در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانیای را نشان نمیداد.
فکر میکنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.
و طفلک دروگون!
کاش مال من میشد.
داشتم فکر میکردم وقتی کتاب هفتم کامل و آماده و منتشر بشود، چند سالم شده و در چه وضعیت و شرایطی قرار دارم؟
1.
یکی از قشششششششششنگترین و باشکوهترین صحنهها که خب، به نظرم آنقدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!
2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید میشدم. عالی بودی همیشه.
3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، میگفتم آخرش میزنند همدیگر را لتوپار میکنند و همین پسرک ناتوان از راهرفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر میکردم. میگفتم شاید کمی رنگولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.
4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بیشرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیریین را نمیبخشم.
5. یکجاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» میانداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!
6. زیرزمین و دخمههای زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوانهای اژدهایان و سیروسلوک بچگیهای آریا برای رقصندةآبشدن.
پیام سوفی ترنر، بازیگر نقش سانسا استارک، برای پایان سریال:
«سانسا، ممنونم که به من نیرو، شجاعت و قدرت واقعی را یاد دادی. ممنونم که به من مهربانی، صبوری و رهبری با عشق را یاد دادی. من با تو بزرگ شدم. سیزدهسالگی عاشقت شدم و حالا پس از ده سال، در بیستوسهسالگی، تو را پشت سر میگذارم، اما نه آن چیزهایی که به من یاد دادی. برای مجموعه و سازندگان فوقالعادهی آن، ممنونم که بهترین درسهای زندگی رو به من دادید. بدون شما، من کسی که امروز هستم، نبودم. ممنونم که این شانس رو در طول این سالها به من دادید. و شما طرفداران، ممنونم که عاشق این شخصیتها شدید، و در تمام این سالها از ما حمایت کردید، این چیزی هست که بیشتر از همه دلم برایش تنگ خواهد شد.»
از کانال وستروس
دیشب دلم میخواست گوشی تلفن را بردارم و به دُن زنگ بزنم و با صدایی جدی و کمی ضخیم، با او بگویم: «سیبیلت رو بزن...» و بعد از چند جملة اینطوری، دوتایی با هم از ته حلق دم بگیریم: «آآآآآآآآآآخخخخخخخخ به تو چه ای حبیب! واااااااااااعی به تو چه ای صنم!»
بهبه! چه تقارنی با پایان سریال! روی لباس ولشدگان هم که جملة «هولد د دُر» نقش بسته!
«بیبیم همیشه میگه ما گناهکارهایی هستیم که گیر افتادهایم توی شکم ماهی. به این راحتی نمیمیریم. وقت مردن که برسه، اون وقت ماهی دهن باز میکنه». ص 70
کتاب [1] خیلی قشنگ و خواندنیای است (تازه به میانة آن رسیدهام البته) فقط یک بخشهایی دارد که شخصیتها شروع میکنند اطلاعاتدادن؛ مثلاً درمورد سرعت گلوله، اصطکاک چرخهای ماشین با جاده، ... این موارد هم برای پیشبرد بخشهایی از داستان مطرح میشوند ولی انگار جای خودشان را راحت بین کلمات دیگر باز نکردهاند و برای من که تویذوقزننده بودهاند. از بین این موارد، تا اینجا، «چهارصدهزارم ثانیه» و «کشیدن مربع با نگاه به آینه» را توانستم هضم کنم و مثلاً اولی مثل این جملههای توجهبرانگیزی بود که در جاهایی از فیلمها و داستانها میگویند و یکجور خاصی توجهت جلب میشود و بعد میفهمی تشبیه یا تفسیر جالبی در کار بوده حتی ممکن است آن جملهها را جایی یادداشت هم بکنی. اما باز هم کاش این وسط پرسش و پاسخ کوتاه سام و سارا پیش نمیآمد؛ خود سارا توی ذهنش با چند جمله میرسید به اصل مطلب. یا درمورد اصطکاک چرخهای ماشین، یونس میتوانست بدون دادن اطلاعات علمی بگوید: «خب این پیانو سنگینه، حرکتتون کند میشه». البته وقتی این مسئله چندبار تکرار میشود، آدم فکر میکند شاید این عمد بالاخره به نتیجهای برسد. ولی خب چون شده خورة مغزم موقع خواندن این کتاب، باید به آن اشاره کنم تا بعداً، اگر شد، به نتیجة لازم برسم.
[1]. نامگذاری فصل اول و ارتباطش با مطالب خود فصل را خیلی دوست دارم.
[1]. عاشقانههای یونس در شکم ماهی، جمشید خانیان.
