ناکجاستان

این عکس‌هااااا.........

غیر از اینکه مرا به نوع خاص و مطلوبی از جنون می‌رسانند، به‌شدت مرا یاد فضای داستان‌های مارکز می‌اندازند. حالا مثلاً‌ایزابل آلنده یا یوسا نه؛ خود خود مارکز. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ ولی این رنگ آفتابی گاه پرتقالی و این پهنای نور که با اطمینان در تصویر گسترده شده و این سنگفرش‌ها و آبی آسمان، که گویا از اول خلقت این‌چنین آرام و بی‌دغدغه بوده و پایانی هم ندارد، در ذهن من با مارکز گره خورده است.

رنگی که از خواندن آثار ایزابل در ذهنم مانده سبز تیرة گیاهان در آن موج می‌زند و کمی خاکستری و قهوه‌ای پررنگ هم در گوشه‌وکنار تصاویر همیشه به چشم می‌خورند. فرقی هم ندارد خیابان وسط شهری باشد یا طبیعت. اما یادآوری آثار یوسا بیشتر خاکستری سیمانی و کرم و قهوه‌ای خاک‌ـ‌بیابان‌ـ‌گرفته را برایم زنده می‌کند؛ به‌علاوة سبز تیره و غریبة‌گیاهان ناشناختة زبر.

شاید بابت این یادآوری مارکزی، ذهنم هنوزتحت تأثیر خواندن اولین صفحه‌های گزارش یک مرگ باشد وگرنه، صد سال تنهایی یک‌صدمش چنین رنگی ندارد؛ اگر هم داشته باشد، بافت محیط با این تصویرها خیلی تفاوت دارد و عشق در زمان وبا هم تصویری خیلی آمازونی و مرطوب دارد. هممم... البته کمی فکرکردن به کتاب آخر ممکن است قدری این تصاویر را زنده کند!

دارد پیچیده می‌شود! بهتر است رهایش کنم!

ـ عکس‌ها از کانال چتمارس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد