« چگونه می توانیم بعد از خواندن جنگ و صلح و در جستجوی زمان از دست رفته و بعد از بازگشت به جزئیات بی اهمیت دنیای مرزها و امر و نهی ها که در هر کجا به انتظار ماست و با هر گام که بر می داریم ونیای خیالات ما را تباه می کند ، خود را زیانکار نبینیم . ... » صص 24-25
کلاً میگه ادبیات به صورت غیرعمدی بهمون نشون میده که در دنیای بدی داریم زندگی می کنیم ولی اگه بخواهیم ، می تونیم وضعیت این دنیا رو بهتر کنیم تا به محدودۀ تخیلات و مدینۀ فاضله ای که با مطالعۀ کتاب های خوب در ذهنمون ساختیم نزدیک تر بشه ... جلوتر که میره ، میگه :
« حتی می توان گفت ادبیات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند . زیستن در عین ناخشنودی و ستیز مداوم با هستی ، به معنای جستجوی چیزهایی است که ممکن است در آن زندگی وجود نداشته باشد و نیز به معنای محکوم کردن خویش است به جنگیدن در نبردهایی بی حاصل .. » صص 26-27
یه مدتی یادم رفته بود چرا یوسا رو دوست دارم و خوندن کتاباش برام خوشاینده ؛ با خوندن یه مقاله از کتاب « چرا ادبیات ؟ »* از این نویسنده ، دوباره یادم اومد . یوسا یکی از چهره های آرمانی ایه که در صورت دوباره متولد شدن ، دوست دارم شبیه شون بشم !
این نارضایتی و جستجوگری حاصل از مطالعۀ ادبیات خوب که یوسا طی چند صفحه داره بی وقفه تکرارش می کنه ، برای اونایی که فرصت مطالعۀ چنین کتاب هایی رو داشتن آشناست ؛ بارها پیش اومده که از زمین کنده شدن ، موقعیت فعلی و واقعی شونو نادیده گرفتن و شاید مطالعۀ مداوم متون خوب ، باعث بشه دیگه کاملاً به روی زمین برنگردن و در مرزهای منطقی روزمره آروم نگیرن ! همیشه ذهن در جای دیگه ای سیر می کنه؛ در دنیاهایی که آرزوی داشتن و ساختنشونو داریم و لحظه ای رهامون نمی کنن ، بلکه با هر قدم ، تو در تو تر و کامل تر می شن و ما رو هم کامل تر می کنن .
* چرا ادبیات ؛ نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا ؛ ترجمۀ عبدالله کوثری ؛ نشر لوح فکر .
یه صفحه مخصوص هری پاتر توی فیس بوک درست کردم واسه خودم ! انقدر دوسش دارم م م م
!
جملۀ عنوان هم از دامبـلــدوره ؛ فصل اول /کتاب اول .
6 ماه پیش وقتی می خوندمش فقط ازش خیلی خوشم اومد و یه جا یادداشتش کردم . نمی دونستم حالا بعد از دوبار خوندن کتابای هری پاتر ، چقدر این جمله مهمه . رولینگ از این جهت عین دامبلدوره ؛ یه طرح کلی و سایه روشن اما قوی تو ذهنش بوده در مورد کل داستانش ، جوری که جلد اول تا آخر منطقی پیش رفته و چیزی این وسطها به چشم نمیاد که توضیح جالب توجهی براش نباشه یا اضافه و بی خاصیت بوده باشه .
همون طور که دامبلدور در مورد زندگی هری و منتخب بودنش و آماده کردنش برای محو سیاهی ها ، برنامه ریزی کرده بود و نهایت تلاشش رو به کار بست ...
و
به مناسبت تولد Jasson Isaacs ایفاگر نقش مالفوی پدر که 5 ژوئن _ پریروز _ بود و همچنین تولد شخصیت دراکو که دیروز _ 6 ژوئن _ بود !
بر خلاف انتظارم هنوز از شیلی بیرون نیومدم ! ایزابل آلنده نمی ذاره ! تقریباً همیشه همین طوری بوده ؛ هر وقت یه کتاب ازش می خونم ذوست دارم برم سراغ آثار دیگه ش و این شده که « اوا لونا » رو هم برای بار سوم دارم می خونم ؛ در حالی که سرزمین خیالی در صفحات نزدیک به انتهاش متوقف مونده . دلم نمیاد به این مسافرت خاتمه بدم .
الآن هم حسااااااااابی دلم هوای « پائولا » رو کرده که متأسفانه دستم نیست و اگه بود حتما تا حالا خونده بودمش .
آلنده از زبون اِوا ی دوست داشتنی ، شخصیت کتاب « اوالونا » ماجرای اولین نوشتن ش رو با ما در میون میذاره :
« کاغذ را در ماشین تحریر گذاشتم . بعد احساس آرامش غریبی به من دست داد ، مثل خارش در استخوان هایم . نسیمی که از درون شبکۀ رگ ها در زیر پوستم می دوید ... امیدوار بودم که از آن لحظه به بعد تنها کار من این باشد که داستان هایی را که در فضای نامرئی شناور هستند ، در بند بکشم و از آن خود کنم ... شخصیت ها از سایه بیرون آمدند ، از جایی که سالها پنهان شده بودند وارد روشنایی آن چهارشنبه شدند . هر یک با صورت ، صدا ، شور و هیجان و مشغله های ذهنی . قادر بودم ترتیب ِ داشتان هایی را ببینم که از پیش از تولدم در حافظۀ ژنتیکی ام ذخیره شده بودند و نیز داستان های بسیار دیگری که سالها بود در دفترهایم می نوشتم » * ص ٢٨۵
کاش همۀ سرزمین ها چنین شهرزاد قصه گویی داشتن تا در میان واژه هاشون غرق می شدیم و سرزمین ها رو در می نوردیدیم ...
* اِوا لونا ؛ نوشتۀ ایزابل آلنده ؛ ترجمۀ خلیل رستم خانی ؛ انتشارات بازتاب نگار .
** این کتاب برای من یه ماجرای جالب دیگه هم خلق کرده : سال ٨٧ بود که داشتم برای یه کار جدی وارد خیابون انقلاب می شدم ؛ وارد محدوده ای که بوی کتاب و داستان و رویا در اون موج می زد . بنا به تاریخ مستند باید اواخر تابستون و یا حتی اوایل پاییز بوده باشه اما نمی دونم چرا توی ذهن من همراه شده با بهار و اردیبهشت . شاید چون احساسم نسبت به این قضیه به طراوت و شادابی خود بهار ه .
وسط اون دنیای جدی که باید در پی ش می بودم ، یه دفه یاد این کتاب افتادم که نداشتمش و دوست داشتم یه جوری جستجوش کنم . وارد فضایی شدم که در حالت عادی نباید اونجا می بودم . باید می رفتم و به کارم می رسیدم . صدها کتاب در کنار هم یا روی شانه های همدیگه با یه ترتیب نامنظم قرار گرفته بودند و امیدشون انگار فقط به لحظه ها بود . بعضیام تقدیرشون رو پذیرفته بودن و فروتنانه مچاله شده بودن بین اونای دیگه . هزاران شخصیت و قهرمان دربند ، انگار امیدی به رهایی و شورآفرینی نداشتن ؛ انگار کم کم داشتن به این نتیجه می رسیدن که فقط باید طبق چینش کلمات پیش برن و چون مقدر شده ، نقششون رو بازی کنن ... در این بین یه حسی مث یک بوی متفاوت ، لحظه ای ظاهر شد و عطف آبی خاص این کتاب رو نمایان کرد ! درست بعد از لحظاتی که در یه مسیر مستقیم داشتم به اِوا فکر می کردم ، در پسِ یک پیچ نامتعارف پیداش کردم .
* به هیچ وجه دوست ندارم پیش گویی و داستان قدیمی مایاهای عزیز رو باور کنم . با تمام وجود آرزوی دیگه ای دارم ...
« می می معتقد بود که هر کس با یک استعداد متولد می شود و این که خوشبختی یا بدبختی بستگی به کشف آن استعداد دارد و به این که آیا در دنیا تقاضایی برای آن استعداد وجود دارد یا خیر . چون مهارت های قابل توجهی وجود دارند که کسی ارزشی برای آنها قائل نیست » ص 283
« وقتی برای اولین بار به کنسرت رفتم ، تأثیر آن به قدری نیرومند بود که سه شب نخوابیدم ؛ موسیقی دائم در درون من طنین می افکند و سرانجام وقتی توانستم بخوابم ، در خواب خودم را به صورت یک ساز ِ زهی ِ بلوندِ چوبی با مرصع کاری مروارید و گوشی هایی از جنس عاج دیدم . » ص 254
* اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ._ بعد از دومین دور خوندن سری کتابای دوست داشتنی هری پاتر ، تصمیم گرفتم یه کتاب فانتزی یا جادویی دیگه بخونم که از وابستگی م به دنیای پاتری کمتر بشه . دوتا کاندید مهم برای این کار در نظر داشتم از ماهها پیش ؛ سری « ارباب حلقه ها » و سری « پنــدراگـن » . در مورد خوندن اولی مطمئنم که بالاخره یه روز شروعشون می کنم اما دومی رو نمی شناختم . برای همین تصمیم گرفتم جلد اولشو بخونم و اگه ازش خوشم اومد بقیه مجلدهاشو هم تهیه کنم .
راستش الآن ٢٠٠ ص از جلد اولو خوندم و اگه همینطوری پیش بره فکر نکنم برم سراغ بقیه ش . ممکنه با همون ارباب حلقه ها ادامه بدم یا مثلا برم سراغ کارای « نیل گیمن » .
ای بابا ! اصلا هیچی هری نمی شه !
_ [ « پندراگن » ] اسم یه مجموعۀ 10 جلدی از [دی. جی. مک هـِیل] هست که تا حالا 3 جلدش در ایران ترجمه شده . اسم جلد اول که می خونمش « تاجر مرگ » هست . من به اعتبار مترجمش خانوم « ویدا اسلامیه » که مترجم هری پاتر بوده ، این کتابو انتخاب کردم . همون طور که توی لینک مربوطه اومده ، داستان از نظر شکل روایت پیچیده نیست . به نظر میاد همین که جلوتر بریم پاسخ سوال هامون و ابهام ها رو می گیریم .
از اون کتاباییه که می شه سریع صفحاتشو ورق زد و صد البته چنین آثاری منو وارد دنیاشون نمی کنن .
بالاخره « پنــدراگـن » تموم شد . پریشب بیدار نشستم و صفحه های باقی مونده رو خوندم ؛ خیلی سریع .
و تصور می کنم که این کتاب برای من به تاریخ پیوست . یعنی هیچ انگیزه و علاقه ای برای خوندن دوباره یا ادامه در مجلدهای بعدی ندارم ؛ فعلا ! ( می ترسم در مورد خودم به طور قطعی حرف بزنم )
خب حق هم هست ؛ در واقع این کتاب به هبچ وجه مناسب ردۀ سنی من نیست و شاید برای خیلی از نوجوون ها خوندنش سرشار از شگفتی و لذت باشه . من فقط خواستم بازم ژانر فانتزی و کتابای تخیلی رو امتحان کنم و هم اینکه یه کم از حال و هوای هری پاتر بیام بیرون و طلسم کتاب نخوندنم بشکنه .
اما خلاصۀ ماجراش این بود که :
بابی پندراگن یه پسر نوجوونه که توسط دایی ش ، پاش به یه قلمرو زمانی و مکانیی دیگه باز می شه و کم کم _ واقعا با سرعت کمی _ می فهمه که باید به نجات مردم اونجا کمک کنه . بابی ، دایی ش و سه نفر دیگه ای که همه مث اون « مسافر » نامیده می شن ، بنا به درکشون یه کارهایی می کنن . علاوه بر این می تونن هر وقت فرصت کردن مشاهداتشون رو بنویسن و بابی روزنگاشت هاشو برای دوستاش مارک و کورتنی می فرسته . نوع روایت کتاب هم به صورتیه که ما از دید دانای کل و با خوندن مطالبی که به دست مارک و کورتنی می رسه در طول داستان پیش میریم . البته جاهایی که مطالب دست نوشتۀ بابی رو می خونیم بالطبع ماجرا از دید اول شخص بیان می شه .
کل داستان خیلی پرمحتوا نیست و از دید من فضای خالی زیاد داره . در این جور موارد منظورم دقیقا اینه که می شه صفحه ها رو تند تند خوند و ورق زد و لازمم نیست برگشتی در کار باشه ...
اسم جلد اول که من خوندم هست « تاجر مرگ » . و داستان به گونه ای روایت شده که جای زیادی برای پرداختن به این عنوان باقی نذاشته . همیشه حسم این بوده که کل کتاب باید به صورت مستقیم و غیر مستقیم تحت الشعاع اسم ش قرار بگیره ...
تنها نکتۀ جالب ش این بوده که با رفتن بابی ، خونه و خونواده ش هم غیب می شن و کسی نمی تونه اثری ازشون پیدا کنه . حتی آثار قبلی زندگی شون از روی زمین محو می شه . انگار اصلا روی این کرۀ خاکی نبودن !
در انتهای کتاب که بابی از اون قلمرو برگشته ، با این حقیقت تلخ رو به رو می شه و بلافاصله بازم دایی جانش میاد دنبالش تا بازم ببردش یه قلمرو دیگه ! انگار ، انگار بابی باید یه سلسله مأموریت هایی رو انجام بده تا خونواده شو ببینه .
و در ص آخر بازم با یادداشت های بابی _ یعنی روزنگاشت هاش _ مواجه می شیم که برای دوستاش فرستاده و اونا قراره بخوننش و اینطوری ماجرای جلد بعدی کتاب شکل بگیره ..
کل این داستان ها 9 جلد هست و فعلاً 3 جلدش ترجمه شده.
طی هفته های گذشته چندتا فیلم دیدم که خیلی دوستشون داشتم :
Agora : ساختۀ کارگردان مورد علاقه م اَلـخاندرو اَمِنابار که فیلم « دیگران » ش منو خیلی شیفتۀ خودش کرد .
ماجرای این فیلم در شهر _ فکر کنم _ اسکندریه قرن 4 میلادی اتفاق میفته که از مراکز دانش در دنیای اون روزگار بوده و همچنین محل تلاقی و جدال فرهنگ ها و مذاهب گوناگون ؛ بت پرست ها ، یهودیان و مسیحیان که هر کدوم با تمام قوا و تعصب های کورکورانه سعی در به اثبات رسوندن خود و سرکوب دیگران دارند .
ریچل وایز در این فیلم در نقش یک خانم متفکر و دانشمند و معلم ظاهر می شه که نظریۀ خورشید مرکزی کوپرنیک رو حدود 14 قرن پیش از اون ، در مقابل نظریۀ نادرست زمین مرکزی بطلمیوس کشف می کنه ، اما نتیجۀ تحقیقاتش متأسفانه مثل زندگی ش در محاق دیدگاه های کوته نظرانه و بی پایۀ حاکم بر اوضاع به فراموشی و خاموشی سپرده می شه .
نکتۀ جالب این فیلم حضور همایون ارشادی در برخی صحنه های فیلم در کنار ریچل وایز بود !
Mary & max : انیمیشن لطیف و فوق العاده جالب توجه . در مورد ارتباط اتفاقی و دورادور دو فرد از دو نقطۀ دنیا با همدیگه س که از لحاظ سنی ، جغرافیایی ، تجربیات و دیدگاه هاشون خیلی با هم فاصله دارن اما این ارتباط گاهی باعث پیشامدهای خوب در زندگی هر دوشون می شه .
Black Swan : با بازی درخشان ناتالی پورتمن ، در مورد جدال های درونی یک رقصنده که عاشق حرفه ش هست و دوست داره بهترین باشه . این کشمکش ها ، تبدیل شدنش از قوی سفید به قوی سیاه و اجرای هر دو نقش به بهترین شکل اگر چه بهای سنگینی داره ، به زیبایی تصویر شده .
Harry Potter & the deathly hallows / 1 : که البته بهترین فیلم برای من بود بین این چند تا که دیدم و اگر بخوام صحنه های جالبشو بگم ، باید بشینم همه شو تعریف کنم !
ولی یه بخش هایی شو بیشتر دوست داشتم ؛
اون صحنه که قطار هاگوارتز داره در یه برهوت دلگیـــر و تیره به سمت مقصد پیش میره _ در حالی که دفعات پیشین مناظر بیرون قطار سرسبز و شاداب بودن _و مرگ خوارها ناگهان سر می رسند و قطار رو متوقف می کنن تا دنبال هری بگردن ، نویل با شجاعت بلند می شه و میگه : هی بازنده ها ! اون اینجا نیست !
همچنین صحنه های مربوط به حضور دابی عزیز و کریچر _ جن خونگی خاندان بلک _ و کشمکششون با همدیگه !
و غم انگیز ترین بخش هم مربوط بود به مرگ دابــی ...
یکی دیگه از بخش های تأثیر گذار هم مربوط به اوایل فیلمه که اسنیپ با ابهت تموم وارد عمارت اربابی مالفوی می شه _ واقعاً ورود و رفتارش تحسین برانگیزه ! _ و نظر ولدمورت رو به صحبت های خودش جلب می کنه اما نمی تونه از مرگ و شکنجۀ همکار هاگوارتزی ش ( چریتی بربیج ) جلوگیری کنه ... در اون لحظه نگاه مستأصل و تسلیم شده ای داره ... به نظرم این برخوردش کاملاً منطبق بر شخصیتشه که در نهایت جون خودش رو هم در راه آرمان بزرگی از دست میده ...
آخه یه آدم نازنین دوس داشتنی باشه که سابقۀ رفاقتش بیش از ١۵ سال باشه .. اون وقت آرومِ آروم ، ساکتِ ساکت .. ینی یه چیزی من می گم و یه چیزی شما می خونـید ها .. اصن صدا از دیوار درومد از ایشون درنیومد .
