جرعه‌ای ماه

«فیریان آه کشید...  پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامش‌بخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشت‌هایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137

خوش‌به‌حالت لونا خانم!

چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوه‌ی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.

آفرین به خانم کلی بارن‌هیل که هنوز اسمش را نتوانسته‌ام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن می‌آورم!!

اصلاً نمی‌دانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستان‌های سطحی و آبکی، بهتر است در به‌تصویرکشیدن چنین داستان‌های غوطه‌ور شوند!

نوعی هیجان‌زدگی

قبول نیست!

دو نفر آن‌قدر از کتاب شهر خرس تعریف کرده‌اند که دلم قیلی‌ویلی می‌رود برای خواندنش.

* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام می‌کنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بی‌کتاب‌خواندن سر می‌کنم!

ــ راه‌حل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکه‌تکه‌خواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همان‌ها که همیشه روبه‌رویت عرض‌اندام می‌کنند و می‌خواهی چنگ بیندازی بخوانی‌شان گزینه‌ی خوبی است؛ اگر این پرومته‌ی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاق‌وچله‌ای برای عقاب کنار گذاشته باشد.

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.


از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها

ـ ماجرای، به‌زعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، می‌دانستم غر که بزنم اتفاقی می‌افتد.

ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن می‌دهد، رون از فرصت پیش‌آمده برای دلقک‌بازی (حتی از روی عصبانیت) نمی‌گذرد و به لونا می‌گوید: لابد باید با اسنورچل شاخ‌پلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب می‌دهد: اسنورکک شاخ‌چروکیده پرواز نمی‌کنه! آدم چطور می‌تواند مدام عاشق این بشر نشود؟

ـ سنجاب‌ماهی عزیز و درخت دروغ از همان‌هایی‌اند که مدت‌ها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.

اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفته‌ی پیش توانستم شروعش کنم. ستاره‌های درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودی‌شان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگ‌ها و موکوتاه‌کردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور می‌کردم و می‌خواستم. در کل،‌انتخاب راوی اول‌شخص برای روایت احتمالاً راه‌رفتن روی لبه‌ی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، می‌بینی هرچه از طریق حواس پنج‌گانه‌ی شخصیت راوی دریافت کرده‌ای و روی کاغذ آورده‌ای شده حدیث نفس و تارهایش دور دست‌وپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطه‌ی زیاده‌نویسی افتاده‌ای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتاب‌هایی است. نکته‌ی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدم‌ها بود؛ معلم‌ها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف می‌کرد. انگار نویسنده با آدم‌هایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.

دومی را تازه شروع کرده‌ام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همه‌ی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش می‌رود. در مقایسه، راوی این کتاب سوم‌شخص است و ذهنیات فیث را برایمان می‌گوید اما احساس نمی‌کنم چیزی را توی چشم‌وچار من فرومی‌کند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.

امید

«صبح خواهد شد

و به این کاسه‌ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد»

شعر تر کفش‌هایم می‌خواند بروم باید امشب کسی بود خواهد اندازه پنجره | پیام  رسان سروش پلاس

«قدبرافراشتن»

1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!

Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیت‌ها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر می‌کنم از آن سریال کنسلی‌هاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیق‌هایی دارد که بین دو فصل ایجاد می‌کنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.

2. زندانی آسمان هم خوب پیش می‌رود؛ رسید به صفحه‌ی صدم! بعد از مدت‌ها،‌کتاب‌خوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعه‌ای سه‌جلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.

و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانه‌ی [گورستان کتاب‌های فراموش‌شده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه می‌شود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شده‌اند (این‌طور که متوجه شده‌ام،‌ فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دست‌کم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).

خواننده‌های ایرانی جلد یک ازش تعریف کرده‌اند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!

در آسمان بارسلونا چه خبر است؟

آن کتاب‌هایی که قرار بود به خودم جایزه بدهم (برای چه؟ نمی‌دانم!) هنوز پیدا نکرده‌ام اما خیلی اتفاقی یکی از رمان‌های نویسنده‌ی جدیدالعلاقه‌ام را دیدم و بی‌معطلی خریدمش.

بله، طاقت نیاوردم و با اینکه چندین کتاب نیم‌خوانده روی دستم مانده‌اند، حدود 60 ص از این یکی را خوانده‌ام و به‌جرئت بگویم از آن‌هاست که می‌تواند با قدرت و نرمی کلماتش،‌مرا دنبال خودش بکشاند و کتاب را به‌راحتی زمین نگذارم و... البته، در این زمینه، به شیطانِ «کار دارم ولی هرکاری می‌کنم تا دیرتر سراغ کارم بروم» هم مشکوک بودم اما اگر دست او در کار بود؛ چرا هیچ کتاب دیگری نه و فقط این یکی موفق شد؟ پس جادوی خودش است.

روحت شاد، جناب نویسنده!

مرض قشنگم

قویاً تو فکر خریدن آن کتاب جدید و هدیه‌دادنش به خودم هستم تا لابد، مثل اخلاف مقتدرش، نخوانمش.

