وسط خواب عجیب و غریبم و در آن موقعیت خوابی خاص، که بیشتر فکر محافظت از کسانی بودم که برگشته بودند به دوران کودکی، خردهریزهای سالهای دور را پیدا کردم. ماجرایی که درگیرش بودیم، طوری ذهنم را مشغول کرده بود که ابتدا بهجا نیاوردمشان. میخواستم ازشان بگذرم. اما آنقدر بودند، گویی طی این سالها در خوابم تکثیر شده بودند، که بالاخره بهخاطر آوردمشان. همه را سریع جمع کردم تا با خود ببرم.
چند دقیقۀ پیش که دفتر یادگاریهام را ورق میزدم، یاد این بخش خوابم افتادم. وگرنه که بیشتر خوابم مربوط به آن دخترۀ پولدار با دکمههای گرانقیمتش بود که به زعم من، حماقت کرده بود زن آقای بیژی شده بود.
پس از آنهمه کوشش برای ترساندن من، خودش از وحشت مرد.
خانۀ ارواح، ایزابل آلنده، ص257
***
گاه زندگی کردن مثل محکومیت در زندان است.به خودت که نگاه میکنی، ارادهات را درراستای زندگی کردن نمیبینی. انگار همهچیز آنسوتر از میل و انتظار توست. در زندانی اسیر شدهای، زندان تن، دنیا، شرایط، ... هرچه هست، برنامهاش با توافق و هماهنگی با تو نبوده. آنقدر این احساس قوی است که حتی تجسم برآورده شدن آرزوهات هم دردی دوا نمیکند. درست مانند اینکه سپر مدافعت همۀ دیوانهسازها را پس بزند بهجز این یکی. شاید بهترین پاسخ این باشد که سپر مدافع را باید اینبار با ذهنیت متفاوتی بسازی.
در چنین وقتهایی، بلافاصله پس از تصور زندان، تصور دیگری در ذهنم شکل میگیرد. اینکه میشود از پشت میلهها به آسمان آبی نگریست، یا حتی تصور کرد در پس دیوارهای سخت چنین آبی بیانتهایی وجود دارد. همین!
*این تصویر را مدیون شعر(؟) کوتاهیام که دکتر قمشهای در یکی از سخنرانیهایش بازتعریف کرد.
گاهی باید «بهناچار» از پنجره به آسمان آبی نگریست و امیدوار بود این محکومیت قرار است روزی «به شکلی» تمام شود.
گاهی اوقات چیزهای غریبی در هوا موج میزند.در اطرافت احساسش میکنی، یا وقتی میچرخی تا بخشی از مسیر آمده را برگردی، به سبکی میخورد تو صورتت. چند متر جلوتر، یا قدری آنسوتر، ته اتاق یا در ورودی اتاق روبهرو که نور بیرون را به تو میتاباند، گاه حرکتهایی در مولکولهای هوا میبینی که انگار دریچههایی قصد گشودهشدن دارند. بهخوبی درک میکنی که این زمانها وقت حرکت به سمت آن دریچههاست. حتی اگر از آنها عبور نکنی یا چندان بهشان نزدیک نشوی، همینکه احساسشان میکنی یعنی داستان و روایتی به جریان افتاده. چون دوست داری داستانی بهموازات جریان عادی پیش برود. بهترین وقت برای خلق داستان است، اگر خودت چیزی ننویسی هم میشود با خواندن کتابی یا دیدن فیلمی، لذت غرق شدن در داستان (بهمعنای واقعی و صرفش) را از دست ندهی.
هرچه سن آدم بالاتر میرود، پرتغالیهای زندگی تعدادشان بیشتر میشود.
شاید قبلاً برخلاف این فکر میکردم؛ فکر میکردم آدمی با بزرگتر شدن، با مجربتر شدن، کمتر به پرتغالی نیاز پیدا میکند. مثل اینکه من از آن آدمهاییام که قورباغۀ قوروروی قلبم به این زودیها مرا ترک نمیکند، یا جایش را به جغدی داده که شبها با زبان رمزی هوهو برایم داستانهایم را بازخوانی میکند.
