سریال Miracle Workers فوقالعاده قشنگ و بامزه است؛ طوری که، طی این سه اپیسود، واقعاً متوجه نشدم چطور بیست دقیقه گذشت و انگار هر اپیسود بعد از دو دقیقه به پایان میرسید! من بیشتر از همه روی دن (ردکلیف) و بعد هم خدا کلید میکنم.
خیلی سال پیش، اولینبار بود که خدا را به صورت مجسم و تصویری دیدم. انیمیشن کوتاهی دربارة راندهشدن آدم و حوا بود به زبانی دیگر و به همین دلیل بود که فهمیدم پیرمرد ریشوی کچل ابرسوار خداست. خیلی دلم گرفت و دچار دوگانگی تیرهای شدم. هیچوقت دوست نداشتم خدا از آن شأن ملکوتیاش پایین بیاید و در حد چهرة انسانی نشان داده شود. در واقع، بهاشتباه فکر میکردم با این تصویرها و کارها آن شأن ملکوتی مطلوبم دچار خدشه میشود. کمی بعدتر، در انیمیشنی دوبلهشده هم شاهد خدای پیر کچل ابرسوار دیگری بودم که فردایش آن تصویر را، باآبوتاب، در مدرسه برای دوستانم شرح میدادم چون از تلویزیون خودمان پخش شده بود؛ آن هم در ابتدای دهة هفتاد. چند سالی گذشت تا بفهمم حساب چنین آفرینشهایی از آن شأن ملکوتی جداست و اگر من نخواهم، هیچ خدشهای به آن وارد نمیشود. برای همین، امروز این خدای پیر بانمک سرخوش بی مسئولیت را میتوانم دوست داشته باشم و با خدای خودم قاطیاش نکنم.
و کمتر از پنج روز دیگر:
وینتر ریلی ایز کامینگ و حتی از رگ گردن هم نزدیکتر!
فیلم گلس را دوست داشتم و راستش نتوانستم معنای این جملة یکی از مراجع تقلیدم در زمینة فیلم و سریال و کتاب را درک کنم که: «شیامالان ایدهخرابکن است». البته اولِ جملهاش از فیلمساز تعریف هم کرده بود ولی من با فهم همین بخش جمله مشکل دارم. وقتی این توصیف را دربارة فیلم در استوری فرد مورد نظر دیدم، گفتم «ئه! شیامالان!» و یادم افتاد چقدر زیاد میگذرد از آخرینباری که از این فیلمساز کاری دیدم یا اصلاً دنبال فیلمهایش بودهام.
گویا این فیلم آخرین فیلم از سهگانهای است که تا حالا از وجود آن خبر نداشتهام و دیگر باید بنا را بر آن بگذارم که دوتای اولی را حتماً ببینم. مخصوصاً توضیحات فیلم اول خیلی به این کار ترغیبم کرده است.
از همه بیشتر، جوزف خیلی طفلک بود و یک ربع آخر فیلم هم خیلی برایم جالب بود.
و اما بروس ویلیس با آن ظاهر قدرتمند و چهرة سرد و معمولاً بهرخکشیدن قدرت بدنی زیاد، چه صدای آرام مظلومی دارد! این صدا بیشتر به درد قصهخواندن و مهربان بودن میخورد، برای همین، گذاشتن صدای مرحوم زند روی تصویر این هنرپیشه را خیلی خیلی میپسندم.
بله! شیرینی و عذاب وجدان بابت خیزبرداشتن برای خواندن رمانهای خوب ایرانی/ نخواندنشان تا حالا، همزمان، آمده سراغم.
باید برای این کار هم فهرستی تهیه کنم.