الآن می گم عیب کار کجاس : ایشون در تقریباً هیچ موردی از موارد مربوط به بنده نظری ابراز نکرده و نمی کنه . مگر اینکه مستقیم ازش پرسیده بشه . تازه ، اونم جواب کار راه انداز و مطمئن نمیده . وقتی داره حرف می زنه در موضع پاسخ دادن ،صداش به طور نامحسوسی می لرزه ... از اون جهت که انگار داره در مورد یه چیز خیلی نامطمئن و مشکوک حرف می زنه . خلاصه این که توی این عمر طولانی دوستی ،نقد و نظر به یاد موندنی و قابل عرضی از خودش ارائه نداده (در مورد خودم می گم ؛ شاید با بقیه اینطور نباشه ) یه موقع هایی بود که _همون دوران که به جای ای میل و اس ام اس از نامۀ واقعی ( کاغذی و پستی ) استفاده می کردیم ، یه چیزایی در مورد خودش می نوشت ؛ مث آخرین کارای مهمی که انجام داده ،مشغولیاتش و حتی گاه دغدغه های ذهنی ش ... اما الآن .. دیگه نزدیکه ٩ سال بشه که بتونم بگم از این خبرا نیس .
بیشتر به نظر میاد این طرز سلوک حاصل یه جور خود کمتر بینی ِ نادرست باشه .
_ بعدش یه آدمایی هستن که بی دعوت و اِذن ، همین جوری میان قاطی اندیشه و عقاید و خصوصی های آدم و تازه توقع همراهی و پاسخ گرفتن و تأیید شدن هم دارن .
حالا این مورد دوم درد بی درمونی نیس . چاره ش خیلی ساده س . اما خدایی ش آدم می مونه با اون مورد اول چه کنه ! من دارم به خودم می گم ،از خودم می پرسم .. چون جوابش برام روشنه و به هرحال نمی خوام کار جبران ناشدنی ای انجام بدم .
ولی گفتم اینو اینجا بنویسم از این جهت که صرفاً یه مورد جالب دیگه م به انواع جالب دوستی های این دنیا اضافه بشه .
* مهم نوشت : کلاً آدم وقتی داره تو یه ارتباطی قرار می گیره که یا طرف اون قدر غوله ، یا خود آدم این قدر کوچیک و بی اثر ، بهتره فقط از دور نظاره کنه و به یه رابطۀ یه طرفۀ ستایش گرانه یا الگو مدارانه بسنده کنه تا این که بخواد طرف رو در مقابل دنیایی از سکوت قرار بده .
کاش وزارت سحر و جادو تدبیری می اندیشید که بشه با نگاه کردن به تصویر افراد* یا تصور کردن چهره شون ، طلسم خفّاش اَن دماغی ِ** جینی ویزلی رو روشون اجرا کرد .
* افراد مورد نظر ، کسائی ن که در روابط عادی و شخصی روزمره باعث ایجاد تاول های ذهنی موقتی اما تأثیر گذار می شن . نهایت اثرشون هم به تصمیم گیری فرد اوّل در ادامۀ رابطه با اونا یا عدم ادامۀ اون محدود می شه .
** مراجعه کنید به کتاب « هری پاتر و شاهزادۀ دو رگه » / ج ١ ؛ فصل انجمن اسلاگ .
امضا : اژدهـای درون .
سال ٨١ و ٨٢ خیلی دوست داشتم یه برنامه ای برای خودم بذارم و زبان اسپــرانتـو یاد بگیرم _ هنوزم با فکر کردن بهش و آوردن اسمش هیجان زده می شم ! تا یه جایی هم اقدام کردم ،اما بعدش یه چیزایی رو بهانه کردم و نشد .
امروز با خوندن واژۀ « ترجـمه » ذهنم همین جوری بافت و بافت تا بعد از دقایقی رسید به همین واژۀ
« اسپـرانتـو » . یاد کتاب [ « در برابر مردگان » ] افتادم که مترجمش ( شایدم یکی از مترجم هاش ) آقای آذر هوشنگ
می گفتن که این رمان رو از زبان اسپرانتو به فارسی برگردوندن ... بازم
یادم اومد که تعریف می کردن این زبان رو در شرایط سخت و البته برای من
ترساننده _ زیر بمباران و در خاموشی های تهران اون روزگار ، روزگار جنگ یاد
گرفتن . در واقع با دوستشون قرار گذاشتن یادگیری این زبان رو در اون دوره
ها و برای جلوگیری از اتلاف وقتشون در ساعات خاموشی _ و احیاناً دلهره _
انجام بدن .
مطلب دیگه که یادم اومد و اون موقع خیلی برام مهم بود ، این بود که می گفتن ترجمه از این زبان یا برگردوندن متن ها به اون کار زیاد سختی نیست چون [ پایه گذار این زبان ] بنا رو بر سادگی و عدم پیچیدگی ش گذاشته و انگار می شه واژه های متن رو به همون ترتیبی که در زبان مبدأ هست به اسپرانتو برگردوند ... [ مطالب بیشتر رو اینجا بخونید ،به خصوص بخش ادبیات اسپرانتو ]
_ بازم فیلم یاد هندستون ندیده و نشناخته کرد و حس کردم با این که به ثبات مورد نظرم در اون سال ها رسیدم ، اما بعضی فرعیات هنوز دور از دسترس ند و من هنوز در حال و هوای یه مسافر به مقصد نرسیده و گاه راه گم کرده گام بر می دارم ...
_ یعنی واقعـاً اگه کمی دقت کنیم ، می تونیم مکان هایی رو که در بین مکان های دیگه محو و ظاهر می شن ببینیم ؟ ... منظورم یه چیزی مث خانۀ شماره ١٢ میدان گریمولد ِ ( منزل اجدادی سیریوس بلَک ، که بین خانه های شمارۀ ١١ و ١٣ محو و ظاهر می شد ) ... یا در محل های کم رفت و آمد ، ممکنه یه محل تجمع واقعی بزرگ و مهم برای جادوگرها وجود داشته باشه ؟ یه جایی که مث هاگوارتز نمودار ناپذیر شده و متأسفانه نمی تونیم ببینیمش ... وای خدا ! یعنی ممکنه یه دعوت نامه از یه جایی مث هاگوارتز برای منم اومده باشه ، ولی کسی جدی نگرفته باشدش ؟ ...وای ... حالا که فکر می کنم یه دفه یادم میاد قرار بود توی سن ١٢ سالگی برم به یه مدرسۀ شبانه روزی ، ولی به دلایلی منصرف شدم !! ای داد بیداد !
_ در این صورت همون طور که هاگرید یه جایی به بچه ها می گفت ؛ بعضی مواقع علت مرگ و میر غیر جادوگرها حضور غول هاس ... ولی میگن که از کوه پرت شدن !« در خانۀ ما ، مثل بقیۀ کشور ، مکالمۀ دو نفری ناشناخته بود . گردهمآیی های ما از یک سری سخنرانی های هم زمان تشکیل می شد که طی آن هیچ کس به دیگری گوش نمی داد ؛ هرج و مرج کامل و پارازیت ، درست مثل برنامۀ رادیویی موج کوتاه . البته این موضوع اهمیتی نداشت چون علاقه ای هم به آگاهی از عقیدۀ دیگران وجود نداشت ؛ فقط تکرار نظرات خود شخص در مورد مسایل مختلف . » صص 188-189
« اگر ( در کودکی ) مرا لای زرورق پیچیده و شاد بار آورده بودند ، حالا در مورد چه چیزی می توانستم کتاب بنویسم ؟ با این فکر در سرم ، من سعی کردم دوران کودکی نوه هایم را تا حد ممکن دشوار کنم تا در بزرگی تبدیل به افرادی خلاق شوند » . ص 185
* سرزمین خیالی من ( خاطرات ایزابل آلنده ) ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .
_ در مسیر خوندن این کتاب هرچی جلوتر میرم ، حس می کنم نکات جالب بیشتری برای بازنویسی شون در یه جای دیگه _ مث این ص یا توی دفتر یادداشت م _ پیدا می کنم . می ترسم دچار جنونی بشم که وادارم کنه تمام سطرهای کتاب رو بنویسم !
انقـــــــــــد دلم می خواس امروز یه چیزی بنویسم اینجا !!
یه چن تا چیز اومد توی ذهنم ، ولی الآن بعد از چند مرحله ابوالهول بازی با کامپیوتر ، هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که داشتم به چی فکر می کردم برای نوشتن. ( اسم اون بازی هم اونی که نوشتم نیس در اصل Luxor 3D هست و چون همش توی باغ و مقبره های فرعون باید بچرخی و گنجینه جمع کنی و اولش هم کله ی ابوالهول رو نشون میده ، این اسمو گذاشتم روش )
آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم به خواهر دوستم فکر می کردم ( دوس جون ، تو رو می گما ؛ که یه شنبه با هم بودیم ) یعنی در اصل به خواهر داشتنش فکر می کردم . خدا رو شکر از اون خواهرایی هستن که من دوست دارم اگه خواهر داشتم این طوری می بودیم با هم .
* البته این قضیه می تونه شامل اسب چوبی و ارتباطش با خواهراش هم بشه . چون اون هم برای من مطلوبه .
خلاصه این که من فکر می کنم وقتی تقدیر ازلی و اصیل یه نفر تنهــایی باشه ، داشتن شونصدتا خواهر خوب هم نمی تونه اصل موضوع رو عوض کنه . یک سری چیزا یا این که زندگی رو از این رو به اون رو می کنن و راه های جدیدی تو زندگی آدم پدیدار می کنن ، نسبت به تقدیر آدم بالعرض هستن و اون هستۀ اصلی همچنان به قوت خود باقیه و در مرکز زندگی آدم می چرخه ؛ فارغ از همۀ شدنی ها و نشدنی ها . زندگی افراد در هر رنگ و شکلی که باشه همیشه حول اون می گرده و شعاع ها از هرکجا شروع بشن در نهایت به اون ختم می شن .
برای همین اگه من خواهری هم داشتم الآن ممکن بود دلتنگ دوری ش باشم .
...
مطلبی که اینجا درج شده بود ، توی یه وبلاگ دیگه قرار گرفته و به جای تکمیل شدن در این صفحه ، توی اون وبلاگ به صورت مطالب جداگانه منتشر می شه ( به خواست خدا )
خواستم دنیای هری پاتری م با دنیاهای جادویی دیگه م درهم آمیخته نشه . حیفم اومد !
آدرس اون صفحه :
www.hp-rugic.persianblog.ir
1_ خب اون « موسای جان » که چوپان شده بود ، در دامنه های وسیع و افق ناپیدای « طور » در حال چمیدن و کشف و شهودهای خودش هست ... پیشرفت های امید بخشی هم داشته که نمی شه به این راحتی ها ازشون چشم پوشی کرد ... خدا رو شکر !
اما _ نه که به سائقۀ عادت ( تعظیم عرض کردیم جناب گلشیری ) _ که به عنوان یک ویژگی شخصیتی ، همچنان چشمش نگران « گلّه » ست .
2_ اون کمده بود ، سرشار از برنامه های نیمه کاره مونده و تقویمی از برگ های به پایان نرسیده ... درگیر روزمرگی های کوچک شده و از یاد رفته بود ... دو - سه روز پیش مرتبش کردم . و چه چیزها که توش کشف نکردم ! شانس آوردم اون روز که رفتم توی اون مغازه ، از اون جنس مورد نظر من نداشتن ... چون توی کمد بود ، به وفور ... و البته مخفی مانده از چشم من !
3_ مهمان این روزها : Harry Potter Audio Books هورا !!! با صدای استیون فــرای ( نه ، اشتباه کردم . جیم دیل هست ) !
ولی خیلی بیشتر از اون هیجان زده م که مرتب گوش بدم ... تا حالا که فقط فصل اول کتاب اول رو گوش کردم ... حس می کنم خیلی آدم شدم !
مدتهاست که آخرین مطلب این صفحه ، در مورد مرگ ِ و تیترش یکی از سه نفرین نابخشودنی که نابودگره . مدتهاست _ هنوز یک ماه نشده اما برای من به اندازۀ یه مدت طولانی گذشته . شاید به این دلیل که حس می کنم چندین سال با شخصیت های داستان های هری پاتر زندگی کردم و این روزا نه دست و دلم به خوندن کتاب دیگه ای میره و نه دیدن فیلم دیگه ای .
« الف به س گفت : سعی کن عشق رو تجربه کنی ، اون رو به عنوان نیرویی مستقل دریابی که در رگ و ریشۀ تمام دنیا جریان داره و می تونه به خیلی از چیزها معنای متفاوتی بده . می تونه به تو در مسیرت کمک کنه ، برای این که معنای بسیاری از چیزها رو عمیق تر درک کنی و نیروهای درونی خودت رو بهتر بشناسی »
س با تردید خاموش همیشگی اش از او دور شد . مدتها بود که به استوانه ی شیشه ای مقابلش چشم دوخته بود . چند روزی می شد که پروانه های محبوس در آن مثل همیشه اطراف دو شاخه گل نوشکفته و باطراوت همیشگی نمی چرخیدند ؛ گلها پژمرده شده بودند و پروانه ها ، تنها اندک لرزش نامحسوسی در بالهای ظریف و سفیدشان دیده می شد . استوانه شیشه ای نیازمند دستان درمانگر استلا ی محبوب بودند و س می دانست که تنها یک نگاه او می تواند قلب خودش را نیز شفا دهد .
... چند روز بود که از او دوری می کرد ؟ در راهروها طوری ناپیدا می شد که انگار ذره ای از تاریکی را در دل تاریکی تزریق کنند . می دانست که استلا حتی برای گرد شهای نامعمول و جستجوگرانه اش هم گذارش به آن سمت و سوها نمی افتد ؛ ولی با این حال همیشه همچون یک فراری هراسان خود را در تیررس نگاه نامرئی ناشناخته ای می دید ... س با این خیال های متناقض چند روز بود که آرامش را از خود ربوده بود . و آرامشی که او نمی جستش اما شدیداً نیازمند آن بود ، در دستان استلا پیدا می شد ...
و ناچار شد کسی را پی او بفرستد . الف از همه چیز خبر داشت . ذات انسان را می شناخت . می دانست که درمان هر دردی کجا یافت می شود . ... اما همه ی دردها لزوماً درمان نمی شوند . در پس هر رسیدن و آرامشی خواست خود انسان وجود دارد ..
و او خواست . خواستش ، چنانکه از تشنگی به زهری مشاق شده باشد که تنها رخوتی متمادی و افسون کننده را به سلولهای جسمش هدیه می دهد ؛ چونان آتشی که بداند تنها طوفانی سهمگین التهابش را فرو می نشاند ، اما همواره نسیم ملایم دلپذیری را بجوید که در دل گذار بی انتهای زمان لهیب گدازنده اش را فروزان تر کند ...
در پست و بالای آن چه در پس یک نگاه و حرکت موزون دستها بود ، جادویی را یافت که از هر طلسمی نیرومندتر بود ... تپش های قلب خود را یافت که زیر پوست دیگری لمس می شد ، حرارت آشنایی را پیدا کرد که منبع تغییر بنیادین هر باشنده ای بود .
گداز زخمش آرام یافت و طغیان دردش التیام . تردیدش همچنان برجای بود ما با یک پاسخ روشن و قطعی . دیگر تصمیم با خودش بود . رفتن و ماندن همه به اراده او بود . استلا اما رها ، رهای از همه چیز ، او را به دروازۀ همان دنیای عجیب پرمخاطره ای هدایت کرد که از پیش تر قصد ورود به آن را داشت . استلا او را برای ورود به آن دنیا ، به شایستگی یک شاهزاده مشایعت کرد و تنها نگاه یگانه اش را همراه همیشگی او کرد .
شاهزاده به راهی وارد شد که از پیش قصد پیمودنش را داشت و آنچه فتح کرد و یا از دست داد ، ذره ای از ارزش آخرین نیرویی که در خود کشف کرده بود نکاست . به یاری همان نیرو در دل تاریکی ها راه می جست و تردیدها را در می نوردید و بار خود را به منزل می رساند . نیرویی که راهنمایش شد و پس از سالها او را به همانجا بازگرداند که از آن آمده بود ... زیر سایۀ نگاه یگانه ای که تنها از آن او بود » .
...
مطلبی که اینجا درج شده بود ، توی یه وبلاگ دیگه قرار گرفته و به جای تکمیل شدن در این صفحه ، توی اون وبلاگ به صورت مطالب جداگانه منتشر می شه ( به خواست خدا )
خواستم دنیای هری پاتری م با دنیاهای جادویی دیگه م درهم آمیخته نشه . حیفم اومد !
آدرس اون صفحه :
www.hp-rugic.persianblog.ir
1_ خب اون « موسای جان » که چوپان شده بود ، در دامنه های وسیع و افق ناپیدای « طور » در حال چمیدن و کشف و شهودهای خودش هست ... پیشرفت های امید بخشی هم داشته که نمی شه به این راحتی ها ازشون چشم پوشی کرد ... خدا رو شکر !
اما _ نه که به سائقۀ عادت ( تعظیم عرض کردیم جناب گلشیری ) _ که به عنوان یک ویژگی شخصیتی ، همچنان چشمش نگران « گلّه » ست .
2_ اون کمده بود ، سرشار از برنامه های نیمه کاره مونده و تقویمی از برگ های به پایان نرسیده ... درگیر روزمرگی های کوچک شده و از یاد رفته بود ... دو - سه روز پیش مرتبش کردم . و چه چیزها که توش کشف نکردم ! شانس آوردم اون روز که رفتم توی اون مغازه ، از اون جنس مورد نظر من نداشتن ... چون توی کمد بود ، به وفور ... و البته مخفی مانده از چشم من !
3_ مهمان این روزها : Harry Potter Audio Books هورا !!! با صدای استیون فــرای ( نه ، اشتباه کردم . جیم دیل هست ) !
ولی خیلی بیشتر از اون هیجان زده م که مرتب گوش بدم ... تا حالا که فقط فصل اول کتاب اول رو گوش کردم ... حس می کنم خیلی آدم شدم !
مدتهاست که آخرین مطلب این صفحه ، در مورد مرگ ِ و تیترش یکی از سه نفرین نابخشودنی که نابودگره . مدتهاست _ هنوز یک ماه نشده اما برای من به اندازۀ یه مدت طولانی گذشته . شاید به این دلیل که حس می کنم چندین سال با شخصیت های داستان های هری پاتر زندگی کردم و این روزا نه دست و دلم به خوندن کتاب دیگه ای میره و نه دیدن فیلم دیگه ای .
