اسبوار، سهـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسبناکترینشان 230 صفحهی باقیمانده از کتابی بهشدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکسهای گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالبتر، نوشتن برگهاش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمیخواستم بررسیاش حیفومیل شودـ که نشد!
آفرین سندباد جان!
پس میتوانی طی زمانهایی کمتر هم کار مقبولی بکنی!
بله، دیروز صبح چند دقیقهای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامهی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.
بخشی از صحبتهای مارکز را پخش کردند، تکههای از مصاحبهها یا سخنرانیاش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر میکردم صدایش، با آنهمه سیگاری که میکشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیدهام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگهایش دمخورم و...)؛ از آنها که هر آن انتظار داری سرفههای عمیق بزنند و دوست داری دمبهدقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب اینطور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یکنفس کتابش را میخواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاهبهگاه خودشان میبیـشنوم.
یکی از شانسهای من این است که بارانهای سیلآسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنههایی از این رمان تشبیه میشوند و ترس احتمالیام میریزد.
این هم از معجزات ادبیات!
آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!
منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانهی بوئندیاها.
ـ کنسرت همایون جان در پسزمینه پخش میشود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همهجا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر میآید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.
ـ نهیب درون (بعد از حدود نیمساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولیمگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آنها بروی معلوم نیست تهش به کجا میرسد!
ولی اگر تهش به خانهی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضیام!
خوشبختی یعنی ...
دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهمتر، پرکلاغی باشد؛
دوست وروجک تازهجوانی داشته باشی که کنسرتهای قشنگقشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آنها بنوازی؛
دوست تازهجوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتابهای خوبخوب میخواند و اسمهای قشنگقشنگ برای خودش انتخاب میکند؛
حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمهای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب میخواند و آمارش چندینبرابر من است و دلم لبریز شادی میشود که «تا کتابِ خواندنی هست؛ زندگی باید کرد»؛
ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامههای خفنخفن هیجانانگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت میشود!
یکی از کاربرهای خوشذوق گودریدز هر از گاهی کوئیزی طراحی میکند با عنوان «خلاصههای یک جملهای از کتابها»؛ البته «یکجملهای» به صورت اصطلاحی، چون معمولاً بیشتر از یک جملهاند. مثلاً چنین جملههایی:
«یک چوپان اندلسی برای پیداکردن گنجی که خوابشو دیده میره کنار اهرام مصر و توی این سفر میفهمه میشه توی لیوان بلور چای خورد
«یک دلقک دستوپاچلفتی غرغرو که زنش بخاطر عقاید مذهبی ولش کرده، توی وان گریه میکنه
«یک دختر چهارده ساله بعد از دیدن خرگوشی که از کلاه شعبده باز درمیاد درگیر هستیشناسی میشه
آلیس در سرزمین عجایب
1. که این آخری، از دید شخص من، یکی از رندانهترین خلاصه/ سؤالهاست.
2. به نظرم، یک بخش ماجرا به نوشتن خلاصه برمیگردد و بخشی دیگر به طراحی گزینهها. برای همین، گزینههای هر جمله را هم آوردم.
3. داشتم فکر میکردم چه کار جالبی میشود اگر سعی کنم خلاصهی یکجملهای بامزهای، مفید و کددار، بعد از خواندن هر کتاب برای خودم بنویسم. حتی شاید هر چند مدت تغییرش بدهم.
[1]. آلیس/ سوفی
از وقتی آن سنبلهی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصلهای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطهناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].
«تکرار فرجام همیشگی
کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایههایی از دور پدیدار میشن
تصویری که آنهمه دلخواه بود برات شکل دیگری میگیرهحس شومی بهت میگه که واقعیت چیز دیگریست
که همهچیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانهست
و بعد خودت رو میبینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک میکنی.»
از کانال مورد علاقهم.
ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!
ـ بله، میشود بدون بهرخکشیدن «فاصله»ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی میطلبد.
[1] بخشی از شعر سهراب که از آیههای ایمانی زندگیام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دلآویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصلهای هست.»