* روز آخر مرداد 95
اما از یک روز به بعدش، ماجرا طوری شد که دیگر احساس میکنم خودم هم شبیه پرتغالی هایم میشوم. دیگر همیشۀ اوقات نگاهم از پایین به بالا نیست به آنها. گاهی همترازی دیده میشود. هیچوقت فکرش را نمیکردم که چنین رابطهای هم ممکن است وجود داشته باشد. چه رسد به اینکه بخواهم کیفیت آن و نظر خودم درموردش را حدس بزنم یا ازپیش ارزیابی کنم.
این سر، به صفحهای رسیدم که از نگاه معلم به منظرۀ آن سوی پنجرۀ کلاسش میگفت. کلاسی در ساعت آخر روزی پاییزی، در مدرسهای امریکایی که شاگردان دبیرستانی یکبهیک جلو کلاس میایستند و کنفرانس میدهند.
دلم خواست روزی پاییزی، پیش از غروب، جایی بنشینم و به سایهدار شدن درختان در آخرین تابشهای خورشید چشم بدوزم. آنقدر که سایهها کشیده شوند و یکهو رنگ ببازند و آرام آرام محو شوند. به شکل متفاوتی یک غروب آرام خاص خودم را تجربه کنم.
*چندیـــن کتاب نیمخوانده روی دستم مانده. برای همین و طبق اصول خودم، ترجیح میدهم فعلاً اسم این کتاب را ننویسم تا از خوب پیش رفتن روند خواندنش مطمئن شوم.
** دفتر جانم خوشقدم بوده. گاهی روزها آنقدر کار مثبت انجام میدهم که برای نوشتن از آنها خسته و بیوقت هستم.
***روز عجیب گربهای، با جیمی، میشا کوچولو، بولت، پیشی و مشکی. مشکی خاص نازنین باوقار. نسخۀ کوچکشدۀ باگیرای کتاب جنگل. شاید اگر بیشتر برایش وقت میگذاشتم با من حرف میزد! من معتقدم گربههای سیاه اگر موقعیت مناسب باشد، حرف میزنند با آدمها!
تا پایان دهۀ دوم زندگیم، لحظاتی پیش میآمد که مقابل تابلویی میایستادم یا تصویری کوچکتر در کتاب (یا چیزهایی مشابه اینها) که مرا حسابی مدهوش و مسحور میکرد. اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که بتوانم وارد آن منظره و فضا شوم. انگار با ورود به آن، میشد دنیای دیگر و زندگی مطلوبتری را تجربه کرد. شاید گاهی اوقات برای آن تصویرها داستانی در ذهنم میساختم تا حضورم را در بطنشان حقیقیتر و دلپذیرتر کنم.
اما آن تصویر سرنوشتساز که بیش از همۀ موارد مشابه در خاطرم مانده، نقشۀ گوبلنی بود از آن مستطیلیهای بزرگ که شاید ماجرای زندگی روزمرۀ تعدادی کلبهنشین را در جنگلی روایت میکرد. فکر میکنم 1-2 اسب و شاید هم بیشتر در تصویر دیده میشدند. درختان و چند مرد و 1-2 زن که به کار روزانه مشغول بودند. مرا از جهتی یاد سرخپوستها یا حتی مهاجران به امریکا میانداخت. آن نقشه به سرانجام نرسید اما تا زمانی که جلو چشمم بود، شوق ورود به آن دنیا هم با من بود. شاید فکر میکردم اگر جزئی از آن دنیا شوم، میتوانم مثل آن مردمان به کشف و ساختن دنیای خاص خودم اقدام کنم.
یکبار جرئت کردم و از خودم پرسیدم: «خب، وقتی وارد آن دنیا شدی، بعدش چه؟ چه میکنی؟ چه سر و شکلی خواهی داشت؟ چه اتفاقهایی خواهد افتاد؟» و همهچیز بهناگهان درمقابل چشمانم رنگ باختند! تمامی هیجان و شگفتی خیره شدن به تابلوها و تصویرها و آرزوی ورود به آنها. متوجه شدم به محض ورود، باید با «واقعیت» دنیا روبهرو شوم. حالا هر دنیایی که میخواهد، باشد. یعنی چیزی درست مشابه همین دنیایی که در آن حضور و وجود دارم.
انگار همۀ شگفتی، تا آن لحظه، مربوط میشد به همان مرز باریک و شفاف بین من و تصویرها. همان چیز نادیدنی که همیشه با شیطنت از چشمان و دستانم میگریخت تا به چنگش نیاورم و نتوانم پا از این سو به سوی دیگر بگذارم. همۀ هیجان و اشتیاق من، با گذشتن از آن مرز، قرار بود محو شود. نه، محو نمیشد؛ در میدان جاذبۀ بسیار قدرتمند همان مرز نادیدنی باقی میماند. فقط باعث میشد من با تمام وجود از آن رد شوم و دیگر تمام! دیگر چیزی همراهم نبود. من در دنیایی واقعی قرار میگرفتم و ممکن بود، شاید، احتمال داشت دنیایی که از آن آمده بودم، اسیر در تابلو یا تصویری، پشت سرم باقی بماند. شاید اگر میشد وارد آن جنگل بشوم، دنیای پیشین خود را نمیتوانستم در محل زندگیام بیایم. شاید روزی گذارم به منزل فرماندار منطقه میافتاد، یا حتی عجیبتر، به منزل بزرگ و سرشار از اشیای یادگاری شرقشناس یا مجموعهجمعکنی که تصویری از زندگی قبلی مرا قابگرفته بر دیوار خود داشت.
تصویری ناآشنا از دنیایی که نمیدانم با دیدنش آیا اشتیاقی برای گذار از مرز نادیدنی پرجاذبه در من پدید میآمد یا نه!
***
نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند
سهراب سپهری
بخشی از شعر «مسافر»
***
تکمله: هرچه فکر میکنم، خودم را آدم پرسه زدن در حوالی میدان جاذبۀ همان مرز میبینم. در بسیاری از موارد، همیشه هیجان پیش از لحظۀ عبور از مرزها برایم بیشتر و جالبتر بوده. حتی در داستانهایی که در ذهنم مینویسم، بیشتر اوقات ماجراهای دوروبر مرزها را روایت میکنم. اندکی پیش و پس از عبور. این هم شاید نکتۀ روانشناختی ماجرا باشد!
اینکه برقصی _چه در واقعیت، چه در ذهنت_ و خسته شوی، آنقدر موزیک گوش بدهی که روحت سیراب شود، پنجرههای واقعی و مجازی و خیالی را رو به هرچه زیبایی و نور و خوبی بگشایی، همۀ اینها فقط مسکّناند. نهایتش مسکّنهایی قوی، که دست عصبهای درد را کوتاه یا قطع کنند. اما در حقیقت، حتی نمیتوانند بین تو و آنها _همان واقعیتهای موجود_ فاصله بیندازند. از بین بردنشان که هیچ! بهتر است اصلاً فکرش را نکنی!
آنچه روی بخشهایی از روح و حافظهات نقش شده، همچنان با همان کیفیت اولیه باقی خواهد ماند. تضمین میدهم تا آخرین ثانیهها، و حتی شاید در زندگی بعدی هم. این نه بد است و نه خوب. حقیقتی است که به آن ناموس جهان، مکتوب، قانون ازلی، و چیزهای مانند آن میگویند. فقط هست و ماندگار هم است.
اینکه فکر کنی قدرتش را داری یا خواهی یافت که از بین ببریشان، فقط باور نادرستی است که ممکن است تو را بعدها ناامید کند یا درکت را در این مورد به تعویق اندازد. فقط باید مسکّن مناسب هر لحظه را بیابی و در جیبت، دم دستت قرار بدهی. با «درد» بسازی و آن را منتشر نکنی. آن غدۀ چرکین را به حال خود بگذاری تا گاه گاه سر باز کند و سرریز شود. بعد مانند نهنگی دوباره سرش را به زیر بکشد و فقط برآمدگی کوچک بیحرکتی از آن در دیدرس بماند که از هیبتش چندان هول و هراس به دل راه ندهی. باید نهنگت را در قلمروش به رسمیت بشناسی و با حرکتهای گاه و بیگاهش کنار بیایی.
* پس حواستان جمع باشد درمورد برخی چیزها. نکــُـنید! روی هرچه از روح و شخصیت انسانها به دستتان میآید، نقشهای دردناک رقم نزنید! بهویژه کودکان.
هنوز نمیدانم میشود روزی از آن نهنگ سواری گرفت و با مدارای دوسویهای راه به سمت آبهای بیکران ناشناخته باز کرد یا نه. ماجرای کاشفی که بر نهنگ دردهایش سوار میشود و بدون نفی آنها، راز رام کردنشان را میآموزد تا سرزمینهای موازی دنیایش را کشف کند.
«زندگی خوب» جایی نیست که قرار باشد به آن برسی, بلکه لنزی است که از میان آن, می بینی و می آفرینی.
هروقت به این جملۀ بالایی:
1. رسیدم و با گوشت و خون درکش کردم،
2. عملگرای باانرژی و منطقی و باآرامشی بودم،
خوشبختم!
از جایی در زندگیم فهمیدم باید به خودم خوشامد بگویم، بابت ورود به مرحلۀ «همینه که هست!» ... که در موارد گوناگونی هم کاربرد دارد:
_ همینه که هست، تو خوب باش!
_ همینه که هست، برای بقیه هم بوده، عجیب نیست.
_ همینه که هست، تو نمیتوانی بعضی موارد را در خودت تغییر بدهی. برای کنار آمدن با آنها چارهای بیندیش.
_ همینه که هست، نمیتوانی تحمل کنی، فاصله بگیر. تا میتوانی، زخم نزن، نه به خودت نه به دیگران.
_ همینه که هست، میشود تغییرش بدهی؟ کمی تلاش کن!
_ همینه که هست، کشفش کن!
_ ...
و فکر میکنم هرچندگاه امکانش هست با «همینه که هست» جدیدی روبهرو بشوم. همینه که هست دیگر! قانونش همین است.
مثل لامپ دوتایی هال،
که فرقی ندارد روز روشن شود یا شب. هروقت باشد، بیشتر مرا یاد تاریکی و کمبود نور میاندازد. بیشتر برای تقویت لامپهای دیگر روشنش میکنم.
شاید هم تاریکیها و زوایای مغفولمانده را بهتر نشان میدهند!
مثل رویارویی با بعضی واقعیتها.
نورهایی که نشان میدهند میزان و عمق واقعی تاریکی چقدر است. ابعاد هرچه را وجود دارد، پررنگتر نشان میدهند. نوع دیگری از روشنایی را به ارمغان میآورند.
یکی دیگر از چیزهایی که هنگام دیدن تصاویر طبیعت، بهشدت هیجانزدهام میکند، دیدن قطرههای آب روی عناصر طبیعی یا هرچیز دیگری است. بیشتر از همه، روی تارعنکبوت! شاید در پس آن احساس آرامشی به من منتقل میشود که همیشه برایم خوشایند است، در هر حالتی که باشم.
مورد اول، نور خورشید است، بهویژه آفتاب دمصبح که از لابهلای چیزی نفوذ میکند و اگر آن چیز عنصری طبیعی باشد، لذتش بیشتر است
* این را نوشتم که بعدها یادم باشد دیوانهسازی مشغول باد کردن شقیقههام بود و امیدوارم به زودی به درک واصل شود!
1. از چند روز پیش، ترس عجیبی سراغم آمد و به صرافتم انداخت که دوبراه به روزانهنویسی روی بیاورم. البته نه همچون گشته، در سالنامهها، و نه طولانینوشتههای هرروزه. قصد دارم فقط کارهای هرروزۀ خودم را بهاختصار بنویسم و اگر اتفاقی افتاد، یادآوری کوچکی برای خودم داشته باشم. همۀ اینها کلاً بهقصد یادآوری هستند.
یادآوری، یادآوری، یادآوری، ....
گاهی میترسم فراموش کنم در این روزمرههای شخصی عجیب چه کارهایی انجام دادهام و روزهایم چطور پر شدهاند و ... و دوباره همان خود-سرزنشگری دوستنداشتنی به سراغم بیاید.
2. انگار با این تصمیم، مأموریتی تازه پیدا کرده باشم. از اتفاق، دفتر یادداشت خاص و متفاوتی پیدا کردم که همان لحظه پسندیدم. قطع و فاصلۀ سطرهایش مناسب است، طرح جلد قشنگی دارد و توی صفحههایش نقاشیهای متنوع دارد که میشود آنها را رنگ کرد و از طرفی، بعضیهاشان مرا یاد فیلم عشق در زمان وبا میاندازد!
توانستم یکی از کتابهای محبوبم را هم بخرم که مجموعه شعری بسیااار کوچک است. فعلاً نمیخواهم درمورد آن صحبت کنم. شاید بعدها از آن نوشتم.
دنبال کتاب دیگری هم بودم که مجموعه عکسهایی از یک نمایشگاه بود. اما قطع عکسها خیلی کوچک بود و از خریدنش منصرف شدم.
3.
مراتب ارادتم را
ابراز میکنم
به درخت
برگی میافشاند
شاید به نشانۀ پاسخ
ص 81
این شعر دقیقاً برای من اتفاق افتاده! و انقدر بابتش هیجانزده و خوشحال بودهام، که از آن روز، مدام آن صحنه را در ذهنم تکرار میکنم! فقط یادم نمیآید چه شد که آن برگ را برنداشتم. آنقدر این تصویر در ذهنم تکرار شده که مثل داستانی خیالی و مجرد، بدون وابستگی به زمان و مکان در خاطرم مانده. طوری که یادم نیست کجا این اتفاق افتاد، دقیقاً چه روزی...، فقط یادم است برگ از این پنجهای-شکلهای سبز بود که یکی از نوکهایش لول شده بود.
و امروز که کتاب جدیدم را باز کردم و به سرعت چندین شعر از آن را خواندم، به این شعر رسیدم و خشکم زد!
وقتی جسمت شروع میکند به اخطار دادن، کم کم پوستت میخارد و میبینی آن ماه کامل شده و باید با پنجههای خشک روی آسفالت و علفزار بدوی و از نفس که افتادی، رو به ماه زوزه بکشی، ...
آنوقت، دلت باز هوس هزار چیز میکند؛ از شربت و آبمیوه و دلستر گرفته تا فیلم و سریال و دوختودوز. و گرگ خوشبختی هستی که به همۀ اینها ناخنک میزنی، هرچند باز هم چند پروژۀ نیمهکاره روی میز اتاق و هال مانده باشند.
_ وای المنتری عزیزم! نازنینم! چقدر دوستت دارم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود! الآن اپیسود 13 از فصل 2 هستم. خوشحالم که مارکوس و هلمز میانهشان خوب شده، واتسون عزیزم از همه سر است و چشمانم به جمال تامی گرگسون آقامنش روشن میشود. تا یادم میآید، سال جدید هیچ اپیسودی از آن را ندیده بودم، شاید فقط یکی، آن هم با تردید! خوشحالم که با سریال عزیزم تجدیددیدار کردم.
__ خانۀ هلمز، با آن ورودی قشنگش:
و آن بههمریختگی خاص هلمزی و درونۀ قدیمی رها شده در بیتوجهی و رنگ قشنگ نارنجی-قرمز-آجریاش،
آن آشپزخانۀ قدیمی، ...
خیلی برایم دوستداشتنی است.
چقدر دلم برای تندتند حرف زدنهای شرلوک و حالتهای ناخودآگاه چهرهاش و تکان خوردنهاش تنگ شده بود!
1. خداوند عمرو دیاب نازنین را حفظ کند که هرچند وقت، آهنگی از او پیدا میکنم که تکانم میدهد و دوستش دارم.
معمولاً همان ابتدای یافتن آهنگی که معنایش را نمیدانم، سراغ ترجمهاش نمیروم. درمورد آهنگی حتی سالها طول کشید تا کنجکاویام مرا به سمت ترجمه و دانستن معنایش کشاند. اما طی سالها، آنقدر به معنایی که از آن در ذهنم ساخته بودم، عادت کرده بودم و آنقدر با همان تصاویر به من انرژی میداد که حالا هم فقط کلیتی از معنای واقعیاش در ذهنم مانده. اما معنای آهنگ بالا را بعد از 1-2 روز پیدا کردم. و عجیب مفهومش با موسیقی و لحن خواندن و احساسی که پیش از فکر کردن به معنایش در ذهنم شکل گرفته بود، جور درمیآید.
2. تا چند دقیقۀ پیش، فکر میکردم دارم از این «چیز» فرار میکنم. ولی وقتی بیشتر به «فرار کردن» فکر کردم، بهنظرم رسید شاید «فرار» لغت مناسبی نباشد. اصلاً کار درستی هم نباشد. فعلاً در مرحلۀ جاخالی دادن و سر را به آنسو چرخاندن هستم.
* برای-خود-نوشت: خیره شدن به خورشید برای چشمها ضرر دارد و اگر بلندپرواز باشی، بالهایت ذوب میشود. پس از کنار بعضی ورطهها دامنکشان عبور کن.