« الف به س گفت : سعی کن عشق رو تجربه کنی ، اون رو به عنوان نیرویی مستقل دریابی که در رگ و ریشۀ تمام دنیا جریان داره و می تونه به خیلی از چیزها معنای متفاوتی بده . می تونه به تو در مسیرت کمک کنه ، برای این که معنای بسیاری از چیزها رو عمیق تر درک کنی و نیروهای درونی خودت رو بهتر بشناسی »
س با تردید خاموش همیشگی اش از او دور شد . مدتها بود که به استوانه ی شیشه ای مقابلش چشم دوخته بود . چند روزی می شد که پروانه های محبوس در آن مثل همیشه اطراف دو شاخه گل نوشکفته و باطراوت همیشگی نمی چرخیدند ؛ گلها پژمرده شده بودند و پروانه ها ، تنها اندک لرزش نامحسوسی در بالهای ظریف و سفیدشان دیده می شد . استوانه شیشه ای نیازمند دستان درمانگر استلا ی محبوب بودند و س می دانست که تنها یک نگاه او می تواند قلب خودش را نیز شفا دهد .
... چند روز بود که از او دوری می کرد ؟ در راهروها طوری ناپیدا می شد که انگار ذره ای از تاریکی را در دل تاریکی تزریق کنند . می دانست که استلا حتی برای گرد شهای نامعمول و جستجوگرانه اش هم گذارش به آن سمت و سوها نمی افتد ؛ ولی با این حال همیشه همچون یک فراری هراسان خود را در تیررس نگاه نامرئی ناشناخته ای می دید ... س با این خیال های متناقض چند روز بود که آرامش را از خود ربوده بود . و آرامشی که او نمی جستش اما شدیداً نیازمند آن بود ، در دستان استلا پیدا می شد ...
و ناچار شد کسی را پی او بفرستد . الف از همه چیز خبر داشت . ذات انسان را می شناخت . می دانست که درمان هر دردی کجا یافت می شود . ... اما همه ی دردها لزوماً درمان نمی شوند . در پس هر رسیدن و آرامشی خواست خود انسان وجود دارد ..
و او خواست . خواستش ، چنانکه از تشنگی به زهری مشاق شده باشد که تنها رخوتی متمادی و افسون کننده را به سلولهای جسمش هدیه می دهد ؛ چونان آتشی که بداند تنها طوفانی سهمگین التهابش را فرو می نشاند ، اما همواره نسیم ملایم دلپذیری را بجوید که در دل گذار بی انتهای زمان لهیب گدازنده اش را فروزان تر کند ...
در پست و بالای آن چه در پس یک نگاه و حرکت موزون دستها بود ، جادویی را یافت که از هر طلسمی نیرومندتر بود ... تپش های قلب خود را یافت که زیر پوست دیگری لمس می شد ، حرارت آشنایی را پیدا کرد که منبع تغییر بنیادین هر باشنده ای بود .
گداز زخمش آرام یافت و طغیان دردش التیام . تردیدش همچنان برجای بود ما با یک پاسخ روشن و قطعی . دیگر تصمیم با خودش بود . رفتن و ماندن همه به اراده او بود . استلا اما رها ، رهای از همه چیز ، او را به دروازۀ همان دنیای عجیب پرمخاطره ای هدایت کرد که از پیش تر قصد ورود به آن را داشت . استلا او را برای ورود به آن دنیا ، به شایستگی یک شاهزاده مشایعت کرد و تنها نگاه یگانه اش را همراه همیشگی او کرد .
شاهزاده به راهی وارد شد که از پیش قصد پیمودنش را داشت و آنچه فتح کرد و یا از دست داد ، ذره ای از ارزش آخرین نیرویی که در خود کشف کرده بود نکاست . به یاری همان نیرو در دل تاریکی ها راه می جست و تردیدها را در می نوردید و بار خود را به منزل می رساند . نیرویی که راهنمایش شد و پس از سالها او را به همانجا بازگرداند که از آن آمده بود ... زیر سایۀ نگاه یگانه ای که تنها از آن او بود » .
« زنبور ویژ ویژوی جوشان ! »
« نوشیدنی گازدار ترش ! »
.
.
.
حوصله شو ندارم بیشتر به یادم بیارم ... فقط ... فکر می کنم دیگه کسی زیر ناودون کله اژدری وا نمی ایسته تا این رمزها رو به زبون بیاره ...
چون فقط دامبـلــدور از این روزها برای ورود به دفترش استفاده می کرد ...
جلد دوم شاهزادۀ دورگه تقریبا تموم شده ...
شاهزاده گریخت و ... دامبـلــدور مرد !
حداقل هاگوارتزی ها این شانس رو داشتن که آوای غمگین درون خودشون رو از حنجرۀ فاوکس ِ ققنوس بشنون ... من اما حس می کنم یه آوای ققنوسی در کنار روحم کم دارم ، تا بدون این که کم کم فراموش کنم ، بار اندوهم سبک تر بشه .
١_ دامبلدور در تأیید او ضربه ی آهسته ای به پشتش زد و گفت :
« واقعا که فرزند خلف پدر و مادرت و پسر خونده ی حقیقی سیـریـوسی . به احترام تو ، کلاهمو از سرم بر می دارم _ یعنی اگه نمی ترسیدم عنکبوت های روی کلاهم ، روی تو بریزند این کارو می کردم ... » ص ١٠۵
2_ خانم مالکین چشمش به هری و رون افتاد که هر دو چوبدستی هایشان را درآورده و مالفوی را نشانه گرفته بودند . از این رو با دستپاچگی اضافه کرد :
« در ضمن ، هیچ خوشم نمیاد توی مغازه م کسی چوبدستی بکشه » ص ١۵١
هری پاتر و شاهزاده ی دورگه / ج١
سرصبحی توی یه بانک شلوغ بودم . آدم دور و برم زیاد بود ؛ نصفشون نشسته بودن و نصفشونم ایستاده جلو باجه ها یا گوشه کنار سالن . یه موج همهمه ی آشنایی درگرفته بود که واسه یکی مث من شدیداً رخوت آور بود . فقط یه جادوی واقعی می تونه این رخوت ناخواسته و جایگاه_نشناس رو از من دور کنه .
آره درست توی یه جای به این شلوغی و خوف آوری بود که آقایان پانمدی ، مهتابی ، فلان و بهمان ، اسنیپ طفلکی رو گرفتن به باد توهین !
ای خدا ! وقتی رسیدم به اون جایی که می گفتن : « اسنیپ باید به سرش لجن بماله و کی این ابله رو استادش کرده ؟ » دیگه من مگه تونستم سرجام بند شم ؟
به بهانه ی نزدیک شدن شماره م پاشدم واستادم و هی نیشم باز می شد .
* قبل از اونم خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم وقتی گریفندور از ریونکلاو توی مسابقه ی کوییدیچ برد ، داد نزنم !
** یادمه یه بار _ سه سال پیش بود _ یه اشتباهی کردم ؛ تو یه همچین جای مخوفی با خودم بورخس بردم . آقا ، سنگینی فضا چند برابر شده بود !
هری پاتر و زندانی آزکابان
چند دقیقه ی پیش به طور اتفاقی متوجه شدم در قرن پانزدهم ، شیمی دانی فرانسوی به نام نیکلاس فلامل وجود داشته که نظراتی در باب چیزی شبیه به کیمیاگری ارائه داده ... ایشون در سال ١۴١۶ فرموده :
« وقتی فلز ناب در نهایت کمال آماده سازی شد ، پودر عالی و سفید رنگ ِ طلا به دست می آید که همان سنگ فلاسفه است .»
و نیکلاس فلامل اسم شخصیتی ست در کتاب هری پاتر که به کیمیاگری مشهوره و همکاری نزدیکی در این زمینه با دامبلدور داشته .
_ عموی فلورنتـینو میخواد بُعد مسافت بین شهرشون و جایی رو که می خواست فلورنتینو رو برای رهایی از وبای عشق بفرسته به اونجا ، به ترانسیتو خانم نشون بده ؛ روی نقشه شمرد : « سه وجب » و گفت : « سه هفته » !
_ فرمیـنا ، خسته و ژولیده و بهت زده و ناامید ، سرشار از خشم و یکدندگی ، می رسه به دهکده . نمی تونه روی پاهاش بند بشه . ئیـلده براندا ی خوشکل می گه : « می خوام غافلگیرت کنم » و می کشدش با خودش و نامه های فلورنتینو رو بهش میده .
_ ترانسیتو خانم یک مادر خاصه ... یک مادر عمیق _ شخصیت عمیقی داره ؛ درست مث این که یه سنگ بخوای بندازی تهش تا عمقشو بتونی تخمین بزنی ... به این زودیا محاله صدایی بشنوی . حواست میره پی خودش ، ناخودآگاه صدائه رو بی خیال می شی .
اون جنون آخر عمرش هم یک مورد خاصه ؛ خاص خودش .
_ « این زندگی ست ، نه مرگ ، که حد و حصری ندارد » : فلورنتینو آریثا ؛ جمله ی آخر فیلم .
* یه وقتایی آدم نمی تونه همچین راحت از کنار بعضی چیزا بگذره ... فقط می تونه خلاصه شون کنه ...
این ، می شه مثلاً دوباره خوندن یه کتاب یا دوباره دیدن یه فیلم یا ... هرچی .
گردندۀ گرامی :
از این پس به حضرت گوگـل و اعوان و انصارشون بفرمایید : « ضـرب المثل های بومی فلان و بهمان » ، نه « زنـبـور مثل های ... » .
در غیر این صورت این موتورهای جستجو رحم و مروت سرشان نمی شود که ، دستتان را می گیرند و صااف میاورندتان یه جاهایی _ عینهـو این جا _ که نه زنبور مثل هست و نه کندوی عسل و ... خلاصه اینطوری .
حالا یه چندتا سوال هم داشتم خدمت انورتان که هرچی بالا و پایینشان می کنم ، بیشتر بی خیال پرسیدنشان می شوم !
ایشالله به مراد دلتان رسیده باشید و بالاخره سرچ دندان گیری داشته باشید.
طبق نقشۀ تغییر ناپذیر ژنتیکی ناخودآگاه کهنه پرستم _ در موارد مشابه _ دوست دارم گاهی به بعضی بلاگرها پیشنهاد بدهم مطالب وبلاگشان را کتاب کنند . یعنی دقیقا همه را بدهند برای چاپ روی کاغذ ! بعد می گویم : این چه کاری ست ؟ در زمانۀ زمین سبز و حفظ جنگل ها و کمتر استفاده کردن از کاغذ و ... . ولی واقعاً خود من چقدر می توانم این وسوسۀ بزرگ را نادیده بگیرم که نازکای عشوه گرانۀ کاغذ کتابها را زیر دو انگشت نوازشگرم حس نکنم ؟
حالا در بهترین حالت آدم می تواند شبها به جای کتاب ، مثلاً لپ تاپش را ، یا _ کسی چه میداند ، شاید بعد چند سالی شد و _ ریدرش را با خود به بستر خواب ببرد و پیش از آسودن ، دمی در سایۀ واژگان بیاساید .
نمی دانم ! فقط باید هر چه زودتر برای حفظ لذت های حاصل از کتاب خواندنم فکری کنم ؛ جایگزین هایی مناسب از دنیای تکنولوژی برای :
خواندن چندبارۀ یک کتاب با فاصله های کم و زیاد
مرور صفحه ها و جمله های کتاب ها بعد از حسرت و رخوت تمام شدنشان
حس شخصی حاصل از حمل کردنشان برای این که گاهی اگر شد ، با ولع بهشان ناخنک بزنی
... و چیزهایی از این دست !
١_ نباید فراموش کنم ؛ این ایده و واژه ها و قدرت خلاقۀ نویسنده است که روی کاغذ نشسته و قدرتی این چنین به آن داده ، طوری که به قدمت پاپیروس ها و لوح های خشتی به آن احترام می گذاریم .
٢_ آکادمی نوبل بیاید یک نوبل بلاگری هم بگذارد ، هر سال نویسنده و خواننده را مستفیض کند ! می شود کسانی هم باشند در حد کارگردان های صاحب نام ، که با الهام یا اقتباس از این جور نوشته ها فیلمی ، سریالی ، ... بسازند . منظورم چیزی ست متفاوت با اقتباس از کتاب های کاغذی . یعنی این کار هم باید ، حالا به هر صورت ، مثل همین نوشته های دنیای مجازی ، با تعریف معمول و جاافتاده از فیلم و سریال متفاوت باشد .
واقعا یک شنبه ها تعطیله !
هیشکی نیس... هیشکی به معنای واقعی !
همه پی ِ یه کار ِ ... شایدم خیلی جدی باشن . ولی می دونم نیستن
بیست و سومین نواده حضرت مولانا جلال الدین بلخی
خانم آسین چلبی
بالاخره به لطف اصرار ٢-٣ تا از عزیزان و ابراز علاقمندی شون و با یه حسن تصادف ، فیلم Twilight رو دیدم .
ازش خوشم اومد .
دلیل ارتباط برقرار کردن من با این فیلم ، از این زاویه ست :
شخصیت محوری که این روزا توی ذهن من حضور داره و جولان میده و به پیش بُرد داستان جدیدم کمک می کنه ، مثل یه خون آشامِ با احساس و منطقی عمل می کنه .
همون طور که ادوارد نمی خواست بلا رو وارد دنیای خودش بکنه تا مبادا آسیبی بهش برسه یا مسیر زندگی ش نامتعارف بشه ؛ این خون آشام دومی هم هی داره دور خودش می چرخه . اما هنوز نتونسته از کمند سرنوشت رها بشه . وقتی جرأت می کنه و وارد ماجرا می شه ، می بینه برعکس اون چه فکر می کرده بستر کاملا آماده شده تا اون وارد چرخۀ زندگی عادی بشه و خیلی چیزا رو که یه وقتی آرزوشونو داشته ، تجربه کنه .
رسیدم به صفحه ی ششم . نشستم دیدم اوووووووووووه چه دسته بندی شلوغ و دم درازی درست کردم واسه اینجا . ادامه ش دیگه فایده نداشت . خیلی از اسم ها رو پاک کردم . خدا شاهده بعضی اسم ها پاک کردنشون دل رستم می خواست برای من ! اما پاکشون کردم . گفتم بیام یه چهار- پنج تا ... دیگه ته تهش ده تا گروه درست کنم برای کل مطالب این سال ها . تازه همین الآنش بازم شدن شونزده تا .
نمی دونم .. شاید یه روز دیگه دوباره اومدم نشستم و تعداد رو کم کردم ... شاید اصلاً اسماشونو عوض کردم تا بتونم کمشون کنم ... بالاخره یه جوری با هم کنار میایم . .. من و این سرهای هیدرای درونم !
بعدش : خب یکی از مراتب کنار اومدنمون این بوده که اجازه داده یه عالمه اسم رو پاک کنم و به روش نیاورده . اما هر چی نگاهش می کنم نمیذاره به اسم ایزابل آلــنـده دست بزنم . خب منم از خدا خواسته ، دنبال بهانه بودم . چی بهتر از این ! گذاشتم بمونه . ... یکی از این سرها رو می گم ، نمی دونم دقیقا کدومشونه . فکر کنم جای همه شون حرف می زنه الآن .
ازم می پرسه : تعطیلات مورد علاقه ت در طی سال ، چه روزاییه؟
ابروهامو می ندازم بالا ، لب و لوچه م از دو طرف میاد که آویزون بشه ، وسط راه نگه شون میدارم . قیافه مو که می بینه خودش میگه : در مورد نوروز که جلسه ی پیش نظرت رو گفتی . ( یعنی یه چیز دیگه بگو )
و من چیز قابل عرضی نداشتم و ندارم ، جز یه اشاره کوچک به تعطیلات میان ترم در دوره ی دانشجویی .
بعد با خودم فکر می کنم : چرا من خاطره ی روشن و مشخصی از تعطیلات و اسپیشل تینگز مربوط به اون روزا ندارم تا بلافاصله تقدیم کنم ؟ اون وقت کودوم روز از سال رو من به عنوان مشخصاً تعطیلات ، برای خودم تعطیل بودم و تعطیلی بازی در آوردم؟ هر چی فکر می کنم می بینم من کلاً تموم سال رو تعطیلم که !
یعنی رفتارم معمولاً معمولاً مث روزای تعطیل می مونه که هر کار دلم بخواد می کنم و وقتم رو اونجوری که می خوام می گذرونم و ...
ولی قضیه یه کم متفاوت تر از این حرفاس . به اهمیت همون تعطیلات داشتن و تعطیلات رفتن و کار خاص انجام دادن و یا جای خاص رفتن و ...
نه تنها الآن نمی تونم یه چیز خاص پررنگ پیدا کنم ، به گذشته تر هم هر چی فکر می کنم ، نمی تونم به موارد مکرر خاصی برسم . این واسه من یعنی روند زندگی م در طی تغییرات بزرگ ، تغییر نکرده ؛ هرچند رویه ی کار در بعضی جاها متفاوت شده ، اصل قضیه همون طوری مونده و این از بسیاری جهات برای من خوبه . از بعضی جهات دیگه م بد نیست . فقط موارد کشف نشده ای باقی میذاره که خب بالاخره باید کشف بشن .
از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...
حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...
یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...
اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟افسردگی ؟خونواده هاشون که بیرونن ؟گذشته ؟برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...
همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .
اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .
خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.
*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !
خب اون چی شد ؟
** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟
« در حالت نیمه درازکش بود. تکه ای گوشت جامد بود ، هرمی مهیب از چربی و پارچه های کهنه که در بالای آن کله ای طاس و دو چشم ملیح ، آبی ، معصوم و به نحو حیرت آوری زنده قرار داشت . بیماری ورم مفاصل او را به صورت یک تکه سنگ در آورده بود . دیگر نمی توانست هیچ یک از مفاصلش را خم کند و یا سرش را بچرخاند. انگشتهایش به شکل چنگال جانوری سنگواره درآمده بود . برای آن که بتواند روی تختخواب بنشیند می باید متکایی پشتش قرار می دادند و متکا را با تیرکی چوبی مهار می کردند و یک سر تیر را هم به دیوار می زدند . گذشت زمان را می شد در آثار تیر بر دیوار دید ؛ که کاغذ دیواری ها را کنده بود و راهی پر رنج بود و خطی پر درد ».
