همممم
الان چند هفتهس که آمار وبلاگ تکان نخورده؛ حتی بازدیدهای خودم را هم اضافه نکرده. یک چیزیش شده شاید.
اَبی: عجب طلوع قشنگی! کیتی، دوربین داری؟
کیتی: بیست ساعته که یه فُک روانی ما رو گروگان گرفته، بعدش تو میخوای عکس بگیری؟
وای که بیست سال پیش عجب سال عزیزی بود! چه سال عزیزی بود!
سالی که با کتاب ناشناختة موسی (هاوارد فاست) و رودخانة پیدرای پائولو شروع شد و میانهاش لورکا بود و شکستن آن سد عظیم و چیزهای خوبی که مدتها ادامه داشتند.
باید بگویم که یکشب، خیلی خوشخوشان و سرمست از بادة پیروزی که هنوز به دستم نداده بودند اما مرا در دور نوشیدنش نشانده بودند، رفته بودیم شهر کتاب باهنر (نیاوران). ماجرای موزیک انتخابکردن برادرم بماند، که ختم شد به آلبومی از میشل ژار و نغمههای سکوت آندرهآ باوئر، موسیقیای که در فضا پخش میشد دقایقی مرا سحر کد. رفتیم جلو و اسمش را پرسیدیم. گفتند آفیسیوم و البته برای فروش نبود؛ شخصی بود، مال خودشان.
چیزی بود شبیه موسیقیهای آرام کلیسایی که در دستة سلیقة من جای میگرفت و آن روزها هنوز این همه موسیقی به گوشم نرسیده بود.
پس ذهنم ماند و بعد از مدتی، هرجا میرفتم، سراغش را میگرفتم و با چشمهای اندکی گردشده و چهرههای «نه نمیشناسم، نداریم» روبهرو میشدم. از طرفی، چنین غریبانگیای داشت جادوی ابرشهر تهران را در نظرم باطل میکرد. خلاصه که آن سالها پیدایش نکردم و چند دقیقة پیش، دیدم توی کانالی یک تراک آن را گذاشتهاند با چند سطری توضیح.
ــ گذاشتهام دانلود شود گوشش بدهم!
هممم!
خیلی دلم میخواست بتوانم این کتاب را بخوانم و الآن، در کمال مسرت، به صفحة 100 آن رسیدهام!
ــ ققنوس و قالیچة جادو، ادیث نسبیت (نزبیت)، ترجمة سارا رئیسی طوسی، نشر نی.
گاهی نویسنده وارد داستان میشود و نصیحتهایی، بهطنز، از خود صادر میکند اما خوبیاش همان لحن طنزش است که اینطور القا میکند که خود او هم به این چیزها اعتقاد قلبی ندارد و فقط الگوی رفتاری مناسب بچهها در آن دوره را میخواهد نشان بدهد. اما خب با این طرز روایت، سایة راوی/ نویسنده همهجای کتاب، حی و حاضر، احساس میشود.
ــهنوز هم بهشدت دلم میخواهد سریال انگلیسی ساختهشده از روی آن، و همچنین آن سریال مشابهش درمورد پری شنی (سامیاد نازنین)، را یکجوری پیدا کنم و ببینم.
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
ــ حافظ جان
اه، لامصصب!
از آن لامصصبهای درست که یکهویی وسط راهت جرقه میزنند و با برق شیطنت و محبت در نگاهشان، انگار قلوهسنگ کوچکی رو با نوک پا هل میدهند درست جلوی پایت؛ که بهآهستگی بزنی به آن سنگ و نرمای گرد آن پهلویش را، که پایت را به آن زدهای، احساس کنی؛ تلنگری را که به آن زدهای و بهمعنای «گرفتم» است، روی پوست انگشت پایت خاطره کنی و هروقت «توانستی»، «بکوشی»؛ بهشیرینی «بکوشی»!