دیدن اولین اپیسود Miracle Workers بهشدت مشعوفم کرد؛ مخصوصاً آن خدای پیر لاابالی که فقط دنبال نابودکردن زمین است و مرا یاد خودم میاندازد، وقتهایی که فکر میکردم پاککردن صورت مسئله بهترین راهحل است و لازم نیست برای حل مسئله خودم را بسابم. و البته مخصوصاًتر حضور دن دوستداشتنی در نقش فرشتهای منزوی که پتو روی سرش کشیده و در بخش استجابت دعا مشغول کار است. این بخش از بارگاه الهی بخشی تاریک و متروکه و بیسروصداست که فرشتة مسئول آن (دنیل ردکلیف) خیلی عشقی دعاها را پاسخ میدهد؛ آن هم نه همیشه مثبت و مطلوب. آسانها را با روش حوصلهسربر خودش مستجاب میکند که گاهی به تراژدیهای هولناکی هم ختم میشوند و کمی سختها و سختترها را به خود خدا حواله میدهد. داستان از جایی شروع میشود که فرشتهبانویی به این بخش منتقل میشود و در پی حوادثی، با خدا سر نابودی زمین شرط میبندد. بلی! خدا با سرخوشی نابودی زمین پس از دو هفته را بهعلاوة خوردن کرمی چاقوچله (کرم را فرشته باید بخورد، در صورت باخت به خدا) به داو میگذارد و از این شرطبندی خیلی هم مسرور است.
آه ای هوای لامصب! چرا یکهو اینقدر قشننننگ شدهای که دلم بخواهد، با همین حال شلوول و دامن گلدار طرح چهلتکه و موهای شامپولازم، خودم را پرت کنم وسط خیابان فرعی پشتی و قدم بزنم تا بینهایت!
چقدر هم مردم در حال رفتوآمد و گاه مشخصاً در حال قدمزدناند! نوش جانشان!
حالا که نمیتوانم خودم را بیندازم در دامان مصفای منظرة بیرون، باید کاری بکنم که به نرفتن بیرزد؛ چیزی مثل خواندن همان متنهای مناسب این احوالم.
صدای همایون شجریان آنقدر قشنگ است و آنقدر خودش توانا در خواندن که هرچه بخواند و هر مدلی که باشد و با هر سازی، ... دلنشین و گوشنواز است؛ حتی اگر «همای اوج سعادت» خود شجریان بزرگ را بیشتر قبول داشته باشی، شنیدن نسخة پسرخوان هم سرشار از لطف است.
همایون بزرگوار شانس شیرین سهگانهای داشته: استعداد، جایگاه مناسب (پسر چنان شخصی بودن) و زمانة مناسب (که امکان آزمودن زمینههای فراوانی را به او میدهد و پدر سازش را نمیشکند و ...) و آنچنان انسان کاملی [1] است که از اقبالش بهخوبی استفاده کرده و میکند.
یکی از ایدهآلهام که تو دو دنیا و نانگیالا و نانگیمالا و هر آنچه بعد از آنها هم در پیاش خواهم بود
[گویا آدمی که یکبار بمیرد از مردنهای بعدی ترسی نخواهد داشت]
حالم بد نیست ها! فقط احساس همیشگی مختص روزهایی همراهم است که دلم میخواهد بنشینم ور دل خودم و نوشیدنی گرم و شکلاتهای خوشمزه بخورم و متنهای نهچندان جدی بخوانم ـالبته بیشتر از آن متنهایی که مرا ببرند به جاها و زمانهایی دور و متفاوت [1]ـ و اگر شد، چیزکی ببینم که باز هم مرا از اینجا بکَنَد و با پتویی که دور خودم پیچیدهام، پرواز کنم ...
دل یکدله کردم و قرار اول را تلفنی لغو کردم. دومی هم هرچه فکرش را میکنم نمیشود بروم! محتوای آن بسیار جالب و مطلوب است و آرزویم بودن در آنجاست ولی حضور مغز و دل میطلبد و من امروز نمیخواهم جایی «حاضر» باشم. دلم هم میگوید «ایرادی ندارد» پس با طیب خاطر مقدمات پروازم را فراهم میکنم.
[1] مثلاً پارهای از زندگینامة خودنوشت فرامرز اصلانی که قبل این یادداشت خواندم.
آن بداههنوازی پیشگفته (اواخر اسفند پیشین) از آلبوم رام، از دقیقة یازدهم تا چهاردهم، میشود مادربزرگم و روزگار بارانیمان! های های های!
خدانگهدارت ای پیرِ آیههای داستانی زندگیام، ای زندانبان نابلدِ مهربانِ دلخستة جستجوگر؛ ای منبع بعضی خوابهای امیدوارکنندهام، برایم دعا کن.