*خانۀ ارواح ؛ ایزابل آلنده / ترجمۀحشمت کامرانی ؛ نشر قطره / ص ١٣٢
مرضیه برای من به شکلی غیر مستقیم خاطره باقی گذاشته . اون روزایی که سکوت خیلی ممتد بود ، زمزمه های مادرم دنیای اطرافم رو موسیقیایی می کرد . و معمولاً هم ترانه های مرضیه رو می خوند . صداش نرمتر از مرضیه بود ( اصن خونواده ی مادریم صدای خوبی دارن . همیشه فکر می کنم نصف بیشترشون می تونستن دوبلور ، گوینده یا یه چیزی مث اینا بشن ) و موقع خوندن اگه حواسش به من بود ، یه جوری نگام می کرد انگار یه تحسین از پیش ابراز شده رو دریافت کرده . واسه همینا من خیلی از ترانه ها و آهنگ ها رو تا سال ها ، با صدای خواننده ی اصلی شون نشنیده بودم .
آوازی که یادمه بیشتر از همه تکرار می شد ، این بود که مرضیه خونده بودش :
« از برت دامن کشان / رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل / کی دگر گیری نشان
رفتم که رفتم »
این ترانه ، هم مال اوقات خیلی خوشمون بود هم مال اوقات سکوت ممتد و کمی اندوه و ... چون توش همش از بی وفایی و رفتن داره و مامانم انقدر این آهنگ رو خوند تا بی وفایی و رفتن و حسرت ، از سر کنجکاوی یه سرکی هم تو زندگی ما کشیدن .
مال اوقات خوشمون بود ؛ چون هر موقع مامان سرحال بود و می خواس یه چیزی بخونه که غمگین نباشه ( خیلی از آهنگایی که بلد بود و می خوند ، غمگین بودن آخه ) اینو می خوند . دلیلشم سوتی معروف دایی بزرگه م بوده که گویا یه بار موقع خوندن این آواز ، یادش می ره چی می خواد بگه و اینجوری ادامه ش میده :
« از برت دامن کشان / رفتم ای دیم دام دارام »
یادمه هر وقت حوصله ی آوازای غمگین و نداشتم ، می پریدم وسط خوندن مامان م و می گفتم : « دیم دام دارام بخونیم »
هر بار هم می پرسیدم : چرا می گی دیم دام دارام ؟
و هر دفعه م داستان تعریف می شد ...
خلاصه حضور بانویی به این خوش صدایی در زندگی من ، اونم به شکل غیر مستقیم ، بیشتر از « بوی جوی مولیان » و « حبیبم رو می خوام » و شاید خیلی از ترانه های خوب دیگه ، با رفتن و نامهربانی و آزرده دلی همراه بود.
١_ چن روزه همش منتظرم فرداش بشه تا من بیام این گوشه ی دنج م برای خودم یه چن خط از « خوشی های کوچک با عمق های متفاوت » م بنویسم .
٢_ گلوی استرپتو کوکی ! خدایا ، یه هفته مقاومت کرده بودما !
٣_ خاک تو سر اون کسی که سایت سریال فروشی محبوب منو ف.ی.ل خیس کرد ... جدی می گما . حالا فحشه ، یا هرچی که هس !
پ. ن : به کوری چشم همون شخص ، ایشالله هاردمون بیاد با یه عالمه فیلم و سریال که توشه ... اون وخ بیبینم چی چی و می خوای ببندی !
۴_ اگه دعا کنین من برم ویستریا لین زندگی کنم ، قول قول قول که هر هفته چایی-بیسکوییت و آش رشته دعوتتون می کنم . با کیک و شیرینیای بری وَن دی کمپ/هاج هم می تونم ازتون پذیرایی کنم !
۵_معلوم نیس من دوباره دارم « خانه ی ارواح » رو می خونم ؟ خب باشه ، وقتی ازش نقل قول کردم معلوم می شه .
۶_ یه دوستی مجازی یه طرفه دارم با یه نونوش خانومی ، که از خوندن روزانه هاش خوشم میاد .
٧_ دیشب یه خواب نوشت داشتم ... تازه داشتم تحلیل و اصلاحش هم می کردم . یه نظریه ی عرفانی شخصی بود .
*
١٠- ١٠- ١٠
١٠ اکتبر ٢٠١٠
http://www.recordonline.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20101010/NEWS/10100333
این سیستم نظردهی ( کامنت گذاری ) توی ورد پرس هست ... همی الان داشتم یه وبلاگ و می خوندم ، به بخش نظردهی ش _ اون پایین _ که رسیدم ، نه که توی پست مورد نظر حرف مشروب و گرم شدن کله و ... اینا بود ، جو منو گرفت . فکر کردم توی یکی از گزینه های بخش نظر دهی نوشته : نام پدر !
حالا معلوم نیس اگه می خواستم نظر بدم ، نام پدر و درست می نوشتم یا از اسم مجازی استفاده می کردم !
_ گاه صیاد در دامی که برای صید می نهد گرفتار می آید ؛ چنان که تمام آن دام نهادن ها و در کمین نشستن ها ،خود بهانه ای بوده برای شکار صید گشتن .
و در این داستان ، رابطه ای دو سویه بود بین صید و صیاد ؛ از آن رو که در دام افتادن شکارگر ، دامی شد برای شکار صید.
خوشحالی بابت نوبل ادبی و این حرفا ...
نویسنده ای که رئیس جمهور نشد
اون سال نهایت آرزوی من پیدا کردن فرصتی برای خوندن رمان « جنگ آخر زمان » بود. چند ماه صبر کردم و بالاخره تونستم خودمو در روایت هایی از زوایای دید مختلف غرق کنم .
قبلش م « مـردی که حـرف می زنـد » بود و پیاده شدن اساسی مخ من ! فهمیدم که جدی جدی بدون آشنایی با اساطیر و فرهنگ قدیمی امریکای لاتین ، ارتباط درست برقرار کردن با این کتاب سخت ممکنه .
و بعد همه ی اینا « زنـدگی واقـعی آلخاندرو مایتا » و تردیدهای به یقین نانشسته ی راوی ها و زباله های همچنان باقی اطراف پرو
تلاشم برای خوندن « مرگ در آنـد » بی نتیجه موند البته . یوسا از اون نویسنده هایی بوده برای من ، که دست گرفتن کتاباش ، در پی یک حس و آمادگی جدی باید پدید بیاد. برای همین بازم باید منتظر بمونم ... و دلم خار خار « گفتـگو در کاتـدرال » رو گرفته تازگی ها .
نوبل ت مبارک آقای پرویی . قلم ت پرتوان و آثارت ماندگار @};-
فکر می کنم در حس نوستالژی که برای آدمها رخ میده ، یک وجه خیلی قوی وجود داره که اغلب نادیده ست ؛ به طور ناخودآگاه بیشتر همون باعث خیلی از نوستالژی ها می شه .
بیشتر اوقات که فردی میگه : « بله ، دوران قدیم بهتر بود ... فلان سالها صفای بیشتری داشتن ... همه به هم نزدیک تر بودن ... » و یا زمانی که یک نفر دوست داره مدام _ در واقعیت یا در ذهنش _ به مکان های مربوط به سالهای اغلب کودکی اش سفر کنه و از تغییرات ظاهری شون گله مند و افسرده بشه ، به نظرم میرسه به این خاطر باشه :
گذشته ی آدم ها بیشتر دورانیه که در اون برنامه ریزی می کنن ، آرزو پروری می کنن ، هزار نقشه برای آینده دارن ، ... یعنی امروز همون آینده ی رنگارنگ و پر از ایده و موفقیت و تغییر هست برای اون گذشته ها . به خصوص دوران کودکی ،دوران بی مسئولیتی و خوش بینی مطلق و امیدواری برای تغییر ِ حتی هر واقعیتِ تثبیت شده در زندگی آدمهاس. وقتی به اون روزا رجوع می کنیم ، همون حس امید به آینده ، نقشه ها و برنامه های در پیش رو ، ایمان به تغییرات و ... تمام اهداف بلند مدت و چه بسا دور از دسترس دوباره در ذهنمون جون می گیرن . با این تفاوت که احتمالاً در این روزگار به خیلیاشون نرسیدیم و خیلی چیزا عوض نشدن .
برای همینه که همش حسرت روزای گذشته در آدم هست . چون گذشته یعنی هنوز آینده ی به تحقق نپیوسته رو در پیش رو داری و امید به خیلی چیزا ...
و برای همینه که دقیقا از نوستالژی بازی خوشم نمیاد . من همیشه تغییر و پیشرفت ، بدون بازگشت به گذشته رو دوست دارم و می دونم این من ، هزار بار هم که به گذشته برگرده ، خمیر مایه ش همونیه که امروز داره اینجوری زندگی میکنه . ضعف ها و قوت هایی که در سرشت من هستن ، منو در هر لباسی به همین نتایج می رسونن که امروز رسیدم و خیلی تفاوت خاصی پیش نمیاد .
چون یک مسأله ی مهم وجود داره : تضمینی وجود نداره که هر بازگشت به گذشته ، با همین حافظه و تجارب امروزی برامون امکان پذیر باشه تا بتونیم ازشون استفاده کنیم !
کی بود دو روز پیش می گفت « من تا کتابای نخونده مو نخونم ، دیگه کتاب جدید نمی خرم » ؟
کی بود امروز دوباره رفت توی اون کتاب فروشیه پلاس شد ؟ کی آویزون اسم کتابا و مترجم ها و نویسنده ها شد ؟
کی دنبال چند تا عنوان می گشت و پیدا نکرد ؟ ( و البته دست خالی هم برنگشت !)
نکته ی پائولوئی : « هیچ وقت با قطعیت تصمیم خودتو اعلام نکن . چون اولین کسی که با بیشترین نیرو زیرش می زنه خود تو خواهی بود »
راعی درون : « خب البته حماقته که بره های گمشده ، خودشونو از نعمت خوشی های کوچک اما عمیق محروم کنند »
پس به سلامتی همه ی کتاب هایی که لا به لای صفحاتشون گم شدیم ...
آخر فصل پنجم بود که تااااااازه از سوزان خوشم اومد
و وسطای فصل ششم ، شخصیت تام رو پذیرفتم !
« از همه ی اسرار ، الفی بیش بیرون نیفتاد و باقی هر چه گفتند ، در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فــهـم نشد »
آلبوم روی در آفتاب
آواز : علیرضا قربانی
دکلمه : پرویز بهرام
سال هایی بودند سرشار از آرزوی فانوس دریایی ، از بوی گیاهان ناآشنایی که تنها در سرزمین خیالی من می روییدند ، از نواهای ناشناخته ای که در یک جزیره ی دور متعلق به هیچکس و تنها من جولان می دادند ...
روزهایی هستند که در اتاقک آرام فانوس دریایی م سپری می شوند ؛ با منظره ای از تنهایی یک جزیره ی دور از همه و نزدیک به من .
برای فتح قلمرو خوشبختی باید هر روز ریشه ی یک گیاه جدید در ذهن جوانه بزند و نوای ناشناخته تری به گوش برسد .
پارکر اسکاوو بزرگ شد ...
هنرپیشه ی نقش خاله هتی مرد ...
و آیدا گرین برگ در طوفان گم شد
بالاخره به لطف اصرار ٢-٣ تا از عزیزان و ابراز علاقمندی شون و با یه حسن تصادف ، فیلم Twilight رو دیدم .
ازش خوشم اومد .
دلیل ارتباط برقرار کردن من با این فیلم ، از این زاویه ست :
شخصیت محوری که این روزا توی ذهن من حضور داره و جولان میده و به پیش بُرد داستان جدیدم کمک می کنه ، مثل یه خون آشامِ با احساس و منطقی عمل می کنه .
همون طور که ادوارد نمی خواست بلا رو وارد دنیای خودش بکنه تا مبادا آسیبی بهش برسه یا مسیر زندگی ش نامتعارف بشه ؛ این خون آشام دومی هم هی داره دور خودش می چرخه . اما هنوز نتونسته از کمند سرنوشت رها بشه . وقتی جرأت می کنه و وارد ماجرا می شه ، می بینه برعکس اون چه فکر می کرده بستر کاملا آماده شده تا اون وارد چرخۀ زندگی عادی بشه و خیلی چیزا رو که یه وقتی آرزوشونو داشته ، تجربه کنه .
کلارا خطاب به نوه اش آلبا :
« _ تقریبا در هر خانواده ای یک آدم کودن یا خل وجود دارد . آدم همیشه آنها را نمی بیند ، چون آنها را مثل چیز شرم آوری از جلو نظر دور نگه می دارند . آن ها را در اتاق های پستویی پنهان می کنند و در را به رویشان قفل می کنند تا مهمان ها آنها را نبینند . اما راستش را بخواهی نباید خجالت بکشند . آنها هم بندۀخدا هستند .
آلبا گفت :
_ اما ما توی خانواده مان کسی شبیه اینها نداریم .
_ نه. در اینجا دیوانگی به طور مساوی بین افراد تقسیم شده و دیگر چیزی باقی نمانده تا ما هم برای خودمان دیوانه ای داشته باشیم .» صص ۴٣٠_ ۴٢٩
خانۀارواح ؛ ایزابل آلنده
١_
در زندگی آدم قضایایی « بودنی » اند که باید برای به عرصۀ ظهور درآمدنشان آستین بالا زد . بعضی اما آستین و « جزء » را بر نمی تابند ؛ باید بی مهابا خود را پرت کرد در نقطه ای از رودخانه ی زندگی و خود را به تمامی در آب غوطه داد .
٢_ فرستنده ؛ پرکلاغی
three types of people
GREAT people talk about IDEAS
average people talk about things
small people talk about other people
احساس می کنم یه ماشین پیزوری لق لقوی زهوار در رفته ، یا به عبارتی دیگر یه هیولای پیر بی دندون مفنگی منو تسخیر کرده . اگه جدیت داشته باشم باید به قولی روغن کاری ش کنم یا از معجون جوانی استفاده کنم .
یه وقتایی هست ، به چیزایی بر می خورم که حرفای مهمی برام دارن . نوشته هایی هستن که ممکنه اتفاقی باهاشون رو به رو شده باشم ، انفاقای روزمره که کسی نقلشون می کنه ، ... یا گاهی که به جریان زندگی م فکر می کنم و ممکنه به نتایج وحشتناکی برسم ... وحشتناک ؛ چون اگه بخوام رو راست باشم در چنبره ی چیزی لمیدم که اصلا برام خوشایند نبوده و نیست .
کوتاه این که من خیلی ساده تمام شواهد و آثار مشهود رو تا بتونم ، حذف می کنم . حتی به معنی واقعی و عینی کلمه ، کمد و کشوهایی دارم که اون آثار رو بی هیچ نظمی می ندازم توشون و نه چندان راحت ، درشونو می بندم . اون قدر که تموم این موارد ،حالا روی هم رفته برای خودشون یه هویت پیدا کردن . بخشی از ذهنم رو به صورت مدام و تکرار شونده به خودشون اختصاص دادن و در پناه یک پروژه ی در دست اقدام ، اجتماع و قوانینی برای خودشون دست و پا کردند .
با وجود تمام این ها در کنار هم _ حضور شواهد و آثار اشاره شده و حس من در قبالشون _ من یه برنامه رو همیشه دارم در ذهنم مرور می کنم :
باید یه روز بشینم این کمد این وریه و اون قفسه های اونجا رو مرتب کنم .
مسخره ست : خیلی خیلی راحت ، تمام چیزایی که می تونستن سر وقت خودشون انجام بشن یا حتی وقتی ناتمام رها شدن ، از بین برن و دیگه دغدغه ی ذهنم نباشن ، خودشون به یه آیتم تبدیل شدن که باید براشون وقت گذاشت !
حالا حتما این وقتی که باید براشون گذاشت ، قراره یه روزی روزگاری وقت یه سری از کارای دیگه ی منو بگیره .
خب بدترین قسمت همه ی این ماجراهای درهم رونده ، اینه که میام حضورشون رو نفی می کنم در حالی که می دونم وجود دارن و گاه گاه موذیانه به سمتم هجوم میارن .
اما چند روز پیش شعری از پابلو نرودا دیدم که گوشه ی یه وبلاگ نوشته شده بود . خود این شعر هم از اون چیزایی بود که من بلافاصله سیو و بعد پنهانش کردم . اما تا امروز چند بار حضور خودش رو اعلام کرد . این بار دیگه شوخی نبود ؛ ذهنم با یک مراجع خیلی جدی و صادق و محترم رو به رو شده بود که وادار به اعترافش کرد .
« مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر سفر نکنیم
اگر مطالعه نکنیم
اگر به صدای زندگی گوش فراندهیم
اگر به خودمان بها ندهیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
هنگامی که عزت نفس خود را بکشیم
هنگامی که دست یاری دیگران را رد بکنیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر بنده ی عادت های خویش شویم و هر روز یک مسیر را بپیماییم
اگر دچار روزمرگی شویم
اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر احساسات خود را ابراز نکنیم
همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می شود و دل را به تپش درمیآورد
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم
اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یکبار هم که شده از نصیحتی عاقلانه بگریزیم
بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم
بیایید امروز خطر کنیم
همین امروز کاری بکنیم اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم !
شاد بودن را فراموش نکنیم .