1. فکر کنم گفته بودم که گاهی آرشیو اینجا را میخوانم؛ به این صورت که در هر ماهی مطالب نوشتهشده در همان ماه را، مربوط به سال پیش یا سالهای پیشتر، انگار بخواهم شرایط یا خودِ الآنم را با قبلتر مقایسه یا خاطرات خاصی را مرور کنم. دیروز دیدم وااای!!! اردیبهشت پارسال چقدر حرف زده بودم برای خودم و چه اتفاقهای جالبی!
واقعاً خداوند وبلاگنویسی و ثبت درست خاطرات و همهی چیزهای مرتبط با این احوالات و نتایج را برکت بدهد! خیلی امیدبخش و سازنده است.
2. از خدایکهای خلق برچسب برای نوشتههایم و فراموشکردنشانم! علامت مخصوص هم ندارم مثل میتی کومان.
در ارتباط با کتابهایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزهای است از «رودهدراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبانها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جانبرکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسینبرانگیز». نمیدانم بعدش چه میشود ولی خودم که خیلی امیدوارم.
ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شدهای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرفها.
نکتهی دیگر این است که، دوشنبهی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «رودهدراز»ی. الته آدم دلش نمیآید ولی وقتی برای حذفشدهها و قیچیخوردهها برنامهای داشته باشی، اوضاع فرق میکند و مصممتر میشوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگهداشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدیتری بیایند و اصلاً همین زیادینوشتن است که باعث میشود آن خودِ فراموششدهات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبالگرفتنش را شاهد باشی.
مورد: وقتی سریال میبینم، یا حتی قبل از آن، وقتی دانلودش میکنم، معمولاً نقطهها یا تیرههای اضافی بین کلمات یا احیاناً حروف توی اسم اپیسودها را برمیدارم؛ گاهی میروم IMDB و نام اپیسودها را پیدا میکنم و میچسبانم ته اسم هر اپیسود. اینطوری انگار بهتر و دقیقتر میدانم چه میبینم.
دیشب متن کوتاه جذابی در ستایش صد سال تنهایی و کتاببالینیبودنش برای آن خواننده خواندم و روحم پرواز کرد!
دیدم حق دارم، اگر هر چند سال، دورهاش میکنم و لذت میبرم. و اینکه هنوز جا برای خواندن دارد و اینبار خیلی شایسته است قلمبهدست باشم. هیچوقت نشد سطرها و صفحاتش را، آنطور که مطلوبم است ـ مثل باستانشناسها، با قلم کلنگ بزنم و بکاوم و غبار کلمات را چنان به هوا بپراکنم که از صفحات کتاب بیرون بیایند و در ذهنم نشست کنند.
منتظرم باش ای سییِن آنیوس د لا سُلِدادِ قشنگم.
ـ گورخران وحشی زیبایم را جمع میکنم تا از آبشخور قاطرهای چموش کوچشان بدهم. فعلاً دارم توجیهشان میکنم که شایستهی مرغزار زیباتریاند. احتمالاً این کار چند هفته/ شاید هم چند ماهی طول بکشد (تا پایان نمونهخوانی).
ـ امروز باید گورخرانم در چمنزار کوچکی پایکوبی کنند و بعد هم از دو چالهی آب باران بنوشند و آنها را بسنجند (فرانک انیشتینها). دو روز نیمهابری، با رعدوبرقهای عجول و بارش احتمالی کوفتهقلقلی را برای خودم پیشبینی میکنم.
ـ پریروز کتاب زیبای دختری که میخواست کتابها را نجات بدهد را خواندم؛ از کلمات و تصاویرش بسیار لذت بردم. گرچه خیلی سریع بود و باید دوباره بخوانمش. آنا هم از قهرمانهای محبوب من شد و شخصیتهای مرموزی، مثل خانم کتابدار و آن آقای پیر که مثل هانتای تنهایی پرهیاهو بود، فضای داستان را خیلی جذاب کرده بودند.
