احساس میکنم همان روزی که با شیطنت مورد پسند خودش گفت «بیا با درختا دوستت کنم» فهمیدم این راه خیلی هم دور از بیراهه نیست.
و تصمیم گرفتم خرم را در این مسیر با حواس جمعتری کنترل کنم.
باز هم من بودم و انتخاب آدم دیگری در جایگاه کنترلگر اما این بار خیلی ناخودآگاه و ناخواسته بود و بعدش هم در کنترل خودم خیلی موفق بودم. اما دردها و ترکشهای ریز خودش را به هر حال دارد.
مثلاً یک دوستی دارم که اینطور نیست انگار و باهاش خیلی راحتم. از این دوستی چنان احساس خوبی دارم که واقعاً من چرا زودتر خودم را شایستهی چنین دوستیهایی ندیده بودم؟
دنبال دلیلش نیستم. استفهام افسوسی بود!
از جهاتی کتاب جالب شده است؛
قبلتر، من هم مثل دنیس داشتم به این نتیجه میرسیدم «آخی، نولا چه دختر بافکر و ...» که البته به شخصیتش نمیخورد ولی الآن دوباره دارم به این نتیجه میرسم نه بابا، نولا واقعاً مشکل دارد!
نکتهی مثبت و جالب کتاب همین معمایی بودن و تعلیقهایش است، تازه آن هم نه همهجا. تا نیمهی اول کتاب از نظر من اتفاقاً خیلی حوصلهسربر بود.
جالب اینجاست که در گودریدز چند نقد و امتیاز بر آن را دیدم که یا یکستاره بودند یا پنج ستاره :)))
گوشدادن به نسخهی صوتیاش بهنظرم بهتر از خواندن خود کتاب بود و باعث شد زودتر تمام شود. البته هنوز صد صفحه مانده تا بتوانم واقعاً بگویم «تمام».
در مجموع، سبک نوشتن کتاب و بخشهای پراکنده از گفتههای شواهد اصلی و فرعی و کتابی که مارکوس نوشته و... بهخصوصو در نیمهی دوم کتاب، نقطهی قوت اثر است.
اما یکطوری است که نمیتوانم با هیچیک از شخصیتها همراهی و همذاتپنداری و ... داشته باشم!
* تگ آخر بابت کیفهای دیروزمان است.
یکی از مهمترین نقشهای دوست خیالی آن است که میتوانی آوار حقارتهایی که شخصیتت را نشانه گرفتهاند، با یک بشکن تخیلی، بر سر او خراب کنی. حتی خودت هم در خفا و علن سرزنشش کنی، خودت را از اشتباهها و سهوهای احتمالی بری بدانی و گاهی در ذهنت خود را برتر از او و مرکز تحسین دیگران بپنداری. در کل، قلعهای سنگی دور خودت بسازی که هیچ شماتتی یارای نفوذ به آن را نداشته باشد. بعد کمکم انصاف هم در تو جان میگیرد، از دل دوست خیالیات درمیآوری و حتی با جسارت از او حمایت میکنی. قول میدهی بتواند از تکرار اشتباهش جلوگیری کند و ...
د.خ.های عزیزم، هرچند کمرنگ، بودند؛ وجود داشتند، بیشتر اوقاتی را که به من کمک کردند یادم نیست اما، از یک دورانی به بعد، تکثیر شدند؛ در آن واحد، متعدد بودند و جنسیتهای گوناگون داشتند چون بعضی کارها در جامعه درخور جنسیتی خاص نبوده؛ مثلاً موتورسواری. البته توی دنیای خیالیام من موتورسوار مجاز و قهاریام ولی صلیب «ناتوانی» اجباری در این کار را دوست خیالی مؤنث زیبایم بر دوش میکشید.
هر چند وقت یک بار، با خودم فکر میکنم لابد من توانستهام سررشتهی بعضی امور را در حد قانعکنندهای در دستم بگیرم که دوستان خیالیام خیلی خیلی کمرنگ شدهاند. حتی گاهی خیلی واضح احساس میکنم تبدیل به جزئی از من شدهاند؛ همهشان خودم هستم. مثلاً از سرزنشکردن خودم نمیترسم و البته خیلی کم خودم را سرزنش میکنم.
یک لحظه که در آستانهی آشپزخانه بودم، احساس کردم «بو»یی شبیه بوی مادرم میآید؛ آن بویی که نشانهی امنیت و درکنترلبودن اوضاع است. طبیعتاً خوشحال شدم که توانستم برای خودم منبع اصلی امنیت و اقتدار شخصی باشم.
یاد مطلب «بو» افتادم که مضمونش مرا به صرافت درک لحظهی بالا انداخت. میوشان، وقتی آن را خواند، وسواسی شد اما قول داد خودش را کنترل کند. درمورد بوهای آشنا صحبت کردیم و درمواردی توافق نظر و خاطرات مشابه داشتیم. ئبدائیل مکاشفهی جدیدی براساس مطلب داشت؛ اینکه چندین سال است مادرش دیگر بوی اقتدار و امنیت به مشام ئـ ساطع نمیکند. ئـ طبق معمول در آستانهی سرزنش خودش قرار گرفت که، از وقتی مستقل شده، این احساس را از مادرش دریغ کرده. ما دوتا هم ریختیم سرش که آن خط اشتباه را ادامه نده وگرنه بعدها تو هم بوی راضیکنندهای نخواهی داشت!
دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛
تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام.
امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار بارها و بارها چنین نامهای را دریافت کرده باشم، از آن بینهایت لذت بردم. کلیتش همیشه در خاطرم بود و همین دلم را قرص میکرد. هر بار وسوسه میشدم دوباره بخوانمش، انگار قرار بود طلسمش بشکند و دلم نمیآمد بازش کنم. فقط سر میچرخاندم سمت قفسهی کتابها و نگاهش میکردم. امروز اما وقتش بود. روحم کمی بزرگ شد و شاید کمکم کند از این حال خراب خلاص شوم.
پاکت قشنگ پر از جوجههای زردش را گذاشتم توی قفسهای که خاصتر از قبلی است؛ همان که تصویر رقصندهی اسپانیایی (اسمش را گذاشتهام آئورورا) و سه اژدهای اریگامی را، بهنیت سه اژدهای سریال محبوبم و به رنگهای خودشان (سبز و قرمز و سیاه)، در آن گذاشتهام؛ روی کتاب خاص فونکه که اسمم را از آن انتخاب کردهام، همان اسمی که تو هم در نامهات نوشتهای.
ارادتمند،
سـنـدبـاد
خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]،
یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.
ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من میزنم و تا زیر چشمها میرود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.
[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، بهنظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دورهی سنی، میتوانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.
یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبلتر نوشته بود آن را با سهتا از دوستانش بافته و بقیهی نوشته را یادم نمیآمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش میزدند بلند زمزمه میکردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو میکردم، یا شاید هم از خودم میساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکیشان داشت با اسب میتاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آنها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم بهسختی میتوانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راههای متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه میدادم. حتی جملهی آخر را در بیداری گفتم ولی همهاش بهشدت کمرنگ شد.
قبلتر از همهی اینها هم توی صف سبزیفروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آنورش هم پیدا. به هر صورت، بهسرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.
ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغلهی چندکاره ست. هنوز خوابم میآید ولی به خودم وعده میدهم که وسط روز، بعد ورزش، میتوانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس دادهام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شدهاند. از خودم تعجب میکنم با این شاهکارهایم!
دیروز عصر هم نیمهی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات میآمدم دنبالهی کارم را انجام میدادم. چشمانم حسابی خسته بودند و اینطوری خودم و آنها را سرپا نگه داشته بودم.
میدانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا میکند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.
برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زهزه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.
... و این کتاب هم نشان نقرهای لاکپشت پرندهی امسال را برد!
امروز صبح را با کلیپی قدیمی از داریوش جان («یاور همیشهمؤمن») آغاز کردیم و با خواندن توئیتهایی درمورد زوج جذاب باردمـ کروز و دیدن عکسها و ویدئوهایی با محوریت آنها (و اصغر فرهادی) ادامه دادیم...
روز از نیمه گذشته و کارمان نمیآید!
بهشدت هوس خواندن کتابی عالی یا دیدن فیلمی/ سریالی خاص کردهایم ولی برایشان وقت نمیگذاریم.
ـ بعدازظهر هم...
چند هفتهای است که احساس میکنم میخم را نسبتاً محکم کوبیدهام. از «عالیجناب رودهدراز دوستداشتنی» تبدیل شدهام به «گاهی رودهدرازی میکند ولی تأملبرانگیز است» و این پیشرفت خیلی خوبی محسوب میشود. البته من اصلاً به میخ و این حرفها فکر نمیکردهام؛ فقط سعی داشتم/ دارم کارم را تا حد ممکن خوب انجام بدهم و مفید باشم. این هم مصداق دیگری برای تعریف دلاور اشراق است (پائولو کوئلیو) که اگر دلت را به کار بدهی و به نتیجه فکر نکنی (نتیجه را به آن قدرت برتر واگذار کنی) به چیزهایی میرسی فراتر از آنچه خودت میخواستی (نقل به مضمون).
