یاااااااا همة مقدسات!
دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب HBO میبینم!!!!!
اولین تجربهمه! عین پخش مستقیم فوتبال!
وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!
انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.
برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایتکینگ! لااقل دلم خنک شه!
نمیخوام همهش رو ببینم. دانلود میکنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر میکنم منصفانه نیست. فقط حدود یکربعش رو برای تجربهش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.
این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازیای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال میکنم.
آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!
لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همهتون!
از استارکها گرفته تا تورمند و هاوند و دونهدونة وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جکوجونورای وینترفل! حتی تکتک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک میگیرم!
ئه ئه ئه ئه ئه! پارسال همین روزها تازه شروع کرده بودم به دوبارهدیدن لاست!
چقدر دلم هوس آن را کرده و همچنین، زنان خانهدار دوستداشتنیام را!
به صدای سازی به نام hang گوش میدهم و به من کمک میکند آرامتر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.
پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه میخواست برود
سال: ما باید جلویش را میگرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید میرفت، اگر نرفته بود...
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
بابا گفت: تو نمیتوانی چیزی را پیشبینی کنی. آدم نمیتواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمیفهمی...
به دوردست نگاه کرد و من احساس کردم که چقدر هردو درماندهایم. بهخاطر لجبازی و اذیتکردن او معذرتخواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126
پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاککردن یک بشقاب بود. بعد یکمرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من بهوضوح پرندههای اندوه را، که به سرش نوک میزدند، میدیدم اما فیبی سرش به ضربههای پرندههای اندوه خودش گرم بود. ص 142
(فیبی موقع خواب گریه میکند)
احساس بدی به فیبی داشتم. میدانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و میدانستم بعضی وقتها آدم ترجیح میدهد با پرندههای اندوهش تنها باشد. بعضی وقتها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148
تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست... بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، ... [چیزهای بد دنیا] باعث میشدند پرندههای اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبهای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درختها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همهچیز خوب و درست به نظر میرسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد و همهچیز دگرگون بشود. ص 3-152
ما با کفشهای همه راه میرفتیم و اینطوری چیزهای جالبی کشف میکردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیهای از طرف مامانبزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آنها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفشهای مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238
وای لعنتی! تا صفحههای خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همهش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آنقدر تحت تأثیر واقعیت ناراحتکنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمهشبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی میخواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!
البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قویای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش میرود. پرداخت شخصیتها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنهها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گرهگشاییای، خیلی عالی میشود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمیکند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یکبار خواندهشدن را دارد.
کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپهای جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان میدهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:
نام اصلی کتاب فرق میکند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشدهام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.
کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.
حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:
اما همان بالایی به نظرم واقعیتر است.
با کفشهای دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
Walk two moons, Sharon Creech
جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوستداشتنی!
آخر این چه وضع کتابنوشتن است؟ چطور نمیدانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را میخواند و عاشق شیوة روایتتان میشود؛ هم قاهقاه میخندد و هم قلبش قدری مچاله میشود؟
واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یکبار بخوانم و بارها روی جملههایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آنها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتابهایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگیهایتان بینصیب نمانم.
سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرتهای قطعشده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار میکنی؟» ... بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها میگشتم. میخواهم ماشین بخرم». ذرتها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعشکش باشی». ص 58
توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واقواق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32
گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف میکند که خواننده فکر میکند متن خاصی را میخواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادیاش اینقدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هماسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خوندماغ میشود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دستهگل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟
هنوز ابتدای کارم و نمیدانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایهشان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر میرسد که فتنههایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونیبودن همة لباسهای جک، بهدلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمکهایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخرهای ختم میشود و فراریدادن آهو از تیررس پدرش،چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آنقدر جذاب نقل شده که واقعاً بهسختی کتاب را کنار میگذارم.
ماجرای من و بنبست نورولت در ادامة معجزات کتابی شیرین و فندقی زندگیام است. اگر بخواهم از اولش بگویم:
یادم است که از زمانهای خیلی دور، هر وقت به گنجینة چشمگیری از کتابها میرسیدم، دوست داشتم به من نظر لطفی داشته باشند و من هم بتوانم از آنها استفاده کنم. گذشت و تابستان منتهی به سال سوم راهنمایی رسید. جرقة برآوردهشدن این آرزو در ویترین کتابفروشی بسیار کوچک محبوبم خورد؛ من به پدر پیشنهاد دادم مسئله را با فروشنده مطرح کند و او حدس میزد فروشنده قبول نکند اما خودش رفته و پرسیده بود و سر مبلغی هم به توافق رسیده بودند. اولین کتاب را هم خودش برایم امانت گرفته بود: لالة سیاه از الکساندر دوما. کمکم خودم برای برگرداندن و گرفتن کتاب جدید به آن پیرمرد آرام کمی سختگیر مراجعه میکردم. یکبار شاکی شد که «اینطور که امانت میگیری و تندتند میخوانیشان، کتابهایم طاق شدند!» لابد منظورش این بود که همین خریدار بالقوه (من) را با این کار از دست داده است. ولی خب من که جای کافی نداشتم تا همة آن کتابها را طی سه ماه بخرم و نگه هم بدارم.
سال بعدش که به شهر جدید برای زندگی رفتیم، بعد از مدتی، خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از معدود کتابفروشیهای شهر قرار است همین کار را بکند؛ با پرداخت مبلغی، کتاب را هفتگی کرایه بدهد برای خواندن. جالب اینجا بود که چند ماه قبل از این اتفاق، خودم این کتابفروشی را نشان کرده بودم توی ذهنم و دلم میخواست به سرشان بزند و شروع کنند به امانتدادن کتاب. از آنجا که درسها سخت و خیلی زیاد بود، فقط تا حدود میانترم، یا شاید هم اندکی بیشتر، توانستم ازشان کتاب بگیرم و بعدش در دیگری به بهشت به رویم باز شد؛ کتابخانة دایی وسطی.
...
از شش ماه پیش هم پایم به کتابخانة فوقالعاده و پروپیمانی باز شده که حالا حالاها باید در آن غلت بخورم و بعد از عید هم جای دیگری شروع کرده به امانتدادن تعداد انگشتشماری کتاب. کماند اما عالیاند! حتی اگر پنجتا هم بتوانم از میانشان بخوانم خیلی خوب است. البته امید دارم بهتدریج این کتابخانة کوچک تکقفسهای، اما سخاوتمند، گسترش هم بیابد.
بله، بنبست نورولت را از همین آخری امانت گرفتهام.
وااای بنبست نورولت واقعاً واقعاً قشنگ است! نویسنده قلم جذابی دارد که باعث میشود نتوانم کتاب را بهراحتی زمین بگذارم.
ولی به عنوان انگلیسی آن نگاه کنید! با اینکه از همان ابتدای کتاب، میدانستم نورولت اسم شهر است و نه بنبست، ولی با هربار تداعی نام کتاب در ذهنم، ناخودآگاه به نظرم میآید بنبستی به نام نورولت! در صورتی که اصل آن بنبست در نورولت است
دوهفتهـبعدـنوشت: بله دیگر، گاهی آدم باید صبر کند تا معنای واقعی اسم کتاب را بفهمد.
