که در این آفتاب مشکوک ماه آخر تابستان، جوجهرنگیوار، لم بدهم و پاهایم را بکشم و انگشتانش را بازوبسته کنم و به کتابهایی فکر کنم که نخواندهام/ نخواندم و از فکر اینکه آیا بالاخره خواهمشان خواند، تیرهی پشتم بلرزد!
ـ کتابهای نخوانده معمولاً سمبل کارهای ناکردهاماند.
ـ فضا یک طور خاصی شده شبیه لحظات امید و انتظار هیجانآلود ابتدای نوجوانیام و تصور محو همیشه همراهم درمورد آینده؛ سایهای شیشهای و ناممکنالتصور برای آن موجودی که بودم اما حی و حاضر و متعهد که میآید.