یکهوـنوشت؛ یادآوری داستانی مشابه در دوران ماقبل دایناسوری و نتیجهاش:
ولی این پیشرفت، ناخواسته، از روی جنازهی نیمهجان رابطهای گذشت که، بهزعم من، یک سرش تحکمی و تا حدی کنترلگر بود (اگر به خودش بگویی، مسلماً انکار میکند ولی رفتارش چنین تأثیری در من دارد؛ لذا بر من باد فاصله،فاصله، فاصله). من چنین چیزی نمیخواستم و فقط دلم میخواهد، بهمعنای واقعی کلمه، رها باشم و هر کاری که میکنم کسی پشت سرم نباشد که بگوید «من، من، من...». حتی شوخیاش هم برایم قشنگ نیست. من انسانی بالغ و مستقلم که قوت و ضعفهای خودش را دارد و به زور وارد روندی نشده که نتایج کارهایش به بانیاش برگردد. من از اولش قدرت انتخاب داشتهام و میتوانستم اصلاً پا به این وادی نگذارم و اگر گذاشتهام، با انتخاب و اختیار خودم بوده... . بگذریم که همان اولش هم، سر اشتباهی که دیگران کرده بودند، فکر کرده بود من به او دروغ گفتهام. حتی رودررو ازش پرسیدم: «واقعاً فکر کردی من الکی بهت گفتم فلانچیز و بعد فلانکار را کردم؟« با لبخند کوچکی گفت «آره»! و من گفتم: «چرا باید این کار را بکنم؟ اگر از فلانچیز خوشم میآمد میتوانستم خیلی راحت بگویم». و خب برای من واضح است که این برداشت او از پنهانکاری من یعنی اینکه خودش، حتی ناخودآگاه، میداند رفتارش کنترلگر است. والدینی را مجسم کنید که به بچهشان مشکوکاند. دقیقترین مثال همین است. رفیقمان خیلی والدبازی درمیآورد! از همان بالای بالا که گفتم تا همینجا، نشان از والد نیمهمستبدی دارد که برخلاف ادعای خودش درمورد «خطکشنگذاشتن» رفتار میکند. باز هم نظریهی دیگری ثابت شد؛ اینکه هرچه ادعا میکنیم هستیم، در واقع، بیشتر دوست داریم باشیم و هرچه از آن بیزاریم، در ما هست!
جالب-نوشت 1: من همیشه، ابتدای کار، برای «والد»ها احترام زیادی قائل میشوم و گاهی ممکن است فکر کنند به آنها میدان دادهام (برای کنترل). ولی از حد که میگذرد (و این حد را خود من تعیین میکنم)، نیرویی در من، مثل اسب چموشی، لگد میاندازد و میرود آنسوتر.
جالب-نوشت 2: دقیقاً در همین شرایط، با دو والد دیگر آشنا شدهام که تا اینجا حد خودشان را میدانند (سن و سال و تجربه و ... هم دخیل است البته) و از کنترلگری نرم مخملی و مؤثرشان لذت میبرم و میآموزم.
و نکتهی اصلی اینجاست که چرا من، در گذشته، جاذب افراد کنترلگر بودم؟
دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم!
ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسهآور.
ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قلهی افتخار کرمریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گموگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچوقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشدهام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی میدیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمیکند، با خودم میگفتم چون به صورت ترکیبی (با گلگاوزبان یا بهلیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز میکند.
ــ ماجرای من با ژاک پاپیهی عزیزم دارد به جاهای قشنگی میرسد. هرچه مینویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرحوتعدیلشان کنم.
توتوله جان،
بابت کتابهایی که میخوانی و قرار است ازت کش بروم و بخوانم، متشکرم.
امضا: فامیل خفیثت
دو مورد عجیب در گودریدز برایم پیش آمده است؛ یکی از «دوستان»م تا حد زیادی سبک و سیاق کتابخوانیاش مورد تأیید من است اما احساس راحتی با او ندارم. نمیدانم چرا و چطور، تعامل سازندهای با هم نداریم. حتی به نظرم آمد مورد مشترک دیگری هم با هم داشته باشیم (طبق بعضی کتابهایی که انتخاب میکند) ولی یکیـ دو روز پیش حتی به سرم زد پیوند دوستی گودریدزیمان را قطع کنم. عجله نکردم و گذاشتم بماند شاید کرمش از مغزم بیرون برود.
