«اسم» من از آن اسمهای پرطرفدار و خاص نیست که کسی، با فکرکردن به آن، مثل ارشمیدس هیجانزده شده و با برق خاصی در نگاهش، به فرزندش خیره شده باشد که: «بله، مسئولیتم را به بهترین شکل انجام دادم و نام بیمثالی برایت انتخاب کردم.» البته این ارشمیدسبازی یک استثنا دارد که به آن اشاره میکنم [1].
اما در سالهای حولوحوش دنیاآمدنم، در منطقهای که زندگی میکردیم، گویا نام من قدری پررنگ شده بود چون بهتدریج، با تعداد انگشتشماری از همنامهایم آشنا شدم؛ دختری که سر کوچهمان زندگی میکردند و از من شاید بیش از یکسال کوچکتر بود، همکلاس دوران راهنمایی، یک دختر همسن دیگر که وقتی چهارده سالم بود باهاش آشنا شدم، و شاید چندتای دیگر که الآن خاطرم نیست. اسم من از آن اسمهای مذهبی هم نیست که آن سالها و در هر دو جامعة کوچکی که مورد بحث من است، پرطرفدار بوده باشد. آن سالها مریم و فاطمه و زهرا و معصومه و سمیه و مرضیه و طیبه خیلی خیلی تکرار میشدند. البته در جامعة اول، بهنسبت دومی، اسمهای تک و خاص بیشتر بود. میتوانم بگویم در دومی بهندرت چنین اسمهایی پیدا میشد. خاصترینش هلن بود که تقریباً مطمئنم توی آن شهر همین یک عدد وجود داشت. مقام بعدی را فکر کنم یاسمن به گرده میکشید که البته با اسم خواهرش، سمانه، این سنت در خانوادهشان سکته زد و وارد چرخة محتوم خودش شد. بعدش باید منتظر ملیحه و نرگس و نامهایی از این دست میماندیم. ولی در جامعة اول، سپیده و سحر و آزاده و محبوبه و روجا پرتکرارتر بودند و گاه بینشان مهرنوش و سارا و هدیه هم پیدا میشد و کمتر از آنها نیالا و غزاله و رزا (شاید این هم همان یکی در آن شهر بود).
کلاً «اسم» مبحثی سلیقهای است. مثلاً چند سال پیش، یکی از استادهای مورد وثوق من، خیلی شاکی بود چرا از اسمهای اصیل ایرانی استفادة کمتری میشود و حتی در دورهای، مردم بیشتر تمایل به اسامی غیرایرانی داشتند؛ از هر دست، غربی تا عربی. اما من اصلاً نظر ایشان را قبول نداشتم و ندارم و به گوش من، اسمهای خاصی خوشآواترند که، از قضا، ممکن است هندواروپایی باشند اما ایرانی اصیل نیستند.
خیلیوقت است که نشنیدهام کسی اسمی را که من دارم روی فرزندش بگذارد. اسم برادر بزرگم، که با هم در حرف اول نام مشترکیم،چرا؛ هنوز طرفدار دارد چون گوگولیتر است. فکر میکنم عامل مهمی که باعث شد پدرم این اسم را برایم انتخاب کند شباهت حرف اول آن با نام خانوادگیام بود. پدرم انتخابهای مادرم را نادیده گرفت و اسم هرسة مارا طبق حرف اول نام خانوادگیمان انتخاب کرد. فکر میکنم مادرم تا سالها در ناخودآگاهش با اسم ماها جدال داشت چون بالاخره، طی بازة زمانی کوتاهی، آن را نشان داد و بعد هم پرونده انگار بسته شد. اما این مسئله،در عین حال، چالش مهمی نبود چون همیشه برای اسم ما قافیة عاشقانه و مادرانة قشنگی داشت که نشان میداد عنصر نام هم نمیتواند ذرهای از محبتش به ما کم کند؛ مثل بیشتر مادرها.
به هر صورت، اسم من ممکن است بهزودی در کنار سیمین و محبوبه و سوگل مسیر روبهانقراضی را در پیش بگیرد اما فکر میکنم هنوز از سوسن و ثریا و سودابه و سهیلا و شهره بیشتر نفس داشته باشد. البته این حدسها شمّی است و خلاصه اینکه آمار درستی در دست ندارم؛ طبق دیدهها و شنیدههام میگویم. تازه، آدمی مثل من که ارتباطهایش محدود است میدان آماری گستردهای هم ندارد.
[1]. و اما ماجرای جناب ارشمیدس: اول دبیرستان که بودم، رفتیم به آن جامعة دوم، برای زندگی، که خیلی چیزهایش با اولی فرق داشت؛ یکیاش همین طیف نامهای دخترانه بود. آنجا دیگر در کل مدرسه هم کسی هماسم من نبود. البته من از این قضیه رنج نمیکشیدم و همیشه از اینکه به صورتی، بیشتر مواقع مثبت، تک باشم لذت پنهانی هم میبردم. چون تازهوارد بودم، خیلیها با من مهربان بودند و ارتباطشان با من بهتر از با خودشان بود و گاه حتی هوای مرا هم داشتند. یکی از همکلاسها، که پشت سر من هم مینشست و موها و پوست خیلی روشن داشت، کامی بود. کامی خیلی به من لطف داشت؛ طوری که وقتی بعضی اتفاقهارا خیلی با ذوق و حرارت در جمع تعریف میکرد؛ رویش بیشتر به من بود یا توی چشمکبازی، بیشتر از نود درصد چشمکها را خرج من میکرد و البته چون بازیکن فرزی بود، من هم همین کار را میکردم. یک روز، اواسط ترم اول، کامی آمد مدرسه و ماجرای دختر فامیلشان را تعریف کرد که تازه متولد شده و اسم نداشته و او هم اسم مرا پیشنهاد داده. والدین دخترک پذیرفته بودند و از آن روز،یک سندباد کوچولو در فامیل کامی اینها موجود شده. بعدترش هم خاطرهای بامزه از او تعریف کرد. برایم خیلی جالب بود که کسی اسم مرا، برای نوزادی، پیشنهاد داده و مهمتر اینکه پذیرفته شده بود! فکر میکنم کامی موقع پیشنهاددادن نام من، دچار مقدار رقیقی از احساس ارشمیدسی شده بود.
از اینجا ماجرا وارد مسیر دیگری میشود که، با اشاره به کامی، یادم آمد: کامی خیلی با من خوب بود تا اینکه یاسی ملنگه، از روی ندانمکاری، باعث شد کامی از من کینه به دل بگیرد؛ کینهای که، حتی اگر واقعاً اشتباه از من بود، غلظتش زیاده از حد بود.
ماجرا این است که آزمایشگاه شیمی داشتیم و آن سال، چون کتابها عوض شده بودند؛ هنوز به تعداد همه، کتاب نو نیامده بود و... تقریباً هر گروه آزمایشگاهی توی کلاسمان فقط یک کتاب داشت و کتاب گروه ما متعلق به کامی بود. چون همه کتاب نداشتیم؛ باید آن را قرض میگرفتیم و سریع پس میدادیم تا همه بتوانیم تکلیف آزمایشگاه را برای هفتة بعد انجام داده باشیم. برنامة نانوشته و ناگفتهای همان هفتههای اول شکل گرفت که من، اول از همه، کتاب را از کامی میگرفتم و آزمایشها را مینوشتم (فکر میکنم میخورد به تعطیلات آخرهفته) و بعد کتاب را، همراه با دفترم، تقدیم کامی میکردم تا او بنویسد و بعد هم کتاب را بدهد به بقیة اعضا و یادم نیست دفتر من هم بین بقیه دستبهدست میشد یا کامی پایة ثابت بود و بقیه گاهی آن را میگرفتند. این هم شاید یکی از مواردی بود که باعث میشد کامی به من لطف داشته باشد چون دفترم را برای رونویسی به او قرض میدادم.حالا درست است که اگر او کتابش را به من امانت نمیداد من هم نمیتوانستم تکلیفم را بهموقع آماده کنم؛ با این حال هم، رونویسی از روی دفتر من علیحده محسوب میشد.
یاسی آن سال خیلی بهوضوح ملنگ میزد. فکر میکنم بیشتر مربوط به عاشقشدنهاش بود؛ انگار به قول لونا لاوگود، جلبکهای سرگردان زیر گوشش وزوز میکردند. یکبار (احتمالاً نزدیک با پایان ترم) وقتی کتاب و دفترم آماده بود،دستم به کامی نرسید. شاید هم غیبت داشت، یادم نیست. ولی برای اینکه کار نوشتن تکالیف کل گروه پیش بیفتد، آنها را به درخواست ملنگ خانم دادم به او. نشان به آن نشان که در روز معهود پسشان نیاورد. وقتی کامی آنها را خواست، گفتم دست یاسی است و قول داده فلان روز بیاورد. کامی خیلی کمرنگ ناراحت شد ولی مشکلی نبود. فکر کنم خودش را قانع کرد. اما وقتی یاسی یادش رفت آنها را بیاورد (و فکر کنم، بدتر از آن، یادش رفت روز بعدش هم آنها را برگرداند) کامی دیگر خیلی پررنگ ناراحت شد و بیشتر از اینکه از دست یاسی ناراحت باشد، از من ناراحت شد. اصلاً یادم نیست کتاب او را هم به یاسی داده بودم یا فقط چون منبع رونویسی (دفترم) به او نرسیده بود ناراحت شده بود. هفتة بعد، وقتی از کامی خواستم کتابش را بیاورد، خیلی راحت گفت یادش رفته و آنقدر طبیعی و خونسرد حرف زد که فهمیدم فنجان خوشکل چاییهای عصرانة دوستیمان ترک بدی برداشته و یادم نمانده بعدش باز هم از او کتاب را میگرفتم ولی در امانتدادن دفترم به یاسی او را میپیچاندم (چون از این بدقولیهای ملنگطور متنفرم) یا سعی کردم دیگر از خود کامی کتاب نگیرم و ... عجیب است که بعضی جزئیات این ماجرا یادم نمانده است ولی قیافة کامی، وقتی گفت کتاب را یادش رفته، خیلی واضح درخاطرم مانده که هم رسالت انتقامگیریاش را انجام داده بود و هم هنوز از لنگماندن کار هفتة قبلش داغ داشت. اما کماکان طی سالهای بعد، دوستهای معمولی خوبی با هم بودیم.
هنوز هم برایم عجیب است که وقتی کسی قرار است با کسی دوست بماند چطور میتوند مرحلة انتقامگیری را با موفقیت از سر بگذراند و امتیاز کسب کند؟ فکر میکنم کسی که این مرز را گذرانده دیگر نباید با طرف دوست باشد و فاصلة خاصی را رعایت کند. اتفاق عجیبی بود که هنوز هم مانندش را ندیدهام؛ اینکه گناهی را بیخودی و با آن همه شواهد پررنگ، پای کسی بنویسی و انتقام بگیری و بعد هم با او دوست باشی. این نوع انتقامگیری از رفتارهای بارز افراد آن جامعة دوم بود البته. کمکم با خیلی از رفتارهای مشابهشان آشنا شدم و سعی کردم جاخالیهای مناسبی بدهم.