پابلو نرودا ، شاعر شیلیایی »
این قضیه چند پهلو داره ؛ یکی کارهای نیمه تمام هست ، دیگه ش گرفتاری در جریان روزمرگی و بی برنامگی ، بعدش برنامه هایی که برای زندگی ش داره آدم و می بینه که مهم هاشون سر موعد انجام نشدن و دیگه خیلی خیلی دارن از موعد مقرر دور می شن و شوخی بردار هم نیستن اتفاقا ، چیزایی که فقط به خود آدم ربط نداره و به اشخاص دیگه م مربوطه بنابراین مراحل چونه زدن و سر و کله زدن و اقناع و قانع و راضی و رضـایت و ... پیش میاد ، تذکــرهایی که آدم بابـت همه ی این تأخیــرها یا سهل انگاری ها یا تغییر رویه دادن ها از زندگش می گیره به شکل های مختلف ، ...
مهم تر از همه ی اینا واکنش خود من در قبال تمام این موارده . همه ی اینا به علاوه واکنش شخص من یه مجموعه ی پیچیده پدید آوردن و اشاره ی من دقیقا به این مجموعه با سر و ته و میان نامشخص هست .
سانتیاگو ی گم شده : به کسی می گن که صحبت کردن از گنج پنهان دیگه اون مفهوم و انگیزش پیشین رو براش نداره . گاهی احساس خطر می کنه از این بابت ؛ اما یه عادت موذی پیش می بردش .
سلیمان نبی !
حاضری یه مدتی جاتو با من عوض کنی؟
« زبان » را اگر به کار نگیریم تحلیل می رود ؛ می شود مثل الآنِ من که نمی توانم بی ترس و لرز بهش اتکا کنم . پر از شکستگی و جراحت ، که از پیش خم و ناراستی هم داشته .
"کلارا" ی درون
***
نگاهت سیر است
با همه ی جانها که به عمق خود فرو می کشد
میل به هیچ کدام ندارد .
اول امسال موقعیتش پیش اومد که بعد از ٢٣ سال برم اونجا . جرأت کردم و رفتم .
آدم با خودش فکر می کنه وقتی یه چند سالی که می گذره _ حتی حدود ۵ سال رو که در نظر می گیریم _ یه جا ممکنه چقــدر تغییر کرده باشه . ١٠ سال که گذشته باشه ، آدم فقط هیجان داره برای دیدن مظاهر تغییرات . اما ٢٠ سال و بیشتر از اون ، شاید از اونجایی که قدرت تصور و تخیل آدم ممکنه خوب جواب نده یا بیشتر سمت فیلمای فضایی و سفر به آینده و ... بره ، نمی تونه تصویر واضحی رو در ذهن ایجاد کنه . معمولاً با یه حس کهن و تاریخی میریم سراغ یه مکانی که این همه ندیده باشیمش ؛ با همه ی خصوصیات مربوط به گذشته ش که تو یاد داریم . هی همه رو مرور می کنیم ؛ اینجا اونجوری بوده ، فلان چی داشته ، اینا اون شکلی بودن ، اونا این شکلی ... انگار مطمئنیم و می ترسیم که هیچ کدوم از اون چیزا سر جاشون نباشن چون همه چیز و همه جا حق داره تغییر کنه ، اونم بعد این همه سال . و چون زمان برای تو حفظشون نکرده ، تو با مرورشون سعی می کنی برای خودت حفظشون کنی . مث یه آمادگی برای رو به رو شدن با خیل عظیم دگرگونی ها و یا مرثیه ای برای از دست رفتن هر اونچه توش خاطره داشتی و کسی تعهدی برای نگه داشتنشون نداشته و تو بی نصیب موندی ...
و چون داری تقریبا بدون تصویر مشخصی از تفاوت های ایجاد شده میری ، وقتی می رسی ، می بینی که همه چی عیــن قبل مونده ؛ از یه بالایی _ که وایستادی و سعی داری تموم منظره های ممکن رو زیر بال و پر بگیری _ می تونی خیلی راحت جای هر چیزی رو مشخص کنی . با یه حرکت انگشت اون درخت کهنسال تک مونده رو نشون بدی و بگی قبرستون ! حیاط سیمانی بزرگ رو فقط با گوشه ی چشمی پیدا کنی ، و کم کم اونقدر پررو می شی که بتونی روی کوه مقابلت جا پاهای بچگی تو تشخیص بدی .
زمان با همه ی بی رحمی ش و قانون های غیر قابل تغییرش ، گاهی انقدر سخاوت مند و با گذشت می شه _ که البته انگار با این کارش هم می خواد برتری شو به رخ بکشه .
رفتم ، دیدم و همین طور بود .
گفتم که لایک می نزنم
تا نداندم .
گفت :
« آن که لایک می نزند ، آنم آرزوست »
نواب گفت : « بعضی آدم ها هستند که تحمل زندگی در غیابشان سخت است . زمانی از یکی از درویش های عجمیر ( شخصی خیلی مقدس )پرسیدم : " چرا این آدم خاص ؟ چرا یکی دیگر نه ؟ " و او این جواب را داد که خیلی خوشم آمد :
" این ها همان هایی هستند که زمانی در بهشت نزدیکت نشسته اند ".
این نظر قشنگی ست ، نه اولیویا ؟ این که ما زمانی در بهشت نزدیک هم نشسته بودیم . »
گرما و غبار ؛ نوشتۀ روت پریور جابوالا ؛ ترجمۀ مهدی غبرایی ؛ نشر افق
صص ٣-١٨٢
[ هر انسانی باید در درون خود شعلۀ مقدس جنون را فروزان نگاه دارد و همچون فردی عادی رفتار کند ]
و همون اول ، احساس کردم این سطر برای احوال این روزای من نوشته شده _ یاد وقتایی افتادم که برای اطمینان خاطر ، به کتاب « مبارز راه روشنایی » ش تفأل می زدم !
[ همۀ انسان ها متفاوتند و باید هر آن چه امکان دارد انجام دهند تا چنین باشند ]
غیر از معنی اصلی و کلی ش ، برای من در حکم تأیید پذیرفتن سرنوشت بود ؛ در کنار تمام تلاش هایی که داریم انجام میدیم این روزا .
[ کتاب معجون عشق ؛ گفتگو با عامه پسندها ؛ نوشتۀ یوسف علیخانی ]
« فکر می کنم این نویسنده ها [ عامه پسندها ] آدم های زیرک و باهوشی هستند که در لحظه شما را به خنده ، گریه ، خشم و نفرت وا می دارند ولی کارشان خیلی از اصول یک اثر هنری را ندارد . خودشان هم می دانند آثارشان ماندگار نیست و برای امروز نوشته شده . کتابشان یکبار مصرف است مثل روزنامه . نمی شود کارشان را با اثر هنری مقایسه کرد ولی در کارشان رازی هست که ما نویسنده های جدی آن را فراموش کرده ایم؛ راز آن قصه است و تعلیق » .
« ... به این باور رسیده ام که چیزی در آثار و کتاب های عامه پسند هست که در کارهای جدی وجود ندارد . برایم مهم بود آن چیز را پیدا کنم و شروع کردم به نوشتن دربارۀ آنها .
نویسندگان جدی ما فقط تمرکز کرده اند روی زبان و تکنیک و از اصل ماجرا غافل شده اند . تکنیک باید طوری باشد که کسی متوجه آن نشود و نرود توی چشم مخاطب . »
« مسأله این است که آنها می دانند مخاطب چه می خواهد . حجم کتاب آنها نسبت به کار نویسندۀ جدی خیلی بالاست . اینها اعتقادی دارند و درست هم می گویند که کتاب زیر ٣۵٠ صفحه فروش نمی رود . این را با چشم خودم توی نمایشگاه دیدم که کتاب صد صفحه ای فلان نویسندۀ روشنفکر جدی نویس را نمی خرند ولی کتاب ٣٠٠ صفحه ای اینها را می خریدند »
خردنامۀ همشهری ( ویژه نامۀکتاب ) ؛ شمارۀ ۵١ ؛ تیر ٨٩ ؛ صص ۵٠_۵٢ .
این آدم شادی خودش از یافتن موزیک های دوست داشتنی شو ثبت می کنه در گوشه ای از تاریخ ، باشد که شخص دیگری خوشش آید :
دانـلود کنید :
[ Yanni/ November sky (Bajo en el cielo de Noviembre) / Ender thomas ]
[Ritual de Amor (Desire) / Ender thomas & Yanni ]
[ Mi todo eres tu (Hasta el ultimo momento) / Chloe & Ender & Yanni ]
[ Ritual de Amor (Desire) / music ]
[ Until the last moment / music ]
« ویــرانی ، نه از بیان حقیقت ؛ بلکه از کتمان حقیقت روی می دهـد . »
دل سگ ؛ میخائیل بولگاکف ؛ ترجمۀ مهـدی غبرایی ؛ نشر تندیس ؛ ص ١٧٣
( مقالۀ انتهایی رمان / نوشتۀ شمس لنگرودی )
علی عمادی می گفت :
٨ پائه ، ٨ تا پیشگویی کرده و تیم اســپـانـیـا با ٨ گل پس از ٨٠ سال ، هشتــمین کشوری بود که جام جهانی رو برد !
puyol سرت درد نکنه !
تشکر ویژه هم از Casillas بابت حفظ چارچوب دروازه
راستی یادم نره از [ هش پائه ]هم تشکر کنم .غذای ٨پا چیه براش بگیرم ببرم ؟
اسپانیا جان !
حتماً حواست هست که الآن دیگه جزو ۴ تیم برتری .
یه امشبو جلوی آلمان جان ( سلام عرض کردیم آقای آلمان ) تاب بیار.
واسه فینال م یه فکری می کنیم ؛ دعایی ، انرژی مثبتی ، سوتی ،تشویقی ، هیجانی ، ...
٢ سال پیش رو یادته دیگه ؟
اول شدی توی اروپا ، ... یادته چقد کیف داشت ؟ ...
آفـــــــــــــــــرین ! خوب بازی کن امشب باشه ؟
گراسیاس
* مرتبط : [ واسه فینال ، اسپانیا رو بخور !]
می شه گفت همیشه این طوری نیست که سیمرغ ، یهویی سیمرغ بشه ... گاهی باید آشیانه شو عوض کنه ... چند بار شاید .. بیش از یک بار کلاً .
هی بشینه از بالاهای هر جایگاهی ، دور دست ها رو دید بزنه ... چشم بدوزه ... منتظر بشه ... بیینه افق مورد نظرش از کدوم زاویه بهتر دیده می شه .. اصلاً کدوم مکان به افق های ناممکن بیشتر راه داره ... دید داره .
بعضی آفاق هم که فتح شدن ، دیگه درنگ جایز نیست . باید کندن و رفتن . ...اما دور دست هایی هستند که همیشه باید درنوردیده بشن . هر مولکول هواشون با مولکولای دیگه متفاوته ... باید تا می شه تو هواشون نفس کشید ... تا بی نهایت درشون مأوا کرد ، موندن ؛ انگار از آغاز اون جا بودی و هیچ به رفتن فکر نخواهی کرد ... مثل بهشت .
* تقدیم به : گزارش به خاک یونان و کازانتزاکیس و ترجمۀ صالح حسینی / Yanni و پرواز خیال انگیز ش
** درست دَه سال پیش ... گیریم ٣-۴ ماه زودتر .
« می دانی ، به نظر من مغز انسان در واقع شبیه یک انباری کوچک و خالی است و آدم باید اثاثی را در آن انبار کند که خودش انتخاب می کند . آدم احمق هر جور تیر و تخته ای که پیدا کند آن تو می گذارد . طوری که برای دانشی که ممکن است به کارش بیاید جایی باقی نمی ماند یا ، در بهترین حالت ، با کلی چیز دیگر قاطی می شود و به زحمت دستش به آن می رسد . خب ، کارگر ماهر البته خیلی دقت می کند که چه چیزهایی را در انباری مغزش جا می دهد . چیزی نگه نمی دارد مگر ابزاری که ممکن است برای انجام کارش به دردش بخورد ، ولی این مجموعۀ ابزارش بسیار متنوع است و خیلی هم مرتب و منظم . اشتباه است اگر تصور کنی که این اتاق کوچک دیوارهای انعطاف پذیری دارد و هر اندازه که بخواهی بزرگ می شود. یقــین داشته باش زمانی می رسد که در مقابل هر اطلاعاتی که اضافه می شود ، چیزی را که قبلاً می دانستی فرامـوش می کنی . بنــابراین بی نهــایت اهمـیـت دارد که اجـازه ندهی واقعـیـت های بی فایده واقعیت های مفید را بیرون برانند ». ( صص ١٨_١٧ )
اتود در قرمز لاکی ( مجموعه داستان های شرلوک هلمز ) ؛ سر آرتور کانن دویل ؛ ترجمۀمژده دقیقی ؛ نشر هرمس .
منم یه بولمیای خفته دارم که هر از گاهی بلند می شه ، چرخی میزنه ، دلی از عزا درمیاره ... بعد با خیال راحت بدون عذاب وجدان ، در حالی که ضربه های کوچیک به شکمش می زنه ، به خواب زمستونی ش فرو میره
* الآنم رفتم براش یه قوطی شکلات مغزدار گرفتم !
در زندگی م همیشه نامه های ننوشته ای وجود داشته اند که دوس داشته ام بذارمشون تو یه بطری و بفرستم برا گیرنده
معلّمی هم داشتیم به نام غلامحسین آهنی که در همین اواخر فوت کرد . همۀ کسانی که شاگرد او بودند می دانند او عاشق درس دادن بود و عجیب است که از تابلو نویسی دکان به استادی دانشگاه رسید . مدرک او هم تصدیق مدرّسی بود . برای این مدرک امتحانی در دانشگاه منقول و معقول می گرفتند ... آهنی به کسانی که علاقه به درس خواندن داشتند ، رایگان در مواقع قبل از شروع مدرسه ، وسط زنگ های تفریح و بعــد از تعطیــل مدرسه ، هنــگام ظهــر و پس از تعطیــلی مدرسه می ایستاد و درس می داد . گاهی رئیس دبیرستان به او اعتراض می کرد که چرا خستگی در نمی کند. اما این تدریس ها را دوست داشت . مثلاً مدرسه ای بود به نام جدّه ، از مدارس قدیمی اصفهان ، من و یکی دو نفــر دیگر صبــح های زود می رفتــیم آنجا و در حجــرۀ او درس می خواندیم تا ساعت ٧:٣٠ . بعد از آنجا می رفتیم مدرسه . در آنجا پیش او متون قدیمی می خواندیم . اکثر این متون هم کتاب هایی بزرگ با جلدهای چرمی بودند . کتاب ها شکل و شمایل نامتعــارفی داشتنــد که من در مدرسه جایی آنها را مخفــی می کردم تا دانش آموزان نبینند و مسخره ام نکنند . این معلّم بیشترین تأثیر را بر من داشت و خیلی هم آدم سلیم النفسی بود ... ( صص ٧-۵۶ )
[ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: ضیاء موحد ]
Now, in Shattered Love, he poignantly recounts his lifelong struggle to find happiness
[ این کتاب ] از این آقا :
( هنرپیشۀ نقش پدر رالف در مینی سریال پرندۀ خارزار )
اینم آدرس سایت شخصی شون :
و اینم آدرس نقاشی هاشون :
http://richard-chamberlain.com/gallery.html
« مرگ از بین رفتن روشنایی نیست
خاموش کردن چراغ است ،
آن گاه که
سپیده دم پدیدار می شود »
* دیشب با شنیدن این شعر تاگور از برنامۀ کتاب ۴ ( شبکۀ ۴ ) غافلگیـر شدم
در برخی چیزها گونه ای اعجاز وجود دارد ؛ شنیدن صداها پیش از دیدن تصویرها ، خواندن کتاب ها پیش از شناختن نویسنده ها و دیدن تصویرشان ، ...
ذهن به تکاپو می افتد و در زمینۀ بکر بی انتهایی که این بی دسترسی به اصل و منبع برایش فراهم کرده ، از روی شواهد اندک خود را به آن نزدیک می کند .
یک نمونه :
یک سال از خواندن « کیمیاگر » گذشته بود . هیچ رد و نشانی از نویسنده اش نداشتم ؛ نه کتاب دیگری ، نه زندگی نامه ای و نه تصویری . پشت ویترین یک کتابفروشی ، تصویر کوچک پیرمردی با لبخند و ریش پروفسوری در پشت جلد یک کتاب توجهم را برای چند ثانیه جلب کرد . می گذشتم و در ذهن می گفتم : « پائولو باید مثلاً این شکلی باشد »
بار دیگر که مجال بیشتری داشتم سرکی کشیدم تا ببینم تصویر ذهنی من از پائولو ، در واقع از آن ِ کدام نویسنده است . با این کتاب مواجه شدم :
کوه پنــجم
نوشتۀ پائولو کوئلیو
ترجمه قرزاد همدانی
و عکس پشت جلد آن تقریباً این بود :
و این شهر ، شهر خوبی ست
وقتی از کتاب فروشی ش دست پُر _ خیــلی پـُر _ بر می گردی ،
و از اغذیه فروشی محبوبت یه پرس کشک بادمجان می خری ،
بانک ها نسبتاً خلوت ،
به دارایی های میان مایه ت یک شال دورو _ همرنگ مانتو نوئه _ اضافه می شود ،
داروخانه های خوب ،
و در نهایت رضایت و خرسندی برای یک روز به یاد ماندنی .
_ شادی های کوچک زندگی _
درود بر شهر خوب !
تا این لحظه تنها یک نقص در تصمیم جدید دیدم :
« خیلی دوست دارم برات بنویسم و نمی نویسم »
.
* ایزابل آلنـده ، در مدتی که دخترش پائولا بیمار و بستری بود ، کنار بستر او و برای او می نوشت ... تمام زندگی و احساسش را ...
اولین بار نیست که تلاش می کنم به پائولای بزرگوار خودم پناه ببرم ؛ که همیشه در زمان بی مخاطبی ، خطوط نانوشته اش را در اختیارم می گذارد
سالهای سال پیش از این ، در لایه های مختلف ذهن کمال گرای خودم حتم داشتم به گونه ای دنیا را دگرگون می کنم _ دنیا برایم پنج قاره ی جداگانه نبود ؛ هنوز پانگه آ ی به هم پیوسته بود .
تا سالها پیش سایه ای از این ذهنیت مشعل دار آرزوهام بود ؛ که پر از نقاط قوت خواهم شد ...
