گیلی و بچه.

ماجراهای تاج‌وتختی

خطر لورفتن داستان [سریال]











قشنگ‌ترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترین‌های خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب می‌شوند؛ با این ماجراهایی که پشت‌سر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیه‌ترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة‌ تکامل‌یافته و مطمئن‌تر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان هم‌زمان نشان داده شده است. بعله! حلال‌زاده به کی می‌رود؟

آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.

با اینکه مرگ‌ومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچ‌کس دیگری راضی نمی‌شود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چه‌می‌دانم، دخترعموی تحسین‌برانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیری‌ین یا آریا! خدا نیاورد!

اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گری‌جوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال می‌شوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.

بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیری‌ین می‌افتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آن‌ها بایستد. دیگر جمع خوبان جمع‌تر می‌شود!

آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کم‌کم داریم دوستدار می‌شویم، از نقش‌ایفاکردنش در سریال ناراضی‌تر می‌شویم! نگاه و چشم‌های هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسب‌تر است.

ولی یک چیز اصلی بود که می‌خواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!

دلم برای زهرا تنگ شده!

دلم چیز جدیدی می‌‌خواهد؛ چیزی که به این حال و هوای بهاری بیاید و جانم را سبز کند (بیشتر منظورم این است که مثل بازی‌های کامپیوتری، نفس بیشتری برای ادامه داشته باشم و علامت انرژی‌ام سبزرنگ باشد!)؛ حدود دو ساعت پیش، سرمست از ریلکسیشن پایانی، توی راه به قلاب‌بافی کوچکی فکر می‌کردم که با رنگ‌هایش نور چشمانم شود؛ حتی در خانه به کتاب پربرگ میچ آلبوم هم فکر کردم.

باز هم فکر می‌کنم...

انسان‌های راستین

ــ و در اولین دوشنبة جادویی امسال عاشق کتاب [تکه کوچولو] شدم!

که خب، خواندن و توضیحات خاله شکوه در افزایش میزان عشق من بسیار دخیل بود! یاد آن بچه افتادم که گفته بود «من تکة‌ خاله شکوه‌ام»؛ یعنی هنوز هم بخشی از شخصیت «چسبناک» خودم را دارم؟

ــ اپیسود آخر فصل اول از Miracle workers خییییلی بامزه بود!در یک ساعت باقی‌مانده تا ترکیدن زمین، همة اعضای بارگاه الهی به همین مناسبت و از شدت خوشحالی پارتی گرفته‌اند! فقط چهار ملِک دوست‌داشتنی (که سانجی در بین آن‌ها مرا یاد جبرئیل می‌اندازد)، در آن یکی اتاق، سخت در تلاش‌اند جلوی انفجار را بگیرند. خدا هم فقط دکمة صاعقه را فشار می‌دهد!

ولی چقدر دلم برای خدای بیسواد مستأصلِ کت‌ـ لای‌ـ درـ‌ گیرکرده که حتی نتوانست راه خروج را تشخیص بدهد سوخت! خدای گوگولی! و آن‌جا که داشتند به او القا می‌کردند «همة این‌ها بخشی از نقشه‌ای بزرگ و ازپیش‌تعیین‌شده است و هر اتفاق حکمتی داشته و .. تا خودمان بتوانیم رازش را دریابیم»، خیلی راحت گفت «نع»!

آن صحنة پارتی فرشته‌ها انگار این را می‌گفت که وقتی احساس می‌کنی به‌شدت به سمت بن‌بست کشیده می‌شوی و هیچ راهی نیست و هرچه دعا می‌کنی به جایی نمی‌رسد، فرشته‌های استجابت مشغول کارند ولی نیروی کمکی ندارند چون نیروی کمکی رفته عشق و حال! شاید گاهی فکر کردن به اینکه دست‌کم فرشته‌ها در حال خوشگذرانی‌اند و به‌تاراج‌رفتنت چندان هم بی‌ثمر نبوده کمی آرامش‌بخش باشد!


بانو

عزیز دلم سانسا!

تو وینترفل برفی نشسته، این پتایر ورپریده هم زیر گوشش هی وزوز می‌کنه، اون وقت از درودیوار خواهر برادر می ریزه و سانسا با قلبی سوزان بغلشون می کنه.

عاشقشم من!

