دلم میخواهد بروم یک جای خاص، از فلانیها بپرسم: خب، چه خبر؟
دلم میخواهد شنل نامرئیام را بپوشم و بروم و به آن یکی و آن یکی و آن یکیتر سر بزنم و روی میزشان برایشان یادداشت بگذارم که دوستشان دارم و همیشه در ذهن مناند. لازم هم نیست پاسخ بدهند.
دلم میخواهد بیشتر از این فضولی نکنم و کنجکاویام را تبدیل کنم به سرگرمبودن به کارهای خودم و همچنان دوستداشتن و پروراندن آرزوهای خوب.
«اسم» من از آن اسمهای پرطرفدار و خاص نیست که کسی، با فکرکردن به آن، مثل ارشمیدس هیجانزده شده و با برق خاصی در نگاهش، به فرزندش خیره شده باشد که: «بله، مسئولیتم را به بهترین شکل انجام دادم و نام بیمثالی برایت انتخاب کردم.» البته این ارشمیدسبازی یک استثنا دارد که به آن اشاره میکنم [1].
اما در سالهای حولوحوش دنیاآمدنم، در منطقهای که زندگی میکردیم، گویا نام من قدری پررنگ شده بود چون بهتدریج، با تعداد انگشتشماری از همنامهایم آشنا شدم؛ دختری که سر کوچهمان زندگی میکردند و از من شاید بیش از یکسال کوچکتر بود، همکلاس دوران راهنمایی، یک دختر همسن دیگر که وقتی چهارده سالم بود باهاش آشنا شدم، و شاید چندتای دیگر که الآن خاطرم نیست. اسم من از آن اسمهای مذهبی هم نیست که آن سالها و در هر دو جامعة کوچکی که مورد بحث من است، پرطرفدار بوده باشد. آن سالها مریم و فاطمه و زهرا و معصومه و سمیه و مرضیه و طیبه خیلی خیلی تکرار میشدند. البته در جامعة اول، بهنسبت دومی، اسمهای تک و خاص بیشتر بود. میتوانم بگویم در دومی بهندرت چنین اسمهایی پیدا میشد. خاصترینش هلن بود که تقریباً مطمئنم توی آن شهر همین یک عدد وجود داشت. مقام بعدی را فکر کنم یاسمن به گرده میکشید که البته با اسم خواهرش، سمانه، این سنت در خانوادهشان سکته زد و وارد چرخة محتوم خودش شد. بعدش باید منتظر ملیحه و نرگس و نامهایی از این دست میماندیم. ولی در جامعة اول، سپیده و سحر و آزاده و محبوبه و روجا پرتکرارتر بودند و گاه بینشان مهرنوش و سارا و هدیه هم پیدا میشد و کمتر از آنها نیالا و غزاله و رزا (شاید این هم همان یکی در آن شهر بود).
کلاً «اسم» مبحثی سلیقهای است. مثلاً چند سال پیش، یکی از استادهای مورد وثوق من، خیلی شاکی بود چرا از اسمهای اصیل ایرانی استفادة کمتری میشود و حتی در دورهای، مردم بیشتر تمایل به اسامی غیرایرانی داشتند؛ از هر دست، غربی تا عربی. اما من اصلاً نظر ایشان را قبول نداشتم و ندارم و به گوش من، اسمهای خاصی خوشآواترند که، از قضا، ممکن است هندواروپایی باشند اما ایرانی اصیل نیستند.
خیلیوقت است که نشنیدهام کسی اسمی را که من دارم روی فرزندش بگذارد. اسم برادر بزرگم، که با هم در حرف اول نام مشترکیم،چرا؛ هنوز طرفدار دارد چون گوگولیتر است. فکر میکنم عامل مهمی که باعث شد پدرم این اسم را برایم انتخاب کند شباهت حرف اول آن با نام خانوادگیام بود. پدرم انتخابهای مادرم را نادیده گرفت و اسم هرسة مارا طبق حرف اول نام خانوادگیمان انتخاب کرد. فکر میکنم مادرم تا سالها در ناخودآگاهش با اسم ماها جدال داشت چون بالاخره، طی بازة زمانی کوتاهی، آن را نشان داد و بعد هم پرونده انگار بسته شد. اما این مسئله،در عین حال، چالش مهمی نبود چون همیشه برای اسم ما قافیة عاشقانه و مادرانة قشنگی داشت که نشان میداد عنصر نام هم نمیتواند ذرهای از محبتش به ما کم کند؛ مثل بیشتر مادرها.
به هر صورت، اسم من ممکن است بهزودی در کنار سیمین و محبوبه و سوگل مسیر روبهانقراضی را در پیش بگیرد اما فکر میکنم هنوز از سوسن و ثریا و سودابه و سهیلا و شهره بیشتر نفس داشته باشد. البته این حدسها شمّی است و خلاصه اینکه آمار درستی در دست ندارم؛ طبق دیدهها و شنیدههام میگویم. تازه، آدمی مثل من که ارتباطهایش محدود است میدان آماری گستردهای هم ندارد.
[1]. و اما ماجرای جناب ارشمیدس: اول دبیرستان که بودم، رفتیم به آن جامعة دوم، برای زندگی، که خیلی چیزهایش با اولی فرق داشت؛ یکیاش همین طیف نامهای دخترانه بود. آنجا دیگر در کل مدرسه هم کسی هماسم من نبود. البته من از این قضیه رنج نمیکشیدم و همیشه از اینکه به صورتی، بیشتر مواقع مثبت، تک باشم لذت پنهانی هم میبردم. چون تازهوارد بودم، خیلیها با من مهربان بودند و ارتباطشان با من بهتر از با خودشان بود و گاه حتی هوای مرا هم داشتند. یکی از همکلاسها، که پشت سر من هم مینشست و موها و پوست خیلی روشن داشت، کامی بود. کامی خیلی به من لطف داشت؛ طوری که وقتی بعضی اتفاقهارا خیلی با ذوق و حرارت در جمع تعریف میکرد؛ رویش بیشتر به من بود یا توی چشمکبازی، بیشتر از نود درصد چشمکها را خرج من میکرد و البته چون بازیکن فرزی بود، من هم همین کار را میکردم. یک روز، اواسط ترم اول، کامی آمد مدرسه و ماجرای دختر فامیلشان را تعریف کرد که تازه متولد شده و اسم نداشته و او هم اسم مرا پیشنهاد داده. والدین دخترک پذیرفته بودند و از آن روز،یک سندباد کوچولو در فامیل کامی اینها موجود شده. بعدترش هم خاطرهای بامزه از او تعریف کرد. برایم خیلی جالب بود که کسی اسم مرا، برای نوزادی، پیشنهاد داده و مهمتر اینکه پذیرفته شده بود! فکر میکنم کامی موقع پیشنهاددادن نام من، دچار مقدار رقیقی از احساس ارشمیدسی شده بود.
از اینجا ماجرا وارد مسیر دیگری میشود که، با اشاره به کامی، یادم آمد: کامی خیلی با من خوب بود تا اینکه یاسی ملنگه، از روی ندانمکاری، باعث شد کامی از من کینه به دل بگیرد؛ کینهای که، حتی اگر واقعاً اشتباه از من بود، غلظتش زیاده از حد بود.
ماجرا این است که آزمایشگاه شیمی داشتیم و آن سال، چون کتابها عوض شده بودند؛ هنوز به تعداد همه، کتاب نو نیامده بود و... تقریباً هر گروه آزمایشگاهی توی کلاسمان فقط یک کتاب داشت و کتاب گروه ما متعلق به کامی بود. چون همه کتاب نداشتیم؛ باید آن را قرض میگرفتیم و سریع پس میدادیم تا همه بتوانیم تکلیف آزمایشگاه را برای هفتة بعد انجام داده باشیم. برنامة نانوشته و ناگفتهای همان هفتههای اول شکل گرفت که من، اول از همه، کتاب را از کامی میگرفتم و آزمایشها را مینوشتم (فکر میکنم میخورد به تعطیلات آخرهفته) و بعد کتاب را، همراه با دفترم، تقدیم کامی میکردم تا او بنویسد و بعد هم کتاب را بدهد به بقیة اعضا و یادم نیست دفتر من هم بین بقیه دستبهدست میشد یا کامی پایة ثابت بود و بقیه گاهی آن را میگرفتند. این هم شاید یکی از مواردی بود که باعث میشد کامی به من لطف داشته باشد چون دفترم را برای رونویسی به او قرض میدادم.حالا درست است که اگر او کتابش را به من امانت نمیداد من هم نمیتوانستم تکلیفم را بهموقع آماده کنم؛ با این حال هم، رونویسی از روی دفتر من علیحده محسوب میشد.
یاسی آن سال خیلی بهوضوح ملنگ میزد. فکر میکنم بیشتر مربوط به عاشقشدنهاش بود؛ انگار به قول لونا لاوگود، جلبکهای سرگردان زیر گوشش وزوز میکردند. یکبار (احتمالاً نزدیک با پایان ترم) وقتی کتاب و دفترم آماده بود،دستم به کامی نرسید. شاید هم غیبت داشت، یادم نیست. ولی برای اینکه کار نوشتن تکالیف کل گروه پیش بیفتد، آنها را به درخواست ملنگ خانم دادم به او. نشان به آن نشان که در روز معهود پسشان نیاورد. وقتی کامی آنها را خواست، گفتم دست یاسی است و قول داده فلان روز بیاورد. کامی خیلی کمرنگ ناراحت شد ولی مشکلی نبود. فکر کنم خودش را قانع کرد. اما وقتی یاسی یادش رفت آنها را بیاورد (و فکر کنم، بدتر از آن، یادش رفت روز بعدش هم آنها را برگرداند) کامی دیگر خیلی پررنگ ناراحت شد و بیشتر از اینکه از دست یاسی ناراحت باشد، از من ناراحت شد. اصلاً یادم نیست کتاب او را هم به یاسی داده بودم یا فقط چون منبع رونویسی (دفترم) به او نرسیده بود ناراحت شده بود. هفتة بعد، وقتی از کامی خواستم کتابش را بیاورد، خیلی راحت گفت یادش رفته و آنقدر طبیعی و خونسرد حرف زد که فهمیدم فنجان خوشکل چاییهای عصرانة دوستیمان ترک بدی برداشته و یادم نمانده بعدش باز هم از او کتاب را میگرفتم ولی در امانتدادن دفترم به یاسی او را میپیچاندم (چون از این بدقولیهای ملنگطور متنفرم) یا سعی کردم دیگر از خود کامی کتاب نگیرم و ... عجیب است که بعضی جزئیات این ماجرا یادم نمانده است ولی قیافة کامی، وقتی گفت کتاب را یادش رفته، خیلی واضح درخاطرم مانده که هم رسالت انتقامگیریاش را انجام داده بود و هم هنوز از لنگماندن کار هفتة قبلش داغ داشت. اما کماکان طی سالهای بعد، دوستهای معمولی خوبی با هم بودیم.
هنوز هم برایم عجیب است که وقتی کسی قرار است با کسی دوست بماند چطور میتوند مرحلة انتقامگیری را با موفقیت از سر بگذراند و امتیاز کسب کند؟ فکر میکنم کسی که این مرز را گذرانده دیگر نباید با طرف دوست باشد و فاصلة خاصی را رعایت کند. اتفاق عجیبی بود که هنوز هم مانندش را ندیدهام؛ اینکه گناهی را بیخودی و با آن همه شواهد پررنگ، پای کسی بنویسی و انتقام بگیری و بعد هم با او دوست باشی. این نوع انتقامگیری از رفتارهای بارز افراد آن جامعة دوم بود البته. کمکم با خیلی از رفتارهای مشابهشان آشنا شدم و سعی کردم جاخالیهای مناسبی بدهم.
چند سال پیش نوشته بودم کاش شهناز، یکی از بهترین دوستانم، وبلاگ داشت! آن روزها خیلی هیجان داشتم که ممکن بود چهها بنویسد! این روزها با تلگرام در ارتباطیم و بخشی از آن هیجان خاصم به نتیجه رسیده است.
الآن که آواز دولتمند خالُف را گوش میکنم، یاد یکی از دوستان مشترکمان، س، افتادم که حدود بیست سال پیش یکبار، چنان پرشور و کوتاه، از آواز دولتمند تعریف کرده بود. آرزو کردم کاش با او هم در ارتباط بودیم تا این آواز را برایش میفرستادم. و البته، اگر حال و حوصلهمان را داشت و افتخار میداد، چه چیزها که از او میآموختیم.
خب در واقع، چنین آدمی بود که گفتم؛ معمولاً افتخار نمیداد.
دیشب دلم میخواست گوشی تلفن را بردارم و به دُن زنگ بزنم و با صدایی جدی و کمی ضخیم، با او بگویم: «سیبیلت رو بزن...» و بعد از چند جملة اینطوری، دوتایی با هم از ته حلق دم بگیریم: «آآآآآآآآآآخخخخخخخخ به تو چه ای حبیب! واااااااااااعی به تو چه ای صنم!»
بهبه! چه تقارنی با پایان سریال! روی لباس ولشدگان هم که جملة «هولد د دُر» نقش بسته!
جناب [1]، شما این یکهفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!
بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق میکند. ولی نمیدانم تا کی ادامه پیدا میکند.
پایـشومینهـنوشت: هفتة قبلترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بریین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرفهای شب قبل از نبردی میزدند.
[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبهها تا پاسی از شب منتظر میمانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگیناپذیر دوشنبهها هستند که به من نشان میدهند شوالیهها در زندگی واقعی نبردهای سختتر و پیچیدهتری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبههام با خیلی از ویژگیهایش.
دلم چیز جدیدی میخواهد؛ چیزی که به این حال و هوای بهاری بیاید و جانم را سبز کند (بیشتر منظورم این است که مثل بازیهای کامپیوتری، نفس بیشتری برای ادامه داشته باشم و علامت انرژیام سبزرنگ باشد!)؛ حدود دو ساعت پیش، سرمست از ریلکسیشن پایانی، توی راه به قلاببافی کوچکی فکر میکردم که با رنگهایش نور چشمانم شود؛ حتی در خانه به کتاب پربرگ میچ آلبوم هم فکر کردم.
باز هم فکر میکنم...
دوشنبه، دوشنبة عالی! دوشنبة بهترینِ دوشنبهها!
بعضی لحظاتش یاد ساعتهایی میافتادم که سر کلاس دکتر ح. برای درس عرفان و تصوف مینشستم.
ـ مادربزرگم دارد تبدیل به سایه میشود [1] برای همین، وقتی به او فکر میکنم، نمیتوانم مطمئن باشم از فعل زمان حال هم میشود برایش استفاده کرد یا نه. به هر صورت، چون انرژیاش در همان سالها که پیشش بودم بیشتر بود و من به خاطراتم فکر میکنم، بهتر است فعل گذشته را برایش بهکار ببرم.
او به من قرآنخواندن و درستخواندنش را یاد داد و همزمان به معنای فارسی آن و نکات داستانی و آموزشی متن هم، تا جایی که میدانست، درست یا غلط، اشاره میکرد. من هم که ولع داستان داشتم و در مضیقه بهسر میبردم، از خدایم بود و ورِ دستش مینشستم. برداشتش از خدا و مذهب آمیزهای از قهر و شیرینی عظمت و لطف بود. معمولاً خیلی خالصانه، از این حال به گریه میافتاد. اما چون من هیولای خفتهای داشتم که کسی به آن توجهی نمیکرد و البته حتماً به آن آگاه هم نبودند، قوة قهریه را بیشتر جذب کردم و تا دهـیازده سالگی با خوف زندگی میکردم و گوشهای در جهنم را هم به نام خودم زده بودم.
آن سال تابستان که با پدرم به مسافرت رفتم و با حمید، که یکسال از خودم بزرگتر بود [2]، حرف میزدم مرا بهشدت از ناامیدی منع کرد. میگفت اگر خودم را جهنمی بدانم حتماً به آنجا میروم و نباید اینطور فکر کنم. دقیقاً احساسم و محیط و فضا را یادم هست؛ اینکه دریچهای ابریشمی به امید و رهایی برایم باز شد و طی سالهای بعد، گستردهتر شد.
تا چند سال بعدش بین بیم و امید دستوپا میزدم که در برنامه ای تلویزیونی، با دکتر الهی قمشهای آشنا شدم. صحبتهایش مثل آب گوارایی بود بر آتش سوزاننده و تباهکار درونم. خیلی از آنها چنان به جانم مینشستند که به ذهن و زندگیام جهت دادند. البته بعدها فردی، ناخواسته، شیطنت کرد و بت او را برایم شکست. اصلاً شاید بد هم نشده باشد. باید نگاه متعادل را به همهچیز داشته باشم؛ نه بتسازانه و نه هیچانگارانه.
اینها خلاصة مهمترین نکات زندگیام محسوب میشوند که میخ طلایی مذهب را در ذهنم کوبیدند. اعتراف میکنم «ترس» هوز غالب است. خیلی به آن بدبین نیستم چون ترس از عناصر ذاتی وجودم است و توی همة مسائلم سرک میکشد. اما همیشه سعی میکنم آگاهانه خودم را به سطح «بازرگان»[3] برسانم و از آن مرحله، با آرامش خیال، به مسائل نگاه کنم.
[1] بهقول ایزابل آلنده و مارکز. مادربزرگم را خیلی وقت است ندیدهام و درمورد او، بهنظرم میآید که بیشتر دارد کوچک و کوچکتر و در فضا محو میشود.
[2] این حمید آدم بسیار لطیف و مهربان و بزرگواری بود در عین بچگی که خیلی چیزها را، مستقیم و غیرمستقیم، یادم داد. همسال بودیم اما چون شناسنامهاش را با زرنگی گرفته بودند و مثل من در دام نیمة دومیبودن نیفتاده بود، از لحاظ مدرسهای، یکسال جلوتر از من بود. زندگیاش نظم و شکوه خاصی داشت و مایملک و شیوة رفتار و نگاهکردن و حتی راهرفتنش او را در چشم من شبیه شاهزادهها جلوه میداد. جالب این بود که به او حسودی نمیکردم. البته فکر کنم چندباری قهر و لج و بدخلقیام را به او چشاندم! خیلی باحوصله و خوشذوق بود و حتی وقتی اجرای نمایش با عروسکها به ذهنمان رسید، صبح روز بعدش با یک ملافه و قدری نخ صحنة اجرا را آماده کرده بود و منتظر من بود تا با هم نمایش اجرا کنیم.
[3] یکی از دوستانم که شاهد یکی از مراحل عمیق ترسم بود، برایم حدیث دستهبندی آدمها را گفت؛ اینکه آدمها در ارتباطشان با خدا یا از قهر او میترسند و اطاعت و اعمالشان از روی ترس است، یا معامله میکنند و بهازای بهشت کاری را انجام میدهند یا نمیدهند، و یا از روی عشق و شناخت خدا از او اطاعت میکنند. من فوری به دامان بازرگان آویختم چون فکر میکردم آستانة رهایی از ترس است. گفتم: حداقل «نمیترسند» و دوستم، چنانکه در منشش بود، با نگاه از بالا به پایینش گفت: ولی خیلی خوب است که آدم در دستة سوم باشد. گفتم: بله خب آن که عالی است ولی رسیدن به آن کار امروز و این ساعت نیست که. حداقل آدم «نترسد» بعد.
«ترس» همراه بدقلقی است که خیلی وقتها در زاویة دید من اثر عمیقی داشته. جای شکرش باقی است که به لطف نگاه نیمة تاریک وجود، آن را صرفاً بد نمیبینم و سعی میکنم از مزایایش سود ببرم.
گاهی دلم برای زهرای مهربان گیلانی که 2 یا 3 سال پیش، مدتی وبلاگم را میخواند و شرلوکی و گاتی بود و طبع لطیف و بزرگواری داشت خیلی خیلی تنگ میشود. از بدجنسی پرژنبلاگ هم، آن پستهای وبلاگم که او برایشان کامنت گذاشته پریدهاند. امیدوارم هرجا که هست سلامت و دلشاد باشد.
یکوقتهایی افراد تصمیمهایی میگیرند یا چیزهایی میگویند که، بیشتر با توجه به سابقهشان یا حتی هدف شخصیتشان، با اینکه میدانی درست نیست، ولی ناخواسته بهسمت «والله چی بگم!» سوق داده میشوی.
خیلی خیلی سخت است. اگر هدف و علاقه به خود را از آدم بگیرند، دوام آوردن بسیار مشکل و حتی بیمنطق میشود.
آخی آخی!
چقدر خوب است که فرندز اینطور تمام میشود؛ یکجور عاقبتبهخیری منطقی (با توجه به بافت سریال) در آن هست که دوستش دارم. چقدر برای چندلر و مانیکای خوشکل خوشحالم.از بعضی جهات، شبیه چندلرم. تغییرهای شخصیتش را خیلی دوست دارم.
ریچل دختر لوسة خوششانس ماجرا باقی میماند همچنان. مدتی پیش، متوجه شدم منطقی است شانس را در حوادث در نظر بگیریم و اتفاقا خوشحالم بابت آن. هم برای توضیح گذشته و هم برای توقع از آینده توجیه خوبی است. ولی واقعاً برایم جالب نبود که طی سه اپیسود آخر، گاهی شورت ریچل، از پشت، از دامنش بیرون بود! البته مدل یکی از دامنهاش خیلی قشنگ بود.
جویی هم تا حدی خوششانس است ولی نه بهاندازة ریچل. برای فیبی هم واقعاً خوشحالم.درمورد راس هم همچنان نظرم این است که از بقایای دایناسورهاست (یک مارمولک صحرایی) که گاهی به پسگردنی نیاز دارد.
اما وقتی صحنههای آخر را میدیدم و آن ترککردن خانه را، احساس قشنگی در قلبم شکل گرفت؛اینکه وقتی دوستان و عزیزانت را در زندگی داری، نباید در ورطة رنجشها و سوءتفاهمها دستوپا بزنی؛باید تلاش کنید با هم حلشان کنید. این چندتا،موقع ترککردن خانه،انگار فقط حضور یکدیگر را در زندگیشان میخواستند و همین برایشان بس بود. حتی من هم به بخشهای ناراحتکننده و اعصابخوردکن شخصیتها فکر نمیکردم و دلم برایشان تنگ شد. چه برسد به خودشان که سالها با هم زندگی کرده بودند.
[پرکلاغی درمورد مدادهای زرد روی میز خارجیها نوشته]، بیهوا یاد علاقهمندی دیرینم به «مدادها» افتادم، مدادهای عادی که تراشیده میشوند (نه مداد اتود و اعوان و انصارش) البته با بدنهای که طرح خاص دارند. این علاقهمندی از تمایل شدید به نوشتن شروع شد و با تقلید پادرهوایی از دوست آن سالهام، همانی که بهچشم من خوشکلترین دختر دنیا بود، تبدیل به رویهای جنونآمیز شد؛ هرجا مدادی میدیدم که طرح بدنهاش به چشمم قشنگ میآمد آن را میخریدم و بعد، با فاصله، شروع میکردم به استفاده از آن. ترتیب استفادهام هم از زشتترین به خوشکلترین بود. البته دلیل اصلی استفاده از آنها طرح زندگی کولیوارمان بود که دیگر در ناخودآگاهم حک شده بود و باعث میشد، با اینکه شوق عطشناک و سیریناپذیری برای جمعکردن چیزهای مورد علاقهام داشتم، به کمترین بسنده کنم و از شلوغکردن دوروبرم دور باشم. بله، اگرچیزهایی جمع میکردم که نمیتوانستم تعدادشان را کنترل کنم، بعد از مدتی ناپدید میشدند! سرنوشتشان معمولاً عجیب بود؛ یا بدون اطلاع من، بخشیده میشدند و نفرین سبز و خاکستری من دنبالشان بود، یا گم میشدند؛ انگار به سرزمین دیگری رفته باشند. یکی از حالتهای بد هم محاکمهشدن بهعلت نگهداشتن بیش از حد نیازم بود.
1-2 سال بعد، این علاقه از مداد معمولی معطوف شد به قوطی نوک مداد اتود؛ چون دیگر در آن سالها، از آن نوع مداد استفاده میکردم. سعی داشتم هر دفعه، قوطی متفاوتی بخرم و مشتاق بودم زودتر نوکهای نازک سوزنی توی قوطی تمام شود تا قوطی خالی را به مجموعة کوچکم اضافه کنم. یادم میآید یکی از خوشکلترینهاشان استوانة خیلی ظریف و باریکی بود که درش شبیه کلاه زنانه، با زوایای گرد، بود و فکر کنم طرح گلی هم گوشةآن بود. البته این طرح بهصورت توخالی و به رنگ صورتی بود؛ اینطور تصور کنید که، با نوار خیلی باریک پلاستیکی صورتی، طرح یک کلاه را درآورده باشند.
در کنار اینها، باید اضافه کنم که من هیچوقت جای مناسبی برای کلکسیونهام نداشتهام. فکر کنم مدادهام و بعد قوطی نوکها را توی جعبهای مقوایی نگه میداشتم که در واقع، قبلش کاربری دیگری داشت. برچسبهام را توی دفتری میچسباندم؛ البته بدون اینکه چسب خودشان را باز کنم، از چسبنواری به صورت مخفی کمک میگرفتم. کارت پستالهام توی یک نایلون کوچک بود. فقط چندتا تمبری که جمع کرده بودم توی آلبوم تمبری بودند که کلاس پنجم جایزه گرفتم.
بگذریم، من هنوز هم مدادخوشکل برای خودم میخرم و بعد از مدتی ازشان استفاده میکنم. ولی چون الآن جای کافی برای نگهداریشان دارم، یکییکی ازشان استفاده نمیکنم که تمام شوند؛ همزمان به کارشان میبرم که همهشان جلو چشمم باشند. بهعلاوه، هروقت منظرهای شبیه آنچه پرکلاغی اشاره کرده میبینم، دست و دل هیولای مدادخوارم میلرزد و دهانش آب میافتد! این هیولا از سرسپردگان هیولای اعظم همهچیزجمعکن است که با زندگی کولیوار و مینیمال سخت مخالف است.
طی 4 سال اخیر، قضیة هلدادهشدنم را با جرئت و شجاعت بیشتری جدی گرفتهام و در حد توانم، انبه هم جمع کردهام (دست پر بودهام). مهمترین هلدهندهای که اینجا میخواهم از او یاد کنم (اسمش را بدون سانسور و کامل میآورم) فاتیمای عزیزم است. فکر میکنم یکی از مهمترین نقشهای زندگیاش هلدادن است و به آن باور دارد. چون باور دارد که چرخهای دنیا را حرکتهای جدی و اساسی بهراه میاندازند. از حق نگذریم، نظرش کاملاً درست است.
ابتدای سال 93، در ملاقاتی که با هم در نمایشگاه کتاب داشتیم، بهشکل هلدهنده اما ملایمی به این قضیه اشاره کرد. سال قبلش هم به من گفته بود ولی من گذاشتمش توی آبنمک بخوابد تا عمل بیاید. اما سال 93 تصمیم گرفتم جدی بگیرمش. قدم در راهی گذاشتم که این روزهایم را از آن خودش کرده. از فاتیما بسیار سپاسگزارم بابت این لطفش؛ گرچه خودش خیلی فروتن و جدی است در این زمینه و هیچ تشکری را برنمیتابد؛ گرچهتر تلاش و خواست خودم هم بوده اما نباید انصاف را کنار گذاشت. باید این انرژی سپاسگزاری از سوی من در کائنات منتشر شود.
هلدهندة مهم بعدی خانم س نازنینم است که مرا تشویق کرد میتوانم بیش از یک کار را در لحظه انجام بدهم. اردیبهشت 95، به لطف و پیشنهاد ایشان، با یک دست دو هندوانه برداشتم و شد آنچه شد! ابتدا (سال 94) مسئلة من این بودکه «یک» کار را بهدرستی و در زمان مقتضی به سرانجام برسانم. تازه داشتم در این مورد جا میافتادم که مسئلة بالا پیش آمد. منطقی است که جاافتادن در این دومی، دستکم برای من، زمان بیشتری میبرد. اما امروز میتوانم ادعا کنم تا حد زیادی موفق شدهام. اما هنوز جا برای موفقیتهای بیشتر و کسب تجربه هست و چه اقیانوس عمیق زیبایی!
هلدهندهای که دیروز بهناگهان متوجهش شدم ونوس خانم عزیزند و موردی که به آن اشاره کردند بهنظرم خیلی شیرین و مناسب آمد (البته شیرینیاش برای من بعد از تماس تلفنی با فرد مورد نظر مشخص شد. همان جلسات کوچکی که قرار است بگذارند و ...).
من اگر به مسیر درستی هل داده شوم، فرمانبر و کار-انجام-بدة بهنسبت خوبی هستم. گاهی هم شده که خودم خودم را هل دادهام و از نتیجهاش خیلی بیشتر راضی بودهام. اما فکر میکنم یکی از مأموریتهای من در دنیا این باشد که خودم مسیرهای درست بیشتری را پیدا و انتخاب کنم و این باید حتماً تعدادش از هلدادن خودم یا هلیدهشدنم بیشتر بشود (گفتم مأموریت در دنیا، باز یاد لاست افتادم!).
ــ درمورد سدشوندهها باید جداگانه بنویسم، شاید. چون مثلاً من سدکنندة مثبت هم داشتهام و پرداختن به اینها مجال جدا میطلبد.
[1]. دیروز، برای مطالعة در طول راه، ناگهان یادم افتاد کتاب سفارشی 3 سال پیش استاد جان را بردارم: استادان و نااستادانم ، اثر دکتر آذرنگ. اسم مطلب را هم طبق احوالم و از روی همین کتاب انتخاب کردم چون، برای من،خیلی مناسب و توصیفکننده است.
دانشگاه دومی که میرفتم، تا مدتی، هروقت حرف از کتاب و رمان میشد، یکی از همکلاسها [1] با یکجور احساس سرخوشی و یادآوری شخصی خوبی میگفت «لبة تیغ (کتابی از موام)». من هم همیشه کنجکاو بودم ببینم این کتاب چه داستانی دارد.
چند سال پیش کتاب را از نمایشگاه خریدم و طبق یکی از عادتها، که هر کتابی را داشته باشم انگار خیالم جمع است و لازم نیست روی آن فوراً خیمه بزنم، همینطور مانده است گوشهای و حتی گاهی، طبق عادت برخی کتابها، محو و ناپیدا میشود. امیدوارم وقتی میخوانمش میوة گندیده نشده باشد!
[1] همانی که 1 یا 2 سال پیش نزدیک میدان انقلاب، وقتی با پرکلاغی بودم، دیدمش و همچین پرشور بغلم کرد و ازم شماره گرفت. هنوز به من زنگ نزده! شمارهای هم که من از او گرفتم از توی گوشیام غیب شده!
1. باید وقت بگذارم و کتابخانة کوچولوی جادوییام [1] را مرتب کنم. تصمیم گرفته بودم فقط کتابهای خیلی دوستداشتنیام را، فارغ از موضوع و هر نوع دستهبندی، در آن قرار بدهم. اما بهمرور، دچار کمتوجهی شد. الآن دیگر مواردی در آن هستند که میتوانند به جاهای دیگری نقل مکان کنند تا بخشی از خریدهای جدیدم کنار دوستهای قدیمیشان بنشینند.
2. از آنجا که فردا ، انشاالله، باید دنبال مأموریت شیرینی بروم، بخش مقدماتی آن را باید امروز انجام بدهم. چون بخش دوم مأموریتم با اولی همخوانی ندارد و ممکن است، حتی اگر هم به مشکل برنخورم، هولوولا برم بدارد. پس تصمیم گرفتم همین دقایق آینده، خودم را تکانی بدهم و تا «بهمن» پیادهروی کنم.
[1]. جادویی؛ چون محبوبترین کتابهایم را در آن میچینم معمولاً و اینکه احساس میکنم به من لطف دارد و کش میآید و میتوانم اندکی دغدغة جا را با آن فراموش کنم.
اولاً من برای زندگیکردن دنبال دلیل نمیگردم. زندگی میکنم برای زندگیکردن. راه دیگری نهتنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز بهسرم نزده است.
ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.
هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان میدهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آنوقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]
در حالوهوای جوانی، ص 9-8
دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیادهروی کنم.
قصد داشتم بهپاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر بهخرج دادم و ـهنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دستکم تا آخر هفتهـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بودهام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آنها را موجود داشت، کتابها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!
بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطیهای دیگر ـو حتی دستدومفروشی محبوبم همـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمههای شرِکی صبحانهام نخورده بودم، به ترکیب آبانبه و آبآناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمهتاریک طبقة دوم روبهروی مترو، در پسکوچه، چند جرعهای از روزنوشتهای مرحوم مسکوب را نوشیدم.
اینجور وقتها فرغون و تریلی و .. هم نمیتوانند شادیهایی که از نیش بازم میریزد جمع کنند!
شدهاند کتابهای ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعةکتابهایی دیگر.
با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانهشان و هم در قبال ما خوانندگان، بهکمال ادا کردهاند.
پن 1: خیلی خوشحالم که، بههرحال، امکان انتشار بخشهای دیگری از روزنوشتهای مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.
[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست میدهد! من هم در زندانهایی بودهام و خدا را شکر همیشه تکهای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میلهها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجنهای پایین پایم.
«دلخوشیها کم نیست»!
پن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمیگردد. در عکسهایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیدهام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغبال و چشمهای بههیچگیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل میکند حاصل نیرویی موجود و شکلگرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکنندهای میساخته که بهاجبار روزگار را سر کند.
همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث میشود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.
پن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...
مرد دوستداشتنی دهنسفت سریال: بن فاکنر، همون یارو اُسیه!
ـ اپیسود آخر سریال را میبینم و البته خوشحالم که بخشی از فصل 4 و کل فصل 5 را دارم که ببینم. البته برای بار دوم. و خوشحالم که میدانم باز هم سریال محبوبم را خواهم دید.
ـ آرزوی شیرین از ته دل: صحنهای که در انتهای دادگاه همدیگر را در آغوش گرفتند. 4 زن دوستداشتنی که همهجوره یکدیگر را دوست دارند و حتی ترککردنها و قهرهای مقطعیشان آنها را از هم جدا نکرد. پایة واقعی دوستی.
این سریال ب بهترین شکل تمام میشود و بوس به سازندگانش. بوس به همة زنهای ویستریالین و بوس محکم به کارن مککلاسکی بددهن قهرمان.
دقیقاً همین صحنه و همینجا، چیزهایی که میگوید، بهترین و درخشانترین تکة شخصیتش است.
نقداً دو تا «الهام» گمشده دارم که بهشدت دلم میخواهد پیداشان کنم و از احوالاتشان جویا شوم.