ـ نه یک کتاب، بلکه بیشتر!

سوسول‌بازی‌های روح

«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینی‌ام باشد.

همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشه‌ی کپل دوست‌داشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مک‌کارتنی؛ شاد هم فقط فامیلی‌اش درست باشد و مثلاً آلیسون مک‌کارتنی باشد. به جای نوشتن این حدس و گمان‌ها، بهتر نبود سرچ می‌کردم و خودم و خلقی [1] را آسوده؟ تازه، شماره برای توضیحات هم می‌دهم. ولی نوشتن این پرانتز طولانی نوعی تمرین و تنبیه ذهنی است که کمی به مغزم فشار بیاورد. دیگر واقعاً تامام!).

[1]. مداخله‌ی اژدهایی: «خلقی» کجا بود بابا؟

ـ نتیجه‌‌ی سرچ: Melissa McCarthy


خرت، خرت، خرت،...

کارلوس روئیث ثَفون، کارلوس روئیث ثَفون،...

نویسنده‌ای که، حدود شش ماه پیش، مجموعه‌ای سه‌جلدی از او خواندم و بسیار به دلم نشست و کمتر از دو ماه پیش، بر اثر بیماری از دنیا رفت؛ آن هم نرسیده به شصت‌سالگی!

دست‌کم سه کتاب جالب و خواندنی دیگر دارد که دوتایشان به فارسی ترجمه شده‌اند و به‌اندازه‌ی آن خارخار خواندن رئالیسم جادویی، در مغزم افتاده است.

Image result for ‫کتابهای کارلوس روئیس سافون‬‎Image result for ‫کتابهای کارلوس روئیز زافون‬‎

ــ در ترجمه‌‌ی کتاب‌هایش، نامش به چند صورت ثبت شده است: روئیز زافون، روئیس سافون، روئیز زفون!

ایکسپیریمنتالمان کرده

experience چه کرده؟

سندباد رو دیوونه کرده!

ــ ولی لاکردار این «تجربه» بدجووور لق‌لقه‌ی زبان و متن شده ها!

«نیمی ز کف دریا»

برگردان بیتی/ جمله‌ای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژه‌ی «رومی» خیلی خوشم می‌آید و بعدش از «بلخی» که به آن نام می‌خوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:

«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کم‌مایه، نیستند»

اصلاً نمی‌دانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.

دیدی درد نداشت؟

اسب‌وار، سه‌ـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسب‌ناک‌ترینشان 230 صفحه‌ی باقی‌مانده از کتابی به‌شدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکس‌های گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالب‌تر، نوشتن برگه‌اش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمی‌خواستم بررسی‌اش حیف‌ومیل شود‌ـ که نشد!

آفرین سندباد جان!

پس می‌توانی طی زمان‌هایی کمتر هم کار مقبولی بکنی!

فراخوانی هزارتو و ژنرال صدامخملی

بله، دیروز صبح چند دقیقه‌ای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامه‌ی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.

بخشی از صحبت‌های مارکز را پخش کردند، تکه‌های از مصاحبه‌ها یا سخنرانی‌اش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر می‌کردم صدایش، با آن‌همه سیگاری که می‌کشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیده‌ام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگ‌هایش دمخورم و...)؛ از آن‌ها که هر آن انتظار داری سرفه‌های عمیق بزنند و دوست داری دم‌به‌دقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب این‌طور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یک‌نفس کتابش را می‌خواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاه‌به‌گاه خودشان می‌بی‌ـشنوم.

یکی از شانس‌های من این است که باران‌های سیل‌آسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنه‌هایی از این رمان تشبیه می‌شوند و ترس احتمالی‌ام می‌ریزد.

این هم از معجزات ادبیات!

Mourning, Memories in Garcia Marquez's Languid Hometown | Voice of ...

آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!

Casa museo Gabriel García Marquez Aracataca (With images ...

منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانه‌ی بوئندیاها.

ARACATACA, COLOMBIA: Birthplace of Gabriel Garcia Marquez ...

ـ کنسرت همایون جان در پس‌زمینه پخش می‌شود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همه‌جا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر می‌آید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.

ـ نهیب درون (بعد از حدود نیم‌ساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولی‌مگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آن‌ها بروی معلوم نیست تهش به کجا می‌رسد!

ولی اگر تهش به خانه‌ی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضی‌ام!

«درون خلوت ما دل درنمی‌گنجد»

خوشبختی یعنی ...

دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهم‌تر،‌ پرکلاغی باشد؛

دوست وروجک تازه‌جوانی داشته باشی که کنسرت‌های قشنگ‌قشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آن‌ها بنوازی؛

دوست تازه‌جوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتاب‌های خوب‌خوب می‌خواند و اسم‌های قشنگ‌قشنگ برای خودش انتخاب می‌کند؛

حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمه‌ای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب می‌خواند و آمارش چندین‌برابر من است و دلم لبریز شادی می‌شود که «تا کتابِ خواندنی هست؛‌ زندگی باید کرد»؛

ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامه‌های خفن‌خفن هیجان‌انگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت می‌شود!