ملغمه

مطالعه یک امر لذت‌بخش است. و درعین‌حال زمان‌بر. پس اصلاً چرا باید خودم را با خواندن چیزی که خوشم نمی‌آید آزار دهم؟

ولی، خواندن آنچه از آن بدتان می‌آید کمک می‌کند تا آنچه بدان ارزش می‌نهید را غربال کنید....

در روزهای سادگی و خوشی پیشینم، به‌راحتی اجازه می‌دادم که محتوای کتاب‌ها با خوشایندی در سرم جمع شوند و، وقتی خواندنشان تمام شد، پرونده‌شان را در ذهنم ببندم، چه آن کتاب را دوست داشتم و چه نداشتم. ولی حقیقتاً فقط با پناه‌بردن به کتاب‌هایی که از آن‌ها متنفر بودم و حس خشم و انزجارم را برمی‌انگیخت، یاد گرفتم که چگونه بخوانم. حالت تدافعی سبب می‌شود که خواننده‌ای بهتر، نکته‌سنج‌تر، و شکاک‌تر شوید. بله، یک منتقد شوید....

یش‌تر که رفتم، دیدم که انزجار غالباً با احساسات دیگری آمیخته است، احساساتی چون ترس، جذابیت معکوس، و یا حتی نوع پیچیده‌ای از حس همدردی. این همان چیزی است که نقدهای منفی یک کتاب را چنین مسحورکننده می‌کند....

وقتی یک کتابی حس تنفر شما را برمی‌انگیزد، این هم می‌تواند بسیار جالب باشد و هم درعین‌حال بسیار آموزنده. می‌تواند چیزهای زیادی به شما، به‌عنوان یک خواننده، در مورد یک موضوع یا حتی در مورد خودتان بگوید، چیزهایی بسیار بیشتر از آنچه فکر می‌کنید می‌دانید. حتی در جایش ممکن است شما را به چالش عوض‌کردن اندیشه‌هایتان دعوت کند.


آهنگ: نیمه‌شبان، علیرضا قربانی و پورناظری‌ها

معمولاً وقتی آهنگی از پورناظری‌ها گوش می‌کنم که برایم محبوب است، یک‌جاهایی به نظرم می‌آید که انگار سوار بی‌باک پرشوری بر اسب سوار است و به سوی مقصدی دووور دووور دووور و ناشناخته ولی قطعی می‌تازد تا شکاری ناب داشته باشد؛ شکاری که شاید خودش صید آن شود حتی.

یاغی دشت

نامة سلینجر از میدان جنگ، برای ویت

در حالی به نورماندی یورش بردیم که شش فصل از کتاب را روی دوشم حمل می‌کردم؛ و دروغ است اگر نگویم که، در شرایط سخت، این هولدن بود که به من تسلی می‌داد.

ـ من هم هنوز زنده‌ام و سعی دارم هولدن‌طورِ درونم را بهتر بشناسم و به شیوه‌ای که بایسته است درموردش بنویسم (نوشتن در ذهن، روایت و بازروایتش برای خودم، ... هر کاری که به شناخت بهتر و بیشترش بینجامد).

ـ کوین اسپیسی و غبغبش! نقشش را به نظرم خیلی خوب بازی کرده در این فیلم؛ البته هنوز بیشتر از نصف فیلم را ندیده‌ام.

ـ چقدر نقش آدم‌هایی مثل ویت و آن دیگری که، در فیلم نابغه، نقشش را کالین فرث بازی می‌کرد مهم و جذاب و لازم و ستودنی است! این معلم‌ها، سرویراستارها، ... این صاحبان چشمان و سرانگشتان نافذ و سوزاننده که با سرسختی و گاه بی‌رحمی در قلب و ذهن استعدادهای گیج و ملنگ رسوخ می‌کنند و پیامبروار، آن‌ها را در مسیر درستشان قرار می‌دهند. یکی از آرزوهایم بودن در چنین جایگاهی است.

این کجا و آن کجا؟

اولین‌بار که با نام فیبی روبه‌رو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر می‌کردم یک‌جور مخفف بچه‌گانه یا شوخ‌طبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی به‌یادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.

وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!

آن صحنه‌اش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب می‌کرد از هواپیما پیاده شود و نرود ... کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم می‌دید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده می‌کرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط می‌کنیم، ما می‌میریم» و هواپیما را ریخت به هم.

یکی از صحنه‌های دوست‌داشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمی‌گردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت به‌جایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هام‌هام و مامان‌مامان‌گفتن گوشت می‌خورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یک‌جای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!