رفته رفته باورم شد آنکه گفته « باید از خود _ دنیای درون خود _ شروع کرد » راست گفته ...
این روزها فهمیده م به دور از آرزوها و ترس های همیشگی ، خودم را زندگی کنم _ با همه ی قوت ها و ضعف ها .. و مطمئنم همیشه راعیها ، کیمیاگر ها و لاست هایی هستند که چراغ راهم شوند
امضا : برّه ای که از گم شدن نمی ترسد
چرا وقتی آدم هر سال از نشر افق و نیلوفر سراغ فرد مورد نظر رو می گیره و فکر می کنه ممکنه در برنامه های هرسالۀ دیدار با خوانندگان و اینا افرادی رو ببینه از نزدیک * ...
این اتفاق نمی افته و همه بعید می دونن و ...
درست همون سالی که آدم مربوطه ، روزای آخر پاشو میذاره توی نمایشگاه ، اونم با یه دلیل دیگه ، می بینه هه هه ؛ افراد مورد نظر اومدن و دیدار کردن و رفتن ...
شانسه به خدا !
* _نمایشگاه کتاب و غرفه های انتشاراتی ها رو می گم
واژۀ Magic ( جادو ) از واژۀ Magus *، که نام یکی از موبدان ستاره شناس زردشتی مربوط به منطقۀ Medes ** است ، مشتق می شود .این کلمه در نیمۀ دوم قرن چهاردهم از فرانسوی قدیم وارد زبان انگلیسی شد .
خردنامۀ همشهری ؛ فروردین 89 ؛ مقالۀ برتر از افسون و جادویی ( گزارشی دربارۀ کتاب های علوم غریبه ) ؛ ص 16 .
* مجوس . در فارسی قدیم به شکل مگوش وجود داشت .
** کلاً انگار این واژه از اسم یک منطقه گرفته شده . حالا معنی اسمی که روی اون محل گذاشته بودن چی بوده ، بر بنده معلوم نیست . به احتمال زیاد این اسم اصلاً نباید ربطی به جادو و اینا داشته باشه . جالبه ! این یکیو نمی دونستم .
نجف دریابندری در بیمارستان هم می خندد / فهیمه راستگار نزدیک سه سال است که در منزل خود بستری است
« دو کتاب جزیره ی گنجو کنت مونت کریستو در آن سال های سخت ، اعتیاد خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان شوق این که نفهمم تا جذابیتش را از دست ندهد .
از آن کتاب ها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتاب هایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند . » ( ص ١٧٢ )
زنده ام تا روایت کنم ؛گابریل گارسیا مارکز ؛ترجمه ی نازنین نوذری ؛ انتشارات کاروان .
... در آن دورۀ دو سالۀ کارمندی کنار پنجره می ایستادم ،درخت ها را تماشا می کردم و به خودم می گفتم «بعد از آن همه پرواز ،خوب سقوط کرده ای ! اگر قرار بود به اینجا برسی ،دیگر آن همه تب و تاب لازم نبود ». می خواهم بگویم روح من چیز دیگری می طلبید . یعنی عقیده دارم هنرمند خودآگاه و ناخودآگاه همه چیز را فدای هنرش می کند ...
* مهدی غبـرایی ( از مجموعۀ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران) ؛ نشر ثالث ؛ ص 166.
« ... جهان امروز با نیازهای زیبایی شناسی ِ برآورده نشدۀ فراوانی رو به روست ... »
* مجلۀ « خردنامه» همشهری ؛ شمارۀ ۴١/ فروردین ٨٩ ؛ ص١٠ .
آدم همیشه گله داره که تا نگاه می کنه ، می بینه وقت کم آورده و نتونسته حرف بزنه .. حرفاش همیشه ناگفته می مونن و کهنه می شن ... سرد می شن و بازگو نمی شن هیچ وقت .
امان از وقتی که واژه کم بیاد . دوستی به جایی برسه که پشت سرهم ، هی چند دقیقه چند دقیقه زل بزنی به صفحه ی روبروت و ندونی چجوری واژه ها رو ادامه بدی تا بشه یه پاسخ کوتاه برای حرفاش ... برای چیزی که انگار از اول هم می دونستی اونی که باید ، نخواهد بود
گاهی اوقات واژه ها زمان رفتن رو تعیین می کنن ... حالا بیا و خدای زمان باش !
توصیه ای به دوست داران پر و پا قرص آثار ژوزه مارو دِ واسکـُنسِلوش*
اگر احیاناً کتابی از ایشان دارید با عنوانبَـنانا براوا ** ، دیگر موز وحشی *** شان را تهیه نفرمایید . چون اگر این را دارید ، خوب است بدانید که این همان است و اگر آن را دارید ، ...
* این نام به صورت ژوزه مائورو دِ واسکنسلوس هم برگردان شده به فارسی . اما گویا تلفظ درست ( پرتغالی ) ش ، آن یکی است .
** ترجمه ی قاسم صنعوی / نشر علم .
*** ترجمه ی عباس پژمان / نشر مرکز .
_ خیلی غمگین است ، خیلی . از آن معدود آثاری که بدون اندکی لبخند و امید ، فقط می توان برای قهرمانش گریست و با گرفتگی ِ درون دست و پنجه نرم کرد ، بیرون رفتی پیدا کرد ؛ به هر قیمتی ، به هر دست و پا زدن و خراشیدن و از پا ننشستنی .
_ این یعنی امیدمان بر باد شد دیگر . چه خیال ها در ذهن نبافتیم که : ای جان ! ژوزه واسکنسلوش هایمان قرار است بشود شش تا . ...
_ ولی چقدر دوست تر می دارم این گول خوردن های خوش بینانۀ آنی را که تا مدت ها پر شور و جستجوگر نگه م می دارد ؛ حتی به قیمت دماغ سوختگی های بعدش . که اصلاً بهم خوش نمی گذرد وقتی از قبلش می دانم " این ، اونه " و نباید درخششی باشد در نگاه و نقشه ای شکل نگیرد در سر برای رفتن و رسیدن . ...
_ این همان است ؛ همان موسی ِ جان است که از چوپان شدن دست می کشد و قصد بالا رفتن از طور را می کند ، حتی اگر به قله ای ، مأمنی نرسد ، سنگ هایی از زیر پاهایش در بروند ، جایی برای پنجه انداختن و اطمینان نیابد ... مهم این است که در زمرۀ طور نوردان ش بیاورند ، که چوپانی نکند بیش از این و گله را بگذارد به حال خودش ... بالأخره که صدایی ، نوری ، شعله ای می بیند ...
.
.
این همانیدر اصل به معنای تشبیهاست و اتفاقی که در ذهن می افتد تا تشبیه به صورت یک هنر متجلی شود . اما در واقع این جا ربطی به مطالب پست ندارد و تنها از ظاهر این واژه ها استفاده شده است ...
ای کوفت بگیرند این مرض را که آدم هر وقت پُستی را در ذهنش بنویسد ، باید آرزوی مکتوب شدنش را به ...
لا اله الّا الله !
معمولاً محال است دیگر بتواند روی کاغذ بیاوردش .
خب این درد ( ای درد بگیری ای درد ) ... دارویی دارد که استفاده از آن خودش به ریاضت و هشیاری خاصی نیاز دارد . به عنوان پادزهر ، آدم می تواند هر گاه نوشتنش گرفت و در موقعیت مناسبی نبود ، از پرورش و نوشتنش در ذهن جلوگیری کند . خدا وکیلی جواب می دهد !
پ. ن. : آدم باید یادش باشد اگر موفق شد از انتشار این ویروس در ذهن جلوگیری کند ، حداقل به خودش یک مرحمتی بکند ؛ نمی میرد اگر بردارد ایدۀ مورد نظر را در جایی ثبت کند تا وقتش برسد .
آقای سلین عزیز ؛
شما به بزرگواری خودتان این بار را ندید بگیرید . با این حال ، آخِر خون شما از خون نابُـکف مان رنگین تر نیست که خنده در تاریکی اش بعد از چندین صفحه رها شد و نسخۀ شخصی آن تنها در کنار دعوت به مراسم گردن زنی جا خوش کرده ... پنین اش خریداری نشده ... باز هم بود ... چشم ... آخ آخ .. لولیتا را که دیگر نگویید که از « ل » تا « ا » اش گیر و گره دارد ...
یا همین گابوی نازنین مان ؛ سر ِ ساعت شوم و زیستن برای باز گفتن اش همین بلا آمد ..
حالا شما دل نگران مرگ قسطی نباشید ؛ دست کم مترجم اش ( مهدی سحابی ) این آدم را آن قدر مدیون کرده که کلاً ، به زودی زود ، پرونده ای برای سلین خوانی باز کند _ مگر نه این که گفته اند ترجمۀ خودشان از این اثر شما را چهار / پنج بار خوانده اند ؛ بس که خوب برگردان شده و بس که کتاب نازنینی ست ؟
اوه اوه ... یادش نبود این آدم که سفر به انتهای شب شما یه گوشه کناری منتظر است . این را دیگر به مرحوم فرهاد غبرایی هم مدیون است کلاً !
ای موسی ِ جان ، چوپان شده ای !
بر طور برآ
ترک ِ گــَله کن !
.
.
.
ای بابا !
می گویم ، همان نوای آغازین تصنیف دود عود کافی ست تا دل آدم از بیخ و بن بلرزد و کلاً احوالات شخص کـُن فــَیـَکون شود ؛ بعد از آن دو دقیقۀ نخست برای من که دیگر فرقی نمی کند یوسف خوشنامی بر بام دل خوش خرامیده باشد ؛ ... برود دولت ِ منصور دیگری ای باشد اصلاً .
ای وای ِ دل ، ای وایِ ما !
*********
صالح حسینی _ مترجم کتاب « خشم و هیاهو » _ در انتهای این کتاب و در مقاله ای به نکات عمدۀ آثار ویلیام فاکنر اشاره کرده . یکی از این نکته ها ، توجّه فاکنر به متون قدیمی مثل کتاب مقدس و اُدیسۀ هُمر هست . فاکنر اثری داره با نام « As I lay dying » که توسط نجف دریا بندری با عنوان گور به گور ترجمه شده . مدت ها پیش در یه سایت خوندم که این معادل فارسی نمی تونه برای نام کتاب درست باشه . البته خوب ، معنای لفظ به لفظش می شه « جان که می دادم » ( نگاه کنید به خشم و هیاهو ؛ ترجمۀ صالح حسینی ؛ نشر نیلوفر ؛ چاپ پنجم ؛ ١٣٨۴ ؛ ص ٣۶۶ ) و شاید هم بشه عنوان « رو به موت » رو برای معادل لاتینش در نظر گرفت . امّا با توجه به متن خود داستان که در اون افراد یه خونواده دارن جنازه ای رو از یه نقطه به نقطه ای دیگه می برن تا دفنش کنن، نام گور به گور خیلی هم مناسب به نظر می رسه .
نکتۀ اصلی که داشتم بهش اشاره می کردم این بود که ، این نام (As I lay dying ) رو فاکنر از کتاب ادیسۀ هُمر و با توجه به بخشی از گفتگوی آگاممنُن و اُدیسه ، در دنیای مردگان ، برای کتابش انتخاب کرده . آگاممنُن در حال توضیح دادن لحظات پیش از مرگش، این طور میگه :
« من که روی شمشیرم افتاده بودم و جان می دادم ... » و اشاره می کنه که کسی چشمان و دهانش رو هنگام مرگ برهم ننهاده . صالح حسینی شخصیت Darl در داستان رو با آگامِـمنُن مقایسه می کنه که او هم با چشمان و دهانی باز ، در تیمارستان جکسن ( دنیای مردگان ) می میره . ( منبع پیشین ؛ صص ٧_٣۶۶ ) .
فاکنر در مورد نوشتن این رمان میگه :
« در تابستان ١٩٢٩ که در نوبت شبانۀ کارخانۀ برق آکسفورد مشغول کار بودم ، از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۶صبح ، زغال را از انبار تا کورۀ بخار با چرخ دستی حمل می کردم . حدود ساعت ١١ شب که فراغتی حاصل می شد و می توانستیم استراحتی بکنیم ، در مدّت شش هفته ، بین ساعت 12 تا 4 صبح این کتاب را نوشتم »( تفسیرهای زندگی ؛ ویل و آریل دورانت ؛ ترجمۀ ابراهیم مشعری ؛ نشر نیلوفر ؛ ص ٢۶ )*.
به طور خلاصه افراد خونوادۀ مورد اشاره در این رمان ، در مسیر تشییع جنازۀ طولانی مادر خونواده ، « ده ها مصیبت و بدبختی به سرشون میاد »(١) . خود فاکنر به این موضوع اشاره می کنه و میگه :
« به همۀ بلایای طبیعی که امکان دارد بر سر خانواده ای فرود آید ، فکر کردم و گذاشتم همه چیز اتفاق بیفتد »(٢)( ١ و ٢ : کتاب پیشین ؛ ص ٢٧ ) .
در انتها : گور به گور رو نشر چشمه منتشر کرده .
* جالب این جاست که مترجم تفسیرهای زندگی عنوان « در بستر مرگم » رو برای این کتاب فاکنر در ترجمه ش ذکر کرده .
١_
این که آدم مدتی سـِـر هرمس را بخواند و تا بعدترهایش ، هر از گاهی ، سری به بارگاه خدایی ایشان بزند و بدتر از آن ، مشترک صفحه های « رفقا و اذناب » گرامی ایشان باشد _ همۀ این ها اگر حتی پرسه های جسته و گریختۀ خاموش ( آف لاین ) و تا حدی مشتاقانه باشد _ کافی ست تا این بندۀ فانی هم هوس کند خدایگانی بنویسد .
اصلاً گویا از دیر باز خاصیت بشر این بوده که از خدای خویش تقلید کند . گیریم حالا یک نفـر بیاید این وسـط برای خودش دم و دستـگاهی مجازی بیـافریند و از المــپ و زئوس و این ها بگوید و خودش هم خدای سخن باشد ( هرمس در اساطیر کهن ، رب النوع سخن وری بوده دیگر . حالا آن « بازرگانی و دزدی » که به دنبالش می آید به کنار _ که البته در آدم نوعی حس شیطنت و رندانگی شیرین نسبت به این خدا بیدار می کند _ اما همان واژۀ هرمنوتیک که همیشه وسوسه گر است و دری به دیگر سو ، کافی ست تا آدم را به کرنش در برابر نامی وابدارد که این واژه از آن گرفته شده ) و این یک نفر از قضا هنرمند باشد ، معماری بداند و کتاب زیاد خوانده باشد و چپ و راست از فیلم های خوب بگوید و باز هم از قضا به آقای ونه گات مرحوم علاقه داشته باشد و .... و به خیلی های دیگر که در لیست خداهای قابل تقلید ما هستند ...
آن وقت است که آدم بدجوری دلش غنج می زند برای الگو برداری . گیریم که آن عرش کبریایی _ مثل قلمرو دیگر خدایان _ جولانگاه ما نباشد ؛ اصلاً سبک بوده گی و مشی و دیدگاه و اینها متفاوت باشد ...
اصلاً مسأله در شباهت کلی و حتی علایق مشترک نیست . چیزی که آدم را وسوسه می کند و مثـل یک شعـلۀ موذی ( بگویم « کـرم » بد است دیگـر ) به جان ذهـن آدم می افتد فقط نوع بیان است . درست مثل این که مواد لازم را در اختیار یک استاد کار بگذاری و او به سبک خودش هیأتی باشکوه برایت بیافریند ؛ آن چنان که ارزش و شکوه مواد اولیه در سایۀ این هیأت جدید قرار بگیرند . مسأله دقیقاً آفرینش است ؛ اینکه کورتی نازنین یا آقایان کوئن و آلمودوار و رضا قاسمی و استر و همۀ این عزیزان ، مخلوقاتی در خور تحسین داشته باشند اما بالاخره یک نفر پیدا شود و از این مخلوقات در خلق جهانی دیگر _ جهان کاملاً مختص به خودش _ به درستی استفاده کند . و این « کاملاً مختص بوده گی » منجر می شود به یک سبک شخصی در بیان دیدگاه ها و ذهنیات و این ها . آن وقت درست که این آفرینش جدید به شخصی که در آن فضا زندگی نمی کند ارتباطی ندارد ؛ اما زبان بیانش شیفته کننده است . آدم را می برد با خودش و گاهی اجازه می دهد دزدکی سیر کنی در آن فضاهایی که مال خودت نیست .
جمله های سـِـر هرمس با آن واژه هایش ، حرف ربط هایش ، کش و قوس هایش آدم را به دام می اندازد . ( حالا من کاری با این ندارم که چندتا از رفقا و اذناب ایشان هم خواسـته یا ناخواسـته _ تا حـدی _ شبـیه ایشان می نویسـند و آدم تا بخـواندشـان ، می فهمد سِر هرمس خوان قهّاری هستند .)
خود خودم در بهترین حالت هم با تقلید از سبک نوشتاری هیچ نویسنده ای موافق نبوده ام . چون در همان « بهترین حالت » می شوی بهترین مقلد یک نویسندۀ معروف که این با ذات خلاقانۀ نویسندگی در تضاد است . اما تقلید اگر منجر شود به خلق یک سبک شخصی _ آن هم موفق و کارآمدش _ کار بدی نیست . زیرا این تقلید هوش و درک بالای مقلد را می طلبد که ذات نوشتۀ محبوبش را دریافته باشد و به روح آن رسوخ کرده باشد .
حالا به هر صورت بعد از گذشت دو سال و اندکی بیشتر ، معلوم است بالاخره دارم اعتراف می کنم که وسوسۀ این تقلید به جان من هم افتاده است ؛ از همان ابتدا .
گاس هم که یک مدتی خدایگانی نوشتیم برای دل خودمان ( سلام سر هرمس )*. گفتیم که اگر کسی خواند و _ بلا تشبیه _ ذهنش خواست به سمت و سوی از ما_ بهتران برود ، متهم به دزدی نشویم و دیگر این که اصلاً شباهتی در کار نیست ؛ تنها یک برداشت آزاد ذهنی است که ممکن است هنگام نوشتن به سراغ آدم بیاید. آدم است دیگر ؛ گاهی تقلیدش می گیرد ( باز هم سلام ) . شاید یک بار یا نهایتش چند بار نوشتن و تجربه کردن ، منجر به نوعی فاصلۀ سازنده و رستگار شدن راقم این سطور شود .
