هرچه سن آدم بالاتر میرود، پرتغالیهای زندگی تعدادشان بیشتر میشود.
شاید قبلاً برخلاف این فکر میکردم؛ فکر میکردم آدمی با بزرگتر شدن، با مجربتر شدن، کمتر به پرتغالی نیاز پیدا میکند. مثل اینکه من از آن آدمهاییام که قورباغۀ قوروروی قلبم به این زودیها مرا ترک نمیکند، یا جایش را به جغدی داده که شبها با زبان رمزی هوهو برایم داستانهایم را بازخوانی میکند.
* روز آخر مرداد 95
اما از یک روز به بعدش، ماجرا طوری شد که دیگر احساس میکنم خودم هم شبیه پرتغالی هایم میشوم. دیگر همیشۀ اوقات نگاهم از پایین به بالا نیست به آنها. گاهی همترازی دیده میشود. هیچوقت فکرش را نمیکردم که چنین رابطهای هم ممکن است وجود داشته باشد. چه رسد به اینکه بخواهم کیفیت آن و نظر خودم درموردش را حدس بزنم یا ازپیش ارزیابی کنم.