ــ ممنون از کانال Dispersed که کشف امروزم بود و در کنار این بیت، از هداستند نوشته و عکس گذاشت و من به ترسم احترام گذاشتم و بر آن شدم فقط بکوشم؛ حتی شده در حد جدا کردن نو انگشتان پا از سطح زمین. بالاخره من هم روی سرم میایستم؛ بدون کمک دیوار؛ مثل معصومه.
آره،آره، آره!
دوباره فصل و حالوهوای چنگزدن به ادبیات و دنیای وهمآلود امریکای لاتین برای من رسیده و من دلم همة شخصیتهای اوا لونا و صد سال تنهایی را میخواهد. دلم عمارت گوشهای ارباب تروئبا را میخواهد با همة کنجها و گیاهان وحشیاش که، تا سر برمیگردانی، از قد تو هم بالاتر میروند و جنگلی موهوم میسازند. دلم میخواهد تا آن سر دنیا بروم و دست بکشم به آن چند مشت خاک که ایزابل با خودش از شیلی برد؛ کسی چه میداند؟ شاید جادوی من هم باطل شد و جادوی جدیدی مرا دربر گرفت!
ـــ جادونوشت: بعضی از آدمها میدانند با جادوهایی که آنها را دربر گرفته چه کنند؛ مثلاً ایزابل آلنده یا منیرو روانیپور (امروز به «کولیها» و «ملکیادس کولی» و «کولی کنار آتش» و «کولی آن سوی آبها» فکر میکردم. اما یکی هم مثل من گاهی آنقدر در جهات نامطلوب دستوپا میزند که جادویش مجبور است، مثل تارهای عنکبوت، مهارش کند تا تلاش عبث نکند. بعد خود این کمک جادویی میشود بند دستوپا!
باید، در هاگوارتز، چند واحد درسی تربیت ذهنی برای کنارآمدن با جادوهای شخصی بگذارند.
دلم هوای دیدن سریالهای خیلی قدیمی را کرده؛ مثل سربداران و بوعلی سینا یا سلطان و شبان. آن روزها که غولهای بزرگواری مثل فرهاد فخرالدینی برای تولیدات سیما موسیقی متن میساختند و صفحة کوچک و اغلب سیاهسفید تلویزیونها پر بود از نگاهها و حرکات بدن استادان بازی و لحن و بیان.
[درخت زیتون] را دیدم و صحنههای زیتونزارش و آن درخت خاص، هیولا، دلم را برد.
مطمئنم اگر آن زمان که تازه شعرهای لورکا را شناخته بودم چنین تصاویری میدیدم، هوش که هیچ، نیمی از نفسم هم میرفت!
آنجا که سهتایی نشسته بودند روبهروی ساختمان بزرگ و بیهماهنگی قبلی شروع کردند به خندیدن، خیلی خوب بود.
چقدر رافا خوب بود؛ خیلی خوب، و حتی چقدر عموی آلما!
داستان فیلم بدیع و خاص نبود اما تکههای کوچک خوبی داشت که به یکبار دیدن میارزید.
بابای پیپی، ناخدا افریم جوراببلند: غرق شده باشم؟ معلومه که نشدم! این همونقدر باورنکردنیه که یک شتر بخواد سوزن نخ بکنه. من بهخاطر شکمگندهام روی آب شناور بودم.
ص 106
از این کتاب قشنگ، خیلی بخشها را دوست داشتم؛ مثلاً شناکردن پیپی در نهر آب، نظرش درمورد ککومکهایش، خریدن آبنبات و اسباببازی برای همة بچههای شهر، دروغبافی برای جلبتوجه و اعتراف به این کار (البته بیشتر دروغهاش جذاب و دوستداشتنیاند)، اردورفتن با بچههای مدرسه و هیولابازی در جنگل، مواجهشدن با پرندة مرده و گریة ناخودآگاه برای آن.
