ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمیشد؛ در واقع، اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط میدانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمیدانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشتسرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً یک هفته بود. یک هفته! برای من که عادت کرده بودم تندتند نشخوارهای ذهنیام را جایی درج کنم، زیاد است! اما از طرف دیگر، اهمیت خودش را دارد؛ آنقدر سرم به چیزهای دیگر گرم بوده و بیرون رفتهام و به کاری مشغول بودهام که ذهنم فرصت نشستن و فکرکردن نداشته طفلک.
ــــ عادت خوب و خوش کتابخوانیام هم برگشته؛ بهمدد این دو کتاب نازنین که آخرینبار امانت گرفتم (مورد دوم و سومِ در ادامه). الآن برایتان شرح ماجراهای اخیر کتابیام را میدهم:
اولی پیپی روی عرشة کشتی است که خیلی جذاب و شیرین بود و از آن کتابهایی است که ترجیح میدهم داشته باشمشان. میدانید؟ بعضی کتابها یکطوریاند که بودنشان مثل نخ نامرئی محکمی است برای انتقال من به یکی از دنیاهای موازی، برای لختی آسودن. داستان پیپی چنین وجه قدرتمندی برای من دارد. اصلاً کلبة ویلهکولا، با آن درخت بلوط پیرش و تمامی خصوصیات دیگرش، شده است یکی از پناهگاههایم.
این کتاب را طی نشستهایم در طبقة همکف محل تشکیل کلاسهای تابستانی توتوله خانم خواندم. کتابخانة کوچک اما غنی آنجا، که در طرحی بزرگوارانه و ستایشبرانگیز، کتابهایی را امانت میدهد، مرا از همراهداشتن کتاب برای گذراندن یکساعتونیمهایم بینیاز کرده است. در ستایش این کتابخانة کوچک بگویم که، حتی با یادداشتی، ما را متوجه بودنش میکند و امکان شیرینش را یادآور میشود: «از اینجا کتاب بهامانت بردارید؛ بخوانید و بازگردانید». چه دعوتی از این شیرینتر؟! تا حالا، سه کتابش را خواندهام که از بهترینها بودهاند.
بعدی، مردگان تابستان است که پریشب تمامش کردم. در حالتی مالیخولیایی دچار شده بودم؛ هم بابت خستگی و گذشتن شب از نیمه و هم بابت یکنفسخواندن حدود صد صفحة آن که مرا باشتاب دنبال خودش میکشید. نباید میگذاشتم چنین متنی خواندنش بیفتد برای لحظات قبل از خوابم اما واقعاً خبر نداشتم قرار است چنین بشود. و یکباره احساس کردم چنان نفسگیر شده که حتماً باید تمامش کنم وگرنه توی خواب دنبالم میکند؛ آن هم با پایانهای متعدد و احتمالاً وحشتناک!
کتاب ژانر وحشت نیست ولی موضوع مطرحشده در آن واقعاً وحشتناک است. اگر خواستید بخوانیدش، حتماً قبلش کمربندها را محححکم ببندید! در پستی جداگانه، بیشتر از آن مینویسم. ولی فوقالعاده کتاب خوبی است و حتماً باید خواندش.
بعدتری، همین کتاب شیرین و تلخ اقلیم هشتم نازنین است؛ درمورد یکی از نازنینترین شخصیتهای فرهنگیمان. شخصیتها و شیوة روایت آن بهشدت خوب و جذاب است و خیلی خیلی خوشحال شدم بابت آشنایی با آن. درمورد این هم حتماً جداگانه خواهم نوشت.
ــــ از این تیرة کشیده (در واقع، کمی بیش از معمول کشیدهتر) خوشم آمده. چهاربار تیره را پشتهم تایپ میکنم و حاصلش چنین سروقامت و بوسکردنی میشود!