واقعاً تأثیر داشت!
انرژیام کم نشده هنوز (چون به خودم قول داده بودم «این یکی» حدود ساعت ده تمام بشود و قبل از جیرهی فرار برقهای روزانه، بعدی را به جایی برسانم اما هنوز درگیر اولیام و ممکن بود کلافه شوم).
اما اینکه هگرید از ورود به چوبدستیفروشی الیوندر امتناع میکند شاید به این دلیل باشد که الیوندر ماجرای بیچوبدستیشدن او را میداند و احتمال دارد چیزی به او بگوید که پیش هری رسوا شود یا چهبسا احساس کند نیروی چوبدستیانهای هگرید را همراهی میکند و باز هم رسوایی به بار آید! درهرحال فکر میکنم به چوبدستی ربط داشته باشد. حالا هگرید میرود یه دور الکی بزند که یکهویی هوس میکند هدویگ را برای هری بخرد.
کلاً روی الیوندر حساسم؛ بهنظرم شخصیت مرموز قوی خاصی دارد. حقش است داستان خاص خودش را با همهی حواشی و جزئیات جذاب جالب داشته باشد.
اسمش Garrick Ollivander است و مرا یاد سیر و زیتون میاندازد!
ای جانم! ای خوشکل قشنگم!
این بچه با این سنوسالش از منِ الآن هم فروتنی و پذیرش بیشتری دارد.
تفاوت مهم هری با پدرش و اسنیپ و البته ولدی و سیریوس و شاید دامبلدور حتی.
بعله، از زمانبندی معهود عقبم و این بار از مواردی است که تقصیر من نیست چون از اول گفته بودم کارم زیاد است و تلویحاً پذیرفته شده بود اما میدانم همچنان عجله دارند؛ عجلهای عجلهآمیز! ولی پاسخ من هم در آستینم است.
رسیدهام به صفحههای آخر «این یکی» که متن آراسته و خوبی داشت و امیدوارم چندتای بعدی هم همینطور باشند.
هری، هری عزیزم!
یکی از فیلمها را میگذارم در پسزمینه پخش شود و با یک گوشم آن را میشنوم.
فیییش فییش! صدای تبدیلشدن مکگونگال از گربه به انسان است؟ نباید باشد چون بیش از یک صداست... نگاهی از گوشهی چشم و دامبلدور است که دارد روشنایی چراغها را یکییکی به خورد خاموشکن جادویی میدهد.
مسلماً فیلمهای آخر را نمیتوانم با این شیوه بگذارم پخش شوند چون حواسم را پرت میکنند و تأثیر معکوس دارد؛ با آن همه اشک قلبی و آه ذهنی که هر دفعه باید روانهشان کنم!
الآن از باغوحش برگشتهاند و چقدر حتی این ورنون درزلی بانمک است و لحن صحبتکردن جالبی دارد.
از همان ابتدای شنیدن موسیقی هیجانزده شدم و دلم پر کشید برای هاگوارتس. فکر کردم یعنی در سریال جدید هم از همین تم موسیقی استفاده میکنند؟ به نظرم منطقیاش همین باید باشد و اینکه حسابی آن را بسط بدهند؛ کمی مثل فیلمهای آخر.
جغدها دارند پتونیا را دیوانه میکنند. فکر کنم نسخهی بدون حذفیات را دارم میبینم!
بهطرز عجیبی دلم هوای رفتن به نمایشگاه کتاب کرد!
نه آنهمه کتابهای اینور و آنور خریده را خواندهام و نه اصلاً برنامهای برای کتاب و خرید دارم. فقط دلم شدید حالوهوای آن غرفههای پر از کتاب و هر چیز جالب کتابی را کرده است.
حتی تاریخ برگزاری را چک کردم. شاید شیطان زهزه درِ گوشم وردی خواند و ... .