بالاخره سه اپیسود پایانی آشنایی با مادر را هم دیدم و پروندة یکباردیدن این سریال بسته شد.
اما... پایانش احساسات ضدونقیضی در من ایجاد کرد؛ هم چرخش قشنگی داشت و نکتهای که بچهها، بعد از پایان خاطرات تد، به او گوشزد کردند جالب و درست بود و هم از مرگی که نشان داده نشد خیلی حالم گرفته شد و اصلاً دوستش نداشتم. جا داشت که جفتپا ضربهای به ناتهای نویسنده بزنم تا حالش جا بیاید. بهسختی توانستم خودم را قانع کنم که ضربة مورد نظر با پسگردنی محکم و آبداری عوض شود.
روی میزم بهشت کوچکی است با جرقههای سرشار از شادی و امید و همراه با تالابهای بازیگوش بینظمی در گوشه و کنار که باید حتماً مرتبشان کنم.
یادم باشد تقویم کوچکی هم برای خودم بخرم؛ از آن آکاردئونیهایی که تصاویر دوستداشتنی یگانه دارند
طراحی و اجرا: ملیحه حقگو (ورهام گرفیک)
کلمنتینا خوشقدم بوده چون به من ثابت کرد میتوانم به تواناییها و علائقم ایمان داشته باشم، به من احساس زیبایی بیشتری بخشید و مهمتر اینکه سبب پررنگشدن ارتباط من و سوری جان شد. البته تضمین و دلیلی نیست که این ارتباط را همیشه سرپا و پررنگ نگه دارد اما همین که، در مقطعی از زمان، بتوانیم با توجه به علاقهمندیهایمان با هم ارتباط داشته باشیم خیلی خوب است.
ـ بهتر است به این فکر نکنم که مسئولان کتابخانة عمومی شهر، با شاتگان، منتظر من نشسته باشند!
ـ خدایا! کتابی ایزابل آلندهای، با همان شور و پروازکهای واژههای از عشق و سایهها یا اوا لونا، برایم بفرست؛ خواااهش میکنم.
چیزی که بلد بودم و یادش گرفته بودم این بود که وقتی آدمی از ما میرود ، آن تکه از ما هم که با بودنش به دنیا آمده بود و رشد کرده بود و بزرگ شده بود، با او کنده میشود و میرود. و من تازه یاد گرفته بودم که دلم برای آن قسمت از خودم هم تنگ شود. بس که خودم را در روابط نادیده میگرفتم و تمام زندگی م میشد آن آدم رابطه.
دیروز اما او قضیه را جور دیگری برایم تعریف میکرد. میگفت وقتی آدمی وارد زندگی ما میشود یکعالمه رنگ به زندگیمان میپاشد و وقتی میرود همة آن رنگها را از ما میبرد و دوباره خاکستری میشویم.
چیزی که فکر میکنم درست است و میخواهم یاد بگیرم این است که نگذارم آن رنگ ها و آن تکهها با رفتن آدمها از من بروند..
از کانال در سرزمین نینوچکا
شببیداریهای دوران تعطیلات، چنان لذتبخش و بیتکرار، که بهنرمی خواب را فراری میدادند و عطش «کمی بیشتر، کمیبیشتر» را به وجود میآوردند.برای همین شیرینیشان است که بههمریختن الگوی خواب در روزهای عادی بعدش را از فهرست «ریدمانها» بیرون میآورم و سعی میکنم با مدارا به حالت مطلوب برگردم.
از دید من، فسنجانی که با مرغ درست شده باشد یکی از مشکوکهاست؛ معلوم نیست بین آن رنگ زیبای قهوهای گردوییـ اناری قرار است چه بخشی از مررررغ زیر دندانم بیاید. برای همین، با گوشت قرمزش را ترجیح میدهم.
چه شیرینی بیانتهایی!
اینکه در میانة روز دوم بهار زیبا، در کنج وسیع محبوبت، در بارش نور و گرمای مطبوع آفتاب پرستیدنی بنشینی و همچنان که به [بداههنوازیای] گوش میکنی که، چند روز پیش، اتفاقی پیدایش کردهای؛ به تمامی پروژههای هیجانانگیز هنری، فیلمی، کتابی دردست و در پیش رو فکر کنی و چشمهای دلت برق بزند!