مورد دوم کتابخوان قهاری است (از جهاتی) که موضوع کتابهایی که میخواند برایم جالب است؛ پیش آمده که تعامل خوبی هم با هم داشته باشیم اما گاهی متوجه میشوم از کتابهای مورد علاقهی من بدش میآید. یک مورد هم شازده احتجاب است که در این موارد بیدرنگ با طرف قطع ارتباط میکنم. این هم یکی از آن کرمهاست. اما اینبار هم دست نگه داشتم چون سلیقه و خواست کتابخوانها واقعاً میتواند متفاوت باشد و با پذیرش آن در این حد مشکلی ندارم فعلاً.
ـ این معیارها درمورد کسانی است که شناخت بیرونی و عمیقتر درموردشان ندارم و صرفاً همان عنصر مشابه ما را به هم وصل کرده است وگرنه دوست خوبی دارم که صد سال تنهایی را دوست نداشته ولی بهشدت از دوستماندن با هم استقبال میکنیم و ... .
ـ فکر میکنم بخش تحمل و تحلیل مغزم پربارتر شده که چنین تصمیمهایی میگیرم/ نمیگیرم.
ئه، خرداد شد!
وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه میدانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!
خرداد یکی از شیرینترین احساسها را برای من بههمراه دارد: اول از همه، نزدیکشدن رهایی از بار نه ماه درسخواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها میشدم و تابستانهای بلاتکلیف و بیبرنامهای را میگذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حسکردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما، در هر حال، کمبورها را میفهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و بهشدت هندی و نوستالژیپرور بود. گاهی حتی فکر میکردم آیا بهخشکیآمدن اصلاً میارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطانهایی زیر گوشم زمزمه میکردند. الآن میفهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،حتی به این قیمت.
بگذریم، از خردادهایم میگفتم.
آن احساس ملس خردادی طی آن سالها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سالها ابیات تنهایی گوش میدادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفتهام کرده بود و یکبار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامههای بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر بهزیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).
همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشیها کم نیست!
امروز که داشتم لینک دانلود فیلم را آماده میکردم، یادم افتاد «مثلاً همین فیلممعرفیکردنش!» چقدر قلبقلبی و خالصانه است!
بعد یادم افتاد حدود دو هفتهی پیش بالاخره باندیداس را یک آخر شبی دیدم و کلی لذت بردم (این هم معرفی خودش بود،چند سال پیش) و با اینکه دیر دیدمش، از کارهای دو دختر خیلی خوشم آمد. هر دو تواناییها و بیعرضگیهایی داشتند ولی بالاخره توانستند یک جایی همراه شوند و پیش بروند؛ بدون تکوتعارف الکی! شخصیت آن عکاس/ کارآگاه اروپایی هم خیلی جالب بود که دوتایی سرش دعوا داشتند و کلی ماجرا آفریدند.
بعد حتی یاد بلندیهای بادگیر افتادم که آن نسخهای را به من دادکه کاترین و هیث جذابی داشت و خودم ندیده بودم. یادم باشد بگردم ببینم قسمت دوم آن را کدام سایت برای دانلود گذاشته بود و به او بگویم.
یادآوری این ملایمتها، در این ابتدای هفته، خیلی خوشرنگ و صیقلدهنده است؛ بهخصوص اینکه شبی را زیر بهمن تسلسل باطلی گذرانده باشی. هر دو وجه این قضیه خوب است؛ هم اینکه کسی باشد که موزاییکهای قشنگی از خاطرات و لطف برایت ساخته باشد و هم اینکه توانسته باشی سایههایی را عقب برانی؛ چون از پیش وجودشان را پذیرفتهای و موضعت را دربرابرشان تعیین کردهای.
ـ اصلاً چقدر خوب شد پارسال سهوی کردم و مجبور شدم بعدش آدرس اینجا را تغییر دهم!
و شد آنچه امکان رخدادنش میرفت!
شاید میشد صورت بهتری داشته باشد اما در آن لحظات از دست من خارج بود.
و اینکه چنین مواقعی فقط تو پیشبرندهی جریان نیستی که خوب و بدش پای تو باشد؛ بهخصوص آنکه پیشآورندهاش هم نبوده نباشی.