نظرم درمورد فصل آخر سریال این است که: در کل چندان راضی نیستم. شاید هم بیشتر این نارضایتی غیرحرفهای باشد و از روی ناراحتی برای تمامشدنش؛ تمامشدن ماجرایی که از شروعش خیلی خوشحال و شگفتزده بودی و با وجود کاستیهای امروزهاش،همچنان به ذات قضیه امید داری (کتابهای مارتین؛ چون هنوز نخواندهایشان). بله میزان رضایت کلی اندک است ولی همین پنج هفته،که «ئه! چه زود گذشت»ند، احساسات رنگارنگی داشتم. دارم فکر میکنم اپیسود 4 بهنظرم داغونترینشان بود و در شأن مارتین و شخصیتهایش نبود. البته الآن میفهمم تصمیم آخر سر جیمی چه عمقی داشت! این خوب بود. یا اینکه سانسا را هنوز ویران نکردهاند خیلی خوب است. بیشتر از همه، اپیسود دوم را دوست داشتم و خیلی خوب است که وریس تقریباً در اوج ماند و همچنین هاوند.
اینجا برای وریس دلم لرزید؛ چشمهای خودش هم یکطوری شد:
منتظرم روزش فرابرسد که با وریس توی کتاب بیشتر آشنا شوم.
مدتی (نهچندان اندک) است که هروقت توی باشگاه مشغول ورزش میشوم، یاد این میافتم که فصل آخر شرلوک را نیمهکاره رها کردم!
در واقع رهایش نکردم؛ یادم رفت ببینمش. هربار همین سیر یادآوری توی ذهنم طی میشود . هربار میگویم «از امشب ادامهاش را میبینم» و باز یادم میرود.
اصلاً ربط شرلوک با باشگاه را نمیفهم. بیشتر هم وقتهایی است که نرمش عمودی برای بازشدن ماهیچهها و رگوپی پشت پا را انجام میدهم.
1. شما چقدر زیاد شدهاید!
دانایـکلـنوشت: البته دلیلش را دیروز فهمیدم.
2. اما دیروز صبح یکلحظه منظرة ترسناکی از فیلمهای خاصی را مجسم کردم که با حملة رتیلها، مورچهها یا پرندگان به شهر همراه بود!
قدم اول: میدانی مغزت عادت کرده از بعضی چیزها تصویرهای وحشتناک غیرواقعی یا ناممکن بسازد یا به سمت چنین تصاویری برود.
قدم دوم: سعی میکنی سرِ خرِ چموش مغزت را کج کنی. با زور که به هدفت نمیرسی چون خر قبرسی است. پس فهمیدهای که باید از ترفند هویج استفاده کنی. بهیاد توکا کوچولوی کتاب کنسرو غول، برایش ساندویچ پویج درست کن!
ته آن تصویر چندثانیهای وحشتناک، فکر کردم: «خب آدم بلایی سرش بیاید، با این مخلوقات زیبای نازکبدن باشد بهتر است تا خیلی چیزهای دیگر!»
دیروز موقع بازگشت، کشف کردم وقتی توی صف متروام (در واقع، باید بگویم لای بدنهای دیگری رو به فشردهشدنم) ناخودآگاه از [قضیة «قاشق روغن»] [1] استفاده میکنم؛ هم مراقب سلامت خودم و وسایل همراهمام و هم حواسم به تاکتیکهای حرکتی برای سوارشدن و پیداکردن بهترین جا و صدمهنزدن به دیگران است.
[1]. کیمیاگر، پائولو کوئلیو.
و دیروز، برای رسیدن، کلی راه رفتم و سعی کردم از زمانبندیام بیشترین استفاده را بکنم و «راه»های جدیدی را بشناسم. مثلاً از آدرس مطمئن استفاده نکردم و خواستم حدس خودم را امتحان کنم. شد حدود 20 تا 25 دقیقه پیادهروی در فضایی دوستداشتنی و ختم شد به کشف اینکه: «ئه، اصلاً این ایستگاه مترو خیلی مناسبتر و نزدیکتر است!» در برگشت.
و در مجموع، ختم شد به خیلی چیزهای قشنگ و یگانة دیگر؛ از حضور در محضر بزرگان گرفته تا دیدن شخص مبارکی که واقعاً غبطهبرانگیز است و همچنین، حسناستفاده از اشارت استادی دیگر برای گشودن دریچهای.
چقدر خوب است آدم احساس کند دارد بزرگتر میشود و از مرحلة بایزیدیِ «سبحانی، مااعظم شأنی» و برعکسش، «خودراهیچدیدن»، میگذرد و زاویة دید شخصی خودش را بهمرور پررنگتر پیدا میکند!
حسرتهای کوچک: آنجا که نشسته بودم، بعضیها را از پشت سر میدیدم و حدس میزدم چه کسی کجا نشسته (از تعداد اندکی که میشناختم) اتفاقاً آقای غبرایی نازنین هم آمدند و از دیدن دوبارهشان بهشدت اوقاتم خوش شد! بله، حسرتها! حرف از حسرتها بود؛ اینکه کاش در زمانة زندگی فلان بزرگوار هم میتوانستم از نزدیک ببینمشان و ملاً فلانی یا فلانی شاهرخ مسکوب باشد و در انتهای جلسه، بروی به او بگویی چقدر با خواندن آن کتاب و آن یکی دیگر و ... پوست انداختهای و گاه به روحت چنگ انداختهای و گاه نوازشش کردهای. چقدر یکمرتبه شروع کردهای از زاویة دیگری به خودت و اطرافت نگاهکردن و چقدر بهتر شدهای و ... اما بارقة امیدی که میان جملههایم رخ نشان داد، بهروشنی، میگوید تا دلخوشی هست جای حسرت نیست.
آخخ این آهنگ Faint Image از Adam Hurst چقدر حالوهوای موسیقی متن فیلم لئون را دارد! دقیقاً همان 45 ثانیة اول آهنگ.
داشتم دنبال عکسی برای هراکلیون میگشتم، این تصویر توجهم را جلب کرد:
اینطوری، در این قطع و اندازه، خیلی شبیه بخشی از مناظر خوابم است که مدتی پیش دیده بودم؛ همان که جریان مسافرت من به بخشی از اروپا بود (با اسنپ!).
البته بزرگشدة تصویر خیلی شبیه نیست. اینطوری کوچک و در یک نگاه، با آن شیب و سازههایی که دقیقاً در سمت چپ (واقعیت) قرار دارند و آن آسمان سلطهطلب، واقعاً شبیه است.
بخارای مبارک را با شب کازانتزاکیس آغاز کردم [1] اما نمیدانم چرا آن موزیک زیبای آرام، که روی تصاویر نیکوس کازانتزاکیس پخش میشد، سبب شد احساس دلگرفتگی بکنم! شاید یادآوری یکباره و بیهوای آن روزها برایم سخت شده؛ روزهای بیم و امید که آغشته به قلم جذاب این نویسنده و چیزهای دیگر بود. عجیب که آن روزها بهشدت احساس آرامش میکردم. خب، دنیایم خیلی کوچک بود و من سلطان بلامنازع آن قلمرو محدودبودم. برایم حکم باغچهای را داشت که بسیاری از گوشههایش را سبز کرده بودم و بذرها یکبهیک به بار می نشستند. اما طعمها بسیار محدود بودند و میوهها بسیار کوچک. خوبی انکارناشدنی آن روزها این بود که اشتهای سیریناپذیری داشتم و هر چیزی مرا برمیانگیخت برای «خواستن». فرض کن همین موسیقی دلانگیز! مطمئنم اگر آن روزها میشنیدمش، با تمامی وجود سر در پی یافتنش میگذاشتم و با اینکه احتمال دستخالیماندنم زیاد بود، در گوشهای از ذهنم یا دفتری، برگهای، حسوحال یا خاطرهای مربوط به آن را یادداشت می کردم تا بعدها که بتوانم بالاخره بیابمش.
شاید هم دلم برای سطربهسطر نوشتههای کازانتزاکیس تنگ شده است. شاید برعکس، به آن روزهام حسودیام میشود!
[1]. با تشکر از حضور خوب پرکلاغی.
اولاً که کورتنی کاکس و چشمهاش! چشمهاش!
ـ وای! بچگیهاش هم حتی خوشششکل بوده!
ـ ولی اتفاقی بدون آرایش هم دیدمش. اصلاً جذابیت اولیه را برایم نداشت! حیف! در هر حال، از چشمهایش خوشم میآید خیلی
دوم، امروز فهمیدم قرار بود او نقش ریچل را بازی کند و جنیفر انیستون نقش مانیکا را. خدایا! خوب شد یکی از فرشتگانت محکم زد پس کلة آن که باید!
بدتر اینکه حتی قرار بود هنرپیشة نقش سوزان مایر (زنان خانهدار) نقش مانیکا را بازی کند!! با آن صدای ریقونهاش، چطور میتواسنت شخصیت مانیکا را دربیاورد آخر؟ چهشان شده بود یعنی با این انتخابها؟!
به هر حال، خدا را شکر!
خب، حالا برویم بقیة ویدئو را ببینیم. گرگی، دمت را جمع کن! نزدیک بود پایم برود رویش.
دارم فکر میکنم پا شوم فلان کار را انجام بدهم؛ چون دلم برای زوربا، گربة باشرف بندر، تنگ شده و کمکم تنم قلقلک میشود برای پاشدن و ولگشتن توی خانه.
بعدش فکر میکنم آن کار را به خودم جایزه بدهم؛ برای وقتی که رسیدم به عنوان جدید؛ برای رفع خستگی.
بعد میبینم فقط یک صفحه مانده و شاید عنوان بعدتر را در نظر بگیرم. شاید هم فصلبهفصل پیش زوربا برگردم و این جایزهای بشود برای طیکردن موفقیتآمیز هر عنوان.
تیریین: میتونم حرف بزنم؟
بران: پس چی؟ فقط مرگ میتونه تو رو خفه کنه!
ـ خواب دم صبح خیلی خوب بود: خانهای بزرگ، که من فقط در گوشهای از آن بودم (طبقة بالا کنار بالکن) با گلدانهای سبز و شاداب فراوان. بعضیهاشان به من رسیده بودند (از کسی که خانه را به من واگذار کرده بود یا صاحب قبلی آن ... چنین چیزی) و بعضیشان گلدانهای مامانم بودند که پیش من امانت بود. همه در وضعیت خیلی خوبی بودند. غیر از گلدانها، یک سبد بزرگ پر از بچهغاز هم بود که نگران نگهداریشان بودم. اینکه شب جایی باشند که نه سرما بزند بهشان و نه از گرما بمیرند (چرا توی خواب یاد ماجرای جوجهغازهای آن سال دور افتادم؟)
کتابخور هم برایم چند کتاب فرستاده بود. بیشترشان تکراری و نوشتة پائولو بودند و ایزابل (شاید وجدانش درد گرفته برای همین کتابها مشابه همانهایی بودند که برده) اما بینشان کتابی از کوندرا بود که من نخواندهام و اتفاقاً اریک همان را میخواست ردش کند برود!
[1]. نمیدانم این توصیف چرا مرا از جهتی یاد کتابخور انداخت!
1. این هم [تیپهای شخصیتی] شانزدهگانه و تعدادی از همتیپهایمان که در انتها معرفی شدهاند.
و چرا در تیپ من هیچ استارکی نیست؟
2. کتاب [بزنگاه داستان] را خیلی سال پیش بهلطف دایی جان خوانده بودم و از طرح داستانهایش هنوز هم خوشم میآید. البته چندتاییشان بیشتر یادم نمانده، آن هم با جزئیات اندک. خیلی مشتاقم دوباره پیدا کنم و بخوانمش.
چهارشنبه
مکان: وسایل نقلیة عمومی در رفتوبرگشت؛ زمان: از صبح تا عصر.
چندتا از آهنگهای شاد و قرشـبدة امید حاجیلی را پیدا کردم و با دو آهنگ از همایون شجریان و یک آهنگ از شهاب تیام و یکی هم از رضا یزدانی، ریختم توی mp3 جان و با هم راه افتادیم و ... عجب ملغمهای! ولی خیلی خوش گذشت.
بیشتر از همه «واویلا» را دوست داشتم و هم توی ذهنم در مسیر و هم غروب بعد از باشگاه، توی خانه، با آن قر دادم. در خیالم، از آن دامنهای خوشرنگ قرمز-مشکی یا گلگلی چیندار کلوش بالای زانو داشتم و خیلی بهم خوش گذشت.
امروز
با توجه به دقایقی پیش، انگار اژدهای درونم دارد رقاصی و همراهی با آهنگهای خوشکل قردار را از سر میگیرد. سالها بود که این چیزها فقط به تصویرهای ذهنیام محدود شده بود.
پرنده دارد از قفس بیرون میآید، میچرخد و قدمی میزند. با اینکه هربار به قفس بازمیگردد، میتوانم امیدوار باشم بهزودی روی شاخههای درخت رها در نسیم آشیانه بسازد.
از صبح به فکر دامنهای پیلیدار گلگلی خوشکل افتادهام.
کیتی مونتگمری، مادر گرِگ، بامزگیهای خاص خودش را دارد؛ آن زندگی اشرافی و رفتوآمد با سیاستمدارها، برخوردهایش با پسر و عروسش:
دارما، دییر!
گرگ، دارلینگ!
خیلی خیلی باحال است.
روز عید شکرگذاری، به خدمتکارها مرخصی داده بود. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و شروع کرد اسپانیایی حرفزدن و خودش را جای خدمتکار اسپانیایی مرخصیرفتهاش جا زد: یه لحظه گوشی! خانم مونتگمری!؟ و بعد وانمود کرد خودِ اصلیاش آمده پای تلفن. گوشی را از خودش گرفت و صحبت کرد! برای اینکه کسی نفهمد به خدمتکارهاش مرخصی داده و با آنها قدری انسانی رفتار کرده و یک روز بیخدمتکار بوده! از شایعه خوشش نمیآید!