آنقدر به این متن جبهه دارم و فحش نثارش میکنم که هربار واژهی بیبدیل و جذاب «آبشخور» را میبینم، فقط و فقط یاد سملرزهی بیحسابوکتاب گلهای قاطر میافتم که به برکهی آرام گورخرهای اصیل افریقایی من حملهور شدهاند و آب را گل میکنند و هلفهلوف آب کوفت میکنند!
البته که نعمتهای خدا مال همهی مخلوقات است اما من آخرش در این برکه تمساحهای دستآموز پرورش میدهم!
حدود شش ماه پیش یا خودم قراری گذاشتم که...
امروز، بعد از چند ماه، زیر سایهی تولد این بزرگوار افتتاحش میکنم.
هزار سال پیش
شبی که ابر اخترانِ دور دست
میگذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صِدام میکند
هزار سال میان جنگل ستارهها پیِ تو گشتهام
ستارهای نگفت
کزین سرای بیکسی
کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من
به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
ـ هوشنگ ابتهاج (سایه)
ششم اسفند؛ زادروز شاعر عزیزمان
[این مطلب] که دیشب گذاشتمش چههمه نشانههای خوب دارد؛ ساعتش که تعبیر دو 7 تکراری است، شاعر و شعرش! احساسم موقع دیدن این بخش از شعر که دوگانه بود؛ هم اندکی ترس ناامیدی و هم هیجان و سرخوشی و کشف و اطمینان.
و فکر کنم شمارهی همین مطلب حاضر هم، که در وصف آن مطلب هفتدار است، هفتمین در این ماه باشد!
یکی از تواناییهای رشکبرانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمیدارم برای یادداشتبرداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتباند. بعدش بهمرور، چنان میشود که دیگر برگهی یادداشتم به برگهی دعانویسها میماند.
حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش میکنم.
پوشهی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانهی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم همخوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگهای فیلم همه میدانند هم بعدتر پخش میشوند.
دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایههایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِنمور با آن جنگیدیم. سایههایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آنها، بازی بچهگانهای است؛ سایههایی که درون تکتکماناند.
ص 240
چههمه ننوشتهام!
چه عادت کردهام به نبودن اینجا!
ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سهگانهی مه است که دیروز تمامش کردم.
مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کردهام؛ انگار بهشان بیاعتماد کماعتماد شدهام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشهی ذهنم میدرخشد.
بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالبتوجه کتاب قشنگم را یادداشت میکنم:
ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.
ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.
ـ طنز بعضی جملات در صفحههای ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهیهایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگتر بود جمله).
ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیرهی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،خیلی خوب بود.
ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقامآمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرفهایش بود؛ساعتهایی که حرکت عقربههایشان برخلاف جهت معمول است.
ـ داپلگانگر: سایهی جداشده از شخص که با او دشمن است.
ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معاملهگر توی داستانش، اگر واقعی بود،چه کسی بود؟
ـ دوران سخت کودکی: پناهبردن به هافمن و راضیشدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما، فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوستداشتهشدن را داشتهام.
ـ همزمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ همزمانی جشن سالیانهی سپتامبر با خاطرات آن؛
ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامهاش به آنها اشاره میکند.
ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچهها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آنها میگرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمهی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.
ـ جملههای پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایههای درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوستداشتنی من است.
ـ چنین تصویرها و فضاسازیهایی در کتاب بود؛ اما اندک. میشد با اینها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:
مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دستهای پرچینوچروکش ورقهای تاروت را بر میزد، یکی زا انتخاب میکرد و به تماشاگر نشان میداد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بیاختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشمهای پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقهی آتش نشان میداد. ص 64
ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیرهای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفتانگیز اشکی خاموش بود. ص 29
هر سه کتاب از این پیشدرآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان میکشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر میکنند. هر سه در این شیوه شبیه هماند: فضاسازیهای قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیفها هم تغییر میکند؛ شیوهی انتقال هراس و تعلیق در پیشدرآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتابها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.