دست بر نبضم میگذارم؛ چشم بر ثانیهها. مشوشم و آرام میشوم. به خودم قول داده بودم ضربانها را به سرمنزل برسانم و بعضی چیزها بر جسمم رواست.
دست از نبضم برمیدارم و به دوستی آرامِ پاگرفته در وبلاگ فکر میکنم و او که طی این سالها چقدر خوب و حدنگهدار بوده است.
به نبضم فکر نمیکنم؛ به این فکر میکنم که تفاوتها باعث رشد میشود اما باید رک و بیپرده بود و حدومرزها را پررنگ کرد. اگر آنقدر بیپروایی که پا به ورطهی تفاوت بگذاری، نخواه که تو را بر دوش خود حمل کنند (همیشه بپذیرند) یا مدام زیر پایت خالی شود؛ دستکم ادای شناکردن را دربیاورتا اقیانوس حیا کند از فروبردنت.
من امروز دستوپا زدم و خود را روی آب نگه داشتم اما حیف که قطرات آب به اینسو و آنسو میپاشد و کامشان را شور میکند.
(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه، در حالی که داشت به شهر نگاه میکرد و درمورد آیندهاش خیالپردازی میکرد)
با خودش فکرکرد: خندهآور است اگر زندگی زیبا نباشد.
ص 85
وقتی این کتاب را میخواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آنقدر از خواندنش هیجانزده شده بودم که با خودم به اردوی سهروزة آن سال بردمش. بعدها باز هم خواندمش و دخترعمهام هم تهش یکی از ترانههای گوگوش را نوشت که آن روزها خیلی دوستش داشتیم؛ چیزی که خیلی با دنیای ما فرق داشت و بزرگانه بود.
گلآرا توی اردو اسم بلندیهای بادگیر را برده بود و بیشتر بچهها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودند و آلمان فینال را برده بود و ... همه با هم خوب و مهربان بودند. با دختری از علیآباد دوست شده بودم که آدرس پستیام را گرفت اما چند ماه بعد، خودش آمده بود دم در منزلمان و نامهاش را با نقاشی قشنگش بهم داده بود! دنیا آنقدر کوچک بود که در شه رما فامیل داشت و وقتی مهمان آنها بود، اسم مرا برده بود و شهر هم آنقدر کوچک بود که فامیلشان مرا میشناخت (شاید هم فقط آدرس ما را راحت پیدا کرده بود!) و او را آورده بود آنجا. اصلاً یادم نیست آن فامیل که بود. برای همین نمیتوانم به یاد بیاورم واقعاً همدیگر را میشناختیم یا نه.
حیف شد که همان کتاب قدیمی خودم را ندارم. هدیة تولدم بود از طرف هاله و دستخط دخترعمه در آن بود!
بله،هیجان همین دنیاهای قشنگ کتابی به من جرئت خیالپردازی و آرزوکردن و امیدواربودن میداد. دیشب که به صفحات دعوای بچههای دو مدرسه رسیده بودم، یادم افتاد این مدل حملهکردن به حریف و غافلگیرکردنش را از ماتیاس یاد گرفته بودم. حالا نه اینکه خودم دعوایی باشم! ولی خیلی خوب توی ذهنم میخش کرده بودم و خیلی هم دوستش داشتم. هنزو هم از شیوههای محبوب من است!
فکر میکنم قهرمان ذهنی من مارتین بود یا ترکیبی از مارتین و جونی ولی الآن دوست دارم غلظت فراوانی از ماتیاس را هم به این ترکیب اضافه کنم.
به روال مرض همیشگیام: فیلم این کتاب را ساختهاند یا نه؟
ـ کلاس پرنده، اریش کستنر، ترجمة علی پاکبین، کانون پرورش فکری.
سرصبحی، خواب مرضیه را دیدم و توی سالن و راهروهایی بودیم که قرار است فردا آنجا باشم و بعدش با هم رفتیم جایی در خیابان انقلاب که راحت صحبت کنیم و تقریباً جلوی چشمانم تغییرقیافه داد اما برای من منطقی بود و بعدش چون فکر میکردم نباید خیلی از جلسه عقب بمانم، باهاش خداحافظی کردم و قراری گذاشتیم برای زمانی بهتر و ...
خیلی از دیدنش خوشحال بودم.
از خواب که بیدار شدم، نصف روز را منتظر بودم از او خبری بشود.
