رسائل و مسائل

رسد آدمی به جایی که

مطمئن نباشد با چندتا نقطة ورپریدة دربه‌در چه باید بکند!

ـ آن ده دقیقة آخر سریال را گذاشتم فردا صبح ببینم. الآن هم به عوامل، بابت انتخاب هنرپیشه‌های خاص برای نقش ضدقهرمان‌های اصلی،
حق می‌دهم. این‌طوری تقابل بین دو قطب بهتر درک می‌شود تا اینکه بتوانی یکسره و با اطمینان، فقط یک جانب را برتر ببینی و آن طرف را قضاوت منفی بکنی.

ضباسطیان

بیش از دو هفتة پیش بود که، توی کتاب‌خانه، سباستین را دیدم. بگذریم که در آن قفسه، که مشخصاً مربوط به کتاب‌هایی در ژانر سفرنامه و ... بود، رمان دیگری از نویسندة‌محبوبم، دیوید آلموند، را هم پیدا کردم و با ذوق قاپیدمش.

کنار سباستین، یکی از مارک‌وپلو ها هم بود؛ یادم نیست جلد اول یا دوم. ولی جای خوشحالی است که باز هم از این کتاب‌ها در دسترس است و خیلی اتفاقی کشفشان کردم.

دیروز خواندنش را شروع کردم و آن‌قدر دلچسب و خوش‌خوان است که خیلی سریع پیش می‌رود و از لحاظ تعداد صفحات، شاید به نیمة آن رسیده باشم. نمی‌دانم چرا خواندن آن این‌همه برایم شیرین است! در صورتی که خیلی تنگاتنگ با انتظارات من از کتابی این‌چنینی پیش نمی‌رود. اما به هر صورت، نقاط قوت خودش را دارد و برای من «اولین» محسوب می‌شود.

از مردم کوبا و سبک زندگی‌شان خیلی خوشم آمد؛ به نظرم، مهم این است که آدمی، در هر حالی،‌قدر زندگی و لحظه را بداند و زیبا باشد و زیبابین و از کمترین‌ها هترین استفاده را بکند. درمورد استفادة چندین‌باره از اشیا، با مردم کوبا به‌شدت همزادپنداری [1] کردم و لازم شد دست‌کم یک سالی بین چنین مردمی زندگی کنم تا قدر زندگی را بهتر بدانم.

یکی از امتیازات این کتاب تصویرها و عکس‌هایش است که دریچه‌ای شده‌اند به سوی سرزمینی جدید و بسیار متفاوت و واقعاً چشم‌نوارند.

واای! بوی کاغذهای کتاب خیلی خیلی شبیه همان بویی است که در روزگار خیلی دور،‌ از میان صفحات کتاب‌ها استشمام می‌کردم! باز هم دماغم را میان کتاب بردم و از ته ته ریه‌هایم آن بو را نفس کشیدم و بلعیدم؛ بویی متعلق به کاغذهایی نه‌چندان سفید و نرم و نه کاهی و شکننده.

[1] طبق آخرین توضیحات، همین ترکیب درست‌تر از «همذات‌پنداری» است.

خاندان پزشکیانِ پول‌پاروکنیان [1]

آدم‌هایی که ارزش نگاه‌کردن دارند کسانی هستند که رسیده‌اند به قعر و آن تَه کمانه کرده‌اند. چون بعد از کمانه‌کردن در عجیب‌ترین مدارها قرار می‌گیرند.

ریگ روان، استیو تولتز

ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.

فصل اول سریال [مدیچی] را می‌بینم و داستان، شخصیت‌ها فضا، لباس‌ها و تقریباً همه‌چیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.


Image result for ‫سریال مدیچی‬‎

ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوه‌های این مدیچی‌ها با لئوناردو هم‌دوره بوده‌اند.

آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نه‌چندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلی‌مان سنگ‌ها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازه‌ای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشته‌مان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.


موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمی‌تر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه می‌کنند؛ هر سه‌تا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینه‌سنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمی‌رسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینه‌سنگی کمبود لینک مربوط می‌شود که ین کار پولی بود و ...

[1]. گویا اجداد مدیچی‌ها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» می‌آید. معروف‌هایشان هم که بانکدار شدند.

مراقب زایش «عدم» باشیم

چیزهایی را «به عدم سپرده‌ایم» اما نیست‌ونابود نشده‌اند!

«عدم» شاید به‌معنای «نابوده» نباشد؛ دست‌کم واقعاً. ببینید، اگر «نباشد» که دیگر اسم ندارد؛ نامش «عدم» نیست، بی‌نام است. هویت ندارد؛‌ آن هم هویتی چندین‌هزارساله. وقتی می‌گوییم چیزی را به عدم سپرده‌ایم؛ از سرِ مجاز، آن را محو و نابود کرده‌ایم، فقط از پیش چشمان خودمان دورش کرده‌ایم. روانة‌عدم‌شدنش فقط «میل» به نابودی کرده؛ هرچقدر هم به آن نزدیک شود، به‌واقع، نابود نمی‌شود. آن چیز، در دورترین حالت هم، دارد جایی یک گوشة دنیا به «بودن» جسورانه‌اش ادامه می‌دهد؛ می‌خواهد لابه‌لای مولکول‌های کهکشانی دور باشد یا حتی زیر دماغ خودمان. بله، گاهی ما آن‌چنان مقهور دورشدن از چیزی هستیم که فقط رهایش می‌کنیم؛ از دستمان می‌افتد کنار پایمان و ممکن است تا مدت‌ها لخ‌لخ‌کنان کنارمان بیاید.

اصلاً خودِ «عدم» گلخانه‌ای است که بذر هر بوده و باشنده‌ای در تاریخ دنیا را در خود پرورش می‌دهد. مگر نه اینکه گفته‌اند دنیا از «کتم عدم» بیرون آمده؟

«عدم» شوخی بامزه‌ای بود که، از خیلی وقت پیش، شاید برای دلخوشیمان و یا شاید هم از سر ناچاری، جدی‌اش گرفتیم.

هر چیزی که از عدم بیرون بیاید وارد محدودة بودنِ ناگزیر و بی‌بازگشت می‌شود و برخلاف این مجاز و استعارة کهنسال، نابودی ندارد!

پوززنی

در پاسخ به متلک پیشین اژدها، نسخة پیشرفته‌تر مشابه لینگوفلان را مرور می‌کنم.

اژدها هم به‌رضایت، سر تکان می‌دهد و با دمش قر می‌دهد.

سال‌ها تنهایی

هعی!
از صبح اسم «خوسه آرکادیو» توی سرم می‌پیچد!

این اتفاق ممکن است چه معنایی، جز زمزمة آغاز جادویی در همین نزدیکی، داشته باشد؟ جادوی تابستانی حال‌وهوای امریکای لاتین!

Image result for magic realism

پنج‌شنبة عزیز، به نامِ کولی اسپانیایی

عصر پنج‌شنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید می‌رفتم.

من، که هر شعری مرا به خود نمی‌خواند، اگر در شب لورکا حضور نمی‌یافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایه‌ای از نگرانی داشت!

Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

ترغیب شدم آن سه نمایشنامه‌اش را حتتتماً بخوانم.


Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکس‌های سالیان پایانی زندگی‌اش می‌بینم، با خودم می‌گویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»

خوش‌آیند-نوشت: وقتی استاد قطب‌الدین صادقی صحبت می‌کرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روح‌افزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!

«نیروانا»ی دم‌بریده

فکر می‌کنم فقط ما هستیم که اسم «نیروان» را برای پسران به کار می‌بریم و در واقع، چنین نامی را برساخته‌ایم.

«نیروانا» اصطلاح لطیفی است، هم در معنا و هم در لفظ، که لابد بیشتر به سبب «الف» انتهایی‌اش نام دخترانه‌ای قلمداد شده و چندین سال است که استفاده می‌شود. شاید در این میان کسی هم بوده که خواسته آن را بر فرزندش بگذارد و بچه «پسر» شده و ... «الف» انتهایی را برداشته و «نیروان» پدید آمده است. این چیزی است که تا حالا به ذهن من رسیده؛ فکر هم نکنم خود این کلمه (نیروان) معنای کاملی داشته باشد.

در واقع‌تر، «نیروانا» اصلاً نه مذکر است نه مؤنث و به‌خصوص الف انتهای آن جزئی از کلمه استن؛ شانة‌جنسیت نیست که برش دارند و بشود اسم پسر. چقدر زیبا بود که آن را به صورت کامل و به همین صورت خوش‌آهنگ هم برای دختران به کار می‌بردند و هم پسران. مگر قدیم‌ها «نصرت» و «شوکت» و «حشمت» همین کارکرد مشترک را نداشتند؟

یا در اسمی مانند «میترا»، الف انتهایی اصلاً نشانة مؤنث نیست بلکه این نام تغییرشکل‌یافتة «میترَ» و شکل کوتاه‌شدة «میثرَوَرُنَه»، خدایی باستانی (و طبعاً مذکر)، در ایران است.

با اینکه از «نیروانا» بسیار خوشم می‌آید و «نیروان» هم ابداع وسوسه‌کننده‌ای است، دلم صاف نمی‌شود!

یاد-نوشت: استاد خوش‌قریحه‌مان خیلی سال پیش معنای شاعرانه و قشنگی برای این اصطلاح بیان کردند که راستش نمی‌دانم به کجا باید ارجاعش داد. ولی معنای دیگری، و تقریباً مشابه، برای آن پیدا کردم:

The word nirvāṇa, states Steven Collins, is from the verbal root "blow" in the form of past participle vāna "blown", prefixed with the preverb nis meaning "out". Hence the original meaning of the word is "blown out, extinguished". Sandhi changes the sounds: the v of vāna causes nis to become nir, and then the r of nir causes retroflexion of the following n: nis+vāna > nirvāṇa.

وNirvana literally means "cool" or "to extinguish", and it is a state where suffering has been "extinguished." Or said another way, the flames of desire have been cooled. In short, it is a state of the ultimate freedom - freedom from sorrow, but also freedom from happiness.


در آستانة تابستان

آره،‌آره، آره!

دوباره فصل و حال‌وهوای چنگ‌زدن به ادبیات و دنیای وهم‌آلود امریکای لاتین برای من رسیده و من دلم همة شخصیت‌های اوا لونا و صد سال تنهایی را می‌خواهد. دلم عمارت گوشه‌ای ارباب تروئبا را می‌خواهد با همة کنج‌ها و گیاهان وحشی‌اش که، تا سر برمی‌گردانی، از قد تو هم بالاتر می‌روند و جنگلی موهوم می‌سازند. دلم می‌خواهد تا آن سر دنیا بروم و دست بکشم به آن چند مشت خاک که ایزابل با خودش از شیلی برد؛ کسی چه می‌داند؟ شاید جادوی من هم باطل شد و جادوی جدیدی مرا دربر گرفت!

ـــ جادونوشت: بعضی از آدم‌ها می‌دانند با جادوهایی که آن‌ها را دربر گرفته چه کنند؛ مثلاً ایزابل آلنده یا منیرو روانی‌پور (امروز به «کولی‌ها» و «ملکیادس کولی» و «کولی کنار آتش» و «کولی آن سوی آب‌ها» فکر می‌کردم. اما یکی هم مثل من گاهی آن‌قدر در جهات نامطلوب دست‌وپا می‌زند که جادویش مجبور است، مثل تارهای عنکبوت، مهارش کند تا تلاش عبث نکند. بعد خود این کمک جادویی می‌شود بند دست‌وپا!

باید، در هاگوارتز، چند واحد درسی تربیت ذهنی برای کنارآمدن با جادوهای شخصی بگذارند.

Image result for hogwarts classes

بدانم؛ برای بعد به یاد بیاورم

در متن، واژة جدیدی دیدم که دنبال تلفظ و کمی توضیح برایش گشتم؛ چون نمی‌دانستم باید به صورت جمع ترجمه شود یا مفرد. به این رسیدم:

The English word "compound" referring to a development in a town is from the Malay word kampung

گفتم شاید جایی مثل ویکی‌پدیا مرجع چندان مناسبی نباشد. ولی در جای دیگری هم چنین توضیحی دیدم:
late 17th century (referring to such an area in SE Asia): from Portuguese campon or Dutch kampoeng, from Malay kampong ‘enclosure, hamlet’; compare with kampong

اوووم! کشف جالبی بود!

ـ حوصله ندارم دریافت فارسی خودم را، که چند دقیقة پیش مرتبش کرده بودم، بنویسم! همان انگلیسی‌ها را کپی کردم. این کمپون‌ها جاهایی‌اند در آسیای جنوب‌شرقی که بعضی افراد کم‌بضاعت یا کارگران و کارمندان کم‌درآمد در آن‌ها زندگی می‌کنند و برای مواقع بروز سیل هم راه‌حل‌هایی یافته‌اند.

Kampung Naga compound


Image result for Kampung in jakarta

شمال اندونزی

کلاً کم‌حوصله‌ام. باز انتظار دارم، در حد پاپ اعظم، قدیس و مبرا از خیلی چیزها باشم (مثلاً ماجرای توتوله که داشت کرم می ریخت و واکنش شدید نشان دادم). گور بابای خیلی چیزها اصلاً!

پرواز ابوالهول

یکی از دستاوردهای دوران راهنمایی‌ام این بود که فهمیدم «fly»، غیر از «پروازکردن»، به‌معنای «مگس» هم است.

دیگری بسیار زیبا و خیال‌انگیز و خوش‌آوا بود؛ هنوز هم یار گاه‌به‌گاه من است؛ کشف برابر انگلیسی «ابوالهول» در همان فرهنگ‌واژة تقریباً زهواردررفته.

با آن اسم سختش! Ioan و حتی Gruffudd [1]

بعد از دیدن دو اپیسود از Harrow، فکر می‌کنم خیلی راغب نباشم به دیدن ادامه‌اش. حدس می‌زنم ماجرای آن جنازه را تا انتهای فصل 1 ادامه بدهند و یا با فاش‌شدن قضیه و پیامدهاش و یا با ادامة عذاب وجدان و این حرف‌ها، ماجرا را به فصل دوم حواله بدهند .. حالا که این‌ها را نوشتم، دلم خواست نصفه‌نیمه هم شده ببینمش! اژدها جان،‌ تصمیمت را که گرفتی پیامک بده!

Image result for harrow series

شغل جناب هرو و دستیار باهوش و کمی بانمکش و پلیس‌بانوی باهوش جدی خوشکل موشکل و حتی آن پیرمرد که گه‌گاه نشانش می‌دهند مرا به‌شدت یاد سریال Forever می‌اندازد که همین آقای هنرپیشه در آن نقش مشابهی داشت! شاید می‌خواهند کنسلی آن را جبران کنند! خب البته این دومی چیییز دیگری بود! این‌طوری‌ها نمی‌توانند جبرانش کنند.

Image result for harrow series

پلیس دوست‌داشتنی

سریال یک گوسالة نچسب هم دارد (دختر هرو) که مدام توی دلم فحشش می‌دهم: آخه خاااک توسسسرت! آدم پدرمادر به این خوشکلی و نازنینی داشته باشد بعد با آن‌ها قهر کند؟ البته ته اپیسود اول داشتم به دختره حق می‌دادم ولی در آن صورت دیگر خیلی خیلی ایده‌آلیستی می‌شد جریان! برای همین کوتاه آمدم و همچنان به فحش‌دادن ادامه می‌دهم. نه! واقعاً هرچه فکر می‌کنم اگر من جای آن دختره بودم غلط می‌کردم با پدرم قهر کنم! تازه سعی می‌کردم با مادره آشتی‌شان هم بدهم! حیف نیست؟

یادآورنوشت: اولین آشناییم با این هنرپیشه در نقش کاپتان هوراشیو هورن‌بلوئر بود؛ سال 1999- 2000

Image result for harrow series

[1]. یاللعجب! فامیلی‌اش را رسماً «گریفیث» تلفظ می‌کنند! ولی چرا این‌طوری می‌نویسندش!!؟؟؟

تیر 87

برّه های گمشده

تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .

در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .

در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...

« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .



« خانه ی عروسک »

گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "

سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "


فـُروم

Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :

http://www.persian-forum.us

و

http://www.iran-forum.net/

« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود  » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )

 *  رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .



مهر 91

همۀ فرزندان جوهری من !

هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .

_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .

قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه

و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)

__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .

__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش ! 



آفرینش

 تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :

 

به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره  سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود

شهریور 91

« در خیــال »

یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...

یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟

همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..

الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)



هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!

تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی

یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!

* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !


آرزوهای جادویی م

خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛

اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .

* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)



اژدهایی!

الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !

* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)

قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3


مث بارون ، مث آب

نه تنها {  کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...

فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)


در ستایش تکنولوژی

انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .

اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ... 

بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید ! 

اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .

* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .

** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)


خرگوش توی کلاه /ماجراهای من و تکنولوژی

تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !

تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !

بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه . 

بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .

در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !

در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .

اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .


خرداد 91

مثل پیامی در بطری

عاشق یه سری امکانات فیس بوک م و پیش میاد که بالای یه ساعت در روز هم پشتش نشسته باشم . سفر به سرزمین های خیالی و غوطه ور شدن در قلمروهای متعدد و بی انتها رو که سال ها آرزوشو داشتم ، برام آسون کرده . صد البته بیشتر مشتری عکس های به اشتراک گذاشته شده هستم ، به خصوص عکسایی که انگار سوژه ها رو مطابق  آرزوهای کهنسال و افق های دور نفس گیر من انتخاب می کنن :)

اما وبلاگ برام یه چیز دیگه س . چیزی رو که دوست داشته باشم بنویسم _ از ته دل _ توی وبلاگ می نویسم و واژه ها توی فیس بوک اصن برام عمق و اهمیت اینجا رو ندارن . نه که هرکی رد می شه می تونه بیاد کلید لایک رو فشار بده و لایک زدن در بسیاری موارد به نظر میاد به یه امر ناخودآگاه و غیرارادی و مکانیکی تبدیل شده .. و اینکه وبلاگ یه چارچوب مشخصی برای بازدید داره . کسی که بخواد بخونه ، می خوندش . حتی اگه نظر هم ننویسه همین که من می نویسم ، یکی می خونه _ حتی نه اینجا رو _ کلن حس اینکه جایی می نویسم که بالقوه امکان خونده شدن داره ... برام دلنشین تره . 

_ تا یه مدت پیش خیلی سنّتی تر و کهن گرایانه تر از اینم حتی فکر می کردم ! توی ذهنم همه ش این ایده دور می زد که وبلاگ و نوشتن پشت کامپیوتر _ اصن هر نوشته ای که روی کاغذ نباشه _ اطمینانی بهش نیست . با یه اشاره ... بوووووووووم ! 

بعدترش به این نتیجه رسیدم همون طور که صداها ، گفتار و اعمال ما از ما جدا میشن و جایی در فضای بی انتهای دنیامون رها و معلق می مونن تا زمانی که دوباره به یه مولکول یا ماده برخورد کنن و انرژی ای تولید بشه ، و از اونجا که افکارمون هم انرژی دارن و در امور معنوی دنیا موثر واقع میشن ، پس این نوشته های کیبوردی غیر قلمی هم اثرشون رو بر این دنیا حک می کنن .. و مثل پیامی در بطری که اقیانوس ها رو در می نورده تا ساحلی برای آرمیدن پیدا کنه ، یا دفینه ای که با جابجا شدن خروارها خاک پیدا می شه ، بالاخره به مقصد می رسن .

.. و من مثل باقی روزگار زندگی م و هر زمانی که به یاد دارم ، بی صبرانه منتظرم تا مقصد و آرامم رو که برآیند همه ی این افکار هست در آغوش بکشم و کشف کنم .

اسفند 90

به به !

 

 

یه سالیه که منتظرتونیم :))



دروگون

تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...

بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور کهدَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .


زنده م ، زنده ایم ، زنده ست !

« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..

از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172

* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری

_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..

_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !



آدرها بخورنت ای خلاقیت !

 

جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !

 

با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...



دلبرکان شجاع من

حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »

 

کتلیـن / سنـسا

( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )

جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی

دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد

تیریون لنیستر 

برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !

از راست به چپ :

جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی

 

اینم کتابا !!


یاد آن ..

دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..

دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...

الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !

یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...

اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست

  


قصه ی غربت

وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته .. 

اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..

همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .

بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی  رو با یه سری مزایا تحمل کرد !

_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد ! 

درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .


« امــروز نـه » !

« سیریو فورِل :  برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟ 

آریـا :  هم خدایان قدیم و هم جدید .

سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه  و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »

Game of thrones

 

 

 « S1/ E6 : « The golden crown 

عدو شود سبب خیر :))

آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه ! 

من امروز اینجوری بودم خب !

* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !

_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142

* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .


احساسات "لونا لاوگود" ی

_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل  از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...

اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)

_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .

_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو  می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .

زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .


یه مشعل پر نور

_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش 

_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری

× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..

اینو به فال نیک می گیرم .


«نغمـه ی آتش و یــخ»

دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام  که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .

[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی . 

توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .

توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .

* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .



دنیای این روزای مـــــــــن ...

دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده 

عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان ! 

 

_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !

 

همون قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ، کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش گذاشت .

یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه . 

+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !

_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .

دی 90

پیر شده ام ، گنــدالـف !

« چرا احساس می کنم این قدر نازک شده ام ، انگار که یک جور کشیده باشندم ، نمی دانم می فهمی منظورم چیست ؟ مثل کره ای که آن را روی نان خیلی بزرگی مالیده باشند . یک جای کار می لنگد . باید آب و هوایم را عوض کنم یا چیزی مثل این » .

*توصیف بیل بو بگــینز از پیر شدنش

_ اربـاب حــلـقـــه ها / ج اول



به پرکــلاغـی

دوس جون ؛ پست جدیدتو خوندم .. منم اسمشو یادمه ولی همش فکر می کردم خودش هم وبلاگ داره نمی دونم چرا

اون نسخه ی بدل وبلاگت توی پرشن هست ، بازم سرزدم دیدم آپش نکردی . باز می شد یه نظری درج کرد از دلتنگی دراومد .. برای « آسمان ابری » ت هم دوبار نظر گذاشتم خیلی سخت پست می شه .. فکر نکنم اصن رسیده باشه

می دوستمت :)


مکتوب

پائولو کوئلیو در بخشی از کتاب " مکتوب " میگه :

" اشیا انرژی خاص خود را دارند . وقتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ، به آب راکدی در خانه بدل می شوند ؛ محل مناسبی برای لجن و پشه . باید دقت کنی و اجازه دهی که انرژی آزادانه جریان پیدا کند . اگر اشیای کهنه را نگه داری ، اشیای جدید جایی برای نشان دادن خودشان پیدا نخواهند کرد . "

_ بالطبع لازم نیس اشاره بشه که این گفته ها در همه ی سنت های کهن وجودداره ؛ مثلا اون چه که امروز از دل این سنت ها بیرون کشیده شده و مطرح شده ، به عنوان فنگ شویی و چیزایی مث این معرفی می شه ..

_ اما لازمه بگم بیش از یه دهه ی پیش که این متن رو می خوندم ، اصلا با این چیزا آشنا نبودم .. تا امروز هم فنگ شویی و چیزایی مث اون ، اون قــدر روی من تاثیر نداشته ن که حرفایی که از قلم پائولو کوئلیو به گوش چشم من رسیده ..

_ همون وقتا که اولین بار فهمیدم واقعا چنین انرژی هایی در جهان وجود دارن و تصورات بدوی من و همه ی آدمای دیگه خنده دار و پنهان کردنی نیستن ، حیرتی شیرین به سراغم اومد ؛ اول از همه یاد قفسه ی کوچک کتابهام افتادم که وقتی هر از گاهی سراغشون می رفتم و دستی به سرشون می کشیدم ، حس خوبی بهم دست میداد .. چیزی که منو ساعت ها پای کاغذهای چاپی و یا دست نوشته های پراکنده ی خودم می نشوند و از کارای دیگه باز می داشت . 

_ امروز هم تبدیل شدم به یه جادوگر خوب که طبق یه سنت نانوشته به سراغ قفسه ی کتاباش رفته و داره گرد و خاکشونو می گیره ، جا به جاشون می کنه و نظم جدیدتری بهشون میده .. در همین راستا بود که سه تا از کتابای بوبــن نازنین رو پیدا کردم _ پیدا کردن که نه ، چون دقیقا جلوی چشمم بودن اما نه در جای مناسبشون و برای همین مدتهـــــــــــا دنبالشون می گشتم _ اعتقاد دارم وقتی چیزی رو داشته باشی و قدرشو ندونی و ازش استفاده ی به جا نکنی ، انرژی ش تحلیل میره ، این کتابا هم خودشونو از من پنهان کرده بودن !

.. آثار مربوط به ادبیات شرق اروپا کنار هم ، امریکای لاتین در آغوش یکدیگه ، نویسنده های وطنی دست بر شانه های هم .. و در هر ردیف _ برخلاف اون چه تا چند ساعت پیش دیده می شد _ حفره هایی برای آسودن و نفس کشیدن کتابا به وجود اومد !

* جادوگر خوبی شدم و عمل به یه سنت رو آغاز کردم ؛ اگه جادوگر خوبی بمونم و تا چند ساعت دیگه بیش از 50 % کار رو به انجـــام برسونم .. :دی

رابطه

رفتار آدم با بعضی کارا مث آلو خوردنه .. بهتره قبل از خوردن بخیسونی ش ، آلــو رو .. اونجوری خوردنش و چرخوندنش توی دهن راحتتره .

 چن تاشونو با هم خیس میدی ، همه شون اما با هم دیگه آماده ی خورده شدن نمی شن ، بعضیا زودتر وقتشون میرسه و بعضیا دیرتر. اگه صبر نداشته باشی و قبل از موعد برشون داری بذاری شون تو دهنت ، یا باید اون موقع وقت بیشتری بذاری ، یا مجبــور می شی بذاری تا بیشتر خیس بخوره .

بعضیام شخصیتشون این شکلیه که کلا آلو رو خیس نخورده تو دهنشون می چرخونن .. اون طوری م البته حس و حال خودشو داره . ترشی ش یه جور متفاوت تری تو دهن می مونه ..

یه وقتی م هس آدم وقتی دونه دونه آلوها رو می خوره ، هسته هاشونو می ندازه تو همون ظرفی که آلو رو توش خیسونده .. آخری رو که میخوره ، حس میکنه مزه ی همه ی همه شون انگار هنوز به تن هسته ها چسبیده ..


_ شده یه آرزو برام که بیام اینجا مطلب بنویسم !

این دلتنگی رو وقتی حس کردم که یه خبرایی به سمع و نظرم رسید : در مورد اینترنت و فیس بوک و .. :(

_ درسته تا حالا 10 ص از اربـاب حلــقـه ها رو خوندم _ اونم به کندی _ اما هنوزم توی هاگوارتزم ها !

× اسنیپ : " هیچ وقت به ذهن درخشانت خطور کرده که ممکنه نخوام دیگه ادامه بدم ؟‌"

__ خطاب به دامبلدور


مکاشفه

1_ همیشه طی کردن یک مسیر پیچیده و غیرمعمول نیست که سخت و دشواره ، نهیات سختی ها معمولا بعد از یه مدت برای آدم عادی می شه و چون می دونیم که قراره مسیرمون متفاوت باشه ، هشیاری مون رو حفظ می کنیم ؛ به همین دلیل ورزیده می شیم .

این زندگی عادیه که هرچند وقت یه بار آه از نهادمون برمیاره ؛ برخورد با آدمای عادی ، پیمودن روزمرگی ها ، آگاهی به دلیل بودنمون و نترسیدن از اون و دل زده نشدن ازش ؛ ناامید نشدن ازش ، ... ما نیومدیم که غیرعادی باشیم . ما بادی در نهایت موفقیت و توانمون عادی باشیم . هرچیزی که از چرخه ی طبیعی خودش دور میفته محکوم به نابودیه .

البته مشخصه اونایی که برخلاف جریان آب شنا می کنن ، آدمای متفاوت موفق ، .. اینا هم عادی اند ! به طور موفق و آگاهانه ای عادی اند . این جریان معمول زندگی اطرافشونه که مدتهاس غیرعادی شده و دوست داره با تمام توان تمام اجزای دیگه رو با خودش به سمت زوال بکشونه .

وقتی بیش از ده سال پیش این جمله از پائولو کوئلیو رو خوندم ، فهمیدم بعد از تمام تلاش هایی که قراره انجام بدم باید بالاخره به مسیر معمول طبیعتم برگردم و در اون مسیر موفق باشم .. بنابراین تا می تونستم این بازگشت رو به عقب انداختم .... اما حالا فکر می کنم آمادگی شو دارم که برگردم و باید برای اینکه نهایت تلاشمو انجام بدم ، آماده باشم . این که افسردگی ها و خستگی هام از کجا ناشی می شن و باید اول نقص و بی نتیجه بودن هر تلاش کوچک رو ابتدا در خودم رفع کنم بعد به بیرون خودم نگاه کنم و اگه لازم بود فاصله بگیرم ؛ ولی از مسیر بیرون نیفتم .

" آن چه غیرعادی است ، در مسیر انسان های عادی یافت می شود ". / کتاب سفر به دشت ستارگان ؛ نوشته ی پائولو کوئلیو

2_نهــم ژانویه تولد پروفسور سِــوروس اسنیپ


مهر 90

اژدهــا شاد می شود !

امروز صبح دست اژدهامونو گرفتیم و تاتی تاتی کنان رفتیم دنبال انجام دادن دوتا کار مهم که وقت گیر هم نبودن .

بعدش اژدهام دست منو گرفت برد توی کتاب فروشی محبوبم _ که قراره یه روز دیگه با پرکلاغی جونم هم بریم اونجا !! / سلام پرکلاغــی جون ، خوبی ؟ _ اولش جوّ گابریل گارسیا مارکز عزیز منو گرفت و " از عشق و دیگر اهریمنان " ش رو برداشتم ؛ در واقع چون ترجمه ی احمد گلشیری بود و منم قبلا این کتابو خونده بودم و دوستش داشتم خیلی ، طالب شدم داشته باشمش .. بعد اژدهام یادم انداخت که : « قلیدون ! می خواستی یه سری به دنیای Jostein Gaarder بزنی .. برو ببین می تونی ازش کتاب پیدا کنی یا نه » !! این شد که از اژدهامون تشکر کردیم و اون کتابو فعلا بی خیال شدیم و دو تا کتاب از این نویسنده برداشتیم :

« راز فال ورق » و « دختر پرتقال » . هر دوشون ترجمه ی مهرداد بازیاری و از نشر هرمس هستن . فعلا برای شروع این آغاز بد نیس .. البته اول باید « قلب جوهری » و جادو زبان و مگی عزیزم رو به مقصد برسونم !

غیر از اون سه تا کتاب دیگه م با کمک اژدها جان انتخاب کردم که خیلی به اوضاع احوال این روزام می خوره . اسم یکی شون هست :

« بزرگترین معجزه ی جهان " نوشته ی اُگ ماندینو ؛ ترجمه ی مریم افراسیابیان ؛ نشر نیـریز .

اون دوتای دیگه رو هم اسمشونو نمی گم . نمی خوام احوالم فراگیر بشه.

در نهایت امروز از همون اول به خیر و خوشی آغاز شد و پیش رفت :) چون دوتا اتفاق خوب دیگه م افتاد : یکی از دوستای خوب قدیمی م زنگ زد و باهم صحبت کردیم و من یاد دوران سلحشوری م افتادم . ببر جوون هم خبر داد که دانشگاه قبول شده و میاد همین نزدیکیا و ممکنه روزگاری نه چندان دور در آینده بیشتر بتونیم همدیگه رو ببینیم :))

البته این امواج + چند روزیه دارن منو مورد لطف قرار میدن چون دیشب یه عروسی خوب دعوت بودیم که خوش گذشت و قراره آخر هفته هم یه عروسی دیگه بریم .. اژدهام از دیشب تا حالا همچنان داره قر میده و فکر کنم تا چند روز احساس رقاصی ش ادامه داشته باشه !

یادم اومد دلیل اصلی کتاب خریدن امروزم اینه که صبحی متوجه شدم یه مقدار غیر قابل پیش بینی گالیون در حساب گرینگوتز م موجوده !! اینم در راستای همون امواج + بود .



برای اژدهای درون ؛ که بفهمه تنهــا نیست .