آلفی [1]

یکی از کاربرهای خوش‌ذوق گودریدز هر از گاهی کوئیزی طراحی می‌کند با عنوان «خلاصه‌های یک جمله‌ای از کتاب‌ها»؛ البته «یک‌جمله‌ای» به صورت اصطلاحی، چون معمولاً بیشتر از یک جمله‌اند. مثلاً چنین جمله‌هایی:

«یک چوپان اندلسی برای پیداکردن گنجی که خوابشو دیده میره کنار اهرام مصر و توی این سفر می‌فهمه می‌شه توی لیوان بلور چای خورد

کیمیاگر  
والکری‌ها
کنار رود پیدرا گریستم
در جستجوی خوشبختی»

«یک دلقک دست‌وپاچلفتی غرغرو که زنش بخاطر عقاید مذهبی ولش کرده، توی وان گریه می‌کنه

دسته‌ی دلقکها
عامه پسند
هزارپیشه
عقاید یک دلقک»

«یک دختر چهارده ساله بعد از دیدن خرگوشی که از کلاه شعبده باز درمیاد درگیر هستی‌شناسی میشه

آلیس در سرزمین عجایب  

دنیای سوفی
جادوگر شهر اوز
باغ سحرآمیز»

1. که این آخری، از دید شخص من، یکی از رندانه‌ترین خلاصه/ سؤال‌هاست.

2. به نظرم، یک بخش ماجرا به نوشتن خلاصه برمی‌گردد و بخشی دیگر به طراحی گزینه‌ها. برای همین، گزینه‌های هر جمله را هم آوردم.

3. داشتم فکر می‌کردم چه کار جالبی می‌شود اگر سعی کنم خلاصه‌ی یک‌جمله‌ای بامزه‌ای، مفید و کددار، بعد از خواندن هر کتاب برای خودم بنویسم. حتی شاید هر چند مدت تغییرش بدهم.

[1]. آلیس/ سوفی

همان همیشگی

از وقتی آن سنبله‌ی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصله‌ای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطه‌ناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].

«تکرار فرجام همیشگی

کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایه‌هایی از دور پدیدار می‌شن
تصویری که آن‌همه دلخواه بود برات شکل دیگری می‌گیره
حس شومی بهت می‌گه که واقعیت چیز دیگریست
که همه‌چیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانه‌ست
و بعد خودت رو می‌بینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک می‌کنی.»

از کانال مورد علاقه‌م.

ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!

ـ بله،‌ می‌شود بدون به‌رخ‌کشیدن «فاصله»‌ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی می‌طلبد.

[1] بخشی از شعر سهراب که از آیه‌های ایمانی زندگی‌ام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دل‌آویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصله‌ای هست.»

از هر دری، اشارتی

1. فکر کنم گفته بودم که گاهی آرشیو اینجا را می‌خوانم؛ به این صورت که در هر ماهی مطالب نوشته‌شده در همان ماه را، مربوط به سال پیش یا سال‌های پیش‌تر، انگار بخواهم شرایط یا خودِ الآنم را با قبل‌تر مقایسه یا خاطرات خاصی را مرور کنم.  دیروز دیدم وااای!!! اردیبهشت پارسال چقدر حرف زده بودم برای خودم و چه اتفاق‌های جالبی!

واقعاً خداوند وبلاگ‌نویسی و ثبت درست خاطرات و همه‌ی چیزهای مرتبط با این احوالات و نتایج را برکت بدهد! خیلی امیدبخش و سازنده است.

2. از خدایک‌های خلق برچسب برای نوشته‌هایم و فراموش‌کردنشانم! علامت مخصوص هم ندارم مثل میتی کومان.

موقعیت جدید سرجوخه سندباد یا ققنوس برمی‌خیزد

در ارتباط با کتاب‌هایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزه‌ای است از «روده‌دراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبان‌ها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جان‌برکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسین‌برانگیز». نمی‌دانم بعدش چه می‌شود ولی خودم که خیلی امیدوارم.

ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شده‌ای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرف‌ها.

نکته‌ی دیگر این است که، دوشنبه‌ی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «روده‌دراز»ی. الته آدم دلش نمی‌آید ولی وقتی برای حذف‌شده‌ها و قیچی‌خورده‌ها برنامه‌ای داشته باشی، اوضاع فرق می‌کند و مصمم‌تر می‌شوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگه‌داشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدی‌تری بیایند و اصلاً همین زیادی‌نوشتن است که باعث می‌شود آن خودِ فراموش‌شده‌ات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبال‌گرفتنش را شاهد باشی.

از این وسواس قشنگ‌ها

مورد: وقتی سریال می‌بینم، یا حتی قبل از آن، وقتی دانلودش می‌کنم، معمولاً نقطه‌ها یا تیره‌های اضافی بین کلمات یا احیاناً حروف توی اسم اپیسودها را برمی‌دارم؛ گاهی می‌روم IMDB و نام اپیسودها را پیدا می‌کنم و می‌چسبانم ته اسم هر اپیسود. این‌طوری انگار بهتر و دقیق‌تر می‌دانم چه می‌بینم.