(درگذشت مارکز)
اینم رامپل افسانه ای واقعی :
در افسانه ها و باور عامه ، «رامپل استیلت اسکین» Dwarf کوتوله ای بوده با
نیروهای فوق طبیعی و همیشه آرزو می کرد مردم دچار بلا و بدبختی بشن تا
بتونه باهاشون معامله بکنه . یکی از توانایی هاش این بود که میتونست با
رشتن ِ کاه، طلا به دست بیاره. بیشتر هم به خاطر این قدرتش شهرت داره چون
به وسیلۀ اون میتونست بچه ها رو از مادرهاشون بگیره.
دو اپیزود آخر از فصل دو اسمشون هست :
ep 21 : Second Star to the Right
ep 22 : And Straight on 'Til Morning
و داره ماجرای پیترپن و Neverland رو هم به داستان سریال باز می کنه
* اسم این دو اپیزود رو پشت سرهم بخونیم ، چیزیه که پیترپن توی کتاب نوشتۀ جیمز بَری، در جواب وندی به عنوان آدرس خودش میگه :
«وندی : شما کجا زندگی می کنید ؟
پیتر : دومین پیچ به سمت راست و بعد مستقیم تا خود صبح» !
خب!
یکی از شخصیت هایی که قابلیت بسیار بالای انتقاد پذیری و _طرفداراش نشنون
لدفن_ فحش و فضیحت شنیدن رو داره، شخص شخیص «رامپل استیلت اسکین» هست.
با توجه به پیشینۀ افسانه ایش، خود من تا 90% این موارد رو فقط نگاهش کردم،
هیچی م بهش نگفتم . چون طبیعت و ذاتش همینه. از شیطان ماجرا جز شیطنت
توقعی نمیره. ( الیته شیطان دوست داشتنی :)) )
اما وقت هایی که در هیأت انسانی ش میره، آدم توقع بیشتری داره ازش.
این آخریا داشتم از دستش حرص می خوردم؛ هم سر اینکه با بِل/ Lacy دار و دستۀ گانگستربازی راه انداخته بودن، هم اون موقع ها که به هنری بیچاره .. :'( پسر به این ماهی، خوبی :*
ولی آخرش که رفت کمک و این حرفا دوباره ازش خوشم اومد
بالاخره با اِهنّ و اُهون ّ و خرت و خورت، فصل دو رو هم تموم کردم
ازش راضیم، بازیای نویسنده و سازنده های سریال برای رسوندنش به اینجا خیلی
خوب و قابل توجه بوده؛ اون فلاش بک ها، ارتباط حوادث در زمان های مختلف با
هم، شخصیت پردازی و ... برای من واقعا پذیرفتنی و دوست داشتنی ن.
اینکه دست یه سری شخصیت افسانه ای_ تازه اونم با این تعداد زیاد_ رو بگیری و
بیاری توی قرن بیست و بیست و یک، صرفاً یه امر کلیشه ای نیست اینجا؛
اجتماع و ارتباط همۀ اینا با هم در هر دوره ای که نمایش داده شده، قوانین و
اصول منسجم و تقریباً جذاب خودش رو داره.
خلاصه که خیر ببینن ایشالله :)))
"من
وقتی مینویسم خودم را تکثیر میکنم. دو نفر میشوم. هم نویسنده، هم
خواننده. چون همیشه خودم را جای خواننده میگذارم تا بفهمم چه چیزی خوب است
و چه چیزی بد. سعی میکنم خودم را با دو چشم دیگر بخوانم، و با نگاهی
دیگر، طوری که انگار نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد."
__ماریو بارگاس یوسا
a magic day
Pad foot and I and the whomping willow :))
(عکس گلدوزی از ص folt bolt
یک بار هم با تی آشپزخونه، روی سرامیکای خیس سفید تازه شسته شده، رقصیدم ؛با آهنگ محبوبم :))
Max: In my religion, we are taught that a thing is only alive because it contains a word for life. That’s the difference between you and a lump of clay. Words are life, Liesel.
من نمی دونم چرا با خوندن داستانای عاشقانه ای از نوع «آنا کارنینا» و « دکتر ژیواگو» مشکل دارم ؟
* اُه اون دومی رو که دیگه نگو !
یکی فیلم دیدم «پر از آب چشم»
(کتابدزد)
گیم آو ثرونز رو نمی خوام حالا ببینم
فصل که تموم شد، همه رو هروقت حسش بود پشت سرهم می بینم
ولی اپیزود 2 که دانلودش تموم شد، صحنۀ مخصوص جاف رو دیدم... عاالی بود !!
حسی که اون لحظه داشت ...
آخرین تصویری که از چهره ش نشون داده شد ..
گود جاب مارتین (y)
*تشکر ویژه از فرنوش و نفرین معکوسش :)))
«اگوی پرسوراخ من چیزی نیست که به لحاظ بشری ارزش قدردانی یا تحسین داشته باشد. یک چیزی این وسط هست فارغ از خود من که من هم مثل خیلیهای دیگر نگرانشم و باید سعی کنم به سرنوشت غاییش -که معلوم نیست چیست- برسد.» https://www.facebook.com/bigsleep.wordpress/posts/272218962952881
1 خب وضعیت از این قرار است. دو ماه پیش حس کردم که دوباره سیتالو لازم شدهام و بهتر است تا افسردگی کامل برنگشته شروع کنم. خوب کاری کردم. نتیجه این که خیلی سریع جلوی گسترش حس اندوه بیدلیل و دایم مخصوص افسردگی گرفته شد. اما این وسط هنوز چیزی کم است. “های” نیستم. میدانم که آدمیان برای “های” بودن مخدر مصرف میکنند. ولی من در یکی از وضعیتهایم – که این چند ساله کم و بیش همراهم بوده- “های”م. سرخوش و خوشبین و پرانرژیام. الان حداقل انرژی را دارم. در حدی که بتوانم با صرفهجویی انرژی ( حالا لازم نیست تخیلش کنید!) امور محوله روزمره را انجام دهم.
2 چند وقت پیش دوستی لینک مطلبی از وبلاگم را میخواست و رفتم برایش پیدا کنم. بعد اسکرول کردم به سمت پایین همینطور و به موجودی که اینقدر فعال بوده حسادت کردم. بعد یاد خاطرهای افتادم. بیست و یک ساله بودم و یک روز کاریکاتورهام را زدم زیر بغلم رفتم دفتر توانا پیش توکا که ببیند و نظر بدهد. خب از سر ادب اظهار لطف کرد به بعضی کارها اما تاریخ ترسیم کارها را کاملن برعکس حدس زد. حدس میزد کارهای پختهتر اخیرتر و کارهای ناشیانهتر و بیحوصلهتر مال اوایل کارم باشد. که این طور نبود. بعد چیزی گفت به این مضمون که استعدادت دارد معکوس شکفته میشود! راست میگفت. چند ماه بعدش دیدم تلاشم بیهوده است. طراحیم ضعیفتر از قبل شده و حوصلهام کمتر و ایدهها به ذهنم نمیآید. پرونده کاریکاتوریست شدنم بسته شد. همینچند هفته پیش دوستی که ده سالی از من بزرگتر است داشت تعریف میکرد که یک کارهایی که دوسال قبل خیلی راحت انجام میداده دیگر نمیتواند انجام دهد. کارهای فکری و نه جسمی. علیرغم این که بدم نمیآید همیشه ادای پیرمردها را در بیاورم ولی 34 سالگی سنی نیست که بتوانم خودم را قانع کنم که بابتش بیانرژی و بیحالم.
3 عوامل بیرونی هم بی تاثیر نیست. دقیقن تمام سه هفته اخیر ذهنم درگیر یک موضوع شخصیست که راه حل سادهای ندارد. یک موضوع درباره “دوستی “ که اگر قبلتر بود در موردش تصمیم روشنی داشتم. اما الان ماجرا چند زاویه دارد. در واقع تجربهام باعث شده زوایای مختلفیش را ببینم و درگیر مناسبات تخماتیک فلسفی مرور گذشته و حال و بازنگری در همه امور شوم.یک پازل است که باید حل شود و قطعاتم با هم جور نمیشود و مدام خرابش میکنم و از اطراف اطلاعات جمع میکنم و دوباره سرهمش میکنم.
