رشته‌ی باریک زندگی و شانس *

خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او می‌آید!

از دیدن نسخه‌ی دیگری از داستان مورد علاقه‌ام پشیمان نیستم.

نکته‌ی جالب سیر مرور این داستان طی زندگی‌ام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصه‌ی آن که خلاصه‌ی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخه‌های بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقام‌جویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب می‌شوم داستان اصلی را بخوانم.

خیلی دلم می‌خواهد آن نسخه‌ی قدیمی خلاصه‌شده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یک‌طوری پیدا کنم. این هم از مجموعه‌ی کتاب‌های محبوب دوران نوجوانی‌ام بود که نمی‌دانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!


*درمورد این کتاب نوشته شده بود:  «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)

اولُ ما خلق‌الله

بهتر نیست به‌جای «زوال عقل» به این بیماری بگویند «زوال مغز»؟

چون هر بلایی که هست سر مغز ـ بافت فیزیکی‌ آن ـ و اعصاب می‌آید که قوه‌ی عاقله یکی از موارد تحت تأثیر قرارگیرنده‌ی آن است و نمود بیرونی واضحی دارد. ظاهراً همه‌ی اعضای بدن از این بیماری تأثیر می‌گیرند؛ فقط ممکن است، دست‌کم تا مدتی، مشهود نباشد.


                                             زوال عقل، خِرَدسودگی یا دمانس (به انگلیسی: Dementia ) در پزشکی و روان‌پزشکی، اختلال مزمن و گاه حاد فرایندهای

                                            روانی و  زوال عصبی پیشرونده است که با تغییر شخصیت و موقعیت‌ناشناسی و اختلال در حافظه و داوری و اندیشه همراه است.

                                             شایع‌ترین نوع آن زوال عقل سالخوردگی یا بیماری آلزایمر است.


نمی‌دانم؛ فکر می‌کنم اگر وجهه‌ی فیزیکی به آن بدهم نگاهم به آن تغییر می‌کند و مثلاً با آن راحت‌تر برخورد می‌کنم.

نویسنده‌ی ناقلا و کشف زاویه‌ای جدید برای خم‌شدن بر چاه روحم

«راستی، لذت تنها‌بودن را چشیده‌ای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب‌کشیده، برای قلب و سر!  منظورم را می فهمی! آیا تا‌به‌حال مسافت زیادی را تنها قدم زده‌ای؟ توانایی لذت‌بردن از آن بر مقدار زیادی از فلاکت‌های گذشته و نیز لذت‌های گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر به زورِ شرایط بود نه به انتخاب خودم؛ اما حالا، با شتاب به‌طرف تنهایی می روم؛ همان‌طور که رودخانه‌ها با شتاب به‌سوی دریا سرازیر می‌شوند.»

ازدید من، این جملات فریبنده و دارای خودستایی مخفی‌اند. ولی ته دلم می‌گویم ای کافکای شیطان! خودت بهتر از هرکس دیگری می‌دانی تنها نیستی. تو به‌واقع چنان با موجودات درون سرت و سایه‌هایی که تعقیبت می‌کنند یا کنارت قدم می‌زنند مشغولی که دیگر وقت برای دیگران نداری.

ما لذت‌برندگان از تنهایی خودمان را به‌اشتباه تفسیر می‌کنیم. تنهایی واقعی احتمالاً خلئی جانگزاست؛ مثل کابوس‌های بچگی‌ام، چنان ‌که در صحرایی بی آغاز و پایان و بی‌رنگ و بی‌صدا و بو و ... رها شده باشم و ندانم کدام سمت باید بروم و حتی فاصله‌ام تا آسمان را هم نتوانم اندازه بگیرم و اصلاً اینکه بالای سرم است آسمان است یا سقفی کاذب و ساخته‌ی موجودی اهریمنی... چنان چنان رعب‌آور که حتی به گرسنگی و حمله‌ی نیروهای ناشناخته و خطرناک هم فکر نکنم چون همان خلأ جانگزا قرار است کارم را بسازد.

و بعد اینکه اغلب آدمیان به‌مرور با عذاب و شکنجه‌گرش اخت می‌شوند و لذت‌جویی‌شان را در حضور آن درد ازلی تجربه می‌کنند.

