دریا
« حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از توفان :
دریا همه عمر خوابش آشفته ست »
* بعد از ظهر تنهایی و کتاب لاغر « در کوچه باغهای نشابور » از دکتر شفیعی کدکنی
دیروز زاد روز شاعر عارف مولانا جلال الدین محمد بلخی ـ مشهور به مولانا و رومی ـ بود . قصد نداشتم از مولانا چیزی بنویسم ؛ چون برای اهل معنا ، در هر کسوت و درجه ای ، تعریف شده و شناخته شده است و آن قدر با ارزش که آثار و نوشته های بسیار در موردش یافت می شه . اما میان یادداشت های چند سال پیش ، به طور اتفاقی ، چشمم به این چند بیت از مثنوی افتاد که برای من مفاهیم والایی داره ؛ در واقع مولانا بیان می کنه که هرگاه چیزی دریافت می کنیم به ناچار بهایی برای اون باید بپردازیم . اما آیا همیشه اون چه که ما دریافت می کنیم ، برتر از چیزی هست که داریم از دست می دهیم ؟
می دهند افیون به مرد زخم مند
تا که پیکان از تنش بیرون کننــد
وقت مــرگ از رنــج ، او را می درند
او بدان مشغول شد ، جان می برند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیــزی در نهـــان خواهنــــد بــرد
هر چه اندیشی و تحصیلی کنی
می درآید دزد از آن سو که ایمنی
پس بِدان مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیــزی برد کآن کِـــهتر است
* مثنوی ؛ دفتر دوم ، ابیات ۱۵۰۷ ـ ۱۵۰۳
از رازها ( یا گفته های در ِ گوشی ) اندروماک :
مرا به سوی سرزمین های ناشناخته می راند
از بلندای ترس ها و تردیدها
بدون هیچ دستاویزی به اعماق فرو می افکند
و فرصت باز اندیشیدن و یافتن گریزگاهی نمی دهد .
همواره باید در این اندیشه باشم
که به ریشه پوسیده گیاهی چنگ بزنم
تا دقایقی چند
بیش تر فرصت نفس کشیدن داشته باشم .
همه زیبایی ها
در پس سایه هایی لرزان
از روشنایی به تیرگی در می آیند
موج بر می دارند
و با تلنگری ناچیز می شکنند
و خرده هایشان حتی
از دستانم می گریزند .
برای دوست داشتن دو چهره وجود دارد
همیشه در مقابلم
دو نیمه دست نیافتنی پدیدار می شود .
بر لبه هر پرتگاهی
یاد قله ای حک شده است
که روزگاری با هم بر آن پای نهاده بودیم .
نه اندوه ، اندوه است
و نه دوست داشتن ، دوست داشتن .
واژه ها
خطوط لغزان دروغین شده اند
تا مرا از لحظات جدا کنند
و واژگون
میان دو معنای متناقض
بیاویزند .
چگونه است که میان دو معنا واژه ای نیست
تا خود را تسکین دهی
و از گوشه تیره ، به سوی روشن داستان ره بسپاری ؟
همه پرندگان از خواندن باز می ایستند
به نقطه ای نامعلوم چشم می دوزند
و افق ها درهم می شوند
امواجی هول انگیز سر بر می آورند
از جایی که تنها آواز جوشش چشمه های آرام شنیده می شد .
خلأ همه چیز را در بر می گیرد
کلمات به جایی نمی رسند
و چون برگ های خزان زده در پایم می ریزند .