کلاس پرندة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را میخواندم، مدام یادم میآمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخطبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سالها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری میکردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بیدود»، درمورد این آخری فکر میکنم لقبی است که به یکی از معلمانشان دادهاند. حتی جملههای طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک میاندازند». فکر میکنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان میکردم.
اما تنها جملهای که توی این سالها بهوضوح یادم مانده از این کتاب:
«قهرمان آیندة بوکس روی برفها اشک میریخت» که متعلق به یکسوم انتهایی کتاب است.
باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.
ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!
همین چند دقیقۀ پیش، یک برگه برداشتم تا تبدیلش کنم به زباله [1]، چشمم ناخودآگاه خورد به نوشتههایش. همانطور ایستاده کل دو صفحة پشت و رو را خواندم و کیف کردم. چه برگه تمرینی خوبی نوشته بودم شش ماه پیش! چه خوب شد نینداختمش دور! نگهش میدارم و ممکن است از آن کمک هم بگیرم.
[1]. برگههای نوشتهشده را (در اندازة A4 و بزرگتر) بلافاصله دور نمیاندازم. نگهشان میدارم تا بعداً یکطوری ازشان استفاده کنم و بعداً راهی سطل آشغال شوند. حتی بعضیها کاغذ الگوی خوبی میشوند.
آپارتمان خانم وستمن تاریک بود و از آن بوی سیب زمستانی و کارامل ترش به مشام میرسید.
ص 9
ـ این کتاب را دو روز پیش، توی مترو و موقع برگشتن هفتگی از چمنزار رؤیایی روباهه شروع کردم. آنچنان در سرمای زمستانی آن فرورفته بودم که وقتی پیاده شدم، .اقعاً احساس سرما کردم و دلم لباس ضخیمتری خواست!
ـ هربار چشمم به اسم کتاب میافتد، احساس خاصی پیدا میکنم؛ انگار از آن اسمهای وسوسهکننده بوده که بارها دلم خواسته بردارم و بخوانمش. ولی وقتی دقیقتر میشوم، این احساس کمرنگ میشود؛ چیز خاصی یادم نمیآید و به این فکر میکنم که چرا نام کتاب را اینطور میبینم.
ـ سگی که به سوی ستارهای میدود، هنینگ مانکل، ترجمة مهناز رعیتی، نشر هرمس.
کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوستداشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!
یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سهچهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپههای قطار و در حالی که با جادوگربچههای دیگر نشستهایم و مشغول ردوبدلکردن تصاویر قورباغه شکلاتیهایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستادهام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد میفرستمممم.
از اینور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرامآرام بروم یکجایی؛ چه میدانم، شاید یورکشایر یا کسلکوم که اینهمه از دیدن تصاویر مناظرش هیجانزده میشوم.
بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفتزدهام میکند و مرا به وجد میآورد.
ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یکجایی که روزی دستکم یکبار بشود دیدش.
دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلمهای هری پاتر پخش میشد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش میشد و من گاهی سرم را برمیگرداندم و لذت میبردم، استراحت میکردم، فکر و یادآوری و ... . نمیدانم امروز هم میتوانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمیکاهد.
دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصلهگرفتن من از هرماینی میشود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشتهشدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).
1. نقش سیبل تریلانی و کلاسهای پیشگویی و آنچه او میدید در هالهای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینشهایش بهشدت اعتقاد پیدا کردم. فکر میکنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحرهای به او نگاه میکرد که نمیتواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر میشود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همهشان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر میکند بهخاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایدهشان در این مورد که آن هم جذاب و تأملبرانگیز بود.
آخ که چقدر دوست دارم کتابها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش میدهم.
2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:
3. یکی از تلخترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آنجا که میدانی دیگر چارهای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همهچیز را جفتوجور کنی که کمترین بدیها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ همزمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .
اما اتفاق جالب در این میان دستبهدستشدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!
4. باز هم چیزهایی باقی میماند.
رسد آدمی به جایی که
مطمئن نباشد با چندتا نقطة ورپریدة دربهدر چه باید بکند!
ـ آن ده دقیقة آخر سریال را گذاشتم فردا صبح ببینم. الآن هم به عوامل، بابت انتخاب هنرپیشههای خاص برای نقش ضدقهرمانهای اصلی،
حق میدهم. اینطوری تقابل بین دو قطب بهتر درک میشود تا اینکه بتوانی یکسره و با اطمینان، فقط یک جانب را برتر ببینی و آن طرف را قضاوت منفی بکنی.
بیش از دو هفتة پیش بود که، توی کتابخانه، سباستین را دیدم. بگذریم که در آن قفسه، که مشخصاً مربوط به کتابهایی در ژانر سفرنامه و ... بود، رمان دیگری از نویسندةمحبوبم، دیوید آلموند، را هم پیدا کردم و با ذوق قاپیدمش.
