«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینیام باشد.
همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشهی کپل دوستداشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مککارتنی؛ شاد هم فقط فامیلیاش درست باشد و مثلاً آلیسون مککارتنی باشد. به جای نوشتن این حدس و گمانها، بهتر نبود سرچ میکردم و خودم و خلقی [1] را آسوده؟ تازه، شماره برای توضیحات هم میدهم. ولی نوشتن این پرانتز طولانی نوعی تمرین و تنبیه ذهنی است که کمی به مغزم فشار بیاورد. دیگر واقعاً تامام!).
[1]. مداخلهی اژدهایی: «خلقی» کجا بود بابا؟
ـ نتیجهی سرچ: Melissa McCarthy
ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیادهرویهای اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم میریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بیتوجهی متناوب، خودش به راه میآید.
کتاب نمیخوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو میبافم.
سریال جدیدی که کوچولوکوچولو میبینم Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگبنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جستهگریخته و خیلی پخشوپلا سرجایشاناند و حالم را خوب میکنند.
«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسندهی جدید دوستداشتنیام خواندم که خیلی کمحجم و گوگولی است به نام مردی که بطریهای اقیانوس را باز میکرد.
کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].
[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.
یک کانال جستهام که کلی مطلب جالب و بامزه و شوخکی و واقعکی درمورد گونهی IMBT من (و باقی گونهها، بهطبع) نوشته است که از خواندن بعضی مطالب ذوقزده و مشعوف میشوم و از خواندن بعضیها هم سر تکان میدهم و بلهبلهگویان رد میشوم،... اما، در کل، گونهی من بسیار حساس، لوس و ضربهپذیر، غمگین، غرغرو و نالهکن، نزدیک به مرز ناامیدی، خودسرزنشگر،... معرفی شده! تا جایی که گاهی بیمحابا به نویسندهی مطالب میگویم «زر نزن!» ولی در دلم احساس وحشت میکنم!
در نهایت،به این نتیجه رسیدهام که اگر مشخصهی گونهی من اینهمه عذابکشیدن و همراهداشتن کولهباری از اندوه و احساس گناه است، پس چقدر خوشاقبالم که بیشتر اوقات احساس قدرت و تمرکز و موفقیت و شادی و ... دارم! اگر با همهی اینها توانستهام زنده بمانم و از زندگیام رضایت نسبی داشته باشم، پس اگر قدری از این مسائل کم میشد چه فاتح پرافتخار آسودهی ... ِ ... ِ ....ای بودم!
کریچر درونم بهشدت قاطی کرده و روآمده؛ همه را مشتی گندزادهی بیاصلونسب میبیند و حاضر است به تنبان ننهی سیریوس پناه ببرد ولی از نزدیک با بنیبشری روبهرو نشود، وگرنه کلی سم به سویشان میفرستد.
فکر میکنم سهراب سپهری درونم کمی بیاحتیاطی کرده و خواسته ادای زوربا یا ارباب او را دربیاورد ولی به مذاقش خوش نیامده.
کار از گرگینگی گذشته؛ گرگینه از تغییرحال و اعمالش آگاه نیست ولی من بر همهی اینها تا حد زیادی آگاهم.
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد میآورم
پارچبلور کنار سفرهی من
ابریق میشود
ـ بیژن نجدی
انقدر از دیروز پُرم ازفلان احساس ناخوشایند که تنها راهش انداختن خودم در دنیایی موازی است و ازیرگذراندن حوادثی بسیار متفاوت و سروکلهزدن با موجوداتی غیرواقعی و خالی کردنخودم سر آنها.
میگویم «تنها راهش» اما شاید بهتر است خوانده شود«بدترین راهش»، «بیخودترین راهش»،... . داشتم به این فکر میکردم کاش میرفتم جایی برای تیراندازی؛ با کمان باشد که چه بهتر! یا حتی دارت داشتم (یاد دارت خودمان افتادم که الکیالکی از دسترس دور شد و جایش هم پر نشد). فکر میکنم خیلی مؤثر و منطقی است.
آنقدر فلان و بهمان، که الآن بیش از نیمی از اپیسود ششم سریال محبوبم گذشته و من تلویزیون را روشن نکردهام و میخواهم خودم را توی چیزی بیندازم که «فقط تمام شود» و عذاب وجدان عقبافتادن کار دیگری را نداشته باشم.
در واقع، ظاهراً حالم بد نیست و چیز خاصی پیش نیامده فقط یک گلولهای برفی از ناکجاآباد راه افتاده و سایهی بزرگش را پشت سرم احساس میکنم. حساس شدهام و خیلی راحت هر کار و حرف هرکسی را قضاوت میکنم و دلم میخواهد کشیدهی آبداری نثارشان کنم تا بهشان نشان بدهم پشت نقاب تحملم تا حالا چه در سرم میگذشته و دلم میخواهد در واقعیت چه معاملهای با آنها بکنم. بداقبالی اینکه وقتگذرانی به بطالت هم مؤثر نیست و گناهش میافتد گردن همانها. داشتم فکر میکردم که های! عرفا یا پیامبران چقدر کارشان سخت بوده! ولی به نظرم رسید نخیر، هیچ هم کار سختی نداشتهاند. من هم بلدم از دنیا و آدمیانش کنارهگیری کنم و اتفاقاً خیلی هم راحت است؛ یا مردخدابودن نیروی درونی خاصی به آدم میدهد که حتی رنج پرومته و سیزیف را هم میتواند راحتتر از هر انسان عادی بیاسمورسم دیگری تحمل کند.
ما عادیها، وقتی میخ بر کف دستانمان میکوبند و تاج خار بر سرمان میگذارند، به این زودیها به صلیب نمیکشندمان تا راحت شویم. کسی هم به ما ایمان نمیآورد تا فرامینمان را فروکنیم توی گوشها و قلبهایشان. بدتر اینکه، چون کسی باورمان نمیکند، مدام باید «میخکوب» بشویم؛ بیش از یکبار، در حالی که معمولاً خودمان هم به خودمان شک داریم.
بلقیس
رفته بودی، انار بگیری
تکه هایت برگشت
آنها بیروت را رها کردند
و غزالی را کشتند
چشمهایت که بسته شد
دریا استعفا داد
بلقیس
کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند
فهمیدم که با رنگین کمان
زندگی می کرده ام
ـ نزار قبانی
نمیدانم چرا دلم شکست!
چه ارتباط عاطفیای با بیروت داشتم که اینچنین دلواپس و مضطرب شدم؟ حتی هیچوقت آگاهانه آرزو نکردهام از نزدیک ببینمش.
پائولو کوئلیو در کتاب کوه پنجم گفته شهرها بارها ویران و از نو بنا میشوند. دیشب گفتند سالها و کلی هزینه لازم است تا بیروت مانند قبل بشود!
شاید بیروت هیئت آن دوست اثیری ناشناختهای را برایم داشت که قرار بود روزی بشناسمش یا شاید این نقطه از دنیا، در نظر من، حکم بخش زیبایی از تاریخ کهن و اسطورههای مذهبی بشر را دارد... .
ـ تصاویر ویرانهها خیلی شبیه آن صحنههای شهرسوزانِ فصل آخر سریال Game of Thrones است. حتی خود آن شهر خیالی، مقر شاهی، مرا یاد جایی در خاورمیانهی زیبا و بهشتی میاندازد؛ جایی در نزدیکی مدیترانه.
قصد داشتم درمورد ژاک پاپیهی عزیزم مطالبی بنویسم ولی، طی این یک ساعت، آنقدر خواندم و نوشتم (با کیبرد یا توی ذهنم) که خسته شدم!
امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان («یاور همیشهمؤمن») آغاز کردیم و با خواندن توئیتهایی درمورد زوج جذاب باردمـ کروز و دیدن عکسها و ویدئوهایی با محوریت آنها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم...
روز از نیمه گذشته و کارمان نمیآید!
بهشدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کردهایم ولی برایشان وقت نمیگذاریم.
ـ بعدازظهر هم...