7887 [1]

کلی کار عالی دارم؛ برنامه‌ریزی رنگی‌رنگی هم کرده‌ام و دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام هم دارد خوشکل‌تر و جذاب‌تر می‌شود. سعی می‌کنم، در کنار خودکارهای رنگی،‌از کاغذهای رنگی بیشتری استفاده کنم.

کارهایم انجام‌دادن تکلیف کارگاهمان است برای میانة هفته که تا دیروز غروب از وجود آن بی‌اطلاع بودم. چرا؟ چون جلسة اول دورة جدید (هفتة پیش) تشریف نبردم سر کلاس. حالا باید فایل صدای مدرس را به‌دقت گوش کنم و ... گویا ماجرا بر سر ده کتاب است! فهرست کتاب‌هایم را همین الآن نوشتم و کنار گذاشتم؛ به شیرینی قند و عسل بهشتی! سعی کردم از نویسندگان محبوبم حتماً مواردی در آن بگنجانم و حواسم بود کتاب‌هایی را انتخاب کنم که جزئیات بیشتری از آن‌ها در یادم مانده و بتوانم بهتر به آن‌ها بپردازم.

غیر از این، باید روی چند صفحه از متنی کار کنم که فارسی نسبتاً سختی دارد؛ بعضی جمله‌ها خیلی طولانی و افسارگسیخته‌اند و باید حسابی مرتب شوند. بعد از آن چند صفحه هم، باید فایل قبلی را به پایان برسانم تا زودتر در مسیر رسیدن به خانة بخت قرار بگیرد.

ـ خیلی وقت است که از تگ‌های محبوبم استفاده نکرده‌ام؛ مثلاً فانوس دریایی!

[1]. چه عدد بامزه‌ای! آمار بازدیدکننده‌های اینجا بود، تا امروز.

سریال‌بازی

آه رفقا! رفقا!

از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که «چرا پس فکری برای سریال‌های قدیمی نمی‌کنی؟ همان چندتایی که نشان کرده بودی حتماً ببینی؟»

V و Fringe را می‌گویند. از آن گذشته، باید فکری هم برای چندتا جدیدتر بکنم، مثل Chance و  Narcos که چندان از دهان نیفتند.

Image result for crazy mood

2. در کنار آن سریال لاهوتی کمدی که قبلاً به آن اشاره کردم، 11.22.63 را هم می‌بینم و از بین این پنج اپیسود، چهارمی‌اش را دوست نداشتم و اگر همین‌طور پیش برود، کمی گیج می‌شوم که چرا از آن تعریف کرده‌اند.

از طعم‌ها و بوها

ـ عجیب این است که از صبح تا حالا (عصر جمعه) در تلگرام من کسی مطلب یا پیامی پست نکرده!!

ـ طعم گوجه در غذا از سلاطین بلامنازع طعم‌هاست برای من؛ بیشتر هم خامش را دوست دارم. چند دقیقة پیش که حلقه‌های گوجه را روی برنج داغ می‌ریختم، از ترکیب رایحة خام آن با غذای در حال پخت سرمست شدم.

ـ از چند سال پیش، مایع ظرفشویی با رایحة سیب را بیشتر از باقی رایحه‌ها پسندیده‌ام ولی انگار منتظر شده‌اند تا من شیفته شوم و بعد آن را، به دلیلی، از برنامة‌ تولیدشان حذف کنند. روی صحبت من با پریل است؛ بله پریل جان، با آن تولیدات دوست‌داشتنی‌ات! کجاست آن مایع ظرفشویی‌های سیب‌ناک باحالت؟ نکنه باغ سیبتان را آفت زده است؟


خاطرات زن روستایی کشاورز، در آلمان دوران جنگ اول و دوم

یک‌روز ... همسر آقای مدیر تعدادی لباس کهنه، که بیشترشان پاره‌پوره بود، به پدر داد. اما خودم توانستم وصله‌شان کنم. این طوری بود که اولین‌بار صاحب شلواری شدم که خشتک هم نداشت و خودم برایش دوختم. بالش‌ها را وقتی وصله‌کردم، قشنگ‌تر از مال خودمان شدند. بیشتر وقت‌ها کسانی که پیشمان می‌آمدند تحسینم می‌کردند چون همه‌چیز در خانة ما تمیزتر و مرتب‌تر از خانه‌های دیگری بود که مادر هم داشتند.