ـ یادم باشد «زین‌پس» رنجم را متمایل کنم به  آگاهی از نیاز به رنج و شناخت آن و همدردی بیشتر با خودم و نگاه جدید به سرخوشی‌ها. خیلی سخت است اما حتی «بر آستانه‌ی آن ایستادن» هم خوب است.

سرصبحی

تا حالا دقت نکرده بودم:

Alba de Céspedes

آلبای علف‌زار، آلبای چمن‌زار، ...

یا حتی، با توجه به نام کوچکش، سپیده‌دم علف‌زار

عیبِ آرزو مکن ای زاهد کاردرست! یا «تو شمال منی»

ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیس‌ها هم مشکلات و زندگی پیچیده‌ی خودشان را دارند!

دوست دارم توانایی‌های اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!

ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوست‌داشتنی است اما عشوه‌های نابه‌جا و بدون حسن‌پیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشته‌اش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.

بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابه‌حال، نه!

رررررامپلستیلتسکین

امروز، یکم ژانویه‌ی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.

از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندش‌تر نبود که انتخاب کردند، نه؟


چند سال پیش، تا تقریباً نیمه‌ی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. این‌بار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از این‌ور آمد و از آن‌ور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.

ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننه‌ش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بی‌گناه!

ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد می‌تواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق می‌کند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقه‌اش برنمی‌دارد و باید یک‌جوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیم‌گیری‌ها کرد»

ولی فکر می‌کنم این آدم چند دقیقه‌ی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.

فیلم و کتاب

ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر می‌کردم با داستانی فانتزی روبه‌رو شوم اما این‌طور نبود. این‌طور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است.

دوست دارم کتاب‌های دیگری هم از این نویسنده بخوانم.


ـ فیلم دکتر ناندور فدور و خدنگ سخنگو را نسبتاً تا آخرش دیدم؛ البته چند دقیقه‌ی پایانی‌اش مانده که چون بین خواب و بیداری بودم،‌ترجیح دادم زمان مناسبی ببینمش. آن‌طور که انتظار داشتم طنزش مرا به قهقهه، آن هم پشت هم، نینداخت ولی به یک بار دیدنش می‌ارزید.مثلاً خدنگه، آن‌طور دست‌نیافتنی، استعاره از آن چیز دیگری بود که برای ناندور دست‌نیافتنی مانده بود.

قلاب‌خانه [1]

فردا می‌خواهم بروم آنجا،

با توتوله.

توتوله اولین بارش است. می‌خواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیاده‌رو. می‌خواهم هی بخواهیم و  نتوانیم ازعهده برآییم. می‌خواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژه‌ای‌اش درست کند و هی حالش را ببرد.

ـ معمولاً پیش‌پیش از برنامه‌هایم نمی‌گویم. ولی چون رمزی می‌نویسم، اشکالی ندارد.  کائنات نمی‌تواند پاتک بزند!


[1].مثلاً  اسم آنجا

مغشوش خوشحال

این چه وضعی است که گودریدز نوشته: درحال خواندن 23 کتاب!

نمی‌ترکی تو؟


پناه بر کلمات!

خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دی‌کمیلو جان [1]،

یکی از کتاب‌های آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.

ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر می‌کردم و اینکه یک‌جوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من می‌زنم و تا زیر چشم‌ها می‌رود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.

[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛‌ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، به‌نظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دوره‌ی سنی، می‌توانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و‌ آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.

اگر سندباد به یونان باستان برود یا یونان باستان را به زمان حال بیاورد!

1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی می‌کشد این‌جاست... و البته جی‌میل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.

خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خواب‌هایم تغییراتی کرده‌اند. به‌شدت ازشان راضی ام!

خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آن‌جا به یاد می‌آورم که شرکت‌کننده‌ی مسابقه‌ای مختص جوانان بودم؛ مسابقه‌ای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به  پیشواز شرکت‌کنندگان می‌آمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکی‌ـ دو پله‌ای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]

دو ابرقهرمان من خوش‌اندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم به‌نظر نمی‌رسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکی‌شان لباس دوتکه‌ با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قوی‌ای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس می‌کردم او نسخه‌ای از خود من است! برای مرحله‌ی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر  بافته (بافت پرپشت) داشت گردالی‌سنگ بزرگ‌تر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابه‌جا می‌کرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد  چون مرحله‌ی بعدی حدس زدن روحیات شرکت‌کنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگه‌هایی را انتخاب می‌کردیم، حاوی نوشته‌ها یا طراحی‌های فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمی‌یافتیم. چیز پیچیده‌ای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمی‌آید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکت‌کننده‌ها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم می‌آمد که زمینه‌ی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکی‌ـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، به‌نظرم مفهوم بود اما به‌سرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آن‌وقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتین‌نمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح می‌داد، انگار گرهشان در ذهنم باز می‌شد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمی‌کرد و خیلی چانه می‌زدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!

بیدار که شدم،‌ این فرد را به نویسنده‌ی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!


2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشه‌ای برای خاص‌بودن ساده‌ و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحان‌نشده. هنوز تصمیم نگرفته‌ام.


 3. کتاب تابستان با جسپر را هفته‌ی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانه‌ی بابایاگا را شروع کردم و به‌طرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یک‌سومش را خوانده‌ام و فعلاً دستم به گودریدز نمی‌رسد تا هایلایت‌ها را ثبت کنم. این هم لابد معجزه‌ی امروز است!

به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا به‌جایش... (ببینم کائنات این سه‌نقطه را با چه چیزی پر می‌کند؛ می‌سپارم به بزرگواری خودش!).


[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خواب‌هایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حال‌وهوا و احساس قرار می‌دهد؛ حتی رنگ‌ها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کرده‌ام چون معمولاً خواب بودار نمی‌بینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.

امروز ساعت 11 قطار هاگوارتز حرکت داشت و من واقعاً خواب بودم!

نمی‌دانم چطور شده که خیلی راحت باورم می‌شود مدت‌هاست این‌جا چیزی ننوشتم.

نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به این‌جاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد.

برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو. روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی کِشنده اما از چیزهای به‌شدت تلخی می‌گوید!

کتاب ماه کرمو

واقعاً نمی‌دانم دیگر چه به عرض خودم برسانم!

خیلی چیزها را خلاصه و کوتاه، در حد چند کلمه، در دفتر قشنگم ثبت می‌کنم. تکرار همان‌ها هم که باشد، فیلم و سریال‌های این روزهام این‌ها هستند:

یاغی، خاندان اژدها، فصل سوم See، ظهور گرو، ... دوست دارم خون‌سرد را هم ببینم!

قبلاًتر دیدم (البته نه از همان اول اولشان) و خوشم آمد:

پری‌ناز، مجبوریم

و کتاب‌هایی که خوانده‌ام:

آقای هنشاو عزیز، جنگ تمام شد، جلد سوم نغمه که مدتی است دارد خاک می‌خورد، ...

توتوچان را هم دست گرفته‌ام ببینم چجوری است.

تشابه نام

یک‌مرتبه یادم آمد، سال‌ها فکر می‌کردم چون نام پدر حضرت موسی و مریم «عمران» است، پس حضرت عیسی باید خواهرزاده‌ی حضرت موسی باشد!

بعد که فهمیدم بینشان هزار سال فاصله بوده، انگار واقعاً هزار سال وقت لازم داشتم تا بتوانم درک کنم و دوباره مواردی را توی مغزم کنار هم بچینم!

انگار ته دلم لازم می‌دانستم والدین هر دو «عمران» را سرزنش کنم که اسم مشابهی برای فرزندانشان انتخاب کرده‌اند.

however, though, and other friends

اغلب مشکل عظمایی با این موارد دارم. معمولاً به معنی دیکشنری بسنده شده و من مدام وسوسه می‌شوم قید دیگری به جایشان بگذارم که به‌نظرم در بافت فارسی درست‌تر است ولی معنی آن کمی فرق دارد.

مثلاً همین الآن، برای اولی از «در هر صورت» استفاده کردم و خیلی هم خوشم آمده.

هیم!

شاید باید از گندالف بپرسم!