[1] یکی از نمودهای تغییرقیافه که گفتم این بود که رنگ چشمهایش سبز بسیار خوشرنگ شد. الآن که به این قضیه فکر میکردم، یکهو یادم آمد رنگ چشمان خودش هم روشنتر از ماها بود؛ میشی عسلی خیلی روشن که با آن پوست سفیدش چه بسا به طیفی از سبز هم ممکن بود نزدیک باشد.
آپارتمان خانم وستمن تاریک بود و از آن بوی سیب زمستانی و کارامل ترش به مشام میرسید.
ص 9
ـ این کتاب را دو روز پیش، توی مترو و موقع برگشتن هفتگی از چمنزار رؤیایی روباهه شروع کردم. آنچنان در سرمای زمستانی آن فرورفته بودم که وقتی پیاده شدم، .اقعاً احساس سرما کردم و دلم لباس ضخیمتری خواست!
ـ هربار چشمم به اسم کتاب میافتد، احساس خاصی پیدا میکنم؛ انگار از آن اسمهای وسوسهکننده بوده که بارها دلم خواسته بردارم و بخوانمش. ولی وقتی دقیقتر میشوم، این احساس کمرنگ میشود؛ چیز خاصی یادم نمیآید و به این فکر میکنم که چرا نام کتاب را اینطور میبینم.
ـ سگی که به سوی ستارهای میدود، هنینگ مانکل، ترجمة مهناز رعیتی، نشر هرمس.
کل تابستان وقتهایی پیش میآمد که به داستانهای امریکای لاتینی و فضای جذاب رئالیسم جادویی فکر کنم ولی همیشه کتابهای دیگری بودند که سبب شد نتوانم از دستة اول چیزی بخوانم. در نتیجه، هنوز این احساس با من است و اولین چیزی که توی ذهنم میچرخد آثار ایزابل آلنده است. حتی گاهی هم به صد سال تنهایی فکر میکنم؛ بس که بارـسومـخواندنش خیلی چسبید پارسال.
اگر کمی عقلانیتر به این مسئله نگاه کنم؛ به این نتیجه میرسم کتابهایی را که دیروز سحر عزیز ازشان نام برد در اولویت بگذارم و لذت خواندن آنها را فعلاً جایگزین خواندن اثری امریکای لاتینی بکنم.
ـ اینها چیزهای ظاهراً کوچکی است که بعضی وقتها توی ذهنم دور میزند اما فکرکردن بهشان یا نوشتن از آنها فوقالعاده شورانگیز و انرژیبخش است. برای همین دوست دارم ثبتشان کنم تا بعدها یادم بماند حالوهوای این روزهایم را.
ـ برای دیروز و امروز و فردا، برنامههای معمول و فراتر از معمول داشتهام/ دارم و برای همین، جداگانه روی کاغذی نوشتمشان تا یکییکی تیک بخورند و کاغذ را بچسبانم توی دفتر روزانهام.
در ضمن، پریروز خبر تغییری به گوشم رسید که کمی مرا نگران کرد (تلفن از آن عزیزی که خطچشم تتوکرده دارد) اما الآن آرامم و هرچه پیش آید خوش آید. من که حاضرم کار خودم را انجام بدهم.
امروز فهمیدم چقدر دلم برای لیلا و دیوانگیهایش و لنو و درخودفرورفتنهایش تنگ شده!
وای خدا! لیلا که کلاً مو بر تن آدم راست میکند با کارهاش. اما از لجبازیهاش و بعضی پیشبینیهاش خیلی خوشم میآید.
نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.
لنو هم تا سیصدوخردهای صفحه کتکلازم بود. آدم چرا باید این عوضیها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازیهای بیخردانهشان نکردی چقدر همهچیز برایت بهتر شد؟
ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب مینویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند میتوانی بخوانی و خیالت راحت شود.
ـ آن جملههای درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کماند اما هنوز هم درخشاناند. البته فقط جلد دوم را خواندهام.
ـ به این فکر میکردم بخشی از لیلا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم بهراحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سالهای دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلیها بگویند «بله، من با لیلا یا لنو خیلی همزادپنداری میکنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیتهای هری پاتر، نغمه یا رمانهای دوستداشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسندههای خوب نگهداشتن آینهای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجامدادنش بودهایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را میکردیم چه میشد و زندگیمان چه رنگ و بویی میگرفت.
ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم میخوانمشان.
ـ از اینکه اسمهایشان را هزارجور مخفف میکنند خیلی خوشم میآید:
رافائلا: لیلا، لینا
النا: لنو، لنوچا
پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا
و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط میگویند:
آنتونیو: آنتو
استفانو: استه
پاسکوئله: پاسکا.