کنار سباستین، یکی از مارکوپلو ها هم بود؛ یادم نیست جلد اول یا دوم. ولی جای خوشحالی است که باز هم از این کتابها در دسترس است و خیلی اتفاقی کشفشان کردم.
دیروز خواندنش را شروع کردم و آنقدر دلچسب و خوشخوان است که خیلی سریع پیش میرود و از لحاظ تعداد صفحات، شاید به نیمة آن رسیده باشم. نمیدانم چرا خواندن آن اینهمه برایم شیرین است! در صورتی که خیلی تنگاتنگ با انتظارات من از کتابی اینچنینی پیش نمیرود. اما به هر صورت، نقاط قوت خودش را دارد و برای من «اولین» محسوب میشود.
از مردم کوبا و سبک زندگیشان خیلی خوشم آمد؛ به نظرم، مهم این است که آدمی، در هر حالی،قدر زندگی و لحظه را بداند و زیبا باشد و زیبابین و از کمترینها هترین استفاده را بکند. درمورد استفادة چندینباره از اشیا، با مردم کوبا بهشدت همزادپنداری [1] کردم و لازم شد دستکم یک سالی بین چنین مردمی زندگی کنم تا قدر زندگی را بهتر بدانم.
یکی از امتیازات این کتاب تصویرها و عکسهایش است که دریچهای شدهاند به سوی سرزمینی جدید و بسیار متفاوت و واقعاً چشمنوارند.
واای! بوی کاغذهای کتاب خیلی خیلی شبیه همان بویی است که در روزگار خیلی دور، از میان صفحات کتابها استشمام میکردم! باز هم دماغم را میان کتاب بردم و از ته ته ریههایم آن بو را نفس کشیدم و بلعیدم؛ بویی متعلق به کاغذهایی نهچندان سفید و نرم و نه کاهی و شکننده.
[1] طبق آخرین توضیحات، همین ترکیب درستتر از «همذاتپنداری» است.
آدمهایی که ارزش نگاهکردن دارند کسانی هستند که رسیدهاند به قعر و آن تَه کمانه کردهاند. چون بعد از کمانهکردن در عجیبترین مدارها قرار میگیرند.
ریگ روان، استیو تولتز
ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.
فصل اول سریال [مدیچی] را میبینم و داستان، شخصیتها فضا، لباسها و تقریباً همهچیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.
ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوههای این مدیچیها با لئوناردو همدوره بودهاند.
آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نهچندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلیمان سنگها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازهای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشتهمان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.
موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمیتر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.
یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه میکنند؛ هر سهتا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینهسنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمیرسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینهسنگی کمبود لینک مربوط میشود که ین کار پولی بود و ...
[1]. گویا اجداد مدیچیها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» میآید. معروفهایشان هم که بانکدار شدند.
چیزهایی را «به عدم سپردهایم» اما نیستونابود نشدهاند!
«عدم» شاید بهمعنای «نابوده» نباشد؛ دستکم واقعاً. ببینید، اگر «نباشد» که دیگر اسم ندارد؛ نامش «عدم» نیست، بینام است. هویت ندارد؛ آن هم هویتی چندینهزارساله. وقتی میگوییم چیزی را به عدم سپردهایم؛ از سرِ مجاز، آن را محو و نابود کردهایم، فقط از پیش چشمان خودمان دورش کردهایم. روانةعدمشدنش فقط «میل» به نابودی کرده؛ هرچقدر هم به آن نزدیک شود، بهواقع، نابود نمیشود. آن چیز، در دورترین حالت هم، دارد جایی یک گوشة دنیا به «بودن» جسورانهاش ادامه میدهد؛ میخواهد لابهلای مولکولهای کهکشانی دور باشد یا حتی زیر دماغ خودمان. بله، گاهی ما آنچنان مقهور دورشدن از چیزی هستیم که فقط رهایش میکنیم؛ از دستمان میافتد کنار پایمان و ممکن است تا مدتها لخلخکنان کنارمان بیاید.
اصلاً خودِ «عدم» گلخانهای است که بذر هر بوده و باشندهای در تاریخ دنیا را در خود پرورش میدهد. مگر نه اینکه گفتهاند دنیا از «کتم عدم» بیرون آمده؟
«عدم» شوخی بامزهای بود که، از خیلی وقت پیش، شاید برای دلخوشیمان و یا شاید هم از سر ناچاری، جدیاش گرفتیم.
هر چیزی که از عدم بیرون بیاید وارد محدودة بودنِ ناگزیر و بیبازگشت میشود و برخلاف این مجاز و استعارة کهنسال، نابودی ندارد!