4 بعد در این اسکرول کردن وبلاگ
خودم دیدم یک وقتهایی هم بوده که به ته خط رسیدهام. یا چیزی شبیه به ته
خط. و بعد دوباره زنده شدهام. بعد خب این یک اعتقاد قدیمی درباره
شیوهایست که دنیا کار میکند. دیالکتیک حیات. چرخه زندگی > افزایش
بینظمی> مرگ> زندگی. یا همان یین و یانگ معروف. همان که میگوید شهر
تو تا گم نشود پیدا نشود.
بعد امیدوارم میشود که من الان در موقعیت
افزایش انتروپیام. که وقتی همه چیز گهمال شد بعد یکهو به شکل معجزهآسایی
دوباره کودک آسمانی متولد میشود.
5 این وضعیت تبدیل میشود به انتظار. انتظار برای از دست رفتن و به دست آوردن. بنابراین این روزها اصلی ترین کاری که میکنم تلف کردن وقت است. تلف کردن سیستماتیک. یک جور شبیه این که : دنیا من که میدانم در این موقعیت نمیگذاری کار درست حسابی بکنم پس منم وقتم را میریزم تو خلا. مثل پینکمن که هر وقت خل میشد پولهاش را دسته دسته در شهر پخش میکرد. شبیه این بازی چشم در چشم دوختن است که بازنده کسیست که زودتر پلک بزند. اگر تو میگویی نمیگذاری کاری بکنم ، پس من – به قول دوپونت- از اون هم بالاتر: وقتم را آتش میزنم. به ابلهانهترین شیوههای ممکن تلفش میکنم. یک راهش این است که مینشینم پای ایج آو امپایرز. بازی که دیگر حتا برایم چالش هم نیست. مساله فقط زمان برنده شدن است. وقتی بازی تمام می شود. بعد ده دقیقه یا یک ساعت. برمیگردم تایملاین را نگاه میکنم. یک جور از سر دهنکجی. نگاه میکنم ببینم چند دقیقه وقتم را تلف کردهام. بعد میبینم خب شد 46 دقیقه. نیشم باز میشود. شاید هم به مثابه یک جور کاتالیزور برای افزایش بینظمی.
6 طی چند
ماه اخیر تعدادی دوست نادیده و دیده بهم معترض شدهاند که چرا کاری
نمیکنم؟ اولش منظورشان از کار را متوجه نشدم. بعد کم کم دوزاریم افتاد که
اشارهشان به همان جاهطلبیهای نوجوانانه است. به کار بزرگ. به ساخت چیزی
ماندگار. کی دلش نمیخواهد کاری بکند؟
اینجا باید پرانتزی باز کنم. در
مورد تایپ ما ( Intjها) مشهور است که فروتنی نداریم. خب علتش – دست کم در
مورد خودم- غرور نیست. نگاه ابژکتیو به فکتهای موجود است. همیشه و از
بچهگی برای من خودم از یک مجموعهای از تواناییها که داشتهام مجزا
بودهام. آن تواناییهای من نبوده که بهش ببالم. من بیشتر مثل نوکر چلاق و
قوزی دکتر فرانکنشتاین نگهبان و مراقب این تواناییهای کذاییام. در عین
حال که درک نسبی از حدود این تواناییها به شکل قیاسی دارم. مثلن به سادگی
میدانم که بعضی از این ویژگیها که عوارض گیک و نرد بودن است و شاید اینجا
کمی متمایز باشد در جامعهای مثل امریکا به قدر پشگل ریخته. اما از اولین
نامهای که در پرونده آموزشیم نوشته شد توسط معلم کلاس پنجمم ( بعد این که
دعوای سختی کردیم سر این که مدیرمان را قانع نمیکرد تا امکانات لازم برای
ساخت آدم آهنی که پروپازال اجرایش را نوشته بودم در اختیارمان قرار دهد) که
خطاب به بابا و ننه ام نوشت این بچه یک چیزی دارد که من بلد نیستم پرورشش
دهم ولی شما یک کاریش بکنید. تا بعد و بعدتر که این ابراز لطفهای جوراجور
سر رسید حس من فقط این بوده که من مامور یک جعبه نسبتن ارزشمندم. نه خیلی
ارزشمند اما نسبتن ارزشمند. من مامورم که کشف کنم جعبه چه طور کار می کند و
راه اندازیش کنم.
حالا میگفتند کار بزرگ. کار بزرگ از این جعبه
برمیآید. اینجا باز بحث فروتنی نیست. بحث فکت است. اگوی پرسوراخ من چیزی
نیست که به لحاظ بشری ارزش قدردانی یا تحسین داشته باشد. یک چیزی این وسط
هست فارغ از خود من که من هم مثل خیلیهای دیگر نگرانشم و باید سعی کنم به
سرنوشت غاییش -که معلوم نیست چیست- برسد. مثل بقیه آدمها. این دوستان هم
نگرانش بودند. در خوشبینانهترین حالت من در نیمه زندگیم هستم و از
آنجاییکه متاسفانه عمر این جعبه سحرآمیز هم به عمر من بسته است باید کم کم
به خودم بجنبم. چون ماموریتی که بابتش مثل ماشینهای آدمکش روسی از بچهگی
خودم را تعلیم دادم دارد از دست میرود.
سال 88 بدترین سال بود برای
روزنامهنگار بودن. بدترین سال برای نوشتن در چلچراغ و بدترین سال برای
سردبیر چلچراغ بودن. ترکشهاش خب به همه خورد بیش و کم. اما یک تکه این
ترکش خورد وسط آن جعبه. بعد گفتم نیستم. بازنشستگی میخواهم. استراحت مطلق
میخواهم. این چهار سال اخیر گرچه با هیچ تعبیری نمیشود استراحت مطلق مگر
در قیاس با انرژی که آن سال از دست رفت. خب الان یک صدایی دم گوشم میگوید
استراحتت را هم داشتی. چه مرگت است؟ لش را تکان بده.
ولی من میدانم
برای آن تکانی که دوستمان میخواهد میزانی از انرژی لازم دارم که الان به
شکل متناقضی برای به دست آوردنش باید اول نابودش کنم.
7 ولی ته دلم میدانم که دوباره برمیگردم. دوباره فیلان پرندههایمان را بهمان خواهیم کرد. به قول پل نیومن در بیلیارد باز شده تیکههای بدنم رو جمع میکنم و برمیگردم. و از زندگی انتقام میگیرم. انتقام من مبهوت کردن است. کاری که دوست دارم. آرزویش را دارم. کاری که برایش خودم را آماده کردم. همانی که جان وو میگفت: چیزی که مردم نتونن باورش کنن و هیچ وقت نتونن فراموشش کنن.
Isabel Allende with Antonio Banderas
(عکسشون سر فیلم خانة اشباح)
زبانهایی
مثل فارسی یا زبان های لاتین، که اول موصوف را برزبان می آوری بعد صفت/
صفات را، انگار دستت باز است هر صفتی را که در لحظه مناسب می دانی به سوژه
نسبت بدهی. یا هیچ نگویی . موصوف را تنها رها کنی .
اما صحبت کردن با
زبان هایی که اول موصوف را ذکر میکنند بعد صفت را، آدم باید حواسش باشد
برای سوژه چه بگوید، چندتا بگوید ، و همه را قبل از موصوف از دل/ ذهن به
زبان برساند.
شاید آدم مجبور باشد با این زبانها کمی عقلانی تر سخن
بگوید. ناخودآگاه فکرش جلوتر از زبانش می دود تا موصوف را به بهترین شکل
ارائه کند ..
چه خود من !!!
.. « از خاطرهها داستان میسازم؛ چه بنویسم چه ننویسمشان.. »
https://kharmagaz.persianblog.ir/x35Av4vW5esll7aaJngx-%D8%B3%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%A8%DA%86%D9%87%DB%8C%D8%AD%D8%B1%D9%81%DA%AF%D9%88%D8%B4%DA%A9%D9%86
بر من که بهشخصه چون آن گوسفندیام که به محض جلوی وانت نشستن ، دلش برای خاطرات عقب وانت تنگ میشود و گریه میکند؛هیچ حرجی نیست که دائم یاد گذشته کند حتا اگر انگ پیری و ناپویایی بخورد، چرا که من با تایید و گواهی دکتر به خاطرهبازی مشغولم. از خاطرهها داستان میسازم؛ چه بنویسم چه ننویسمشان..