ـ تقابلها: نور و سایه؛ آتش و سایه
«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تکتک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آنها، در یک آن، از پشت پردهای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینهی شگفتانگیزی بود؛ مدرکی که ثابت میکرد لیلی پاتری بهراستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحهی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژهها،واژههایی دربارهی او، یعنی پسرش، هری.
آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم میآید! همیشه از خواندن آنها و پرکردن بعضی حفرهها به قلم رولینگ، با جزئیات اینچنینی، لذت میبرم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!
توانایی رولینگ با شرحدادن جزئیات احساسات شخصیتهایش زیر سؤال نمیرود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،شادی، امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشارهی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالبتوجهی هم دارد که بعد از مدتها ناگهان به ذهن آدم خطور میکنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً سادهی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان میآورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.
چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روشهای جنهای خونگی رو تا این حد دستکم میگرفت، درست مثل همهی اصیلزادههایی که با اونا مثل حیوون رفتار میکنند... نباید هم به فکرش میرسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.
همیشه وقتی کسی به تواناییهای خودش مغرور میشود انگار یادش میرود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.
هقهقهای کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچوقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قابآویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قابآویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،نالهکنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازهای نمیده وگرنه بانو چی میگه؟
ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!
هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانیاش را به کف آشپزخانه میکوبید.
(وقتی هری قابآویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره میکند:)
رون: زیادهروی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قابآویز انداخته و نالهای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانوادهی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمیتوانست درست بایستد. ...
کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخرهای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً میتوانست تلاشی برای ادای احترام باشد...
موقع روبهروشدن باحملهی تناقضهای اینچنینی، خنده و دلشکستگی و بغض با هم تسخیرم میکنند. کریچر عالی است!
ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.
کلاس پرندة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را میخواندم، مدام یادم میآمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخطبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سالها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری میکردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بیدود»، درمورد این آخری فکر میکنم لقبی است که به یکی از معلمانشان دادهاند. حتی جملههای طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک میاندازند». فکر میکنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان میکردم.
اما تنها جملهای که توی این سالها بهوضوح یادم مانده از این کتاب:
«قهرمان آیندة بوکس روی برفها اشک میریخت» که متعلق به یکسوم انتهایی کتاب است.
باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.
ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!
همین چند دقیقۀ پیش، یک برگه برداشتم تا تبدیلش کنم به زباله [1]، چشمم ناخودآگاه خورد به نوشتههایش. همانطور ایستاده کل دو صفحة پشت و رو را خواندم و کیف کردم. چه برگه تمرینی خوبی نوشته بودم شش ماه پیش! چه خوب شد نینداختمش دور! نگهش میدارم و ممکن است از آن کمک هم بگیرم.
[1]. برگههای نوشتهشده را (در اندازة A4 و بزرگتر) بلافاصله دور نمیاندازم. نگهشان میدارم تا بعداً یکطوری ازشان استفاده کنم و بعداً راهی سطل آشغال شوند. حتی بعضیها کاغذ الگوی خوبی میشوند.
آپارتمان خانم وستمن تاریک بود و از آن بوی سیب زمستانی و کارامل ترش به مشام میرسید.
ص 9
ـ این کتاب را دو روز پیش، توی مترو و موقع برگشتن هفتگی از چمنزار رؤیایی روباهه شروع کردم. آنچنان در سرمای زمستانی آن فرورفته بودم که وقتی پیاده شدم، .اقعاً احساس سرما کردم و دلم لباس ضخیمتری خواست!
ـ هربار چشمم به اسم کتاب میافتد، احساس خاصی پیدا میکنم؛ انگار از آن اسمهای وسوسهکننده بوده که بارها دلم خواسته بردارم و بخوانمش. ولی وقتی دقیقتر میشوم، این احساس کمرنگ میشود؛ چیز خاصی یادم نمیآید و به این فکر میکنم که چرا نام کتاب را اینطور میبینم.
ـ سگی که به سوی ستارهای میدود، هنینگ مانکل، ترجمة مهناز رعیتی، نشر هرمس.