خواب دیشبم (یا شاید هم سرصبح یا حتی بعد از آن؟) بخش عجیب قشنگی داشت که سرشار از خلاقیت بود و همان لحظه, در خواب هم, قلبم پر از آرامش و خوشی و هیجان شد. با فامیل بودیم؛ انگار از مهمانی (شبیه عیددیدنی) برمیگشتیم و قرار بود با هم جای دیگری برویم (گویا مهمانی؛ دوباره). در خم کوچهای, دیدیم پرنده ای در آسمان پرواز میکند. من معمولاً از کبوتر خوشم نمیآید اما این پرنده، که کبوتر بود، طوری خاص بود که توجه همهمان را جلب کرد. بزرگتر از کبوترهای معمولی بود و بدنش قوسهای زیبایی داشت. مشخص بود نقاشی شده است. فرض کنید نقاشی زیبایی از پرندهای که حالا به آن جان بخشیده شده و دقیقاً با همان اغراقها در حرکتهایش، که در انیمیشنها ممکن است ببینیم، در آسمان چرخ میخورد و پرواز میکند و معلق میزند. عین شکارگری که بخواهد درون آب برود و بخواهد مثلاً ماهی بگیرد و برای این کار، آیین خاصی دارد و باید هی بچرخد و برقصد. خلاصه اینکه خالق این صحنه هم در همان خم کوچه مشغول به آفریدههایش بود. کل صحنه، از آسمان گرفته تا کوچه،انگار در لایة نازکی از غبار طلایی پنهان بود ولی آنچه، که لازم بود،دیده میشد.نمیدانم چه میکرد ولی به نظرم آمد که دارد بهشان سرکشی میکند. اصل صحنه کفِ کوچه بود؛ حوض کمعمق گرد بزرگی که بینهایت ساده اما گردیاش بینهایت خوشفرم بود. چیزهای دیگری هم در آن حوض بودند؛ خیلی کم ولی بودند. آنچه یادم مانده چند ماهی بزرگ است که سر بزرگ و گردی داشتند و گویهای گرد که روی استوانههای کوتاهی بودند و ... من انگار دوست داشتم به سر یکی از ماهیها دست بزنم ولی آنچه زیر دستم آمد یکی از گویها بود. نرمی خاصی داشت. انگار بر سطح مرمر نرم صیقلی دست کشیده باشی. همین. دیگر به چیزی دست نزدم و فقط نگاه کردم. زمان کوتاهی بود؛ خوابم در حد چند ثانیه به همة اینها پرداخت و از آنجا گذشتیم. ولی همچنان که دستم بر نرمای گوی بود و بازی ماهی در آب و پرنده در آسمان را نگاه میکردم، به فکرم رسید (و فکرم را با صدای بلند گفتم اما کسی نشنید!) اینچنین چیزهایی چقدر برای آرامشدادن خوب است! حتی میخواستم آن را، به صورت محصولی برای مدیتیشن، به همه عرضه کنند. یکهو توی سرم آمد که نکند شکل تجارت و کاسبی به خودش بگیرد و ارزش اصلیاش کم شود! ولی بهشدت طرفدار همان نظریة اولم بودم.
نکتة اصلی این بود که اگر به طرحی در آن حوض دست میزدی، میتوانستی با حرکات اندکی که به دست و انگشتانت میدهی،یا با قلم مخصوصی که دست خود طراح مجموعه بود، به آن طرح شکل و حرکت بدهی و در فضای اطرافت برقصانی و بچرخانیاش. حرکتدادن به این طرحها، بیشتر به دلیل قوسهای دایرهای قشنگشان، آنقدر آرامش پخش میکرد که واقعاً سر شوق آمده بودم.
پیراهنی دارم با زمینة سورمهای و گلهای بزرگ یاسیـ بنفشـ صورتی که بهشدت، بهمعنای واقعی و غیرواقعی کلمه، عاشقش هستم.فکر میکنم سه سال پیش بود؛ بله، سه سال پیش آن را، به وقت عروسی یکی از دختران زیبای فامیل، دوختم و خیلی سرسری و با فراغ بال و «هرچه پیش آید خوش آید» آمادهاش کردم و سعی کردم هیچ خودم را با خانمهای خوشسلیقهتر برقبرقزنان و طلایی/ نقرهایپوشان مجلس مقایسه نکنم. البته که رنگ لباسم تک بود و مدلش هم، با نهایت سادگی، راحت و یگانه بود. این را هم بگویم که چنین لباسی باب سلیقة خودم است و خیلیها ممکن است بپسندندش اما نه برای مهمانی شب یا جشن عروسی. ولی من با آن خوش بودم و از اینکه در جای خوبی پوشیده بودمش و بالاخره پارچة محبوبم دوخته شد لذت میبردم.
چندبار دیگر از آن در مهمانیهای خیلی خودمانیتر استفاده کردم و انگار تازه جایگاه واقعی خودش را یافته است. الآن که داشتم تا میکردمش تا بگذارمش توی کشو، دلم خواست با کلمات و در سطرها ماندگارترش کنم.
من حقم است و تقریباً حتم دارم که در زندگی بعدیام آریا استارک خواهم بود.
از بچگی، آریای درونم محسوس و رها و در حال رشد که بود که ناگهان شاه رابرت و ملکه سرسی او را به چشم سانسا دیدند و در قفس بزرگی با چندین جافری، که میآمدند و میرفتند، انداختند. بعد از چند سال، متوجه هیکل کمرنگ تیرهای شدم که در خودش مچاله شده و گوشة قفس نشسته بود. ثیون گریجوی بود که از پارههای ریختهشدة سانسا به گوشهکنار قفس شکل گرفته بود. خودش میترسید اما مصمم بود مرا نجات دهد. در لحظهای که دیگر انگار زمانش بود، هر دو دل به دریا زدیم و از میان میلهها خودمان را بیرون انداختیم. زیر پایمان بلندای مخوفی بود که به تپههای برفی ختم میشد. همان برفهای سوزناک با نرمیشان ما را نجات دادند.
بله در زندگی کنونیام بیشتر سانسا هستم ولی گاهی آریای کمرنگ درونم را در آغوش میگیرم و به داستانهایش از سیریو فورل و خدایان بیچهره گوش میدهم و حسابی غبطه میخورم.
این عکسهااااا.........
غیر از اینکه مرا به نوع خاص و مطلوبی از جنون میرسانند، بهشدت مرا یاد فضای داستانهای مارکز میاندازند. حالا مثلاًایزابل آلنده یا یوسا نه؛ خود خود مارکز. دقیقاً نمیدانم چرا؛ ولی این رنگ آفتابی گاه پرتقالی و این پهنای نور که با اطمینان در تصویر گسترده شده و این سنگفرشها و آبی آسمان، که گویا از اول خلقت اینچنین آرام و بیدغدغه بوده و پایانی هم ندارد، در ذهن من با مارکز گره خورده است.
رنگی که از خواندن آثار ایزابل در ذهنم مانده سبز تیرة گیاهان در آن موج میزند و کمی خاکستری و قهوهای پررنگ هم در گوشهوکنار تصاویر همیشه به چشم میخورند. فرقی هم ندارد خیابان وسط شهری باشد یا طبیعت. اما یادآوری آثار یوسا بیشتر خاکستری سیمانی و کرم و قهوهای خاکـبیابانـگرفته را برایم زنده میکند؛ بهعلاوة سبز تیره و غریبةگیاهان ناشناختة زبر.
شاید بابت این یادآوری مارکزی، ذهنم هنوزتحت تأثیر خواندن اولین صفحههای گزارش یک مرگ باشد وگرنه، صد سال تنهایی یکصدمش چنین رنگی ندارد؛ اگر هم داشته باشد، بافت محیط با این تصویرها خیلی تفاوت دارد و عشق در زمان وبا هم تصویری خیلی آمازونی و مرطوب دارد. هممم... البته کمی فکرکردن به کتاب آخر ممکن است قدری این تصاویر را زنده کند!
دارد پیچیده میشود! بهتر است رهایش کنم!
ـ عکسها از کانال چتمارس
دو اپیسود از Cloak and dagger را پشتسرهم دیدم و خوشم آمده از آن. بعد از این دو-سه اپیسود سریال مربوط به سفر در زمان و مرگ کندی که روی دستم مانده، این یکی را ادامه میدهم؛ ببینم تا کجا برایم جذابیت دارد.
دیشب هم نسخة جدیدی از رمی (بیخانمان) را دیدم و فقط منظرههاش عالی بود و البته چهرة زیبای آن دختر کوچک اشرافی.