_ " او هرگز در هیچ جایی واقعاً احساس نکرده بود که در خانه و کاشانه ی خودش است . خانه و کاشانه اش مو ( مورتیمر/ پدرش ) ، مو و کتابهایش و شاید هم مینی بوسشان  که آنها را از جایی غریب به جای غریب دیگری می برد " . ص 58

_  " ترس منقار عقابی اش را به قلب مگی می کوبید " . ص 118

_ " بعدها وقتی خود مگی بچه دار شد ، فهمید که بعضی از حقیقت ها روح آدم را لبریز از یاس و ناامیدی می کنند و انسان هیچ دوست ندارد این گونه واقعیت ها را برای هیچ کس ،‌به خصوص برای فرزندانش ، تعریف کند . مگر آن که آدم چیزی مثل روزنه ی امید داشته باشد و از آن برای غلبه بر ناامیدی استفاده کند " . ص 213

_ " چرا در حالی که کاپریکورن را برانداز می کرد ، فقط یاد داستان های ترسناک می افتاد ؟‌ او که همیشه خیلی راحت می توانست از جاهای دیگر سردربیاورد ، در جلد حیوان ها و آدم هایی فرو برود که فقط روی کاغذ وجود داشتند ، ولی حالا چرا نمی توانست این کار را بکند ؟ چون وحشت داشت . یک بار مو به او گفته بود  : چون ترس همه چیز را می کشد ، حتی عقل و قلب را . قوه ی تخیل که دیگه جای خود دارد . " ص 199

_ " هیچ چیزی به اندازه ی خش خش کاغذ چاپ شده نمی تواند رویاهای ترسناک را فراری بدهد " . ص 19

× سیــاه قلــب ؛ اثر کورنلـیا فونـکه ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افـق .


اژدهــای خیزان

از تابستون امسال غبارهایی باقی مونده که امروز تا حدی برطرفشون کردم . انگار با هر زدایشی که توی این 2 ساعت اخیر اتفاق افتاد ، یه لکه ی کوچک از لکه های حاصل از وحشت این شش ماهه ی اخیر هم از ذهن و روحم برداشته شد . درواقع قاطی غبارهای تابستونی ، چیزهایی هم از زمستون باقی مونده بود که نشد اول بهار تکلیفشونو روشن کنم . این اژدهایی که تازه در من سر از تخم بیرون اورده ، کوچک و ضعیفه اما آرزوهای بزرگی داره ! دوست داره قدرت دم و آتشی که با نفس هاش بیرون میده ، تا دورها بره و سوزاننده باشه .. اما خب ، اژدهای منه دیگه ؛ گاهی سرشو از خستگی و بی حوصلگی ناشی از اندکی ناامیده ، میذاره زیر بال چپش و یواشکی به دنیا نگاه می کنه تا یه راه جدید پیدا کنه یا اشکال های مسیر خودش رو برطرف کنه .

× "یه اژدهای واقعی هیچ وقت در آتش نمی سوزه ! " : دانریس ؛ Game of the Throne


یادت باشه !

" کتاب باید در دست کتاب دزد و یا کسی که کتاب قرض می گیرد و آن را پس نمی دهد ، تبدیل به ماری خطرناک بشود . زهرمار باید حسابش را برسد و تمام اعضای بدنش را فلج کند . باید باصدای بلند فریاد بزند و التماس کنان طلب بخشش کند و تا وقتی که بدنش کاملا نگندیده است ، رنج و عذابش نباید به پایان برسد . کرم کتاب باید مثل کرمی که به جان مرده می افتد و خودش هرگز نمی میرد ، دل و روده ی او را بجود . و وقتی آخرین مرحله ی مجازاتش سر می رسد باید برای همیشه در آتش جهنم بسوزد و ذوب شود . " ×

دیروز داشتم به یه سری از کتابای واقعا نازنینم فکر می کردم که دست یه آدم بد قووول و بی ملاحظه ست .. الآن چند ساله که در به درشون شدم و هرچی یادآوری می کنم ترتیب اثر نمیده . می تونم برم همه ی اون کتابا رو خودم دوباره تهیه کنم ، اما من کتابای خودم رو می خوام با همون صفحه ها و دست نوشته هام .. مخصوصا که یکی شون هدیه ی یکی از بهترین دوستامه .

دیشب با خوندن سطرهای بالا در کتاب محبوبم که جدیدا خوندنشو شروع کردم یه کم دلم آروم گرفت ! باید از " جادو زبان " بخوام پای پنجره ی اون آدم بشینه و این سطرها رو شمرده شمرده  براش بخونه .. وقتی که در دل شب خوابش داره آروم آروم سنگین می شه و پابه دنیای رویاها میذاره ...

× سیاه قلب ؛ اثر کورنلیا فونکه ؛ ترجمه ی کتایون سلطانی ؛ نشر افق .



پنـی : " چرا بچه رو پیش من نمیذاری ؟ مامان ، می خوای بذاریش پیش پســرا ؟ اونا پوشکشو عوض نمی کنن تا اندازه ی خودش بشه "

Desperate housewives

season 7 ; ep 4


از پنی جدید خوشم میاد . خیلی نازه ، مخصوصا دماغش !

شهریور 90

من و کتابــا

1_ جیــره کتاب / کتابهایی در مورد اسطوره ها

2_ من هنوز قول بزرگم به خودم رو عملی نکردم ؛ قرار بود یه دور دیگه چندتا ازکتابای پائولو رو بخونم ببینم با گذشت حدودا یه دهه ، چه حس ها و دریافت های جدیدی پیدا کردم !