پیپی روی عرشة کشتی، آسترید لیندگرن، ترجمة سروناز صفوی، انتشارات هرمس (کتابهای کیمیا).
دلم میخواهد تصویرهای جالب پیپی را داشته باشم.
بنویسم که یادم نرود: تامی و آنیکا، آقای نلسون (میمونش)، اسم اسبش در کتاب طوری بود که به نظرم آمد مؤنث است. ولی الآن آن را به خاطر ندارم!
اینها را از ویکیپدیا برداشتهام. احتمالاً بعضیشان مال فیلم باشند چون، توی این دو کتاب، با آنها برخورد نکردهام.
شخصیتهای داستان های پیپی جوراب بلند:
ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمیشد؛ در واقع، اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط میدانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمیدانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشتسرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً یک هفته بود. یک هفته! برای من که عادت کرده بودم تندتند نشخوارهای ذهنیام را جایی درج کنم، زیاد است! اما از طرف دیگر، اهمیت خودش را دارد؛ آنقدر سرم به چیزهای دیگر گرم بوده و بیرون رفتهام و به کاری مشغول بودهام که ذهنم فرصت نشستن و فکرکردن نداشته طفلک.
ــــ عادت خوب و خوش کتابخوانیام هم برگشته؛ بهمدد این دو کتاب نازنین که آخرینبار امانت گرفتم (مورد دوم و سومِ در ادامه). الآن برایتان شرح ماجراهای اخیر کتابیام را میدهم:
اولی پیپی روی عرشة کشتی است که خیلی جذاب و شیرین بود و از آن کتابهایی است که ترجیح میدهم داشته باشمشان. میدانید؟ بعضی کتابها یکطوریاند که بودنشان مثل نخ نامرئی محکمی است برای انتقال من به یکی از دنیاهای موازی، برای لختی آسودن. داستان پیپی چنین وجه قدرتمندی برای من دارد. اصلاً کلبة ویلهکولا، با آن درخت بلوط پیرش و تمامی خصوصیات دیگرش، شده است یکی از پناهگاههایم.
این کتاب را طی نشستهایم در طبقة همکف محل تشکیل کلاسهای تابستانی توتوله خانم خواندم. کتابخانة کوچک اما غنی آنجا، که در طرحی بزرگوارانه و ستایشبرانگیز، کتابهایی را امانت میدهد، مرا از همراهداشتن کتاب برای گذراندن یکساعتونیمهایم بینیاز کرده است. در ستایش این کتابخانة کوچک بگویم که، حتی با یادداشتی، ما را متوجه بودنش میکند و امکان شیرینش را یادآور میشود: «از اینجا کتاب بهامانت بردارید؛ بخوانید و بازگردانید». چه دعوتی از این شیرینتر؟! تا حالا، سه کتابش را خواندهام که از بهترینها بودهاند.
بعدی، مردگان تابستان است که پریشب تمامش کردم. در حالتی مالیخولیایی دچار شده بودم؛ هم بابت خستگی و گذشتن شب از نیمه و هم بابت یکنفسخواندن حدود صد صفحة آن که مرا باشتاب دنبال خودش میکشید. نباید میگذاشتم چنین متنی خواندنش بیفتد برای لحظات قبل از خوابم اما واقعاً خبر نداشتم قرار است چنین بشود. و یکباره احساس کردم چنان نفسگیر شده که حتماً باید تمامش کنم وگرنه توی خواب دنبالم میکند؛ آن هم با پایانهای متعدد و احتمالاً وحشتناک!
کتاب ژانر وحشت نیست ولی موضوع مطرحشده در آن واقعاً وحشتناک است. اگر خواستید بخوانیدش، حتماً قبلش کمربندها را محححکم ببندید! در پستی جداگانه، بیشتر از آن مینویسم. ولی فوقالعاده کتاب خوبی است و حتماً باید خواندش.