دفعاتی که به نکایشگاه رفتم هر بار احساسات مشابه و متفاوتی داشتم. اولینِ اولین بار را تقریباً خوب یادم هست. دوستانم از من بیشتر کتاب خریده بودند و من غرفهها را رج میزدم و سعی میکردم یکعالمه کتاب را تویذهنم انتخاب کنم برای بعدها. سال بعد اولین قدم بزرگ برای این کار بود و دستپرتر رفتم و برگشتم. همان دو سال اول از موارد خاص و خوب نمایشگاهرفتنم بود؛ بهدلیل سهتفنگداربودنمان در آن سالها.
وقتی حدوداً هشت سالش بود، چنان تحت تأثیر احساس گناهی که بر او بار میکردند بود که، با وجود سنگیننبودن آن بار و فقط بهصرف احساسش، تصمیم گرفت خدا را بکشد. البته بابت همین فکر هم احساس گناه میکرد اما تا آن موقع از خدا توبیخ و تنبیه و بدی ندیده بود و نیز فکر میکرد، اگر یواشکی این کار را انجام دهد، دیگر عذاب و عقوبتی در انتظارش نخواهد بود؛ ظاهراً میتوانست منبع همهی ترسها را بخشکاند. درصورتیکه میشد مطمئن بود خدایان کوچک بیشتر و طولانیتر او را عقوبت میکردند!
قرار بود این کار را سلحشور جدیدش برای او انجام بدهد. اصلاً با پیداکردن این سلحشور بود که به فکرش رسید چنین نقشهای بکشد چون سلحشورداشتن را جرمی بزرگ میدانست. شرط او برای پذیرش سلحشور همین بود. در تصوراتش او را میدید که در میانهی روزی، که نباید دورْ هم باشد، با کیسهای بردوش از موتور پیاده میشود و پلهها را بالا میآید و در چوبی هال، با شیشههای هشتضلعی بزرگ رنگی، را باز میکند؛ کیسهاش را با چرخشی از دوش پایین میگذارد و دست در گردنش میبرد و گردنآویز طلای بزرگ خورشیدنشان را از خود میکَند و به او میدهد: «این هم خدا»! خدا در گردی کوچکشدهی طلایی، با درخششی خیرهکننده و ابدی، همچون موجودات طلسمشدهای به دام افتاده بود و قدرت ابراز اراده نداشت. آرام و مهربان سرنوشتش را پذیرفته بود.
سلحشور هم جوان موخرمایی نسبتاً درشتاندامی با شکمی کمی، فقط کمی، خیلی نامحسوس، برآمده بود که در نانوایی محل کار میکرد. ف، آن تکرار ف در نام فامیلی خیالی که برای او، بهتبع اسمش، برگزیده بود همیشه مرا به خنده میانداخت اما خیلی سریع عادت کردم خندهام را فروبخورم. حتی تعجب کردم که چطور اسمش را فهمیده است (هع! شوخی روزگار را ببین! برگزیده! برگزیدهی ژوکاره!) .
ژوکاره اینطور بدیع بود؛ همیشه حواسش به آواها و تلألؤها بود از هرچیزی که در هوا حرکت میکرد نتیجهای میگرفت و بر آن بهشدت پافشاری میکرد. طوری که بعد از مدتی فهمیدیم نباید با ژوکاره بحث کنیم و فقط خون میخوردیم.
در مقابل موی لخت و نرم سلحشور، خود ژوکاره «خدا»ی بیمنازع ژولیدگی پنهانی بود که گاه ممکن بود فقط در موها یا لباسهایش مشخص باشد. اما کسی مثل من میدانست که او ژنتیکش ژولیپولی است؛ دست به هرچه میزند، بلافاصله میترکد و انگار تخم اژدهایی غولآسا سر باز کرده؛ به همان صورت، تولد درهمریختگی پشت درهمریختگی در محیط اطراف او رخ میداد و میزایید و میافزایید؛ همیشه مرکز کهکشانی لایتناهی از منظومههای نامنظمی بود. و باید اعتراف کنم این ویژگی او خیلی مخملی اما شدید در من تأثیر گذاشت. اصلاً یک روز رسماً و با تشریفاتی ذهنی و مقبول تصمیم گرفتم، با بههمریختگی، نظم خاص خودم را داشته باشم و با افتخار، مهر و امضای من باشد. و چنین شد که شد (و هست)!
