حالم بد نیست ها! فقط احساس همیشگی مختص روزهایی همراهم است که دلم میخواهد بنشینم ور دل خودم و نوشیدنی گرم و شکلاتهای خوشمزه بخورم و متنهای نهچندان جدی بخوانم ـالبته بیشتر از آن متنهایی که مرا ببرند به جاها و زمانهایی دور و متفاوت [1]ـ و اگر شد، چیزکی ببینم که باز هم مرا از اینجا بکَنَد و با پتویی که دور خودم پیچیدهام، پرواز کنم ...
دل یکدله کردم و قرار اول را تلفنی لغو کردم. دومی هم هرچه فکرش را میکنم نمیشود بروم! محتوای آن بسیار جالب و مطلوب است و آرزویم بودن در آنجاست ولی حضور مغز و دل میطلبد و من امروز نمیخواهم جایی «حاضر» باشم. دلم هم میگوید «ایرادی ندارد» پس با طیب خاطر مقدمات پروازم را فراهم میکنم.
[1] مثلاً پارهای از زندگینامة خودنوشت فرامرز اصلانی که قبل این یادداشت خواندم.