ـ درمورد یکیشان، به دوست مشترکی دست یافتهام که میتواند مرا از او مطلع کند. ولی نمیدانم خود «الهام» تمایل دارد یا نه.
ـ درمورد دیگری هم، میتوانم در سفر بعدی به شمال، از طریق فامیلش که معلمم بود، جویا شوم. باید این احساس خجالت یا ترس یا هرچیز دیگر را کنار بگذارم و اینبار صاف بروم در خانة معلم سابقم.
الآن که تصمیم گرفتم درمورد این قضیه بنویسم، میبینم این داستان دو آغاز دارد؛ یکی درمورد خود هِدی است و دیگری به عکسها مربوط میشود.
دیشب گروه دوستی دوران دبیرستان یکهویی گستردهتر شد. البته باید همان ابتدا، به این هم اشاره کنم که گرامیان حدود 20 سال است در شهر نقلی باحالی زندگی میکنند و خبرداشتنشان از همدیگر به موارد تقریباً همیشه اتفاقی مختوم شده. خب این توجیه خود را دارد؛ هرکسی سر خود گرفته و زندگی خودش را دارد ولی با این مسئلة گروهزدن و همه را ـحتی در دنیای مجازی و نه واقعیـ یکجا جمعکردن با مورد اول تناقض دارد. دیگر اینکه اگر من آنجا زندگی میکردم، حداقل به آنها که بیشتر دوستشان داشتم سر میزدم و ... همچنان این مگس تناقض در سرم میچرخد. من اگر با کسی راحت نباشم در دنیای مجازی هم نمیتوانم همگروهیاش باشم. سخت نمیگیرم فقط منتظرم ببینم چه میشود!
برویم به ادامة ماجرا؛ اگر از عکسها شروع کنم، به این توضیح بالایی نزدیکتر است. دیشب «ر» چند عکس نهچندان واضح (بهدلیل کیفیت معمول عکسهای آن دوران) از سال سوم و پیشدانشگاهی در گروه گذاشت. یکیشان که نود درجه هم چرخیده بود قدری تار بود و من یک نفر دیگر را با خودم اشتباه گرفتم! من فقط توی یکی از عکسها بودم. اصلاً حسرت نخوردم چرا عکس بیشتری باهاشان ندارم یا چرا فلانجا با آنها نرفتم. آن چیزی که لازم بود، از آنها، در ذهن من نقش و شکل گرفته است. آدمهای معقول و مهربان و در چارچوب استاندارد. بعضیهاشان این میان خاصتر بودهاند: خود «ر»، «س» شیطان و مثبت، تا حدی فاطی و البته من بیشتر روی «شا» حساب میکردم چون خیلی از حرفها را با او زدم و هنوز هم میشود. ولی نمیدانم چرا احساس میکنم نمیتواند مرا مثل گذشته در دنیای دوستیاش قبول کند. غیر از فاصلة زمانی و مکانی، موضوع دیگری دخیل است؛ اینکه من استانداردهای لازم در ذهن او را برای اطمینان و همذاتپنداری و خوشبختی نسبی ندارم؟ نمیدانم. اما همیشه با محبت و درک بالا مرا پذیرا شده.
داشتم از عکسها میگفتم. با آنها عکسی ندارم جز همان یکی. چون هیچوقت نمیخواستم باهاشان عکس بگیرم. میخواستم بدون حضور قلبی من هیچ خاطرة جسمی مشترکی با من نداشته باشند؛ منظورم عکس و یادگار ی و این حرفهاست. آن سالها خودم را متعلق به جمعشان نمیدانستم. بگذریم از اینکه قبلتر هم متعلق به جمعی نبودم و بعد از آن هم خودم،جدیتر و مطمئنتر، تصمیم گرفتم جمعهای اندک و محدود ولی استوارتری برای دوستی داشته باشم. این تعلقنداشتن بهقدری واضح بود (بیش از آنکه بخواهم روی قویبودنش تأکید کنم. که البته بهخاطر مهربانی آنها لزومی ندارد مدام به رخ بکشم) که خیلی راحت بر وسوسة عکس گرفتن با آنها غلبه میکردم. این تعلقنداشتن از خودباحالترپنداری قوی آن سالهایم سرچشمه میگرفت که بهراحتی با قرائن دیگر درآمیخت و بسیار حقبهجانب جلوه کرد. با همة اینها، در مجموع، میتوانم بگویم از معدود مواردی است که بازگشت به گذشته برایم دشوار نیست. دلیلی ندارم از این گروه فرار کنم؛ حتی اگر تعداد اعضایش بیشتر شود و این خوب است. آدمهایی که میتوانی با خیال راحت حضور متعادلی در کنارشان داشته باشی.
و اما ماجرای هِدی :
این هِدی خیلی خوشکل و بانمک بود اما آنقدر شلوول و بیصدا بود و شخصیتی کمرنگ داشت که نمیشد باور کنی از خودش حرفی برای گفتن دارد. انگشتهای کشیدة بسیار زیبا که جزوههایش را با دستخطی خوانا و استاندارد و اندکی بچگانه مینوشت اما آنقدر کند بود که هی سرش را توی نوشتههای من میکرد و در حالی که زیرلب میگفت «چی گفت؟» و انگشتان کشیدهاش را، در جزوةمن، روی سطرهایی که عقب افتاده بود میکشید، رونویسی میکرد. تقریباًهمیشه حرصم از این کارش درمیآمد ولی هرنوع اخطاردادن به هِدی به پارهشدن رشتة ارتباط محدود میشد و من حوصله نداشتم قیافة کسی را، تمامی سال و همچنین در مسیر طولانی رفتوبرگشت خانه و مدرسه، تحمل کنم در حالی که مطمئنم از من دلچرکین است. دلم میخواست دودستی بزنم توی سرش و هلش بدهم سر نیمکت، سرجای خودش، که با خودخواهی تصاحبش کرده بود تا نقطة تلاقی من و «شا» باشد که بهشدت با او صمیمیتر از فاطی بودم. هِدی نمیخواست ته نیمکت و کنار دیوار بنشیند. من البته چون همیشه دنیای خودم را داشتم با شرط جابهجاشدن گاهبهگاهمان، پذیرفتم کنج بنشینم!