3_ یه چند صفحه ای از کتاب "بیژن و منیژه " ی جعفر مدرس صادقی رو خوندم . ریتمش و داستانش رو دوست داشتم تا حالا . فعلا که راوی رفته خونه پدری ، ملاقات حضرت پدر . اونم با دوست بعد از 27 سال از فرنگ برگشته ش . دیدن پدر این دفعه بهانه س برای بیشتر بودن با دوستی که راوی کلی حس و عاطفه نسبت بهش داره اما هنوز از احساس دوست مذکور چیزی عیان نشده !

4_ و در نهایت این که حدود یه ماه پیش و شایدم بیشتر ، دوتا از کتابای مربوط به ماجراهای ادوارد و بلْا رو خوندم ؛ گرگ و میش و ماه نو . راستشو بخوام بگم اصلا خوشم نیومد ازشون ! مخصووووووووووووووووصا جلد دوم ! هیوق !!

_ جلد دوم بیشتر توصیف حالات و افکار درونی بلْا و خلإهای اون پس از ترک کالن ها هست . به همین خاطر همش حس می کردم متن دارای حفره های داستانی متعدد و پی در پی ای هست ؛ بلْا همش سعی داره خودشو توضیح بده . از زوایای مختلف . اما چندان موفق نیست . چون توضیح توخالی و هیچه ... وقتی قراره خلإ باشه ، پس چیزی م برای توضیح دادن به اون صورت وجود نداره .

ممکنه به نظر برسه دارم در حق این داستان مشهور بی انصافی می کنم . اما من حداقل در مورد خودم و کتابایی که قراره بخونم خیلی سختگیرم . نه در حد روشنفکری و خیلی سبک مدارانه ولی تا چیزی به دلم نشینه و برام چیزای بیشتری در بر نداشته باشه ازش خوشم نمیاد .

خب می گفتم : در جریان داستان بلْا در ج دوم کتاب ، تنها گاهی ماجراها و حوادثی که انگار خیلی هم مهمْند ،‌درخشش های لحظه ای دارند مثل قضیه ی جیکوب . اما باز هم موفق نمی شن دست داستان رو بگیرن و از افت و خیزهای بی رمقش نجاتش بدن . در نهایت بلْا زیبای خفته ی بی دست و پایی هست که در میدان جاذبه ی عشق هیولاها واقع شده ! ( گرگینه و خون آشام )

خداییش دیگه نتونستم ادامه بدم و داستان رو در ابتدای ج 3 رها کردم !!

تنها هنر بلْا چشم غره رفتن و غر زدن به پدرش ، ادوارد و جیکوب هست که اتفاقا هر سه تای اونها رو خیلی دوست داره .

_ بخش هایی از نوشتار کتاب که ازشون کمی خوشم اومد :

_ " احساس آدم فضولی را داشتم که از لا به لای تـَـرَک های تنهایی کسی به اندوه خصوصی او می نگریست ،‌ اندوهی که به من تعلق نداشت . " ص 378

_ " من همچون ماه گم شده ای بودم که سیاره ام در فیلم نامه ی مصیبت بار و فاجعه آمیز فیلمی که مضمون آن نابودی بود ، از بین رفته بود . با این وجود هنوز ماه ِ وجودم ، برخلاف قوانین جاذبه ، در یک مدار کوچک و بسته ،‌در فضای تهی ِ باقی مانده در جای سیاره ام در گردش بود " . ص  202



آرزوهای کوچک

دیشب که فیلم آخرین سپاه رو دیدم _ فیلمی با سپاهی از هنرپیشه های مطرح ! _ فهمیدم که پندراگــن اسم مستعار رومیولوس یکی از سزارهای روم بود که تونست شمشیر سزار رو به دست بیاره و برای پرهیز از خشونت و جنگ اون رو در دل یه سنگ محکم قرار داد و بعدها پسزش _ آرتور _ تونست اونو از سنگ خارج کنه !

مرلین معروف هم جادوگر و دوست این سزار بوده ...

وااای من داستانای مرلین رو می خوام بخونم . باید یه منبع مطمئن و جالب پیدا کنم .

× در نهایت می خواستم بگم وقتی رمان  پندراگن رو می خوندم حس می کردم اسمش برام آشناس ولی هیچ ذهنیتی نداشتم .


تام سایــر و سایر کتابهــا !

در راستای اشاره ی پرکــلاغی به کتاب " تـام سـایــر " ، یاد زمانی افتادم که خودم می خوندمش . از اون کتابایی بود که افسار زمان رو دردست خودش گرفت و اون بود که منو کنترل و هدایت می کرد نه من اون رو ...

اون روز صبح که شروع کردم به خوندنش ، چسبیده به بالش و پتو ، نشسته و درازکش ، .. تا ظهر تمومش کردم و مهم تر این که قید کلاسامو زدم !

نه که تام سایر خودش از مدرسه فراری بود ، نمی دونم چطور روحش در من حلول کرد و نذاشت منم برم دانشگاه . اعتراف می کنم اون چند ساعت ، از لحظاتم خیلی بیشتر لذت بردم.

و سایر کتابهــا :

کتابای دیگه ای م بودن که یادم میاد کنترل زمان رو ازم گرفتن و من ، انگار درست تو یه جزیره ساکت و دور ، دور از همه چیز و همه کس بودم و افق دید من صفحات اون کتاب و تصاویر حاصل از خوندن واژه هاش بوده ...

این " کنترل زمان " غیر از معنای فوق ، معنای دیگه ای هم برای من داره . یکی ش چیزیه درست مثل زمان رسیدن یک میوه و آماده شدنش برای بهره رسوندن . من زمان خوندن کتاب رو انتخاب نکردم ، اون زمان گشودن صفحاتش به روی منو انتخاب کرد ( اینجا )