بله،‌ بالاخره هابیت قشنگم را شروع کرده‌ام و البته  با ترجمه‌ای که دوست داشتم.

اولین بار که عکس‌هایش را با موی سفید دیدم، به‌شدت جا خوردم

The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman

از یادداشت‌های ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش


Isabel Allende Sings the Praises of Process, Peace and Pups - The New York  Times

به‌نظرم نامربوط‌ترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانه‌ی ارواح است. البته از روی عکس‌های می‌گویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسه‌ی درونم می‌جنگم. خدا را شکر که ندارمش.

بهشت بر لبه‌ی طاقچه

این طاقچه‌ی بی‌نهایت چه تله‌ی جذاب شیرینی است!

باعث شده گاهی وقت‌ها کتاب را با کتاب روشن کنم!

*خنده‌دار این‌جاست که مثلاً یادم رفته ماجرای کتاب رالف قصه می‌نویسد چه بود!

در حال کشتی‌گرفتن با برگه‌ی کتاب

رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!

ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شن‌ها را می‌خوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم می‌خواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیره‌ی جادویی و اشاره به ستاره‌ها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا می‌اندازد)... مسئولیت خطیر من در برهه‌ی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحه‌ای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.

ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خوانده‌ام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول می‌اندازد. کتاب‌ها با حوادثی تکان‌دهنده شروع می‌شوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمی‌دهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانه‌ی مرموز را برای شرف‌یابی پیدا کنم.

وای‌ـ برـمن‌ـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!

صحرا

خب خب خب،

کتاب بالینم را عوض کردم.

برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.

جلد دوم یاغی شن‌ها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.

انشاءالله!

با اینکه از برنامه‌ها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همه‌چیز راضی‌ام.

کم‌کاری نبوده، برنامه‌ریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفته‌ی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و به‌خیر گذشت.

ولی سرعت کتاب‌خواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم می‌ماند!

و اینکه باز هم بوی داستان‌های امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراری‌ها تنگ شده!

دت آکوارد مومنت که خیلی کار دارم و هی نوشتنم می‌آید!

کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کرده‌ام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!

مشخصات، قیمت و خرید کتاب پسری در برج اثر پالی هو ین | دیجی‌کالا

ممنون از نویسنده‌ی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوست‌داشتنی که به صورت‌های گوناگون گند بزنند بهش؟!

به حدی رسیده‌ام که حتی فهرست‌کردن کارهای نکرده‌ام (همان‌هایی که باید خیلی به‌زودی انجامشان بدهم) هم هیجان‌انگیز است! ردیف‌کردن کتاب‌هایی که باید برگه‌شان آماده شود؛ آن هم به‌ترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!

سبز، برای باغ‌های بیدی

چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحه‌ای خواندم. ولی آن‌قدر ذهنم آشفته بود که در میان خواب‌وبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف می‌زد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم می‌گویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.

سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی می‌خواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!

دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحه‌ی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.

بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقب‌کشیدن و خیزبرداشتن و به‌جلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو  نمی‌دانی و به‌علاوه، نمی‌دانی که می‌توانی فرشته‌ی من هم باشی.

من مضرب‌های 7 را نمی‌شمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک می‌گیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص می‌شود. امروز هم آغاز مطالعه‌ی دوباره‌ی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.

بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبل‌تر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،‌«بیدبیدی».

فکر می‌کنم یک روزی، یک جایی می‌بینمت!

ولی مدام در این فکر بودم که پس خانه‌ی خودتان چه می‌شود؟ نمی‌شد، حالا که بهتر شدی، نیوین‌ها را برداری ببری آن‌جا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.

کتاب شانس ضرب در هفت / با تخفیف,هالی گلدبرگ اسلن,پرناز نیری,انتشارات افق

* عرض‌ـکنم‌ـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همه‌ش فکر می‌کردم می‌شد متن بهتر و سالم‌تری داشته باشد. ولی در هر صورت،‌خیلی از ترجمه‌ها، با این کیفیت هم، ما را به آن‌جایی می‌برند که باید. پس باز هم معجزه‌ی ترجمه برایم پررنگ‌تر از خود نوشتن می‌شود.