ص 34

آب‌زیپو، آنا ویم‌شنایدر، ترجمة زهرا معین‌الدینی، نشر نو.

پر از سختی و دلشکستگی و همچنین سنگدلی معمول ناشی از شرایط حاکم است اما امید و پایداری حتی ناشی از جبر روزگار هم در آن موج می‌زند.

نهنگ گرسنه به‌وقت فروردین

1. آه بله!

برنامه‌ریزی برای دو مهمانی که طی جمعه و یک‌هفته بعدش برگزار می‌شود (هارهار هار! افتاد به هفتة بعد!) همچنان ادامه دارد . فهرست چیزهایی را که دوست دارم برای ناهار درست کنم می‌نویسم؛ به‌علاوة چیزهایی که لازم است خریده شوند و کارهای انجام‌شدنی.

2. کسی  که از خیابان انقلاب دست‌خالی برمی‌گردد حق دارد خسته باشد.

3. یک‌جوری شده‌ام طی این یک‌ماه که کش‌آمدن کارها در طول روز را انگار جزء عمرم حساب نمی‌کنم و بابتشان عصبی یا نگران نمی‌شوم که «ای وای! می‌توانستم فلان صفحه کتاب بخوانم یا فلان‌قدر از فلان کار را انجام بدهم». یک‌طور خوبی است که فکر کنم هم به مدیریت زمان (حالا نه حتماً از نوع استانداردش) مربوط می‌شود و هم به دم‌غنیمت‌شمردن (آن هم نه به شکل مطلوب و کاملش) و هم به چیزهای دیگری در همین مایه‌ها. مثال؟ همین امروز که بابت چهار برگه قراردادنوشتن کلی معطل شدم و البته مقصر آن ناپیدایان بی‌مسئولیت بودند که گویا هیچ‌وقت من و امثال مرا نمی‌بینند و حتی زحمات کارفرمایم را ارج نمی‌گذارند؛ یا همان انقلاب‌گردی که همیشه پر است از خیلی چیزها ولی وقتی دنبال چیز خاصی هستی می‌بینی فقط «پر» است...

4. به به! به لطف هوشمندی صبح زودم، الآن چند اپیسود دیگر از ماجرا فرستگان دعامستجاب‌کن را دارم که موقع صرف غذا ببینم و لذت ببرم.

5. آخخخ! این کتاب آواز طولانی نهنگ چقققدررررر خووووب و ماچ‌کردنی بود! حتم دارم اگر در ملأ عام صفحه‌های آخرش را نمی‌خواندم، قدری اشک برایش می‌افشاندم. همین‌طوری‌اش هم چشمانم داشت سرریز می‌شد. ممنونم از همة عوامل کتاب؛ الا و جک و عمه‌میویس و سامسون و جوزف و مامان و چشم‌های آبی‌اش.

شماره‌دار

یکم اینکه احساس می‌کنم دارم تبدیل می‌شوم به ابرغول کتاب‌ـ‌تاـ‌ته‌ـنخوان!

طبق آمار، یازده کتاب نیم‌خوانده روی دستم مانده‌اند که بعضی فقط چند صفحه باید خوانده شوند تا بروند دنبال سرنوشتشان.


دوم اینکه همین الآن، از روی عکسی در پینترست، یک پاکت هدیة سادة گوگولی درست کردم و خیلی خوب شده و ازش خوشم می‌آید. برای درست‌کردنش،‌روی پانچ کوچک شبدری‌ام حساب کرده بودم اما هرچه گشتم نیافتمش. بعدش یادم افتاد که ای دل غافل! آن را برای توتوله خریده بودم و خودم فقط چند صباحی ازش استفاده کرده بودم و بعدش یادم رفته بود برای خودم پانچ بخرم و ... مجبور شدم از همین پانچ‌های قدیمی گردالی دوتایی استفاده کنم که باعث شد یکی از سوراخ‌ها ناموزون از آب دربیاید ولی به روی خودم نیاوردم.


سوم اینکه هی مرض دارم چیزی برای خودم بنویسم چون احساس‌های متفاوتی این روزها درونم قل می‌زنند؛ از ترس بیخود بابت یک چیز بیخود گرفته تا موضع‌گیری‌ام در مقابل ابراز احساسات نژادپرستانه و دماغ‌منشانة عمه خانم تا کم‌حالی و ورزش‌نکردن و حباب‌های شادی‌های کوچک و بزرگ بابت مثلاً بلندشدن روزها و خوب‌شدن هوا و ...