بعدتری، همین کتاب شیرین و تلخ اقلیم هشتم نازنین است؛ درمورد یکی از نازنینترین شخصیتهای فرهنگیمان. شخصیتها و شیوة روایت آن بهشدت خوب و جذاب است و خیلی خیلی خوشحال شدم بابت آشنایی با آن. درمورد این هم حتماً جداگانه خواهم نوشت.
ــــ از این تیرة کشیده (در واقع، کمی بیش از معمول کشیدهتر) خوشم آمده. چهاربار تیره را پشتهم تایپ میکنم و حاصلش چنین سروقامت و بوسکردنی میشود!
وااای که این اقلیم هشتم چقددددر خوب است! قشنگ یک سروگردن از آثار دیگر نویسنده (آن سهتا که تا حالا خواندهام) بالاتر و بهتر است.
داستانی درمورد شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی، و بخشی از زندگیاش، از دید نویسنده. خودشان گفتهاند که این کتاب حاصل نگاه ایشان به این شخصیت و شناخت شخصی خودشان از اوست.
نکات خیلی خیلی جالبی دارد؛ هم در محتوا و بیشتر از آن، در نوع روایت و داستانپردازی.
ــــ «سهرورد» بهمعنای «گل سرخ» است؛ «سهر» همان «سرخ» است و در نام «سهراب» هم وجود دارد. در شاهنامه هم آمده سهراب که متولد شد، نوزادی قویبنیه بود و وقتی میخندید، گونههایش سرخ میشد؛برای همین نامش را گذاشتند «سهراب»، بهمعنای «سرخرو». «ورد» هم برابر عربی برای «گل» است؛ شاید خودش بهتنهایی هم معنای «گل سرخ» را بدهد، اینطور یادم مانده.
اقلیم هشتم، محسن هجری، انتشارات کانون پرورش فکری.
داشتم به این فکر میکردم که این قبادِ طفلک داشت یکجورهایی جوانه میزد در دامان شهرزادش؛ اما چه شد؟
شاید وقت آن رسیده این فرضیه را باور کنم که ما همیشه همانیم که بودهایم. از آنجا که هیچ بنیبشری کامل نیست، پس اگر مثال نقص عضو را درموردش به کار ببرم، ناامیدکننده و بدبینانه نیست؛ فقط مثال است و بیان و صورتی از واقعیت. این «بودن» ما در کل مثل نقص عضو است که از یک جایی (بدو تولد یا زمانی دیگر، طی حادثهای) همراه ما میشود. نمیشود هیچ کارش کرد؛ حتی اگر از اندام مصنوعی یا پیوندی استفاده کنی، مثل اولش نمیشود. جایش در روح و حافظة تکتک سلولهایمان خالی است و هیچ نوع فراموشی یا پیشرفتی نمیتواند این خلأ را نادیده بگیرد. «خلأ» بهمعنای نقص و ناتوانی نه؛ بهمعنای فقط «نبودن» چیزی: بیان واقعیت.
پرورش ما از کودکی تا آن زمان معهود شکلگرفتن و نقشبستن خیلی چیزها، هرطور که باشد، کار خود را میکند؛ خلأهای متعددی در ما باقی میگذارد. خانواده، اجتماع، مکان و زمانه همگی عوامل آگاه و ناآگاه این نقشآفرینیاند. نمیتوانیم آنها و تأثیرشان را انکار کنیم فقط باید واقعیت را بپذیریم و همة این چیزها را، تا میتوانیم، خوب و عمیق بشناسیم. ممکن است چیزی را، طی دورة زمانی مشخصی، بهتدریج، بشناسیم ولی چیز دیگر را با تناوب. مثلاً طی بازههای زمانی فلانساله (که حتماً متغیر هم است)، درموردش نکتةجدیدی کشف کنیم.شناخت بهمعنای آرامش است چون، در هر موقعیت طوفانزایی، کمتر و کمتر غافلگیر میشوی و برای بعضی موارد، میتوانی از قبلش تمهیدی اندیشیده باشی؛ میتوانی به جای غصه و حسرتخوردن، به تقویت سپر تدافعیات فکر کنی و برای آن وقت بگذاری. طعم شکلات را در کامت پررنگتر و قویتر کنی و خاطرات درخشان دیرپایی در بعضی لحظات زندگیات خلق کنی تا سپر دفاعیات جان بگیرد.