مثل امروز که به طرز عجیبی ذهنم ورق میخورد و مرا میبرد تا آنجا که به خاطر آورم کدام عادتم از کجا آمده یا حرف چه کسی - هرچند خودش روحش هم خبر نداشته باشد- تا همین امروز روی من اثر گذاشته است.
مریم مصطفوی: اولین کسی که اولین
لایهی خوشبینی مرا مانند کربن روی کارتهای رمزدار خراش داده است مریم
مصطفوی همکلاس چهارم دبستان من بوده است. بهترین دوستان من در سالهای مدرسه
همیشه معمولیترین آدمها بودهاند. نه زیبا نه باهوش نه پولدار نه معروف
نه شوخ نه پرسروصدا . هیچی نبودند. مثل آب بیمزه و رنگ و بو. یک جور
صمیمیت بینامی یکهو بین ما اتفاق میافتاد. چشمها هم بیتاثیر نبودند مثلا
همین نامبرده چشمان درشت سیاه و مژههای زبر و بلندی داشت. من همهی حرفها
و ترسها و آرزوهام را برایش میگفتم.بعد از یک مدت لیست بلندی از آرزوهای
من دستش افتاده بود. مثلا میدانست که من شلوار مخملکبریتی پیلیدار خانم
معلم ورزشمان را دوست دارم. میدانست من شومیزهای کتان را دوست دارم. یک
روز زنگ تفریح به من گفت فروغ من برایت از همین شلوارها خریدم. جزئیات خرید
هم بینقص بود، حتا باران هم گرفته بود و مامانش گفته بود ول کن هوا خراب
است و تازه این شلوار که اندازهی تو نیست و این هم گفته بود که چکار داری
با پول خودم میخرم. به این بستهی کادویی هر روز یک قلم اضافه میکرد.
فروغ آن تلِ گلدار که دوست داشتی از درخانهمان خریدم برایت، آن مدادتراش
میگوشکل، آن دفتر سهبعدی با عکسهای چشمکزن. گفتم مریم کی برایم میآوری،
میگفت صبرکن به وقتش. گفتم من برایت چه بخرم،گفت از همین جوربها که خودت
داری. من از همان عنفوان بچگی عاشق جورابهای اسکاچ بودهام. ای بابا. چه
کمتوقع. به سرعت رفتم از مغازه پشت خانه برایش دوجفت خریدم؛ کادو کردم
گذاشتم توی کیفم. تنها هوشی که به خرج دادم این بود که بهش ندادم. هفتهها
این کادو در کیف من میرفت و میآمد،کاغذش کم و بیش پاره شده بود ولی چیزی
به دستم نرسید.آنقدر از داستان گذشته بود که اگر ازش میخواستی یک دور دیگر
بگوید که چه چیزهایی توی بسته هستند خودش یادش نمیآمد. جورابها کماکان در
کیف من حمل میشدند. خواهر بزرگترم که روزی دنبال جوراب میگشت در کیف مرا
باز کرده بود(داستان جورابها را میدانست) و بی اجازهی من یکیشان را
برداشته بود و پوشیده بود. آن موقعها کسی بچهها را آدم حساب نمیکرد. مثل
الان نبود که همه روانشناس باشند و دست به دست دهند تا یک مشت توپوزی
نخوردهی پیشنوک به اسم بچه؛ پادشاهی کنند. الان اگر ازم بپرسید که
بیاعتمادی چطور در من شکل گرفت چیز هولناکی یادم نمیآید. اسمی برایش
نداشتم. فقط آرام فهمیدم آدمها همیشه راست هم نمیگویند. اگر بگویی چه چیزش
آزارت میداد بیشتر میگویم این که فکر کردم او از من باهوشتر است و من
خنگ و کودنم. از همه بدتر که داستان این حماقت را باید از بقیه پنهان
میکردم و یا نگران بودم که مریم مصطفوی مرا که بچهی معدل بیست قشنگی بودم
با این ماجرا دست نیندازد.
شیرین صادقی: شیرین صادقی مرا در یک
بعدازظهر گرم تابستانی در حیاط خانهمان در شیراز دید درحالیکه هنوز داشتم
با چند مسئله باقیمانده و نفهمیده از سال تحصیلی گذشته کلنجار میرفتم و
وقتی نظرش را پرسیدم گفت: اوووووه. هنوز یادته؟ و به من توصیه کرد که
تابستان زمانی است که باید تمام چیزهایی که در سال گذشته یاد گرفتهایم را
بریزیم دور تا مغزمان برای سال جدید جای خالی داشته باشد.آن سالها اگر
الگوی خورهتری دور و برم بود حتما پیروی میکردم ولی من متاسفانه در شهر
گل و بلبل به سر میبردم اگر به همکلاسیهای دیگر هم سر میزدی مهمترین
کشفش این بود که شربت آلبالو با یک نصفه لیمو خوشمزهتر میشود. بنابراین
دنبالهی محفوظات سال قبل را هیچوقت پی نگرفتم و تا حال به غیر از کاربرد
داستانی اتفاقات، هیچ چیز جدی دیگری برایم وجود ندارد. مغزم چون بوتیک
شیکیست که سالی یک قلم جنس با کشتی از جایی دور برایش ارسال میشود و همان
هم به فروش نمیرود.از اتفاق با شیرین صادقی امسال دیداری داشتم . به محض
این که یک کتاب لاغر دستم دید گفت اوووووه. یادمه تو همیشه مغزت خیلی کار
میکرد.
حالا اینها دوتا از موثرترینها
بودند. جادارد یاد کنم از نگین که روزی در خردسالی به من گفت: قاشق را که
توی دهانت میکنی، دهانت را تنگ نبند و قاشق را از لای دو لب چفتشدهات
بیرون نکش، حالم بهم میخورد. و من تا همین امروز قاشق را که توی دهانم
میکنم محتویاتش را با دوتا دندان جلوم خالی میکنم و مانند شیارکش دوخط
موازی روی قاشق به جا میگذارم تا کسی حالش به هم نخورد. سرآخر امضایام که
شبیه کلمهی «ملیِ» دفرمه است را مدیون روز ملی نفت و دکترمصدقم که در
خانهی ما با اسم و رسمش همزمان با دوران دیبدمینی و هانسل و گرتل آشنا
میشدی.
این کسره های اضافه که به صورت ـه نوشته میشن ..
به جای « دست شما درد نکنه » = « دسته شما درد نکنه »
قراره رسم الخط به صورت زیرپوستی عوض شه ؟
از کجا اومده این الآن ؟؟
*والله!
آدمایی که فقط نوکّ دماغشونو می بینن
و در راستای همون پیش میرن
_ نه کورمال،
با درصد بالای اطمینان
آخی عزیزم، میکن :'(
نیمۀ دومش به خوبی اولش نبود به نظرم
★
حالا جمله ش که خوب هست و اینا
منتها اون منظره از صدتا تروث باحال تره
باس میگفت :
when you look at this, u wouldn't think about truth or falsehood or anything else
u 'd just wanna dive into it, as the truest truth
ی همچین چیزی حالا
نه باباو ! :)))
داره کم کم بیشتر تر از طب سنتی و مخلفاتش خووشم می یاوووود :))))
هیچ وخ تو عمرم خوابشو هم نمی دیدم ستاره دریایی بخواد این قدر خنگ و چلمن باشه
همیشه به نظرم موجودات شیک و مجلسی ئی میومدن
ولی وقتی نقاشی میشه واقعا توانایی تبدیل شدن به همچین موجودی رو داره.
بستگی داره بازوهاشو چطور بکشی ، چاق و خیکی و صورتی :)
* آی لاو پاتریک
ولی چه بکش بکشی توی سفارت ایران راه انداختن ها !