ژوکاره، دستکم همان خدای طلسمشده بزند به فرق سر دشمنت! :))))
سلحشور لختمو بیاعتنا در افق پشت نانوایی محل گموگور شد و ژوکاره پروژهی حذف خدا را تا مدتی با خود حمل میکرد اما سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است با خدا هم یکطوری کنار بیاید.
خیلی جالب بود که وقتی اینها را یادش انداختم، خیلی عادی ابراز کرد مثل روز در خاطرش مانده و نه بر آن درنگی کرد و نه لبخندی زد و نه ... هیچ! فقط سر برآمدگی شکم سلحشور با من اختلافنظر داشت.
در ادامهی مطلب دیروز، اتفاقی با مواردی مشابه روبهرو میشوم و خیلی راحت آنها را خطاب به خودم فرض میکنم. چون هنوز پروندهی مورد دیروز بسته نشده؛ به خودم فرصت دادهام ببینم چطور با این مسئله کنار میآیم.
در کل، فکر میکنم خیلی بهتر است حرفها را مستقیم و با ملایمت و حسننیت به همدیگر بگوییم؛ نه اینکه غیرمستقیم و کلی و با مخاطب عام بیان کنیم و بهاصطلاح، به در بگوییم که دیوار بشنود. فکر میکنیم داریم طرف را کم میشماریم ولی باور کنیم خودمان از چشم دیگران میافتیم. در مورد بعضی افراد البته بهوضوح مشخص است میترسند طرف برخورد مناسبی نشان ندهد. خب ندهد! کسی که بخواهد با انتقاد یا درددلی ملایم از جا دربرود، همان بهتر که زودتر برود!
اگر همین روند را ادامه دهیم، سوءتفاهمها را بیشتر و دامنهدارتر میکنیم. نشان میدهیم که به رشد و تفکر و تأمل بیشتری نیاز داریم و از حد مورد توقعمان واقعاً عقبیم.
احتمال میدهم اینجا را نخواند اما خطابم، فقط در بیست درصد آنچه میگویم، به اوست. در اصل، طبق معمول همیشه، میخواهم با تاریخ درستش یادم بماند چه تغییراتی در دیدگاههای من و دیگران اتفاق افتاده است.
بستر ماجرا: گروهیخوانیهای کوچک و کوچکتر و کمی بزرگ
فردی، در جمعی، حرفی زده که طبق برخی شواهد تصمیم گرفتم آن را به خودم بگیرم؛ البته برخی شواهدِ به همان قوت هم این را نفی میکنند اما من هنوز مطمئن نیستم. پس تا اطلاع ثانوی، فرد مورد نظر در فهرست خاصی قرار میگیرد. تعجب من از این است که خودش هم تا چند ماه پیش (نزدیک به یک سال گذشته) خیلی «همینطوری» بوده که ابراز کرده است؛ چند نفر از ما که تعدادمان همیشه متغیر بوده (برحسب کتاب مورد نظر) از همدیگر و بهطبع از او درخواست میکردیم کار شراکتی را انجام دهد. بعد براساس برنامهریزیهایمان پیش میرفتیم. او از کسانی بوده که اغلب کمپیدا بود و حتی گاهی برای دریافت کتاب تماس نمیگرفت. ما هم، تا وقتی زمان کم نمیآوردیم، خبری ازش نمیگرفتیم و به قول خودمان، به خلوت یا سرشلوغی با هرچیزی در زمینهی برنامهریزی شخصیاش احترام میگذاشتیم. یعنی روابطمان یک طوری بوده که، طبق اصلی ناگفته، او تعیین میکرده چه زمانی با هم تماس و ارتباط داشته باشیم. اما از نزدیک به یک سال پیش که لابد تغییراتی در اموراتش پدید آمده تماسهایش با کل گروه و تکبهتک برخی اعضا بیشتر شده. امای متقابل هم اینکه ما به همان روال قبلی باقی ماندهایم؛ یعنی همان قانون ناگفته مغز ما را برنامهریزی کرده منتظر خبر از ایشان باشیم برای کارهای مشترک. اسفند که زمان خاصی است و خود من هم فکر کنم یک کتاب را کامل نخوانده بودم که بخواهم مبادله کنم، خود او هم در گروه گفته بود نمیرسد کتاب بخواند؛ تعطیلات عید هم تکلیفش مشخص است و او و دو، سه نفر دیگر کلاً پاسخگو نیستند و برای همین، طی این سالها دو هفتهی اول عید کسی در مورد کتاب از آنها پیگیری نمیکند و حتی انتظار نمیرودپیامهای تبریک و احوالپرسی و دورهمی را جواب بدهند. در آخرین پیام هم، در گروه کوچک خودمان، گفته بود «خودش خبر میدهد». باایناحوال، فلان روز جلوی بعضیها ابراز کرده مدتی است کسی درمورد مبادلهی کتابها با او هماهنگ نکرده! خب اول اعلام حضور و آمادگی بکن در این مورد تا ما هم اگر بخواهیم خودی نشان دهیم، معذب نباشیم که «مزاحمیم و فلانی خودش گفته خبر با من و چرا باید هولبازی دربیاوریم؟» بهخصوص اینکه خودش هم تاهمین چند وقت پیش مدتهای مدیدی خبری از خودش نمیداده و فرض ما بر این قرار گرفته که، اگر ما هم گاهی خبری ندهیم، پس درک میکند و برایش عادی است.
حالا به هر صورت، اگر منظورش از آن حرف اشاره به من هم بوده باشد که چیز چندان خوبی از آب درنمیآید! هرجور خودش راحت است!
چون مسئلهی من این است وقتی خودت مدتی طولانی به شیوهای خاص رفتار میکردی، داری این پیام را میدهی که اینطور راحتی و اگر کسی هم این رفتار را داشته باشد، خیلی راحتتر از اینها تفسیرش میکنی. نه اینکه هرموقع کار داشتی و نبودی، بقیه راحت بپذیرند و هر زمان انرژیات بالا بود و تندتند کتاب خواندی، بقیه هم به همان سرعت پیش بروند و طبق برنامهی تو، یک نفر، کتاب تبادل کنند. اگر هم این وسط کسانی، بنا به رفتار گذشتهی خودت، خبری نگیرند بهراحتی حکم در موردشان صادر کنی.
خود کتاب را چند ماه پیش خواندم. این نقلقل مهیج زیبا را در گودریدز پیدا کردم:
اندیشههایش را به حیوانش میگفت و به همراه خاطراتش، در دفتری مینوشت؛ مبادا یکوقت حافظهاش او را یاری نکند.
به حقایق شاخوبرگ میداد چون میدانست زندگی آنطوری است که خودمان تعریفش میکنیم؛ پس چرا چیزهای پیشپاافتاده بنویسیم؟
دیروز آمدم دوباره کیک درست کنم ـ جایگزین آن کیکی که یکروزه بلعیده شد ـ دیدم بعله، آرد بهاندازهی کافی نداریم.
چهکار کنم؟ چهکار کنم؟
راضی نشدم آرد برنج قاتی کنم. راه دیگری به ذهنم رسید و راغب شدم امتحانش کنم. کمی جوی پرک را آسیاب و با مقدار اندک آردی که داشتم مخلوط کردم. نتیجه جالب شد!
ـ این ماجرای دورهی نوشتن هم دارد جالب میشود. پریروز (شنبه): جلسهی دوم.