چند هفتهای است که احساس میکنم میخم را نسبتاً محکم کوبیدهام. از «عالیجناب رودهدراز دوستداشتنی» تبدیل شدهام به «گاهی رودهدرازی میکند ولی تأملبرانگیز است» و این پیشرفت خیلی خوبی محسوب میشود. البته من اصلاً به میخ و این حرفها فکر نمیکردهام؛ فقط سعی داشتم/ دارم کارم را تا حد ممکن خوب انجام بدهم و مفید باشم. این هم مصداق دیگری برای تعریف دلاور اشراق است (پائولو کوئلیو) که اگر دلت را به کار بدهی و به نتیجه فکر نکنی (نتیجه را به آن قدرت برتر واگذار کنی) به چیزهایی میرسی فراتر از آنچه خودت میخواستی (نقل به مضمون).
یکهوـنوشت؛ یادآوری داستانی مشابه در دوران ماقبل دایناسوری و نتیجهاش:
ولی این پیشرفت، ناخواسته، از روی جنازهی نیمهجان رابطهای گذشت که، بهزعم من، یک سرش تحکمی و تا حدی کنترلگر بود (اگر به خودش بگویی، مسلماً انکار میکند ولی رفتارش چنین تأثیری در من دارد؛ لذا بر من باد فاصله،فاصله، فاصله). من چنین چیزی نمیخواستم و فقط دلم میخواهد، بهمعنای واقعی کلمه، رها باشم و هر کاری که میکنم کسی پشت سرم نباشد که بگوید «من، من، من...». حتی شوخیاش هم برایم قشنگ نیست. من انسانی بالغ و مستقلم که قوت و ضعفهای خودش را دارد و به زور وارد روندی نشده که نتایج کارهایش به بانیاش برگردد. من از اولش قدرت انتخاب داشتهام و میتوانستم اصلاً پا به این وادی نگذارم و اگر گذاشتهام، با انتخاب و اختیار خودم بوده... . بگذریم که همان اولش هم، سر اشتباهی که دیگران کرده بودند، فکر کرده بود من به او دروغ گفتهام. حتی رودررو ازش پرسیدم: «واقعاً فکر کردی من الکی بهت گفتم فلانچیز و بعد فلانکار را کردم؟« با لبخند کوچکی گفت «آره»! و من گفتم: «چرا باید این کار را بکنم؟ اگر از فلانچیز خوشم میآمد میتوانستم خیلی راحت بگویم». و خب برای من واضح است که این برداشت او از پنهانکاری من یعنی اینکه خودش، حتی ناخودآگاه، میداند رفتارش کنترلگر است. والدینی را مجسم کنید که به بچهشان مشکوکاند. دقیقترین مثال همین است. رفیقمان خیلی والدبازی درمیآورد! از همان بالای بالا که گفتم تا همینجا، نشان از والد نیمهمستبدی دارد که برخلاف ادعای خودش درمورد «خطکشنگذاشتن» رفتار میکند. باز هم نظریهی دیگری ثابت شد؛ اینکه هرچه ادعا میکنیم هستیم، در واقع، بیشتر دوست داریم باشیم و هرچه از آن بیزاریم، در ما هست!
جالب-نوشت 1: من همیشه، ابتدای کار، برای «والد»ها احترام زیادی قائل میشوم و گاهی ممکن است فکر کنند به آنها میدان دادهام (برای کنترل). ولی از حد که میگذرد (و این حد را خود من تعیین میکنم)، نیرویی در من، مثل اسب چموشی، لگد میاندازد و میرود آنسوتر.
جالب-نوشت 2: دقیقاً در همین شرایط، با دو والد دیگر آشنا شدهام که تا اینجا حد خودشان را میدانند (سن و سال و تجربه و ... هم دخیل است البته) و از کنترلگری نرم مخملی و مؤثرشان لذت میبرم و میآموزم.
و نکتهی اصلی اینجاست که چرا من، در گذشته، جاذب افراد کنترلگر بودم؟
موقعیت: کانال رنگیرنگی.
چشمم افتاد به جملهای که با این کلمات شروع میشد:
«دیدی یکسری از آدما از همسایههاشون فرار میکنن ...»
با نیش باز، گفتم «ایول! منو میگه!» در حالی که در ذهنم برای خودم نوشیدنی کَرهای باز میکردم، رفتم که بقیهاش را بخوانم. دیدم ادامهاش تلویحاً مذمت این کار است و دارد تشویق میکند به دوری از این کار و ... .
نیمهی خالی لیوان: ناامیدی از دنیا در شناخت درست و کامل آدمها و حتی ذرهای تلاش برای آن.
