ـ گورخران وحشی زیبایم را جمع میکنم تا از آبشخور قاطرهای چموش کوچشان بدهم. فعلاً دارم توجیهشان میکنم که شایستهی مرغزار زیباتریاند. احتمالاً این کار چند هفته/ شاید هم چند ماهی طول بکشد (تا پایان نمونهخوانی).
ـ امروز باید گورخرانم در چمنزار کوچکی پایکوبی کنند و بعد هم از دو چالهی آب باران بنوشند و آنها را بسنجند (فرانک انیشتینها). دو روز نیمهابری، با رعدوبرقهای عجول و بارش احتمالی کوفتهقلقلی را برای خودم پیشبینی میکنم.
ـ پریروز کتاب زیبای دختری که میخواست کتابها را نجات بدهد را خواندم؛ از کلمات و تصاویرش بسیار لذت بردم. گرچه خیلی سریع بود و باید دوباره بخوانمش. آنا هم از قهرمانهای محبوب من شد و شخصیتهای مرموزی، مثل خانم کتابدار و آن آقای پیر که مثل هانتای تنهایی پرهیاهو بود، فضای داستان را خیلی جذاب کرده بودند.
مادربزرگم [2] در ذات خودش دیکتاتور و دیکتاتورپسند بود. برای همین هم از پلهوی پدر با احترام یاد میکرد. نتیجة کارها برایش خیلی مهم بود. هیچوقت بهمعنای واقعی و همیشگی، بانوی حکمروای خانهاش نبود؛ شاید به همین دلیل دیکتاتور درونش خارخاری مداوم برای بیرونزدن داشت، باید خودی نشان میداد. حتی شاید به همان دلیل ابتدا-اشاره-شده هم درونش شکل گرفته بود. همة عمرش به او فرمان داده بودند.
فلانی هم از جهاتی شبیه مادربزرگ مشترکمان است؛ فرم اندامش، رنگ پوستش، تمایلش به دیکتاتوری و نگاه ناخودآگاهش از بالا که همیشه توی ذوق میزند؛ حتی سلیطهبازیهایش. این مورد آخر، در مادربزرگه، به حد او زننده نبوده است. آها! چیزی که امروز عصر یادم آمد، نگاهشان به سوژه، وقتی دقیق میشوند، در چشمخانه، خیلی شبیه است و البته حکمدادنشان، بدون اینکه نظرشان اصلاً برایت مهم باشد: نه! من خوشم میآید. نه! من دوست ندارم.
ای به پالان خر قلمراد که چه احساسی دارید!
[1] ترکیب پینوشه و ماریاچی
[2] مادربزرگ آدم بدی نبوده، خیلی چیزها از او دارم و یاد گرفتم که بعضیشان از عناصر کلیدی شخصیتم حساب میشوند و در گذرگاهها دستم را گرفتهاند. اما این مورد آخر، در بچهفامیل، آنقدر چندشآور بوده که از فکر بهارثبردنش از دیکتاتورپسندکبیر هم بخواهم در یک تشت و با یک صابون بشویمشان.