* این « سلام کردن » هم خودش یک « سلام کردن » جداگانه می طلبد . این قانون کپی رایت در بارگاه المپ نشینان و رفقا و اذناب است که به جای زیرنویس دادن ، به صاحب ایده و اصطلاح سلام می کنند .
٢_
مطلب قبلی طولانی شد . این را هم برای دل خودم بگویم تا یک وقتی یادم نرود کشف ارزشمند مبهوت کنندۀ این روزهایم را .
هیچ وقت فکر نمی کردم آدمی را پیدا کنم که تا حد خیلی خیلی زیادی شبیه آن تصویر ذهنی دوست داشتنی و ایده آلی باشد که سال های پیش تر ، از خودم داشتم . این آدم دقیقاً ( این که می گویم « دقیقاً » یعنی با تفاوت های اندکی ، که گاه چندان مهم نیستند ) مانند همان تصویر ذهنی دوست داشتنی زندگی می کند و همۀ آنچه برای خودِ آن روزگارم می خواستم ، دارد .
آدم وسوسه می شود بداند تصویر ذهنی او از خودِ این روزگارش چه بوده که به این جا رسیده .
خداوندا ! گاهی چه شگفتی های شیرینی به بنده هایت هدیه می کنی .
There’s a story … a legend about a bird that sings just once in its life . From the moment it leaves its nest, it searches for a thorn tree and never rests until it’s found one . And then it sings … more sweetly than any other creature on the face of the earth … and singing it impales itself on the longest , sharpest thorn
But as it dies , it rises above its own agony to out- sing the lark and the nightingale . The thorn bird pays its life for just one song ; but the whole world stills to listen , and God in his heaven smiles....[It means] That the best , is bought only at the coast of great pain
پدر دو بریکاسار :
_ چی شده ؟
مگی :
_ هیچی !
... ( کمی بعد ادامه میده : )
_ پسرا همراه پیت ، به سمت تمام چراگاه های دور دست سواری می کنن . اونها حتی به من اجازه نمیدن روی اسب بشینم .
_ خب مگی ، شاید مامانت فکر نمی کنه این کار برات بی خطر باشه .
_هاه ، اون حتی نمی دونه که من زنده م . حواسش به هیچکی نیست به جز فرانک . اما من یه چیزی بهتون می گم پدر ؛ وقتی بزرگ شدم ، هیچ وقت یکی از
بچه هامو بیشتر از اونای دیگه دوست نخواهم داشت .
( پرنده ی خارزار )
* مقایسه بشه با زمانی که دین ( پسر مگی ) به دنیا میاد ... علاقه ی بیش از حد مگیبه اون با تمام جلوه هاش ... و مهم تر از همه دلیلش !
همه چیز دقیقاً تکرار می شه ؛ انعکاس تقدیر مادر در سرنوشت فرزند .
** معمولاً هر چیزی که ادعاش رو بکنیم ، به عنوان یه آزمون در معرضش قرار
می گیریم .
I never felt such ecstasy in God’s presence as I felt with her .
I found a pleasure in her I never dreamed existed .
No just in her body ; but because I love to be with her , smile at her , talk with her , share her food , share her thoughts .
I wanted never to leave her
1_
برای این که بتونن همیشه در کنار هم باشن ، به کاپیتان پیشنهاد کردن که پرچم مخصوص بیماری وبا رو بالا ببره تا هیچ بندری اجازۀ توقف به اونا نده .
اینطوری بود که به یُمن وبا عاشق موندند و پس از سالهای طولانی ، مرحلۀ نوینی رو در زندگی شون آغاز کردند .
* ( پ. ن. خصوصی ) : تقدیم به فرمینا داثا ی عزیز و با تشکر از سوار ِ اسب چوبی و « آ » که در کشف این کتاب همراهی کردند .
2_
« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » ( ص 176 )
با خوندن این بخش از کتاب می شه به یک سری تردیدها غلبه کرد و اشتباهات شیرین ذهنی رو اصلاح کرد ؛ غلط های فاحشی که _ شاید مث یه مادۀ مخدر وسوسه کننده _ ما رو بارها و بارها در ورطۀ هولناک تجربۀ مکرر تلخی ها و دورهای بی مورد زندگی گرفتار می کنه .
درسته ... وقتی دکتر اوربینو از پاریس زیباش بر می گرده ، همین که از عرشه پا به خشکی میذاره ، واقعیت در هیأت بوهای مشمئز کننده و مناظر اسف انگیز ، یک دنیا تصور واهی بهشت گونه از زادگاهش رو در هم می شکنه و شهود جدیدی رو بهش هدیه می کنه .
* شخصاً گواهی میدم بیشتر رمان ها اگر به درستی خونده بشن ، می تونن تکلیف خیلی چیزا رو در زندگی مشخص کنن . . . . خیلی چیزا ....
** کلاً باید دقت کرد و عشق رو از وبا تشخیص داد !
چرا تدی بــِر ؟
« تئودور روزولت _ که رفقاش اونو تدی صدا می کردن _ به شکار خرس علاقۀ زیادی داشت . اما یه روز از شکار خرسی که در دام افتاده بود ، منصرف می شه . از اون روز به بعد در کاریکاتورهایی که از روزولت می کشن ، همیشه یه خرس هم حضور داره . به همین دلیل خرسای عروسکی به teddy bear معروف می شن ؛ یعنی خرس روزولت » .
* تاریخچۀ ساخت خرسای عروسکی به حدود سال 1904 ( آلمان / خانوادۀ Steiff ) بر می گرده .
« شبکۀ 4 ، برنامۀ موزه های صنعتی »
روی سنگ چینی نشستیم و کلیسا را نگاه کردیم . باز هم پطروس بود که سکوت را شکست :
_ می دانی باراباس یعنی چه ، پائولو ؟ بار - Bar- یعنی پسر و آبا –Abba- یعنی پدر .
او خیره به صلیب بالای برج نگاه می کرد . ... با صدایی که در میدان خالی طنین انداخت ، گفت :
_ چقدر مقاصد خداوند حکیمانه است ! وقتی پیلاتوس* از مردم خواست که انتخاب کنند در واقع انتخابی وجود نداشت . او مردی را نشان داد که شلاق خورده و درهم شکسته بود و دیگری را که سربلند بود و انقلابی یعنی باراباس** . خداوند می دانست مردم آن را که ضعیف تر است به سوی مرگ خواهند فرستاد تا عشقش را ثابت کند .
و نتیجه گرفت :
_ با این حال انتخاب هرچه بود ، نهایتاً پسر ِ پدر مصلوب می شد .
( سفر به دشت ستارگان ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمۀ دلارا قهرمان ؛ ص 70 )
* نام حاکم رومی « یهودیه » در سال 29 میلادی که بسیار ظالم بود . او بود که مسیح را به یهودیان تسلیم کرد . ( فرهنگ فارسی معین ؛ ج 5 )
** نام دزدی که قرار بود هم زمان با مسیح ، مصلوب شود . پیلاتوس انتخاب را به مردم واگذار کرد تا از آن دو ، یک نفر را آزاد کنند و دیگری را به مجازات برسانند . در نهایت مردم به آزادی باراباس و تصلیب مسیح رأی دادند .
١
درهم شدن تصویرهای ذهنی « بی گناهان » رو خیلی دوست دارم :
دوربین دستای لیلا رو نشون میده که داره کتاباشو بر میداره ، رو جلدشونو نگاه می کنه ، جا به جاشون می کنه ... یه لحظه دستا ثابت می مونن و این هم زمان هست با صدای باز و بسته شدن یه در . انگار دستا دارن گوش میدن و منتظرن ...
فروغ یه استکان چایی ( چای نه ؛ دقیقاً همون چایی _ چون خودم نوشیدن چایی رو بیشتر از چای دوست دارم ) ریخته برای خودش و پشت میز نشسته . چشماشو که می بنده همهمۀ گنگ حاکی از یه درگیری و شلوغی به گوش می رسه . اول آدم خیال می کنه دوباره یاد روزای پر هراس و حادثۀ خیلی قبل افتاده . اما این یه درگیری واقعیه بیرون از خونۀ فروغ که ... دقیقاً می تونه یه پیش درآمد واسه شکل گیری یه تعلیق باشه . فروغ از خونه میره بیرون و ته کوچه ، جلال رو می بینه که آروم و منتظر وایستاده ...
در انتها چندتا تلفن هم زمان ؛ موضوع همه شون جلال هست و همۀ اونایی که با هم صحبت می کنن یه جورایی اضطراب دارن . دوربین در خلال این گفتگوها چهرۀ جلال رو نشون میده که آروم تر از اونای دیگه ؛ انگار منتظر یه سرنوشت محتوم هست . نمیگم پیش بینی می کنه که الآن پلیس میاد بگیردش . انگار به این اطمینان رسیده که اگه بازداشت هم بشه ، ترس و نگرانی خاصی نداره . بوق اشغال یکی از تماس ها روی چهرۀ جلال شنیده می شه که یه کمی تو فکره و از پنجره بارش تند و بی وقفۀ بارون رو نگاه می کنه . ...
٢
* خودم به طور ویژه خیلی خوشحالم که داریوش فرهنگ در نقش جلال بازی می کنه ؛ با همۀ ریزه کاری های موجود ...
٣
؟ امیر آقایی نقشفریدرو با شباهت های نزدیکی به پیمانِ«اولینشب آرامش» ارائه کرده . پیمان تا حالا بین نقش های پذیرفته شده توی ذهن من ، جاشوخوب باز کرده بود . اما این کار ، به جای این که طبق معمول بازی دوم رو در سایۀبازی اول قرار بده ، داره کم کم نقش پیمان رو همون جا ( توی ذهن من ) می برهزیر ذره بین . البته شاید طی هفته های آینده این گره باز بشه .
۴
* گوش دادن به موسیقی تیتراژ « بی گناهان » برام خیلی لذت بخشه !
1_
او « لو » بود ؛ « لو » _ واضح و روشن در صبح گاه . . .
« لولا » بود ؛ با لباس راحتی اش ،
در مدرسه « دالی » بود . . .
و ( در نهایت ) « دُلورِس » بود .*
در آغوش من ، او همیشه « لولیتا » بود . . .
نور زندگی ام ،
آتش تمنای جسمانی ام ،
روح من . . . و گناهم .
لولیتا . . .
2_
کودکی که دوستش داشتم از دست رفته بود .
اما تا مدتهای مدیدی که خود ، کودکی ام را واپس نهاده بودم ؛
همچنان در پی اش بودم .
این زهر در زخم بود
و زخم شفا نمی یافت .
3_
سپس آن چه شنیدم ، آواز کودکانِ در حال بازی بود ،
و دیگر هیچ .
و می دانستم آنچه نا امیدانه گزنده و سخت می نمود ،
نبود ِ لولیتا در کنار من نبود . . .
بلکه عدم حضور صدای او در میان آن هم آوایی بود .
*She was “ Dolores “ on the dotted line
مرتبط : ( این دوتا لینک باید با هم خونده بشن )
[ لولیـــتا ]
گاهی آدم تو خواباش می خواد از یه جایی ، یه موقعیتی فرار کنه ، دور بشه . اما انگار به پاها سرب بستن ؛ کند و سنگین ... انگار دارن درجا می زنن ؛ در حالی که ضربان قلب چیز دیگه ای می گن ، می گن که « کیلومترها دویدی » ...
یه حالت دیگه هم مث این هست ؛ این که خواب ببینی داری یه شماره ای رو با تلفن می گیری اما بعضی شماره ها اشتباه می شن ؛ دستت اشتباهی می خوره به یه رقم نادرست ، یه عدد رو جا میذاری ، یا قبل از اتمام شماره گیری بوق های پی در پی می شنوی ...
این درست مث همون حالته که ضربان قلب بالا رفته و مطمئنی که کیلومترها دویدی ؛ ولی از اون موقعیت نامطلوب فاصله ی چندانی نگرفتی ...
1_ حدود یک ساعت پیش برنامه ای از شبکۀ 4 سیما پخش شد به نام « سفر از مرکز زمین » که در مورد ارتباط رنگ ها با کانی های موجود در طبیعت و کشف رنگ های جدید در چند صد سال گذشته بود . در بخشی از این برنامه گفته شد که :
محققان در موهای ناپلئون ، آثار ارسنیک پیدا کردند . اونا متوجه شدند که رنگدانه های سبز موجود در کاغذ دیواری اتاق خواب ناپلئون ، در شرایط مطلوب با هوا ترکیب می شدن و ارسنیک آزاد می کردند . این ماده ی سمی به تدریج باعث مسمومیت و مرگ ناپلئون شده .
2_ خدا رو شکر که در برنامه ی اختتامیه ی جشنواره ی فجر امسال ، قرار نبود من اسم نامزدها و برنده ها رو بخونم ؛ وگرنه نام خانوادگی « صابر اَبـَر » رو می خوندم « ابــر » ( با ب ساکن ) و اسباب تفرج خاطر حضار و بینندگان رو فراهم می آوردم !
خب آخه اولین بار که اسمشونو دیدم ، به نظرم اومد خیلی قشنگه که فامیلی آدم ابر باشه ! واسه همین توی ذهنم موند .
3_ بعضی وبلاگ ها در بعضی وبلاگ های دیگه جاودانه می شن :
اشاره م به لینک دادن به وبلاگ های دیگه س ، در حین نوشتن متن خودمون ؛ وقتی احساس می کنیم که یکی دیگه هم چیزی گفته که می تونه به صورتی مرتبط به حس و مطلب مورد اشاره مون باشه .
دقیقاً احساسم اینه که وقتی آدم یه کتابی رو می خونه ، گاهی نویسنده یا مترجم میاد تو پاورقی یه اشاره ای می کنه به یه کتابی ، یا مجموعه آثار یه نویسنده ای ، یا نقل قول و بیان عقیده ای از یه نویسنده ، ... که با اون بخش از کتاب اصلی ِ در حال مطالعه ارتباط داره. اون وقت آدم در حین خوندن ِ ( یا حتی مغازله با ) کتاب مورد نظر ، می بینه که عاشق یه وجه ثالث شده ... میره اون کتاب یا مکتوبات اشاره شده رو پیدا می کنه و بُعد جدیدی براش پدیدار می شه .* ...
گاهی دنبال کردن لینک های مورد نظر ، در بطن وبلاگ اصلی ، آدمو میبره به یه فضای جدید. وقتی وارد میشی و مطلب اشاره شده رو می خونی ، تازه ماجرا شروع میشه ؛ میری به صفحۀ اصلی وبلاگ ، پست های اخیر رو می خونی ، صفحه که تموم شد چندتا آرشیو باز می کنی ، ... و گاهی هم کل آرشیو رو می خونی و بعضی مطالب رو _ و در موارد نادری هم کل آرشیو رو _ ذخیره می کنی .
* یکی از شیرین ترین نمونه هاش که خیلی اوقات توی ذهنمه اینه :
داشتم « روزینیا ، قایق من »(٢) رو با علاقه و تمرکز زیاد می خوندم که به اینجا رسیدم :
" می خواهی قسم بخورم ؟ خوب . به پنج زخم قدیس فرانسیس آسیزی قسم می خورم " ( ص 14 )
مترجم در مورد قدیس ِ نام برده ، به عنوان توضیح ، در پاورقی نوشته :
" به فرانسه : سن فرانسوا دِ اسیز (٣) 1182 ؟ - 1226 ، مؤسس فرقه ی فرانسیسیان و یکی از بزرگترین قدیسین مسیحی ؛ متولد آسیزی ایتالیا ... گویند در عالم مکاشفه زخم هایی مطابق زخم های مسیح مصلوب بر تن او ظاهر شد ( به اختصار ، به نقل از دایرة المعارف مصاحب ) " .
...
یه همچین موقع هاییه که آدم دیگه دست خودش نیست . دوس داره بره بگرده و مطالبی در مورد زندگی نامۀ این فرد پیدا کنه ... و اون وقت شیفتۀ یه دنیای جدید میشه ...
(١) نام کتابی از میگل دِ اونامونو ؛ فیلسوف اسپانیایی .
(٢) اثر ژوزه مارو دِ واسکُنسِلوش ؛ ترجمه ی قاسم صنعوی .
(٣) Saint Francois d' Assise
١_ « روزی بود ، روزگاری بود ؛
این فرمول ، جادویی است مرسوم در تمام دوران ها و در تمام فرهنگ ها برای گشودن ذهن و دل کسی که می خواند و یا اغلب بیشتر گوش می کند . دعوتی است برای گذشتن از مرز ناپیدای قصّه های شگرفی که تمام روایت هایشان به ما می گویند که آنها حاوی حکمتی ، رازی و رمزی هستند که فقط کودکان می توانند درک کنند و نیز تمام کسانی که دلِ کودکانه را حفظ کرده اند » .
مقدمه ی Cecile Tricoire ، مترجم فرانسوی کتاب کاخ ژاپنی ؛
نوشته ی ژوزه مائورو دِ واسکونسلوش
٢_ « کاش یکی بود یکی نبود / اوّل قصّه ها نبود » ...
یغما گلرویی
3 _ پریشب خواب دیدم تو یه ایستگاه خلوت نشستم . یه سالن که هیچکی توش نبود و فقط چندتا نیمکت برای انتظار داشت . دوتا پنجره ی سالن کوچک ، رو به خیابون بود . خیابون که نه ؛ همون مسیر و جاده ای که اینجا به صورت یه تقاطع کم رفت و آمد خودنمایی می کرد و من باید از یکی از همون تقاطع ها می رفتم به ...
آره ، منتظر بودم یه وسیله ی نقلیه که دقیقاً نمی دونستم چیه ؛ ارابه ، ماشین ، قطار ، ... بیاد تا باهاش برم ماکاندو . یکی از همون سرزمین های جادویی و واقعیت های ملموس . هوا هم یه کم حال و هوای طوفانی شدن داشت ؛ یعنی دلش آشوب بود اما انگار نمی خواس به روی خودش بیاره . چون آفتاب کم رنگی هم می تابید .