جناب سفیرمون هم که ...
but I love Helen Miren so much
سارا و هیجانش هم عالی بود
شمام وقتی حوله تون رو میندازین رو شونتون حس سزارهای رومی
بهتون دست میده؟؟
شمام وقتی حوله تون رو میندازین رو شونتون حس سزارهای رومی
بهتون دست میده؟؟ یا فقد من اینطوریم؟!! :))
today, google :)
Percy Lavon Julian (April 11, 1899 – April 19, 1975) was a U.S.
research chemist and a pioneer in the chemical synthesis of medicinal
drugs from plant ... http://en.wikipedia.org/wiki/Percy_Lavon_Julian
به بعضیام فقد باس گفت:
آقا خوش بوحال تون !
The first step is always the most difficult.
اووففف
یا مادر مقدس هنرهای زیبا
یا ملکۀ قلاب بافی و بافتنی !
من از دست رفتم باز
(دامن قلاببافی کرم و کمربند فلزی خوشکلش)
دست این هوراشیو رو باید بوسید که این چیزای خوب رو تایپ می کنه :)
هوراشیو گونزالس :
زندگی بدون ماجراجویی مفت نمی ارزه ...وآدمی وقتی ازماجراجویی دست می کشه که دیگه زنده نباشه ....
_
یکی از هنرهامون این بود که برای اساتید محترممون اسم انتخاب می کردیم؛
اونم از چند زاویۀ دید. مثلاً یه سری برای همه شون اسم شاهنامه ای انتخاب
کردیم، بعدش دیدیم بعضیاشون قابلیت اینو دارن که اسامی سینمایی یا شخصیت
های داستانی م داشته باشن . این بود که دست به کار شدیم. از اسامی ادیبان
کلاسیک یا معاصر هم براشون استفاده کردیم .
_ اون استاد تیریپ هدایتی مون که قبلاً اشاره کردم دارای این اسامی شد :
سیاوش ( شخصیت شاهنامه ای ش ) چون ناخودآگاه حس قربانی بودن رو بهمون القا
می کرد و این که از دید ما فردی منزه و قابل تقدیس بود . شرلوک هلمز،
خیام، هدایت .. دیگه فک کنم همینا بود ! #سیلورورفقـا
ما، سه نفر بودیم که دیر با هم جور شدیم اما همون 3 ترم تحصیلی و مدتی بعدش، به اندازۀ یه دورۀ کارشناسی پر و پیمون با هم بودیم.
خیلی سریع دست به کار شدیم و برای جبران طول، به عرض و عمق پرداختیم .
و همون طور که انتظار میره هنوزم با هم در ارتباطیم ولی به دلیل بعد مسافت فیزیکی کوفتی، دستمون خیلی بسته س . #سیلورورفقـا
Mary Margaret Blanchard: How do you do it?
Mr. Gold: Do what?
Mary Margaret Blanchard: Live with yourself, knowing all the bad things you've done.
Mr. Gold: Well, you tell yourself you did the right thing. And if you
say it often enough, one day you might actually believe it.
s2, ep17
Mr. Gold: Cora was dangerous because she didn't have a heart. Regina's even more dangerous because she does.
s2, ep17 "Welcome to Storybrooke"
کم
کم تاریخ باید گواهی بده که شونصدتا ورژن سینمایی/ تلویزیونی از اثری مث
«آرزوهای بزرگ» (دیکنز) به وجود اومده / میاد / درحال به وجود اومدن هست ..
بد نیست ها ، وقت کنیم همه شون یا بیشترشونو می شینیم نگاه می کنیم
حالا من حرفه ای نیستم ولی امیدوارم بینشون نسخه هایی باشه / یا درآینده
پدید بیاد که از روایت صرفاً خطی ماجراهای پیپ کمی فاصله بگیره ..
مثلا
با وجود میس هاویشام، اون زندانیا و فضای وهم آلود لندن و حتی مرداب های
نزدیک خونۀ جو گارجری میشه یه فیلم ترسناک خوب ساخت ؛ یا نمیدونم یه همچین
چیزایی
«خدا انتقام سختی ازمان گرفت سرِ سیب؛ خیلی سخت. پرتمان کرد اینجا، به سیارهی انتخابها. دستمان را بست با زنجیر ابدیِ برگزیدن و مردد بودن: چهکنم؟ چهکنم؟ چه کنم؟ در چکاچکِ حلقههای به هم متصلِ انتخاب و اشتباه و تقدیر. که بر من و تو در اختیار نگشادهست. کاش نگشاده بود واقعن. یا دست کم شمارهی ساقیات را به ما هم میدادی جناب حافظ.»
حسین وی
همیشه فکر می کردم 30 سالگی یه چیز خاصه و 35 سالگی هم یه دورۀ خاص ..
الان که یکی شو گذروندم و دومی ش احاطه م کرده می بینم حسم درست بوده، ولی از جهاتی بهتر از اون چه که فکر می کردم.
درسته آدم وقتی لیست دهۀ 20 زندگی شو مرور می کنه، می بینه نصف بیشتر ایده
آل هاش عملی نشدن _احتمالاً_ ولی حداقل همین که به طور شگرفی یاد می
گیریم چطور با نداشته ها کنار بیاییم و درست برنامه ریزی کنیم، خودمونو
بهتر بشناسیم .. فوق العاده س
*گفتم «یاد میگریم» نه که «عادت می کنیم»
مجله مرد روز updated their cover photo.
درس های مهم ۳۰ سالگی
نویسنده این مقاله خودش به تازگی ۳۰ ساله شده است. نکته دیگر اینکه برای یک رسانه اقتصادی می نویسد و بالطبع خودش و خوانندگانش، بخش جدی و مهمی از افکارشان در باره بهترین و مقتصد ترین شیوه های زندگی است. شگرد دیگرش برای دست یافتن به توصیه های کمابیش واقعبینانه این بوده است که نکته هایی که بر شمرده، ترکیبی است از ۶۰۰ ایمیل که خوانندگان مجله برایش فرستاده اند.
1- به خودتان بیشتر توجه کنید.
اگر در ۳۰ سالگی به خودتان احترام نگذارید و قدر خودتان را ندانید یادگیری
آن سخت تر خواهد شد. مهم ترین و مطمئن ترین هدیه به خودتان درک این حقیقت
است که زندگی همین بودنِ خودتان و وجود خودتان است. خودتان را در آغوش
بگیرید.
۲ – برای ریسک کردن دیر نشده است
۳۰ سالگی با آرامی ولی
با سرعت زیاد از شما عبور خواهد کرد. همه توقع دارند که آدم بالغ و عاقلی
هستید و می دانید چه هستید و چه می خواهید ولی به توقعات دیگران گوش ندهید.
اگر از شغل و تخصص و موقعیت خود راضی نیستید هنوز شانس تغییر وجود دارد و
جسارت به خرج دهید.
در آینده، بیشترین افسوس از کارهایی است که در این دهه از زندگی تان انجام نداده اید.
۳ – با آدم هایی که رفتار خوبی با شما ندارند نگردید
یاد بگیرید به آدم هایی که با آنها راحت نیستید «نه» بگویید. به عادت ها،
رفت و آمدها، سلیقه و انتخاب های تان چهارچوب دهید. بگذارید هم خودتان و هم
دیگران بفهمند که مرام و خصلت های مشخصی دارید. باید بدانند یک برج و
باروی مشخص دورتان کشیده شده است. حریم شخصیتی دارید که هم به دیگران
احترام می گذارد و هم خواهان احترام متقابل است.
دست از عشق های نیم
بند، دوستان و شغل های الکی بردارید. بین خودخواه بودن و به فکر منافع
خودتان بودن فرق بگذارید. شما تنها کسی هستید که همیشه به فکر شما است.
در ۳۰ سالگی پیدا کردن رابطه خوب سخت تر می شود ولی هنوز فرصت آشنایی و
دوستی و پیدا کردن آدم هایی همسو و همراه زیاد است. اگر یافتید قدرشان را
بدانید.
شاهد اتفاقات و تغییرات بزرگ در ۳۰ سالگی تان برای خود و دیگران بویژه والدین تان خواهید بود.
۴ – یاد می گیرید با دنیا بده بستان داشته باشید
پی می برید همه چیز را همزمان نمی توانید داشته باشید. تمرکزتان را روی
چند کار و خواسته اساسی قرار دهید. در ضمن می فهمید که برای به دست اوردن
یک چیز، حتما یک چیز دیگر را از دست خواهید داد. دست از اینکه مردم چه فکری
می کنند بردارید.
۵ – از همین حالابه فکر سلامت تان باشیدyoga-health-fitness
یادتان باشد که ذهن ما آدمها دوست دارد همیشه ۱۰ الی ۱۵ سال جوانتر خودش
را ببیند. اما بدن ما کار خودش، مسیر خودش و پیر شدن خودش را بدون وقفه
انجام می دهد. ورزش و غذای سالم هیچوقت مضر نیست.
۶ – برای خانواده و فامیل وقت و عاطفه بگذارید
البته اگر به فکر داشتن خانواده خودتان هستید بدانید که وقت خوبی است.
ازدواج و بچه دار شدن بزرگترین تصمیماتی است که در این دههِ زندگی خواهید
گرفت.
به ندای درون خودتان در این زمینه بیشتر گوش دهید چون همین
درخواست درونی در آینده گریبان شما را خواهد گرفت. هر حس قوی که خودتان
دارید. مهم است و از عواقب آن و پیامدهایش نترسید.
۷ – پس انداز برای دوران بازنشستگی را شروع کنید.
برای این کار چاره ایی ندارید که از هرج و مرج زندگی جوانانه ( ۲۰ سالگی)
فاصله بگیرید، بدهکاری های تان را تسویه حساب کنید و حتما بلافاصله یک وجه
مشخص برای روز مبادا تهیه کنید. مطمئن باشید که زندگی بسیاری از انسانها با
نداشتن پس انداز روز مبادا خراب شده است. بخش کوچکی از درآمدتان را هر
طور شده پس انداز کنید.
«در جستجوی فِردی»
نوشتۀ آریل دورفمن
ترجمه عبدالله کوثری
(مجموعۀ ادبیات امریکای لاتین)
فِرِدی تابِرنا جزو همان کشتهشدگانی است که جسدشان هرگز به دست بستگان و
آشنایانشان نرسید، جزو همان ناپدیدشدگان. برای مردم آمریکای لاتین،
واژه ناپدیدشدن (desaparesidos) معنای خاصی دارد؛ محتوای تاریخی این واژه
پیوند استواری با ستمِ فاتحان و حاکمان گذشته دارد. تاریخ ستمدیدگان در
این واژه رسوب کرده، و وزن آن ستم بر این واژه سنگینی میکند: «این واژه
بیانگر اعمالی است که رژیم پینوشه به آن دست زد [...]. این یعنی
ناپدیدشدن مخالفان، مردان و زنانی که بازداشت میشدند و هیچ خبری از آنها
نمیشنیدی، جنازهشان را پس نمیدادند تا به خاک سپرده شود و آنها را به
دریا میریختند یا در بیابان چال میکردند تا مبادا مراسم یادبودی برایشان
بگیرند، مبادا در یادها بمانند، مبادا جایی داشته باشند تا دیگران در
آنجا جمع شوند و یادشان را زنده نگه دارند.
چه زیبا !
آدم یاد همۀ کسایی که دوسشون داره میفته ؛ دوستاش، خونواده، .. :)
«فریادِ من بی جواب نیست، قلبِ خوبِ تو
جوابِ فریادِ من است.
- احمد شاملو»
م. ف. فرزانه، دوست و همکلام هدایت در سالهای آخر عمرش، در خاطرات خود از داستانهای مفصلی سخن میگوید که هدایت نوشته بود و اشتیاقی به انتشار و حتی نگهداری آنها نداشت، از جمله قصه غمناکی با عنوان «عنکبوت نفرینشده»، ماجرای عنکبوتی که به دلیل نفرین مادرش قادر به تار تنیدن نیست، و در نتیجه از جانب عنکبوتها طرد میشود چون عنکبوتی که تار نتند عنکبوت نیست.
عکنبوت بختبرگشته به سراغ جانوران دیگر میرود، از آنها میخواهد او را در جمع خود بپذیرند؛ و با این همه، هیچ حیوانی حاضر به همزیستی با او نیست، چون هرچه باشد او عنکبوتی است که باید تار بتند، نه مثلاً سگی که پارس کند یا سنجابی که جستوخیز کند یا پروانه که پرواز کند یا ماهی که شنا کند. تسلیم شدن به تقدیر عنبکوتانه تنها راه عنکبوت عاقشده است: عنکبوتی که عنکبوت نیست چون نمیتواند تار بتند، و هیچ حیوان دیگری هم نیست چون هیچ کار دیگری جز عنکبوت بودن از او بر نمیآید. تمثیلی از این سرراستتر ممکن نبود؛ حیوان عاقشده عنکبوت نبود و با این حال عنکبوت بود: هدایت ایرانی نبود و با این حال ایرانی بود.
یه استاد داشتیم، ترکیبی از ظاهرش و حالت نگاه کردنش و لحن حرف زدنش و .. آدم رو خیلی یاد صادق هدایت می نداخت .
بعدش بین دانشجوها یه عاشق سینه چاک داشت _ از اونا که آرزو دارن رفیق گرمابه گلستان طرف باشن_ که ظاهرش خیلی شبیه کافکا بود
وقتی این دو نفر کنار هم راه می رفتن و صحبت می کردن من سرگیجه می گرفتم
در دهه شصت پیشرفته ترین روش خودآموز زبان، کتاب و نوارهای لینگافن بود. لینگافن طیف وسیعی از زبانها را در بر می گرفت ولی پرطرفدارترین آنها انگلیسی ، آلمانی و فرانسه بود. رمز موفقیت در لینگافون گوش دادن مستمر به نوارهای آن بود و بهترین حالت این بود که در طول روز، در زمانهای مرده مثل رفت وآمد یا پیاده روی به آن گوش می دادید. اما دو مشکل بزرگ وجود داشت، اول اینکه باتری شارژی نایاب بود و باتریهای معمولی هم دوام چندانی در واکمنهای آن دوره نداشت ( هرچند که در زمان جنگ همان باتریهای معمولی با دفترچه بسیج توزیع می شد) و دوم گشت کمیته انقلاب اسلامی . اصولاً از نظر برادران گشت همراه داشتن واکمن نشانه ابتذال بود و تصور بر این بود که واکمن فقط جهت شنیدن موسیقی حرام استفاده می شود و اگر هم توضیح می دادی که باواکمن هم می شود سرود های انقلابی و نوارهای مذهبی گوش داد، کسی توجه نمی کرد. آوردن واکمن به مدرسه حکم کفر ابلیس داشت و اغلب کار به تعهد و آمدن والدین به مدرسه کشیده می شد. خلاصه لینگافن در ملاء عام مشکلاتی داشت. یک روز یکی از دوستان آمد یکی از نوارهای من را ببرد کپی کند. پرسیدم نوارت چی شده ؟ گفت هفته پیش در یکی از ایست بازرسی های جاده تهران - اصفهان به جرم داشتن واکمن از اتوبوس پیاده ام کردند و گفتند چی گوش میدی ؟ من هم گفتم نوار لینگافن . مامور بازرسی فکر کرد لینگافن اسم یک گروه موسیقی خارجی است و در واکمن را باز کرد، نوار را درآورد، انداخت زمین و با پوتین خردش کرد! تازه می خواست واکمن را هم توقیف کنه! بله در دهه شصت پیشرفته ترین روش خودآموز زبان، کتاب و نوارهای لینگافن بود.
http://dahe60a.blogfa.com/post/97
روزی به مردی بر بخوری
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
با پیچش موهایت
شعر بسازد
روزی به مردی بر بخوری
که قادرت کند – مثل من –
با شعر
حمام کنی
آن روز میگویم : تردید نکن
با او برو
چون برایم مهم نیست مال من باشی
یا او
مهم اینست
مال شعر باشی.
- نزار قبانی
اسماعیل کاداره، نویسندهی آلبانیایی :
«خلاقیتِ منفی برای نویسنده همان چیزهایی است که نمینویسد. آدم باید خیلی
بااستعداد باشد که بداند چه چیزی را نباید بنویسد؛ و در ذهنِ نویسنده
آثارِ نانوشته خیلی بیشتر از آثاری است که نوشته است. شما انتخاب میکنید و
این انتخاب مهم است. از سوی دیگر، نویسنده باید خودش را از شرِ این
جنازهها خلاص کند، باید دفنشان کند، چون او را از نوشتنِ آنچه باید
بنویسد بازمیدارند، درست همانطور که باید ویرانهای را پاکسازی کرد تا
زمین برای ساختمان آماده شود.»
__رویای نوشتن، مصاحبههای "پاریس ریویو"، ترجمهی مژده دقیقی، جهان کتاب، چاپ اول، ١٣٨٠، ص ١۴٧
وای وای واااااااااااای رجینا !
رجینا !
به خودت که نمی تونم چیزی بگم ولی یه بشکه تُف تو روح ننه ت !
کورا مگه به دستم نیفتی *&^$##!_(-
*چقد دیشب واسه اسنو و جوآنا گریه م گرفته بود
Once upon a time; s2, ep 15 "The queen is dead"
اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی است
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی است
سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
که حتما ردیفی از آن خالی است
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند
شاید،کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمی دانم ..
- بیژن نجدی
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است. آن را بالا میکشید، انگشت شستتان بیرون میزند؛ آن را پایین میکشید شانههایتان از سرما میلرزد...ولی آدمهای شاد زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند.
ماریون هوارددوست دارم موقع انجام دادن بعضی کارا یکی برام داستان تعریف کنه!
کتاب صوتی؟ یکی منو از هاگوارتز و ماجرای هری پاتر بیرون بکشه_ اونم با صدای فرای یا دیل_ بعد هم خوانش خوب و شنیدنی از داستانهای خوب بده دستم
یه بار، دقیقاً وسط یه هیرو ویر، موسای جان و اژدهای درون منو بردن خیابون انقلاب و من از بین اون همه کتاب بازماندۀ روز از ایشی گورو رو براشون انتخاب کردم، بیشتر به خاطر فیلمش و آنتونی هاپکینز آرومش و مترجمش_ دریابندری_ و سلیقۀ نشر کارنامه در انتشار کتاب.توی مترو چند صفحه ای ازش خوندم. بین کار یه خبطی کردم و با شنیدن صدای آشنایی سرمو برگردوندم و همزمان «اونا» هم منو دیدن. «اونا» حسن نیت داشتن اما من هیچ وقت حوصله شونو نداشتم. گاهی وقتا هم که اومدم باهاشون راحت تر باشم دیدم نمی تونم ادامه بدم پس از همون اول چرا امید واهی بدم بهشون؟ اینطوری بهشون توهین هم نمی شه. واقعاً خیلی سخته کنار اومدن با این موارد و کنترل کردنشون. یه کم شُل اومدن برای آدمی احساساتی، که من باشم، می تونه برابر باشه با تحمل یه رابطۀ اجباری و حداقل در نصف موارد ناخوشایند و اضافی، یا خراب کردن ارتباطی که می تونست دست به عصا و با سلام و صلوات هم پیش بره.
بگذریم. هرچی م بخوام به کتاب برگردم بازم «اونا» حضور دارن! چون «اونا» بلافاصله بعد دیدن من جاشونو عوض کردن و اومدن در دیدرس من نشستن، به رسم ادب. من اون روز حوصلۀ خودمو هم نداشتم. بیشتر می خواستم خودمو پرت کنم تو صفحه های کتاب تا کمی انرژی بگیرم ولی اینطوری نمی شد. خلاصه رفتاری در حد خر قُل مراد از خودم نشون دادم، طوری که خودم هم باورم نمی شد! این شد که باتلر عزیز رو همون جا بین صفحه ها رها کردم و بعدش هم کتابو دادم یه نفر بخونه و اونم یادش رفت بهم برگردونه. یادم باشه به یه بهانه ای بهش یادآوری کنم شاید بلایی سرش نیاورده باشه. البته شخص محترمی هست و اگرم نتونم کتابمو پس بگیرم مهم نیس.
اینطور شد که روز من هنوز به پایان نرسیده؛ یعنی چون بازماندۀ روز رو نخوندم، انگار در روزی زندگی می کنم که هنوز و فعلاً ساعاتی ازش باقی مونده.
یکی از خوبیای شناختن شخصیت آدما اینه که می شه در این مورد بهتر تصمیم گرفت که چقدر بهشون توجه یا بی توجهی کرد، و توجه لازم رو در وجه درستی خرجشون کرد.
کاپتان فلینت: «اُدیسه در سفر بازگشتش به آتیکا، با یه روح ملاقات می کنه. روح بهش میگه که وقتی به خونه برسه و تمام دشمناش رو قتل عام کنه و در خونه ش ساکن بشه، قبل از دست یافتن به ارامش باید کاری انجام بده.
روح بهش میگه که یه پارو برداره و در سرزمینش پیش بره و به جایی برسه که یه نفر اون پارو رو با بیل اشتباه بگیره. اونجا سرزمینی هست که بشر دریا رو نمی شناسه، و اونجاس که به آرامش می رسه.
در نهایت، چیزی که می خوام همینه؛ که از دریا دور شم و به آرامش برسم.ـ»
ابی جان!
من اگه بخوام ترانه های گوگوش رو بشنوم که میرم سراغ پوشۀ آهنگای خود ایشون!
اونم وقتی شما نه بهتر از ایشون می خونی.. حالا اینکه من لرزش صدا و هزارتا چی دیگه در صدای گوگوش رو خیلی دوست دارم، بماند!
باشه؟
* امروز که داشتم از اتو استفاده می کردم، پوشۀ آهنگای ابی رو باز کردم تا نشنیده از دنیا نرم. یکی از آلبوم ها دقیقاً چندتا از کارای قدیمی گوگوش هست که ابی خونده. حالا موزیک بازها و عشاق ابی بهتر می دونن. صرفاً برای توضیح مطالب بالا نوشتم.
Black sails
(series)
ماجراهای قبل از داستان جزیرۀ گنج
لانگ جان سیلور هنوز شخصیت خیلی خاصی در حد جزیرۀ گنج نشده اما قابل قبوله و ویژگی های خودشو داره
از کاپتان فلینت این داستان بیشتر خوشم میاد تا باقی شخصیتا
My daddy long-legs
معرف حضور هست دیگه!
جودی خیلی شلوغه و غیر از اون زیادی و بیخودی دهنشو باز می کنه
اینا غیر از اینه که بگم شخصیتشو دوست دارم یا نه
Exodus Gods and kings
مممم... فکر نکنم چندان ازش خوشم بیاد
هنوز تموم نشده! بله این بلاییه که من سر فیلمای طولانی میارم؛ تیکه تیکه دیدن!
Rosewater
اینم خوب نبود! اندکی گلشیفته داشت و کمی بیشتر از اون شهره آغداشلو، و البته اون ایرانیایای دور و بر شخصیتای اصلی بهتر بودن!
چرا گائل گارسیا برنال رو اینطوری گریم کرده بودن؟ اینکه بیشتر شبیه ا.نجاد خودمون شده بود که! بهع!!
Two broke girls
(series)
:) :)
مکس خیلی باحاله حتی با اینکه خیلی منفی بینه و تقریباً وافع گرا
صداش و حاضر جوابی شو هم غیر از قیافه ش دوست دارم
کرولاین (بلونده) اولش توی ذوقم زد اما الآن می بینم اونو هم خیلی دوست دارم ^_^
ساده دل، اما باهوش و وفادار به دوستشه
اُ اِم. جی.!!
مَکس اند کرولاین،
آی لااااوووو یووووو :))))))))))))))))
Continuum
(series)
بیش از دو سال پیش فصل اولش رو تقریباً تا آخر دیدم. الآن دوباره دارم از اول می بینم تا داستانش بیشتر یادم بیاد و بتونم دو ف صل بعدی رو هم ببینم. داستانش مربوط به آینده س و سفر در زمان و .. این حرفا داره.
این خانوم که توی تصویر هست، عشق منه؛ هم هنرپیشه ش هم شخصیت داستانی ش با تمام ویژگی هاش. بعدش آقای نوجوون سمت چپی رو دوست دارم که انسان تأثیرگذاریه و البته آقای سمت راستی هم که پلیس و انسان خوب و دوست داشتنی ایه ^_^
الآن باز هم دلم می خواهد دو تکه باشم؛ تکه ای نشسته همین جا، یا درحال انجام دادن کارهای بازماندۀ روز، و تکه ای هم پا شود برود خیابان خلوت پشتی قدم بزند..
حتی اگر دو تکه هم بشوم، تکۀ دوم دوست دارد در ذهنم راه برود!
حتی اگر تکۀ اول بیکار هم باشد، می خواهد بنشیند پشت پنجره و به افق خیره شود و در خیالش برود برای قدم زدن.
این از محدودیت یک تکه بودن است؛ اگر می شد دوتکه باشیم شاید بهتر می توانستیم در این باره حکم بدهیم چون تجربه اش کرده ایم. ولی چون نمی شود بیش از یک تکه بود، با همان محدودیت های یک تکه ای بودنمان، هر دو تکه را می سنجیم و درنهایت همان یک تکه می مانیم.
*اشاره به مناجات فرانسیس آسیسیایی در ابتدای کتاب گزارش به خاک یونان از کازانتزاکیس:
«پروردگارا، کمانی در دستان توام. مرا می کش، مَهِل تا بپوسم».. الی آخر.
صورتی ها حمله کردن! همه جا رو صورتی برداشته ... تمام روزای هفته حضور صورتی ها حس میشه. هر روز حداقل یه مورد دیده می شه. مسئله اینه که باهاشون کنار میام. درواقع، این منم که احضارشون می کنم. من و صورتی ها بیشتر اوقات با هم کنار میاییم. اونا قلمرو خودشونو دارن و منم مال خودمو. ولی هر روز صبح که از خواب بیدار می شم و برنامۀ روزانه مو شروع می کنم، بعد از چند دقیقه یا نهایتش چند ساعت پیداشون می شه و اونا هم شروع می کنن به تقسیم کردن روز با من. در اصل، اختصاص دادن بخشی از روز من به خودشون. نمی دونم اونا درمورد من چه فکری می کنن، آیا با همدیگه نظرشونو راجع به من درمیون میذارن یا هریک، به تنهایی، عقیدۀ خودش رو برای خودش نگه می داره و ترجیح میدن همون طور که در سکوت به من زل می زنن، به همدیگه هم زل بزنن یا از کنار هم رد شن؟
اصلاً آیا می فهمن که من درموردشون چه فکری می کنم، یا همین که من احضارشون کردم_ گویا از ظواهر امر اینطور برمیاد_ براشون کافیه تا به من بدهکار نباشن و بنابراین، اگر هم بفهمن، اهمیت نمیدن چه احساسی بهشون دارم؟
هر روزی صورتی مخصوص به خودشو داره؛ گاهی ادامۀ همدیگه ن، گاه ادامۀ صورتی های روزای قبل، در مواردی که فعلاً نادرتره برای خودشون مستقلن، و گاهی هم همون صورتی های سال پیش یا دوسال پیشن.
گاهی فکر می کنم برای کسی که آبی آسمونی باید رنگ غالبش باشه، یه جورایی مایۀ شرمه که صورتی ش بیشتر بشه. اما مهم نتیجه س. وقتی زندگی با صورتی ها امکان پذیر باشه میشه کم کم جا برای آبی ها هم باز کرد و حق و حقوقشون رو بهشون برگردوند. البته ایده آل من هم زیستی مسالمت آمیز آبی ها و صورتی هاست با غلبۀ تقریباً محسوس آبی ها، ولی همیشه نمی شه تعادل رو نگه داشت. گاهی تعادل در بی تعادلی معنا پیدا می کنه_ البته تضمینی نیست که الآن تعادل با این شرایط برقرار باشه ها_ همچنان که نظم هم می تونه در خود بی نظمی باشه.
این روزها تنها صورتی مهمی که حضورش بین باقی صورتی ها به چشم نمیاد، پاتریک استار هست.
_می خوام اسمشو بذارم استبان.
_ اسم پسرتو؟ چرا؟
_ به یاد پسر تو. این بچه مال هردوی ماست.
_ کاش بود! کاش ما توی دنیا تنها بودیم، بدون هیچ تعهدی. تو و پسرت فقط مال من ...
زندگی زنانه با تمام احساسات خوب و بدش، مشغله ها و رنج هاش.
* پدرو آلمودوار؛ رُسا/ پنه لوپه کروس؛ اوما؛ استبان و مادرش؛ آگرادوی ساده دل
یکی از خودآزاری های من این شکلیه که، عینهو کارتونا، این روزا یک هیئت فرشته ای میاد توی ذهنم و میگه: نه سندباد، نگران نباش! من بهت نیاز دارم و خوشحال می شم فلان مورد رو بسپرم به تو. هیچم دیر نیست. یادته چند ماه پیش دلهره داشتی، ولی وقتی کارتو انجام دادی فهمیدی اصن از این خبرا نبوده که بخوای بابت چیزی نگران باشی؟ ...
در کنارش یه هیئت هشدار دهنده_ حالا نه شبیه دیو، با دوتا شاخ و یه دم و چنگال به دست_ ظاهر میشه و میگه: درسته منتظر می مونم، ولی نه تا این حد!! دیگه تا کِی؟ آخه تا کِی؟ بجنب! نه، نمی خواد، همین الآنشم دیره!!...
_ و البته آدم حالش که گرفته باشه، می تونه چند قسمت جودی اَبوت ببینه تا یه چیزی ته دلش قلقلک بشه بتونه دور بعدی چرخ و فلک به سمت بالا حساب کنه.
پنجشنبه نوشت:
_ وقتی داشتم مطلب قبل رو می نوشتم یه چیز خوب اومده بود توی ذهنم که یوهو پرکشید رفت! شاید تقصیر خودم بود که وسط جمع و جور کردن ذهن خودم سرک کشیدم توی ذهن یکی دیگه (سر زدن به وبلاگ دیگه) و باهاش حرف زدم (نظر نوشتم).
_ امروز باز توی خیابون گردی ها مون چشممون افتاد به یه خونه حیاط دار و دلمون خواست از اینا داشته. خیلی سریع توی ذهنم وسایل دوست داشتنی مو توش چیدم، حتی اتاق هاشو تصور کردم و برای حیاطش نقشه کشیدم و ... همیشه اینجور موقع ها فکر امنیت یه چاردیواری که مال خودت باشه، منو می ترسوند. بالاخره خلوتی وسط روز و نیمه شب های ساکت هست که می تونه یه جوری شکسته بشه حریمش و ... در نهایت، امنیت آپارتمان رو نداره. ولی امروز برای اولین بار نترسیدم.
حتی خواستم امتحانش کنم. ببینم راهی چیزی هست که این امنیت رو تأمین کنه و رخنه ای نداشته باشه یا نه.
_ نمی دونم عصر شهرکتاب یا جاهای مشابه باز هست برای دور زدن و تکمیل لوازم مهمونی فردا یا نه. ظهر که زنگ زدم گوشی رو برنداشتن. یعنی قراره امروز کلاً تعطیل باشن یا عصر میان؟
بعدِتعطیلات نوشت:
شهر کتاب باز بود و با کلی وسواس تونستیم موارد موردنظر رو تهیه کنیم. جمعه مهمونی خوبی داشتیم و یه مهمون ناخوندۀ دوست داشتنی هم اومد که بیشتر بهمون خوش گذشت. نکتۀ باحال تقریباً همیشگی این مهمونیا هم پربارتر شدن هارد از فیلم و سریال و انیمیشن های فامیل خاص هست و سریالی که بهم توصیه کرد ببینمش.
_ هوا بهاریه و غیر از گل و گیاه، انتظار موجودات دیگه رو هم باید داشت. الآن با یه زنبور زرد و مشکی توی اتاق مواجه شدم و از پنجره به بیرون هدایتش کردم. امیدوارم شاپرک و پروانه هم از پنجرۀ باز بیان توی اتاق!
شنبه 3:33 عصر
واعی خدا!!!
می خوام اعتراف کنم از دست خودم خسته شدم.
امروز که از کنار درختا و سبزه ها و گلها رد می شدم (نع خیر! از سیزده به در خبری نبود! من از مراسم و نمادهای نوروز بدم میاد! فقط طبیعت و تغییراتش رو دوست دارم.. بله سیزده به در در کار نبود، با یه ساک چرخدار داشتیم می رفتیم خرید چون فردا مهمون داریم) توی این هوای خوب و نور ملایم آفتاب، احساس کردم کنار یه ساحل آروم و خلوت ایستادم و دستامو باز کردم و تمام ذرات آفتاب رو با پوستم جذب می کنم، باد می وزه و الآنه که بادبانهام برفراشته بشن و سفرم رو شروع کنم. یعنی اگه دست خودم بود همین الآن جمع می کردم می رفتم. ولی همیشه رفتن توی زندگی من نشونۀ باقی گذاشتن چیزهای نیمه کاری در پشت سر بوده. برای همین باید بمونم و درستشون کنم.
یه مورد دیگه اینکه تا مدتی پیش همه ش منتظر رسیدن روزی بودم که شرایط ایده آل فراهم بشه؛ تو هر زمینه ای. چند سال پیش به این نتیجه رسیدم که شرایط لزوماً ایده آل نیستن و هر چیزی در لحظه به دست میاد. و اینو سال 90 خوب درک کردم. تا قبل از درک کردن آدم فقط می دونه اما وقتی زمان موعود برسه اونو درک می کنه طوری که قلب و روحش تکون می خورن. یکی از شرایط ایده آل از دوران بچگی برام این بود که در «جمع» دوستان (و چیزای مشابه) ... بهتره مث آن شرلی بگم bosom friend باشم و همنشین های خاص داشته باشم. اما توی تصوراتم هم از همه شون فاصله داشتم. یعنی نمی تونم توی واقعیت و خیال بین جمع باشم. اینو انگار از اول اولش هم نمی تونستم بپذیرم. برای همین خیلیا فکر می کنن من آدم مهربون و باحال و خونگرمی م. نمی دونم! حتی باوجود دارا بودن همۀ این صفت ها آدم «جمع» نیستم. خیلی وقته می دونم درونگرا هستم ولی امروز وقتی همۀ این موزاییکها از گذشته و حال کنار هم جمع شدن، درکش کردم. طوری که قلب و روحم به لرزش دراومد. شاید شروع پذیرش واقعی این قضیه باشه. این که برنامه ریزی هام به جای ناخوداگاهانه، خودآگاهانه این مسئله رو برام تأمین کنه.
_ مهم ترین چیزی که منو از خودم عصبانی می کنه اینه که لاک پشت درونم گاهی احمق میشه و به جای ادامۀ همون حرکت آروم رو به جلو، میره توی لاکش. من هرموقع حرکت آروم و پیوسته دشتم و خودمو با تمام وجود وقف چیزی کردم بهترین نتیجه رو ازش گرفتم اما مدتیه اون تمرکز ذهنی و انرژی لازم رو فراهم نمی کنم. مغزم هزارتا چاقو می سازه که یکی شم دسته نداره و نمی بُره.
دیگه اینکه من آدم «گوش به فرمان»ی هستم. باید توی زمینۀ کارهایی که ازم برمیاد یه آدم کاردرست از بالا بهم فرمان بده که «این کارو بکن» و منم به بهترین شکل انجامش بدم. تمام خلاقیت و تلاشم هم تو همین محدوده شکوفا میشه. اون کار رو به بهترین شکل انجام میدم. اما هیچ وقت رئیس خوبی برای خودم نبودم؛ مگر اینکه یه ریاست کوتاه مدت بوده باشه و مسئولیت ریاست بر خودمو به دستان باکفایت رئیس دیگه ای سپرده باشم. حالا دیر دیرم میشه بخشی از زندگی و تلاشمو وقف چنین پروژه ای بکنم.
_تقویم امسال رو با خودکارای رنگی نشوندار نکردم... اینکه مشخص کنم هرچیزی با چه رنگی نوشته بشه. گذاشتم «به سائقۀ عادت» (مرحوم گلشیری) پیش بره. فقط اینکه رنگ کتاب خوندن رو عوض کردم، توی ذهنم. برعکس سالهای قبل، که وسواس داشتم روی صفحه های پر و پیمون تقویم و حتی یک ص مجزا برای جمعه ها، تقویم امسالی رو خیلی باریک و کم جا برداشتم. قدری هیجان و استرس داره البته، اگه جا کم بیاد؟ ... ولی گفتم مهم عمل هست و بهتره صفحات پر بشه تا اینکه خالی بمونه.
_ اولین کتابی که با رنگ جدید اسمش نوشته شده محبوس از کورتی عزیز هست؛ آغازش با خود و انجامش با خداست، چون به آرومی خونده میشه. ترجمه ش چنگی به دل نمی زنه البته اشکال های فارسی نویسی ش توی چشم می زنه. اینکه مترجم باید زبان مقصد/ مادری رو هم خوب بدونه و ...
از جهاتی آدم دهن بینی ام (نمی دونم دقیقاً تو محدودۀ دهن بینی قرار می گیره یا نه؛ اما بهتره بگم انرژی نقد و نظرها روی من تأثیر میذاره، حتی شده برعکس! بذارید توی همین پرانتز داستانشو خیلی کوتاه و سریع بگم و بیرون پرانتز حرفای مرتبط رو بنویسم: بارها شده یه نفر، حتی فردی غیرحرفه ای/ به شکلی غیر حرفه ای، نویسنده یا هنرمند مورد علاقه م رو نقد کنه و بدش رو بگه و من تحت تأثیرش قرار بگیرم. انگار یک تا چند قدم فاصله یهویی بین من و اون ایجاد میشه و احساس متفاوتی بهش پیدا می کنم. درواقع معمولاً علاقه م بهش از بین نمیره فقط یه احساس جدید دیگه ای هم درکنار علاقه اضافه میشه. این از یه طرف خوبه چون با خیال راحت تر می تونم کارهاشو نقد کنم. حالا مورد برعکس اینه که بازم بارها شده کسایی بهش پیشنهاد کردن فلان اثر هنری رو بخونم/ ببینم و من عمداً این کار رو به تأخیر انداختم. اولش فکر می کردم یه لجبازی ناخودآگاهه اما کم کم فهمیدم هنوز اون اثر منو صدا نکرده!) و این تأثیرپذیری، در مواردی، به شدت عقب رونده میشه.
نمونه ش این که هرچی حرف و حدیث درمورد [ این بشر ] می خونم/ می شنوم، بازم یه تلنگر کافیه تا فیلَم یاد هندستونش بیفته و فوری توی ذهنم رج بزنم کدوم کتاباشو هنوز نخوندم و کدوما رو دوست دارم بازم بخونم و ... یه جریان کشَنده ای همیشه از طرف این فرد در من ایجاد می شه که نمی تونم بی خیالش بشم. به هر حال خیلی چیزای خوب رو بهش مدیونم.
خوراک این روزا، بین کارای دیگه:
دو روز گذشته جرئت کردم و دوتا فیلممثلاً ترسناک دیدم. البته روز بود و تنها نبودم. همیشه دوست داشتم بتونم فیلمای خوب این ژانر رو ببینم؛ دارم تمرین می کنم، دیگه تا کجا پیش میره بعداً معلوم میشه.
Mama
Don't be afraid of dark
**
The imitation game
جنگ جهانی دوم و ماجرای مهم و رازآلودی که به تازگی ازش پرده برداری شد
Bad grandpa
اون قدری که فکر می کردم دوستش نداشتم!!
The nightcrawlers
«شبگردها»، گویا!
اینم خوب بود :)
**
Paddington ماجرای آقا خرسۀ محبوبم هم آمادۀ دیدنه. همچنین بخش سوم The Hobbit و ..