دستهای هِدی همیشه طوری بودند که بهجای بهرخکشیدن ناخودآگاه و عادی انگشتهاش، دو شیء اضافی بهنظر میرسیدند. چیزهایی که صاحبشان انگار بیشتر تمایل داشت توی خانه بگذاردشان چون واقعاً اضافه بر اندامش تو چشم میزدند. اما در عین حال، همیشه این انگشتها به مقنعهاش بود تا با وسواس آزارندهای آنها را صاف کند. آنقدر مقنعهاش را اتو زده و خط انداخته بود که بالایش دالبر شده بود و بدتر صاف کردنش ناممکن میشد. این دستبهمقنعهبودنش داد خیلیها را درآورده بود بدبختی اینکه اگر زیاد بهش نگاه میکردی بهراحتی به تو هم سرایت میکرد. آها! بدتر از آن این بود که مخصوصاً در مسیر، راهوبیراه، مثل بختک صورتش را میآورد جلو و با صدای شلوول و در عین حال حقبهجانبش میپرسید: خوبه؟ صافه؟ خراب نیس؟ این همان چیزی بود که بیشتر از همه داد بقیه را درمیآورد! بله، هِدی با آن دستهایی که معمولاً اضافی بهنظر میآمدند، همیشه حداقل دو دست دیگر هم لازم داشت تا همه چیزش را بهراحتی جمعوجور کند ؛ از مانتو و مقنعه و کیف گرفته تا تارتار آن موها که مدام مرتبشان میکرد. خفن پای شایعه هم بود بهخصوص درمورد سالبالاییها.
و دیشب، بین کسانی که به گروه اضافه شدند، هِدی هم بود. هم دلم برایش تنگ شده بود هم از روی کنجکاوی، عکسهای پروفایلش را مثل کلاغ فضولی ورق زدم. بهشدت عجیب بود! هِدی کلاً استخوان ترکانده بود! هم از نظر ظاهری، که خب قابل پیشبینی بود اگر مراقب خودش باشد و به خودش توجه کند بسیار زیبا میشود، و هم مطمئنم از لحاظ شخصیتی. این روزها که هنوز هم کسانی به جای عکس پروفایلشان از هرچیزی استفاده میکنند، فاطی بالای 90٪ عکسهاش از چهرة تکی خودش و بسیار واضح بود، نقطة مقابل آن تصویر محجبه و علاقهمند به پنهانشدن از هر نظر (چه کمحرفبودن و چه لباس پوشیدن و رفتار و ...) آن هم در شهرستانی با آن تعاریف!
احساس میکنم از زندگیاش راضی است و بهخصوص رضایت خاصی دارد در آن زمینهای که مطمئنم در آن سالهای دور به آن فکر نمیکرد و شاید حتی فکرکردن به آن برایش راحت و جالب نبود. از این نظر به هِدی حسودیم شد که ناخواسته خوشکل شده و ناخواسته شاید به چیزی رسیده که من مثل سگ پاسوخته دنبالش بودم و هستم. آن اعتمادبهنفسی که در نگاهش مشخص است معلوم نیست ناغافل در کجای زندگیش به او هدیه شده و جالب این است که به نظرم میرسد میشناسدش و قدرش را تا حدی میداند. برایش خوشحالم چون همة ما همان سالها خیلی اصرار میکردیم همینطور باشد اما او بهشدت درمیرفت و عصبانی میشد. بله شکل کلمات و نحوة رساندن منظورمان فرق داشت اما هدف همین بود چون چیزهایی بهوضوح در او میدیدیم که ناشکفته مانده بود. هِدی هم مثل من چندان متمایل به عکسگرفتن نبود ولی با دلایلی متفاوت. از چهرة خودش در عکسها خوشش نمیآمد! اما حالا این عکسهای کلوزآپ چیز دیگری میگویند.
هر سطری که مینویسم بیشتر دلم میخواهد هِدی را از نزدیک ببینم. شاید هم بعد از آن دلم بخواهد با او صمیمیتر بشوم.
اگر دیدمش، نتایج را به اطلاع خودم خواهم رساند!
تا به امروز، شما بهترین گزینهاید برای اینکه پرتغالی بنده باشید.
بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشتهاید (شاهبلوطی تنومند) که گاه روبهرویش مینشستید، نگاه و تحسینش میکردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس) افتادم که خب البته او برای خوشامد زهزه جانم آن را درخت خودش معرفی کرد. اما شما واقعاً مینگینیوی خودتان را داشتید و فقط خدا میداند و خودتان و احیاناً آن درخت خوشاقبال که گاه چه چیزها بهش میگفتید.
به این فکر میکنم که آن لبخند گوشة لبتان در لحظة آخر، که حتی بعد از لحظة آخر هم سرجایش مانده بود، چقدر خوب و دلگرمکننده است. شاید هم پاسخ نامهای است که صبح برایتان نوشتم و میخواستم خبری از شما داشته باشم. چقدر بزرگوار و بخشندهاید که با این همه فاصله، این یکماهی که دنبال سرنخهایی از شما بودم، پیام فرستادید؛ بارها، و برایم وقت گذاشتید و راهنمایی کردید.
روحهای بزرگ در زمان و مکان نمیگنجند و البته بعضی پرتغالیها شیرینتر از پرتقالاند. شاید اولینبار باشد که میبینم این اصطلاح «پرتغالی» رسماً دارد کم میآورد و خودش هم معترف است. باید به فکر واژة دیگری باشم؛ شاید حتی بخشی از اسم خودتان بهترین گزینه باشد.
تهنوشت: نمیخواهم زیاد مزاحمتان بشوم. فقط نمیدانم اگر چشمم به درختتان بیفتد، اگر از نزدیک ببینمش، چه واکنشی خواهم داشت.