من دوبار خودمو توی اون سالن انتظار دیدم : آخه یه بار در میانه ی انتظارم ، یه دفعه تغییر مکان دادم . یه جای خیلی بزرگ و پیچ در پیچ بودم . یه ساختمون بزرگ بزرگ با راهروها و پله های زیاد و رنگ سرد دیواراش . پر از آدم . هیچ کس هم به من نگاه نمی کرد و کاری بهم نداشت . اونجا یه دیوونه خونه بود . من دنبال یه چیزی بودم . پیداش نکردم ؛ اما یادمه به یه نتیجه ای رسیدم که خواستم دوباره همون سفر قبلیمو ادامه بدم . بعدش بازم توی اون ایستگاه خلوت نشسته بودم و می خواستم برم ماکاندو . اما تا وقتی من اونجا بودم فقط باد بود که می وزید و تنها موجود زنده ی غیر از من ، درخت نخلی بود که وسط اون تقاطع ، توی باد به یه سمت کشیده می شد .
4_ بی ارتباط با عنوان :
این فیلم Disturbia ، سرشار از هیجان و تعلیق های کوچولوی جالب بود برای من ؛ خیلی منو یاد کتاب استخوان های دوست داشتنی ( نوشته ی آلیس سبالد ) انداخت . یعنی تنها شباهتش خصوصیات و رفتارای اون قاتله بود و کارایی که برای مخفی کردن جسدها می کرد . خُل بازی های رونالد _ دوست Kale_ خیلی بامزه بود . بهترین بخش فیلم که بازم مربوط می شه به رونالد ، اونجایی بود که Kale رو گذاشت سر کار و اون بیچاره هم فکر کرد دوستشو کشتن و اون همه دیوونه بازی راه انداخت و توجه ترنر ( قاتل ) رو به خودش جلب کرد . اما بعدش فهمید رونالد توی کمد خونه قایم شده .
« آنچه بوده است ، همان است که خواهد بود . آنچه شده است ، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه یی نیست » . ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ ص ٣۴۴ )
فضای داستان های پس از مشروطه ، آرام آرام اجتماعی - سیاسی می شود و از حوزه ی تخیّل و محدود شدن به مسایل مربوط به طبقه ی اشراف خارج می شود . امّا فضا هنوز به اندازه ی کافی باز نیست ؛ بنابراین شخصیت ها از تاریخ ( گذشته ) انتخاب می شوند تا از تله ی سانسور بگریزند. به این ترتیب ادبیات نمادین در این سالها شکل گرفت .
تقی مدرّسی ( ١٣١١ - ١٣٧۶ ) « یکلیا و تنهایی او » را در ٢٣ سالگی نوشت که جایزه ی مجله ی سخن را برد و بهترین رمان ایرانی در سال ١٣٣۵ شناخته شد . این اثر ، داستانی اسطوره ای است که نویسنده با بهره بردن از داستانی در کتاب مقدس ، زمینه ای برای طرح مشکلات بنیادین جامعه ی روزگار خود فراهم آورده است .
یَـکُـلیـا ، دختر شاه اورشلیم ، عاشق چوپان پدرش است و چون نمی تواند به وصال او برسد ، خانه را ترک می کند . شیطان در هیأت چوپانی پیر بر او ظاهر می شود و در بحث و جدل هایی که با او دارد ، داستان میکاه شاه را برای او باز می گوید . میکاه شاه نیز دچار درگیری درونی نفس بوده و سرگذشتی همچون یکلیا داشته است . او دلباخته ی زنی به نام تـامار می شود و با توجه به وسوسه های اطرافش نمی تواند بر خواست دل خود فائق آید . تامار به دستور او و علی رغم خواست کاهنان ، به قصر راه می یابد و شاه دچار خشم یهوه می شود . او در نهایت از این عشق دست می شوید اما اسیر تنهایی جاودانه می شود . زیرا تمام کوشش هایش برای بازگشت دوباره به ابدیت و دامان یهوه نافرجام می ماند .
با وجود مضمون قابل تأمل و داستان پردازی دارای کشش آن ، سیر داستان در جاهایی کند و کسالت آور است . زیرا شخصیت ها به دام فلسفه بافی های خسته کننده افتاده اند . و به جای این که جلوه ی بارز و مستقلی داشته باشند ، بیشتر بازگو کننده ی نظریات نویسنده اند .
نویسندگان این سالها ( دهه ی ١٣٣٠ و ١٣۴٠ ) سرخورده از اوضاع موجود ، به رمانتیسم و مطرح کردن شخصیت های افسانه ای - اسطوره ای گرویدند و بهشت گمشده ی خود را در جهان اسطوره ای جستجو کردند . انسان در این آثار مستقل از تاریخ و تابع قوانین ابدی طبیعت _ مانند انزوا ، گناه ، عشق ، اضطراب و مرگ _ است و نویسنده که قصد رسیدن به کلیّتی فلسفی و ادبی را داشته ، با خلق تجربه های راز آمیزی همچون ملاقات با شیطان ، دنیایی فراسوی این جهان را می آفریند . در واقع اسطوره ها هنگام بازسازی شدن ، به اقتضای زمانه معنای جدیدی پیدا می کنند و رنگ عواطف و آرزوهای روشنفکری هر دوره را به خود می گیرند .
*
با این که خودم دو سال پیش این رمان رو خوندم ؛ به این دلیل که الآن
کتابشو ندارم ، نتونستم به جز بخش های اندکی از این نوشته رو از خودم
بنویسم . بخش زیادی از این نوشته ، از مقاله ی دوستی برداشت شده که
متأسفانه به منابعش اشاره نکرده . با این حال به نظر میاد مهم ترین منبعش
برای نوشتن ، کتاب صد سال داستان نویسی ایران از حسن عابدینی ( نشر چشمه ) باشه .
یه وقتایی هست که آدم عجیب حالش خوب می شه ...
مث وقتی که بعد از یه درد کشنده و آزار دهنده و به هم ریزاننده ، قرصی ، دارویی ، آمپولی ، ... اثر می کنه و ... یهو کرختی بی دردی و سبکی خالی بودن جای اون درد مهیب رو می شه با تمام سلول ها حس کرد ...
مث وقتی که انگار ساعت ها و لحظه های یه روز که همین طور دارن می گذرن ، برای تو نمی گذرن . کش نمیان ، نه ! اصن انگار اون روز و بعضی لحظه هاش قرار نیس پای عمرت حساب شن ...
یه وقتایی آدم عجیب دوس داره موذیانه و هیجان زده به یه معجزه های کوچولویی که می بینه ، بخنده ...
« و پدر و مادر را بر تخت نشاند و ( برادرانش ) بر او سجده بردند و به پدر گفت :
این تعبیر خوابی بود که پیشتر دیده بودم و خدای من آن را محقق فرمود و در حق من نیکی فراوان نمود ... » ( یوسف / ١٠٠ )میگه :
_ چی میشه [عادل مشرقی] رو که گرفتن ، بعدش معلوم بشه که قاتل اصلیِ زنِ « حمید دوستدار » همون دختره بوده که نقششو مهناز افشار بازی کرده ( خیلی هم خوب بازی کرده ها _ اینو دوتامون می گیم ) . اون وقت عادل یه مدت زندون می مونه و دوباره آزاد می شه ، میره پی زندگی و عشقش ...
آه می کشه ، با یه لبخند محو .
می گم :
_ گیریم که اینطور بشه ؛ [ لیلا ] رو چیکار می کنی که هم سمّ بهش خوروندن هم گلوله زدنش ؟
( خودمم ناراحت می شم از این تصور _ به خصوص از تصور عادل بدون لیلا ... )
یه کم مکث می کنه و بعد تندی میگه :
_ خب واسه اونم می شه یه فکری کرد ؛ این که تصور کنیم سمّی که دختره ریخته توی لیوان شیر لیلا ، اشتباهی سم نبوده باشه . می فهمی ؟
« اوهوم » که میگم ، به سرعت ادامه میده :
_ گلوله رو هم به [ کارگردان ] می گیم بی خیالش شه ؛ یعنی بذاره شلیک بشه ها ، اما با فاصلۀ میلیمتری از کنار لیلا رد بشه . یا این که زیاد جدّی نباشه و یه خراش جزئی ... .
قبل از این که تصوراتمون کامل بشه لبخند رضایت مندی مون رو یه تلخی جبرآلود محو می کنه !
***
عادل مشرقی !
باور کن ما تقصیری نداشتیم . دیدی که تمام سعیمونو واسه عوض کردن قسمت مهمّی از سرنوشتت کردیم . ولی خب دیگه ، گاهی نمی تونیم اندوه مونو پنهان کنیم ، واقعاً نمی تونیم .
می بینی بعضی شخصیت ها رو اگه بخوای یه خطّ سیر دیگه ای واسشون تعیین کنی ، از قالب اصلیشون فاصله می گیرن _ حالا کم و زیادش فرقی نمی کنه امّا به هر حال می خوره تو ذوقت و ترجیح میدی گرفتار همون جبر و تلخی معهود خودشون باشن . امّا تو رو هر جوری که بنویسن و هر مسیری که پیش پات بذارن ، همون خودت می مونی ؛ عادل مشرقی !
باد می وزد
و میوه نمی داند
که وقت افتادن او امروز است
تو هم برو
تا امروز چه تعداد پرنده رفته اند و دیگر باز نگشته اند
من دلم به دوری عادت دارد
می روی و جاده پشت سرت آه می کشد
می چرخم و دم به دم شعله ورتر می گردم
چه بسیارند آنها که با اشتیاق صدای تو را گوش می دهند
و آنگاه که صبح فرا می رسد
ناله ها بر می آید که :
« بازگرد
ای شب مقدس ! ای رؤیاهای شکـّرین !
دوباره باز گرد »
...
بخشی از شعر شمس لنگرودی که هفته ی پیش یه جایی شنیدم .
خب ،
اون روز دوست داشتنیِ فراموش نشدنی که تو سالن مطالعۀ اون کتابخونه _ که خیلی از سرشاری ها و سرگشتگی هامو بهش مدیونم _ نشسته بودم و ولع آلود ، مجلۀ مورد علاقۀ اون سالهام _ جناب گلستانه _ رو ورق می زدم ،
اون شماره شو می گم که ویژۀ « مارگریت دوراس » بود ( یادم باشه [پیام یزدانجو] می گه : تلفّظ درستش « دورا » هست ) ،
نشسته بودم توی آخرین دقایق زمان باقی مونده م ، تند و تند اسم کتابای دوراس رو با تاریخ چاپشون ، تو یه فیش کوچولو _ از همون پشت زردایی که اون سالها داشتم _ می نوشتم . حالا همچین کم هم نبودن و آخراش دیگه داشتم پشیمون می شدم که : « که چی ؟ اینا رو تند تند داری می نویسی واسه چی ؟ خیلیاشون _ یعنی بیشترشون _ هنوز ترجمه هم نشدن ! به چه دردت می خوره داشتن اسمشون ؟ »
دیدم چند تا بیشتر نمونده . جلوی تردید زودگذر و گرفتم ....
حالا الآن....
بعد ِ چند سال ....
یکی از کتابای مربوط به زندگی و آثار دوراس رو داری . خیالت جَمعه که می تونی سال انتشار آثارشو از کتابنامۀ انتهاش پیدا کنی .
کتابو بر می داری ...
نه کتابنامه داره ، نه یه چیزی مث فهرست اعلام و راهنما و نمایه ... که دیگه الآن ته ِ همۀ کتابای قابل توجّه چاپ می شه !
دوراس و ... اسم کتاباشو ....
یه دفعه یاد اون فیشای پشت زرد کوچولو میفتی !
اگه نگهشون داشته باشم !
ب ب ب .... مممممممممم ...... اااااااااا ممممممممم ....... کجا بودن ؟ توی سالنامۀ همون روزا ؟ نه! .......
تو یه پاکت سفید ، کنار بقیۀ یادداشت های سیراب کنندۀ اون سالها !
نگهشون داشته بودم !
همه شونو !
حالا می تونم سال انتشار هر کتابی از دوراس رو که نیاز باشه ، وارد کنم .
از این به بعد باید بیشتر مراقب یادداشت های کوچولوی دوست داشتنی م باشم .
و یه جای ثابتِ همیشه در خاطر موندنی براشون در نظر بگیرم .
این وسط خاطرۀ شیرین اون روزای ( « دوست داشتنیِ فراموش نشدنی که تو سالن مطالعۀ اون کتابخونه » ) هستن که سلول های ذهنت رو رخوتناک کردن ! وگرنه خیلی راحت ، با یه search می شه نه تنها سال انتشار کتابای دوراس ، که ... نمی دونم خیلی چیزای دیگه رو از دل و رودۀ اینترنت کشید بیرون .
تو قسمتی از نوشتۀ داریوش فرهنگ ، این جمله ها بود :
« آنقدر سیر و سفر در احساس و خیال است، آنقدر پرنده احساس ما میل پرواز به دوردست ها را دارد که اگر مقداری کم، مهارش نکنی تو را ویران می کند، همه را ویران می کند، از تنظیم خارج می کند ... »
اصلش [ اینجاست ] و در کل مربوط به یه موضوع خاص . به من چه که این جمله ها رو اگه جدا بخونیم یه حال و هوای خاص ایجاد می کنن در آدم . به من چه که کل نوشتۀ ایشون مربوط به یه موضوع خاصه که ممکنه همه خوششون نیاد ! من وظیفه م بود نقل کنم منبع رو .
کیومرث پور احمد که در زمان ساخت فیلم « خانه ی دوست کجاست » دستیار کارگردان بوده ، در سال ١٣۶٨ در کتابی* وقایع نگاری پشت صحنه ، فیلمنامه ، نظر منتقدان و نظر تماشاگران رو منتشر کرده .
بخشی از صفحات ابتدایی کتاب اختصاص داره به چگونگی جلب موافقت پدر و مادر بچه ها ( بابک و احمد احمد پور که نقش های اصلی رو بازی کردن ) ، که اتفاقاً کار سختی هم بود :
« قبل از عقد قرارداد مادر بچه ها می گوید :
_ من نمی خوام بچه م از درس و مشق وابمونه و یک عمر سرگردون این کار باشه .
توی دلم به این زن احسنت می گویم چون انگار او نسبت به کشش غیر قابل مقاومت بچه ها و نوجوانان به سینما آگاه است و از حالا می خواهد با این خطر مقابله کند . اما دنباله ی حرف های زن کنجکاوی را بر می انگیزد :
_ من نمی دونم که این کار چه کاریه که باید این همه سال طول بکشه ؟ من می دونم اگه بچه م بیاد توی فیلم ، دیگه بچه ی من نیست . سی سال بعد هم که اون بزرگ بشه از کجا معلوم که من زنده باشم و بتونم پیداش کنم ؟
چرا او فکر می کند که کار ما سال ها طول خواهد کشید ؟
بالاخره کاشف به عمل می آید که او در سفر اخیر خود به تهران در خانه ی یکی از آشنایان یک فیلم هندی دیده است ( تنها فیلمی که به عمرش دیده ) . داستان این فیلم طبق معمول ماجرای بچه ی گمشده ای است که سالها بعد وقتی مرد بزرگی می شود مادرش را طی یک زوم سریع به همراه یک موسیقی بسیار هیجان انگیز پیدا می کند .
ظاهراً مادر بچه ها فکر کرده است فیلم ما هم سی سال طول خواهد کشید و ... »
* خانه ی دوست کجاست ؛ نوشته ی کیومرث پور احمد ؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ؛ ١٣۶٨ / ص ص ١٣ و ١۴ .
« هنوز هم از ورود از دری که در زمان بردگی اجازه ی وارد شدن از آن را نداشت لذت می بُرد . به دربان با لبخند پاسخ گفت . حال خوشی داشت ، به قدری که وقتی به وسط سرسرا رسید ، ایستاد و گفت :
_ تو راز خوشبختی را می دانی ماساوو ؟
دربان سر بزرگش را به علامت « نه » تکان داد .
_ این است که بمیری .
با بازیگوشی مشتی حواله ی شکم ماساوو داد و اخم کرد :
_ بمیری و بعد از نو زنده شوی و قدر هر روز را بدانی . آن وقت هر روز برایت مانند پیروزی بر خدایان ، لذت بخش است » . ( ص ٢۶١ ) *
* پــُمپــئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق
***
رمانی در مورد روزهای وقوع آتش فشانی که پمپئی را زیر و رو کرد . کاهنی پیشگویی می کند که پمپئی به شهری مشهور تبدیل خواهد شد ، مردمان زیادی از آن دیدن خواهند کرد که چهره های گوناگون دارند و به زبان های بیگانه سخن می گویند . اما اشراف شهر ، این پیشگویی دور را حمل بر زمانی نزدیک کردند و از شهرت شهرشان خشنود شدند . آنها گمان می کردند شهر همیشه پابرجا خواهد ماند و روز به روز بر رونقش افزده خواهد شد .
داستانی بر اساس اسناد و مدارک معتبر در مورد پمپئی که سرنوشت اشراف فاسد و مردان دانش در آن به هم گره می خورد . روزنامه ی گاردین ( Guardian) آن را کنایه ای برای حادثه ی ١١ سپتامبر می شمارد . ( پشت جلد رمان )
خواندن ۴٠ صفحه ی ابتدایی آن اندکی کسالت بار و کند پیش رفت . اما از آن به بعد دری به دنیای قدیم و افسانه ای به رویم گشوده شد . شخصیت پردازی ها تا حد زیادی خوب بود . ریتم رمان به دلیل دوری از حادثه پردازی ها و تعلیق های فراوان ، روی هم رفته تند و هیجان انگیز نبود . اما حادثه ی اصلی ، همچون گدازه های مهیب آتش فشان ، منتظر زمان مناسب بود تا فوران کند . تقریباً از همان ابتدا احساس خطر و دلهره ای پنهان خواننده را همراهی می کند . ...
تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .
در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .
در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...
« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .
گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "
سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "
Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :
و
« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )
* رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .