بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد میآورم
پارچبلور کنار سفرهی من
ابریق میشود
ـ بیژن نجدی
انقدر از دیروز پُرم ازفلان احساس ناخوشایند که تنها راهش انداختن خودم در دنیایی موازی است و ازیرگذراندن حوادثی بسیار متفاوت و سروکلهزدن با موجوداتی غیرواقعی و خالی کردنخودم سر آنها.
میگویم «تنها راهش» اما شاید بهتر است خوانده شود«بدترین راهش»، «بیخودترین راهش»،... . داشتم به این فکر میکردم کاش میرفتم جایی برای تیراندازی؛ با کمان باشد که چه بهتر! یا حتی دارت داشتم (یاد دارت خودمان افتادم که الکیالکی از دسترس دور شد و جایش هم پر نشد). فکر میکنم خیلی مؤثر و منطقی است.
آنقدر فلان و بهمان، که الآن بیش از نیمی از اپیسود ششم سریال محبوبم گذشته و من تلویزیون را روشن نکردهام و میخواهم خودم را توی چیزی بیندازم که «فقط تمام شود» و عذاب وجدان عقبافتادن کار دیگری را نداشته باشم.
در واقع، ظاهراً حالم بد نیست و چیز خاصی پیش نیامده فقط یک گلولهای برفی از ناکجاآباد راه افتاده و سایهی بزرگش را پشت سرم احساس میکنم. حساس شدهام و خیلی راحت هر کار و حرف هرکسی را قضاوت میکنم و دلم میخواهد کشیدهی آبداری نثارشان کنم تا بهشان نشان بدهم پشت نقاب تحملم تا حالا چه در سرم میگذشته و دلم میخواهد در واقعیت چه معاملهای با آنها بکنم. بداقبالی اینکه وقتگذرانی به بطالت هم مؤثر نیست و گناهش میافتد گردن همانها. داشتم فکر میکردم که های! عرفا یا پیامبران چقدر کارشان سخت بوده! ولی به نظرم رسید نخیر، هیچ هم کار سختی نداشتهاند. من هم بلدم از دنیا و آدمیانش کنارهگیری کنم و اتفاقاً خیلی هم راحت است؛ یا مردخدابودن نیروی درونی خاصی به آدم میدهد که حتی رنج پرومته و سیزیف را هم میتواند راحتتر از هر انسان عادی بیاسمورسم دیگری تحمل کند.
ما عادیها، وقتی میخ بر کف دستانمان میکوبند و تاج خار بر سرمان میگذارند، به این زودیها به صلیب نمیکشندمان تا راحت شویم. کسی هم به ما ایمان نمیآورد تا فرامینمان را فروکنیم توی گوشها و قلبهایشان. بدتر اینکه، چون کسی باورمان نمیکند، مدام باید «میخکوب» بشویم؛ بیش از یکبار، در حالی که معمولاً خودمان هم به خودمان شک داریم.