خواندنش کمی سخت، دیر و کند شروع شد اما 50 صفحه را که رد کردم، کمکم آنقدر سرعت گرفت که باورم نمیشود دارم تمامش میکنم؛ انگار خودم روی دامنههای مانتاِسکِل میدوم. متن و قصهاش خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم بود.
میری واقعاً دوستداشتنی و باورپذیر است. زبان معدن و تأثیر ستایشبرانگیز آموزش و استفادهی صحیح از آموختهها و برخی توصیفات متن نقاط درخشان کتاباند.
ـ به چه حرفهای مشغولید؟
ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعمهای جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برقآسا در محصولاتش بسیار استقبال میکند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بستهی محصولات را برای عدهای از دانشآموزان هاگوارتز یا بچههای فامیل و همسایه میفرستد. نمیخواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمیتوانیم عوض کنیم.
****
[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکهام میشود.
+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.
«راستی لذت تنهابودن را چشیدهای، قدمزدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذتبردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذتهای گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر بهزورِ شرایط بود نه بهانتخاب خودم اما، حالا، باشتاب به طرف تنهایی میروم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب به سوی دریا سرازیر میشوند.»
از نامههای کافکا به فلیسه
+ آواز «زیر سقف خیال» با صدای همایون شجریان/ ریتم و موسیقی و صدای خواننده. شعرش البته برای من سانتیمانتال، اما زیبا و کامل است.
+ آواز «دلارام» با صدای طاهر قریشی.
گودریدز قشنگم پیشفرضش این است که با هرکسی فرند میشوم او را جزء تاپفرندزهام قرار میدهد. من اما تیک همه را برمیدارم و علیالحساب فقط سه تاپفرندز دارم: مرسده، لایرا و جیپس.
اول خوب به جلد کتاب نگاه کنید، بعد بخوانید:
به چشم من، روی جلد این کتاب بخش میانی اندامی زیبا و جذاب نقش بسته!
(سطر بالا را با رنگ سفید نوشتم که، در نگاه اول، خوانده نشود.)
آخ که چقدر دلم میخواهد در گودریدز بچرخم و کتابها را زیارت کنم. دیروز عصر هم به کتابفروشی دیگری سر زدم و خب، کتابهای مورد نیاز من را نداشتند اما دو کتاب دیگر، مخصوص سرککشیدن در احوالات انسانهای نیک، را خریدم تا بماند که زمان خواندنشان برسد. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که، برای تیمن، چند صفحه از کتاب قشنگم را بخوانم. فصلهای خیلی خیلی کوتاهی دارد و همین حسابی مرا وسوسه میکند به خواندنش.
دیروز دو ترجمهی جلد اول این چهارگانه را، در حد چند سطر، مقایسه کردم و به نظرم همان ترجمهی قدیمیتر کمی بهتر است. البته یکی دیگر هم چاپ شده ( فکر کنم سال 86) که ممکن است به این راحتیها پیدا نشود. در ضمن، اصلاً نمیدانم بهنسبت ترجمهی انتخابی من چطور است. داستانی داریم ها با این ترجمههای متعدد! البته گاهی داستان میشوند و گاهی مایهی خوشحالی؛ چون واقعاً ممکن است بتوان ترجمهی خیلی بهتری را انتخاب کرد.
[1]. اینجا شده محل حرفزدنهای خیلی معمولی و سادهام با خودم. شاید به این دلیل که لابهلای سطرهایش اندوه و اضطراب و نگرانیهای کوچکم پنهان میشود و بعد از مدتی، دود میشوند و مثلاً اگر سال دیگر بخوانمشان، چیزی از آنها در خاطرم باقی نمانده است.
کتابم خوب پیش میرود ولی اینکه نمیتوانم جملاتی از آن را برای ثبتکردن انتخاب کنم کمی لجم را درمیآورد! شاید بیشتر بهعلت سبک خود نویسنده و کتاب اصلی است و در این مورد، خدا را شکر، لازم نیست به ترجمه و مابعدها گیر بدهم چون سهگانهی مه هم همینطور بود؛ بسیار جذاب با بخشهای خیلی اندک برای ثبت. البته توصیفهای خیلی قشنگی از فضا و محیط داشت که در این کتاب خیلی خیلی کماند؛ این هم، طبق موضوع و فضای داستان، طبیعی است.
1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!
Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیتها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر میکنم از آن سریال کنسلیهاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیقهایی دارد که بین دو فصل ایجاد میکنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.
2. زندانی آسمان هم خوب پیش میرود؛ رسید به صفحهی صدم! بعد از مدتها،کتابخوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعهای سهجلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.
و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانهی [گورستان کتابهای فراموششده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه میشود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شدهاند (اینطور که متوجه شدهام، فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دستکم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).
خوانندههای ایرانی جلد یک ازش تعریف کردهاند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!
Damnation خفن را تراکتوری میبینیم و قرار بود امروز تمامش کنیم اما دیدم 10 اپیسود است نه 8تا! لابد دوتاش میماند برای روز دیگری.
آن کتابهایی که قرار بود به خودم جایزه بدهم (برای چه؟ نمیدانم!) هنوز پیدا نکردهام اما خیلی اتفاقی یکی از رمانهای نویسندهی جدیدالعلاقهام را دیدم و بیمعطلی خریدمش.
بله، طاقت نیاوردم و با اینکه چندین کتاب نیمخوانده روی دستم ماندهاند، حدود 60 ص از این یکی را خواندهام و بهجرئت بگویم از آنهاست که میتواند با قدرت و نرمی کلماتش،مرا دنبال خودش بکشاند و کتاب را بهراحتی زمین نگذارم و... البته، در این زمینه، به شیطانِ «کار دارم ولی هرکاری میکنم تا دیرتر سراغ کارم بروم» هم مشکوک بودم اما اگر دست او در کار بود؛ چرا هیچ کتاب دیگری نه و فقط این یکی موفق شد؟ پس جادوی خودش است.
روحت شاد، جناب نویسنده!
فکر کنم بابت بازیکردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدتها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!
معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال میتوانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریففرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.
قویاً تو فکر خریدن آن کتاب جدید و هدیهدادنش به خودم هستم تا لابد، مثل اخلاف مقتدرش، نخوانمش.
ـ نه یک کتاب، بلکه بیشتر!
که در این آفتاب مشکوک ماه آخر تابستان، جوجهرنگیوار، لم بدهم و پاهایم را بکشم و انگشتانش را بازوبسته کنم و به کتابهایی فکر کنم که نخواندهام/ نخواندم و از فکر اینکه آیا بالاخره خواهمشان خواند، تیرهی پشتم بلرزد!
ـ کتابهای نخوانده معمولاً سمبل کارهای ناکردهاماند.
ـ فضا یک طور خاصی شده شبیه لحظات امید و انتظار هیجانآلود ابتدای نوجوانیام و تصور محو همیشه همراهم درمورد آینده؛ سایهای شیشهای و ناممکنالتصور برای آن موجودی که بودم اما حی و حاضر و متعهد که میآید.
بیشتر از هر چیزی، از دستهایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابستهام. حتی ترس ازدستدادنشان را ندارم چون کلی خاطرهی خوب با هم داریم؛ از آفرینشها و کمکها و تحملکردنهایمان، کنارزدن سنگها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطهی عاشقانهمان به کجاها میرسد برایم بسیار هیجانانگیز است؛ نمیدانم چه سرزمینهای هنری و واژگانی و ... را قرار است باز هم کنار همدیگر فتح کنیم و چه سخت و آسانهایی را از سر بگذرانیم.
ـ چندین متر نخ خریدهام دیروز؛ نخهای رنگی!
اعتراف میکنم از ده روز پیش که آن مهربان قدری چایی ایرانی بهم داد، به طعم و عطر آن قدری وابسته شدهام و دوست دارم با ترکیبهای معطر متفاوتی امتحانش کنم؛ در حدی که دیگر نمیتوانم مرز شکلاتخوردن بهدلیل چایینوشیدن را از چایینوشیدن بهدلیل شکلاتخوردن تشخیص بدهم.
ـ حدود یک هفتهی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود!
یکی از جذابترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظرهی آسمانی پشت سرش را، چشمبسته، برای پسرش شرح میداد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و حیاط وسییییعش و آن دریاچهی کنارش هم دیگر خودِ خود بهشت!
فیلم، با همهی عاطفیبودن و قدری اشکانگیزبودنش، در دستهی کمدی قرار گرفته و الحق که از پس همهچیز نسبتاً خوب برآمده. جمعه هم دوباره دیدمش و امروز صبح هم دقایقی از آن را؛ تا اینکه فهمیدم نسخهی احمقانهسانسورشدهی آن است! ای تو روح کجسلیقهتان که نمیدانید کجا را چطور ببرید!
ـ مدیچیهای قشنگم هم رو به اتماماند. با این وضعیت کرونا، مشخص نیست کدام سریالها معلقاند و کدامها تمام شدهاند و .. مثلاً فقط یک اپیسود از فصل سوم لیلا و لنو گویا ساخته شده!
دیروز که به یکی از کتابفروشیهای دنج محبوبم سر زدم، با دیدن و تورق چند کتاب، بهشدت دلم خواست هرچه اپلیکیشن کتابخوانی را دردسترس داشته باشم و کتابهای مورد علاقهام را در آنها پیدا و با هم مقایسهشان کنم و بهترین را انتخاب کنم و بخوانم و ... و.... .... مخصوصاً که دیدم کتابی از ثافون مرحوم به قلمی دیگر ترجمه شده است. اما مسئله این است که چند ترجمهی اسپانیایی به فارسی که خواندهام خشکتر و شکنندهتر از ترجمههای انگلیسیـ فارسی بودهاند و نمیدانم دقیقاً چرا.
از طرفی، در اپلیکیشن طاقچه، همان کتاب و کتاب دیگری از همان نویسنده را پیدا کردم که به نظرم بیشتر میشود به مترجمش اعتماد کرد. ولی نکته اینجاست که من کلی کتاب ناخوانده دارم و واقعاً واقعاً مرددم! البته بیشتر تمایل دارم همچنان خودم را تنبیه کنم/ از اقدامی هیجانی و وحشیانه دربارهی خرید کتاب های جدید دور نگه دارم مگر به خودم ثابت کنم شروع کردهام خوبکتابخواندن.
ـ النا فرانته هم توی ذهنم در صف انتظار خواندهشدن کتابهایش نشسته. باید برای عطش کتابکاغذیخواندن هم چارهای بیندیشم تا با اپها و ابزار خیلی مفید و کمجا و بهصرفه دوست باشم.
خلافـ انتظارـ نوشت: دیروز دنبال کتاب شعر جشن ناپیدا از شمس لنگرودی بودم و پیدایش هم کردم اما، بعد از تورق، به این نتیجه رسیدم همان شعر کتاب که مرا دنبالش انداخته بود از همه جذابتر است. دلم نمیخواست بدون مجموعهشعری از این شاعر بیرون بروم. پس مجموعهای عاشقانه برداشتم و حتی از ورقزدن و تماشای ظاهر قشنگش و خواندن چند سطری اتفاقی از آن کلی لذت بردم.