میشود بعضی خلأها را پنهان کرد و در موقع مناسب، نیمة روشنشان را دید و قدردان حضورشان بود. ...
قباد فقط چند درخشش پرفروغ اما گذرا در روزهایش داشت؛ نه فرصت تثبیتشان را داشت، نه شناختشان را و نه اینکه به صرافت بیفتد واکنش مناسبی در برابرشان و از آنسو، در برابر شرایط «قبادساز» زندگیاش داشته باشد. برای همین، هربار، به اصل خودش برمیگشت؛ آن اصل هیمشه همراهش که از او اینی ساخته بود که بود؛نه آن اصل فراموششده در عمق نگاه کمرنگ تصویر مادرش در قاب کهنه.
به «قباد» درونم فکر میکنم که همیشه قرار است بدون تغییر بنیادین بماند چون قبادهای دیگران را میبینم که نمیتوانند، از هر موقعیت خوبی که نصیبشان میشود، بهرة لازم را ببرند و به حرکتی آنها را یکبهیک به باد می دهند. میبینم و سرزنششان نمیکنم چون «قباد» خودم در کمین نشسته تا هر موقعیتی را حتی در نطفه خفه کند و مرا به زیر بکشد.
درظاهر، ناامیدکننده است اما چون واقعیت دارد پس معنایی در خودش دارد. فعلاً دریافتم این است که نیمة تاریک/ روشن هر چیزی را بهدرستی بشناسم و به فکر سپر دفاعیام باشم و در این راه، حتی از بهخاطرسپردن تکههایی از بلاهتهای شیرین جویی تریبیانی هم نگذشتهام! اینکه حواسم باشد کی سر خر دارد کج میشود، سمت جبرهای سرنوشتسازی که مرا «این» کردند، و هویج جادویی را جلو چشم خره آویزان کنم و مسیرش را، شده حتی اندازة چند درجه، تغییر بدهم.
من از موجهای بلند و خالیشدن زیر پایم میترسم ولی نمیتوانم انکار کنم موجسواری بسیار هیجانانگیز و غرورآفرین است. بارها شده صدای بههمخوردن دندانهایم از ترس را شنیدهام ولی، خیس و آبکشیده هم که شده، حتی حتی آویزان به یک دست از تخته، از موجی گذشتهام. همة این موارد هم به انتخاب خودم نبوده؛ بارها چشم باز کردهام و خودم را روی تختهای بین امواج دیدهام. خب، چاره چیست؟ میخواهم بگویم شجاع و پیشرو نیستم ولی سعی خودم را میکنم.
نکتة دیگر اینکه اگر واقعیت «قباد درون» را خیلی سال پیش میدانستم، مثلاً در نوجوانی، ممکن بود بهشدت ناامید و سرگشته بشوم و پایههای ترس و مسائل روانی عمیقی در من رشد کند. اگر بیست سال پیش آن را میدانستم، ممکن بود کمی محتاطتر بشوم و نمیدانم این احتیاط بهنفعم میشد یا بهضررم. شاید فقط انتخابهای منطقی و حسابکتابدار میکردم و... اما،اما اگر در کودکی این را میدانستم، یا خیلی واویلا میشد و حسابی در هم میشکستم یا مدام سعی میکردم خلافش را به همه ثابت کنم. درمورد دوم م نمیدانم کدام نتیجه عایدم میشد؛ موفق میشدم مورد بهظاهر استثنایی برای «قباد درون» باشم یا شکست میخوردم و باید راهی برای پذیرشش پیدا میکردم.