در پاسخ به متلک پیشین اژدها، نسخة پیشرفتهتر مشابه لینگوفلان را مرور میکنم.
اژدها هم بهرضایت، سر تکان میدهد و با دمش قر میدهد.
هعی!
از صبح اسم «خوسه آرکادیو» توی سرم میپیچد!
این اتفاق ممکن است چه معنایی، جز زمزمة آغاز جادویی در همین نزدیکی، داشته باشد؟ جادوی تابستانی حالوهوای امریکای لاتین!
عصر پنجشنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید میرفتم.
من، که هر شعری مرا به خود نمیخواند، اگر در شب لورکا حضور نمییافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایهای از نگرانی داشت!
ترغیب شدم آن سه نمایشنامهاش را حتتتماً بخوانم.
معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکسهای سالیان پایانی زندگیاش میبینم، با خودم میگویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»
خوشآیند-نوشت: وقتی استاد قطبالدین صادقی صحبت میکرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روحافزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!
فکر میکنم فقط ما هستیم که اسم «نیروان» را برای پسران به کار میبریم و در واقع، چنین نامی را برساختهایم.
«نیروانا» اصطلاح لطیفی است، هم در معنا و هم در لفظ، که لابد بیشتر به سبب «الف» انتهاییاش نام دخترانهای قلمداد شده و چندین سال است که استفاده میشود. شاید در این میان کسی هم بوده که خواسته آن را بر فرزندش بگذارد و بچه «پسر» شده و ... «الف» انتهایی را برداشته و «نیروان» پدید آمده است. این چیزی است که تا حالا به ذهن من رسیده؛ فکر هم نکنم خود این کلمه (نیروان) معنای کاملی داشته باشد.
در واقعتر، «نیروانا» اصلاً نه مذکر است نه مؤنث و بهخصوص الف انتهای آن جزئی از کلمه استن؛ شانةجنسیت نیست که برش دارند و بشود اسم پسر. چقدر زیبا بود که آن را به صورت کامل و به همین صورت خوشآهنگ هم برای دختران به کار میبردند و هم پسران. مگر قدیمها «نصرت» و «شوکت» و «حشمت» همین کارکرد مشترک را نداشتند؟
یا در اسمی مانند «میترا»، الف انتهایی اصلاً نشانة مؤنث نیست بلکه این نام تغییرشکلیافتة «میترَ» و شکل کوتاهشدة «میثرَوَرُنَه»، خدایی باستانی (و طبعاً مذکر)، در ایران است.
با اینکه از «نیروانا» بسیار خوشم میآید و «نیروان» هم ابداع وسوسهکنندهای است، دلم صاف نمیشود!
یاد-نوشت: استاد خوشقریحهمان خیلی سال پیش معنای شاعرانه و قشنگی برای این اصطلاح بیان کردند که راستش نمیدانم به کجا باید ارجاعش داد. ولی معنای دیگری، و تقریباً مشابه، برای آن پیدا کردم:
The word nirvāṇa, states Steven Collins, is from the verbal root vā "blow" in the form of past participle vāna "blown", prefixed with the preverb nis meaning "out". Hence the original meaning of the word is "blown out, extinguished". Sandhi changes the sounds: the v of vāna causes nis to become nir, and then the r of nir causes retroflexion of the following n: nis+vāna > nirvāṇa.
وNirvana literally means "cool" or "to extinguish", and it is a state where suffering has been "extinguished." Or said another way, the flames of desire have been cooled. In short, it is a state of the ultimate freedom - freedom from sorrow, but also freedom from happiness.
آره،آره، آره!
دوباره فصل و حالوهوای چنگزدن به ادبیات و دنیای وهمآلود امریکای لاتین برای من رسیده و من دلم همة شخصیتهای اوا لونا و صد سال تنهایی را میخواهد. دلم عمارت گوشهای ارباب تروئبا را میخواهد با همة کنجها و گیاهان وحشیاش که، تا سر برمیگردانی، از قد تو هم بالاتر میروند و جنگلی موهوم میسازند. دلم میخواهد تا آن سر دنیا بروم و دست بکشم به آن چند مشت خاک که ایزابل با خودش از شیلی برد؛ کسی چه میداند؟ شاید جادوی من هم باطل شد و جادوی جدیدی مرا دربر گرفت!
ـــ جادونوشت: بعضی از آدمها میدانند با جادوهایی که آنها را دربر گرفته چه کنند؛ مثلاً ایزابل آلنده یا منیرو روانیپور (امروز به «کولیها» و «ملکیادس کولی» و «کولی کنار آتش» و «کولی آن سوی آبها» فکر میکردم. اما یکی هم مثل من گاهی آنقدر در جهات نامطلوب دستوپا میزند که جادویش مجبور است، مثل تارهای عنکبوت، مهارش کند تا تلاش عبث نکند. بعد خود این کمک جادویی میشود بند دستوپا!