نیمهی بهبودبخش لیوان مذکور: نه، این پیام فقط به وجه و ذهنیت منفی این رفتار اشاره دارد. منظورش افرادی مثل تو نیستند.
نیمهی خشمگین انتقامجوی همان لیوان (الکی!): حالیتان میکنیم!!
نیمهی پر لیوانه: فعلاً چنین چیزی ندارد! فقط یک لیوان خوشکل پرزرقوبرق است که اگر تشنهای، باید خودت بروی و آبش کنی.
کارلوس روئیث ثَفون، کارلوس روئیث ثَفون،...
نویسندهای که، حدود شش ماه پیش، مجموعهای سهجلدی از او خواندم و بسیار به دلم نشست و کمتر از دو ماه پیش، بر اثر بیماری از دنیا رفت؛ آن هم نرسیده به شصتسالگی!
دستکم سه کتاب جالب و خواندنی دیگر دارد که دوتایشان به فارسی ترجمه شدهاند و بهاندازهی آن خارخار خواندن رئالیسم جادویی، در مغزم افتاده است.
ــ در ترجمهی کتابهایش، نامش به چند صورت ثبت شده است: روئیز زافون، روئیس سافون، روئیز زفون!
اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سالهای پیشین، هوس رئالیسمجادوییخواندن نکردهام... ....... عجیب است!
بهتر است همینطوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم میخواهد... خوب است! دلم خواست!
_ به غیرعادیبودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را میشکنم.
experience چه کرده؟
سندباد رو دیوونه کرده!
ــ ولی لاکردار این «تجربه» بدجووور لقلقهی زبان و متن شده ها!
به ساقه طلایی معتاد شدهام! بیشتر از همه، همان بستههای قرمزرنگ قدیمیاش را دوست دارم. بعد، آن زردها را. البته من میگویم «اعتیاد» ولی معنایش غرقشدن در آن نیست.همان کمی بیشتر و با فاصلهی کمتر خوردنش است. معمولاً هم برای پاییندادن قرصها سراغش میروم؛ آخر احساس میکنم قرصها با آب خیلی راحت و سریع پایین نمیروند!
ورزشکردنهایم را گذاشتهام برای عصرهای فرد. هفتهی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم Game of Thrones پخش میشود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلیاش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کلهگنده! وقتی مارتین تپلو نمیتواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بندهی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسهی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بیبروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان میگویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغداغ از انتشاراتی تحویلم میدهند و میخوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خواندهام؟!)
بینهایت خوشوقتم که همراه آریای عزیزم تمرین میکنم. او با سیریو فورل شمشیربازی میکند و من این سمت صفحهی تلویزیون لانج میزنم. او روی شصت پا میایستد و من هم احساس میکنم دارم رقصندهی آب میشوم.
بهرسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکهی بیشرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکهتکه کردی، حسود بیببیب!
مرداد قشنگم، چنین کورکننده چرایی؟
داغیات را میشود تا حدی تحمل کرد ولی این زاویهی تابش نورت مرا مثل خونآشامها عصبی میکند. البته تنها تقصیر تو نیست؛ همیشه این داستان از تیر شروع میشود. میدانم،حتماً تیر تو را وسوسه میکند نیزه فروکنی به چشم این و آن.
دقت کردم، بین ماههای سال و هر فصل، آن دومیها ـمیانیهاـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاصاند.چرا؟ نمیدانم. دلیل منطقی ندارد. شاید بهدلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قلهی هر فصل است در نظر من، ... .
ــ البته در شمال، کل بهار لحظهبهلحظه تارهای قلبم را مینوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشمهای پرتقالیاش میرسد.آنوقت انگار ورق برمیگردد و پرت میشوم در رخوتی مرطوب و چسبناک و ماکوندووار.
ــ البتهی دوم: این وضعیت جذاب در «ب» دوم برایم پیش آمد. یکهو دیدم ئه! عجب بهار برایم فرق دارد و انگار آن همهی کسانی که در زیباییاش و همهی خوبیهایش قرنها کلامی گفته بودند حق داشتند و اصلاً هم کلیشهای نشده و ... در یک بهار، انگار دوباره متولد شده بودم.