ولی مسئله این است که، در بهترین حالت، گریزی از ماجرای «قباد درون» نیست. بهترین حالتش هم آن موفقیتها و شکستدادنهای عوامل «قبادساز» و کمرنگکردن آنها نیست؛ موفقیت در پذیرش و شناخت و پیداکردن راههای رویارویی با آن است.
تهـ نوشت: تغییر را نفی نمیکنم و از آن ناامید نیستم بلکه آن را میستایم. ولی حرفم این است که هرچه رنگها عوض بشوند، بر بستر ثابتی دگرگون میشوند؛ شب برود، روز بیاید و برعکس، همة اینها بر زمین ما عارض میشود و زمین همیشه یکی است.
اوع،آره آره آره!
خلافم آنقدر سنگین شده که چندتا کتاب نیمهخوانده روی دست دارم [1] و دوتایشان را تحویل دادهام (قصد دارم، برای امیدواری هم که شده، یکبار دیگر امانت بگیرمشان و بخوانمشان) و دیروز هم کتاب جدیدی شروع کردهام.
آه و این یکی، این کتاب تازه! عجب دنیایی دارد! آنیتای سیزدهساله، نشسته برایت ماجرای آن تابستان را میگوید؛ انگار تو دستش دشنة شکستة کندی است که، هر چند صفحه یکبار، بهآرامی، نخراشیدگی شکستگی آن را با فشاری متفاوت به پوستت فرومیکند.
[1]. تازه! یکیشان از این کتابهای مدخلدارِ شبیه مرجع است که نمیشود پشتسرهم و مثل فرفره خواندش. این کتابها، حتی کمحجم،آداب خواندنشان فرق میکند.
من #خیالباف در تاریکترین شب زندگی، برایتان واژه ردیف میکنم (یک عدد نقطة محکم)!
از کانال: antelectory
ـ عاشق توصیفش از زنها شدم، و بخشی از توصیفش درمورد مردها.
1. در نهایت تعجب، فهمیدم کتاب پیپی جوراببلند خوشکلم را در فهرست کتابهام نیاوردهام!
2. چرا در این کتاب و جلد دوم آن هرچه میگردم اسم تصویرگر نیامده؟
من تصویرگریهای نشر هرمس (کتابهای کیمیاـ کودکان) را دوست دارم.
این هم از صحنههای معروف کتاب است که خیلی دوستش دارم.
در متن، واژة جدیدی دیدم که دنبال تلفظ و کمی توضیح برایش گشتم؛ چون نمیدانستم باید به صورت جمع ترجمه شود یا مفرد. به این رسیدم:
The English word "compound" referring to a development in a town is from the Malay word kampung
گفتم شاید جایی مثل ویکیپدیا مرجع چندان مناسبی نباشد. ولی در جای دیگری هم چنین توضیحی دیدم:
late 17th century (referring to such an area in SE Asia): from Portuguese campon or Dutch kampoeng, from Malay kampong ‘enclosure, hamlet’; compare with kampong
اوووم! کشف جالبی بود!
ـ حوصله ندارم دریافت فارسی خودم را، که چند دقیقة پیش مرتبش کرده بودم، بنویسم! همان انگلیسیها را کپی کردم. این کمپونها جاهاییاند در آسیای جنوبشرقی که بعضی افراد کمبضاعت یا کارگران و کارمندان کمدرآمد در آنها زندگی میکنند و برای مواقع بروز سیل هم راهحلهایی یافتهاند.
Kampung Naga compound
شمال اندونزی
کلاً کمحوصلهام. باز انتظار دارم، در حد پاپ اعظم، قدیس و مبرا از خیلی چیزها باشم (مثلاً ماجرای توتوله که داشت کرم می ریخت و واکنش شدید نشان دادم). گور بابای خیلی چیزها اصلاً!