باید، در هاگوارتز، چند واحد درسی تربیت ذهنی برای کنارآمدن با جادوهای شخصی بگذارند.
در متن، واژة جدیدی دیدم که دنبال تلفظ و کمی توضیح برایش گشتم؛ چون نمیدانستم باید به صورت جمع ترجمه شود یا مفرد. به این رسیدم:
The English word "compound" referring to a development in a town is from the Malay word kampung
گفتم شاید جایی مثل ویکیپدیا مرجع چندان مناسبی نباشد. ولی در جای دیگری هم چنین توضیحی دیدم:
late 17th century (referring to such an area in SE Asia): from Portuguese campon or Dutch kampoeng, from Malay kampong ‘enclosure, hamlet’; compare with kampong
اوووم! کشف جالبی بود!
ـ حوصله ندارم دریافت فارسی خودم را، که چند دقیقة پیش مرتبش کرده بودم، بنویسم! همان انگلیسیها را کپی کردم. این کمپونها جاهاییاند در آسیای جنوبشرقی که بعضی افراد کمبضاعت یا کارگران و کارمندان کمدرآمد در آنها زندگی میکنند و برای مواقع بروز سیل هم راهحلهایی یافتهاند.
Kampung Naga compound
شمال اندونزی
کلاً کمحوصلهام. باز انتظار دارم، در حد پاپ اعظم، قدیس و مبرا از خیلی چیزها باشم (مثلاً ماجرای توتوله که داشت کرم می ریخت و واکنش شدید نشان دادم). گور بابای خیلی چیزها اصلاً!
یکی از دستاوردهای دوران راهنماییام این بود که فهمیدم «fly»، غیر از «پروازکردن»، بهمعنای «مگس» هم است.
دیگری بسیار زیبا و خیالانگیز و خوشآوا بود؛ هنوز هم یار گاهبهگاه من است؛ کشف برابر انگلیسی «ابوالهول» در همان فرهنگواژة تقریباً زهواردررفته.
بعد از دیدن دو اپیسود از Harrow، فکر میکنم خیلی راغب نباشم به دیدن ادامهاش. حدس میزنم ماجرای آن جنازه را تا انتهای فصل 1 ادامه بدهند و یا با فاششدن قضیه و پیامدهاش و یا با ادامة عذاب وجدان و این حرفها، ماجرا را به فصل دوم حواله بدهند .. حالا که اینها را نوشتم، دلم خواست نصفهنیمه هم شده ببینمش! اژدها جان، تصمیمت را که گرفتی پیامک بده!
شغل جناب هرو و دستیار باهوش و کمی بانمکش و پلیسبانوی باهوش جدی خوشکل موشکل و حتی آن پیرمرد که گهگاه نشانش میدهند مرا بهشدت یاد سریال Forever میاندازد که همین آقای هنرپیشه در آن نقش مشابهی داشت! شاید میخواهند کنسلی آن را جبران کنند! خب البته این دومی چیییز دیگری بود! اینطوریها نمیتوانند جبرانش کنند.
پلیس دوستداشتنی
سریال یک گوسالة نچسب هم دارد (دختر هرو) که مدام توی دلم فحشش میدهم: آخه خاااک توسسسرت! آدم پدرمادر به این خوشکلی و نازنینی داشته باشد بعد با آنها قهر کند؟ البته ته اپیسود اول داشتم به دختره حق میدادم ولی در آن صورت دیگر خیلی خیلی ایدهآلیستی میشد جریان! برای همین کوتاه آمدم و همچنان به فحشدادن ادامه میدهم. نه! واقعاً هرچه فکر میکنم اگر من جای آن دختره بودم غلط میکردم با پدرم قهر کنم! تازه سعی میکردم با مادره آشتیشان هم بدهم! حیف نیست؟
یادآورنوشت: اولین آشناییم با این هنرپیشه در نقش کاپتان هوراشیو هورنبلوئر بود؛ سال 1999- 2000
[1]. یاللعجب! فامیلیاش را رسماً «گریفیث» تلفظ میکنند! ولی چرا اینطوری مینویسندش!!؟؟؟
تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .
در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .
در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...
« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .
گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "
سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "
Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :
و
« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )
* رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .
هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .
_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .
قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه
و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)
__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .
__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش !
تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :
به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود
یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...
یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟
همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..
الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)
هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!
تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی
یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!
* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !
خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛
اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .
* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)
الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !
* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)
قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3
نه تنها { کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...
فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)
انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .
اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ...
بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید !
اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .
* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .
** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)
تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !
تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !
بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه .
بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .
در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !
در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .
اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .