ای جانم! ای خوشکل قشنگم!
این بچه با این سنوسالش از منِ الآن هم فروتنی و پذیرش بیشتری دارد.
تفاوت مهم هری با پدرش و اسنیپ و البته ولدی و سیریوس و شاید دامبلدور حتی.
نمیدانم چطور شده که خیلی راحت باورم میشود مدتهاست اینجا چیزی ننوشتم.
نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به اینجاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد.
برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو. روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی کِشنده اما از چیزهای بهشدت تلخی میگوید!
واقعاً نمیدانم دیگر چه به عرض خودم برسانم!
خیلی چیزها را خلاصه و کوتاه، در حد چند کلمه، در دفتر قشنگم ثبت میکنم. تکرار همانها هم که باشد، فیلم و سریالهای این روزهام اینها هستند:
یاغی، خاندان اژدها، فصل سوم See، ظهور گرو، ... دوست دارم خونسرد را هم ببینم!
قبلاًتر دیدم (البته نه از همان اول اولشان) و خوشم آمد:
پریناز، مجبوریم
و کتابهایی که خواندهام:
آقای هنشاو عزیز، جنگ تمام شد، جلد سوم نغمه که مدتی است دارد خاک میخورد، ...
توتوچان را هم دست گرفتهام ببینم چجوری است.
یکی از اولین چیزهایی که امروز صبح بهش فکر کردم این بود که وقتی آخرشب فیلم بازگشت هری پاتریها بعد بیست سال را نگاه کردم [1] و با دیدن صحنههایی، نزدیک بود اشکم دربیاید، چرا باید خواب ببینم یکی، بهدلیل اینکه گفتهام فلان مورد را در متنش اصلاح کند، با نیت انتقامگیری، سر گذاشته به دنبالم و از آن طرف هم باید به خانم جوانی تذکر بدهم چرا طرفش را بهراحتی آورده تو دستشویی بانوان و باهاش حرف میزند و حرف من این باشد که «تو هم خانمی و باید رعایت حال خانمها برایت مهم باشد». دستکم خواب ولدمورتی، مرگخواری، چیزی باید میدیدم. البته تنها نکتهی خوشایندش این بود که داشتم توی کتابهای شعر دکتر شفیعی دنبال یک شعر میگشتم که، چون خواب من است، پیدایش نکردم!
[1]. جای بعضیها که بهشدت خالی بود و جای بعضیها خالیتر؛ ولی خداوکیلی میشد کمی بهتر هم باشد! مگر اینکه دنباله داشته باشد که بعید میدانم.
بالاخره بعد از سالها، پریشب یک خواب جانانهی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، بهسبک خوابهای من!
جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگتر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمانهای ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بینراهی بود و کل دانشآموزان باید از دست مرگخوارها پنهان میشدند یا بهسلامت به سفرشان ادامه میدادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت میگرفت و ما مدام به طبقات بالاتر میرفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایهای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت میکردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور میزدم طلسمها یادم نمیآمد؛ در واقع، طوری بود که میدانستم باید چه کنم ولی کلمهی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»استفاده میکردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشکشدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس میکردم. متأسفانه هیچیک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!
وقتی آن استاد سر کلاس گفت شطرنج که یاد گرفته بود، تا مدتها، ناخودآگاه مثل اسب شطرنج حرکت میکرد؛ به صورت L
ـ وقتی مغزم بهانه میگیرد: گفتم شطرنج؛ یاد رون ویزلی و شطرنج جادویی افتادم.
هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلیها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد، تولدش مبارک!
ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکسهایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.
کریچر درونم بهشدت قاطی کرده و روآمده؛ همه را مشتی گندزادهی بیاصلونسب میبیند و حاضر است به تنبان ننهی سیریوس پناه ببرد ولی از نزدیک با بنیبشری روبهرو نشود، وگرنه کلی سم به سویشان میفرستد.
فکر میکنم سهراب سپهری درونم کمی بیاحتیاطی کرده و خواسته ادای زوربا یا ارباب او را دربیاورد ولی به مذاقش خوش نیامده.
کار از گرگینگی گذشته؛ گرگینه از تغییرحال و اعمالش آگاه نیست ولی من بر همهی اینها تا حد زیادی آگاهم.
پرندة احتمالاً کوچکی که گاه صدایش از پنجرة اولیس به گوشم میرسد و یکـ دو پرندة کوچکی که صدایشان از پاسیوی وسط هال درمیآید باعث میشوند خودم را وسط هاگوارتز ببینم؛ جایی نزدیک اتاق ضروریات مثلاً. چون بهخصوص پرندة اولی مرا یاد فیلم شاهزادة دورگه و آواز پرنده از این اتاق و موزیک ملایم قشنگش میاندازد.
نکتههای ریزودرشتی که با هربار یادآوری داستان هری توی ذهنم نقش میبندند خیلی برایم جذابیت دارند.
ـ مثلاً ماجرای آن عنکبوت غولآسا که در کتاب دوم، برای هری و رون دردسرساز شده بود، در کتاب ششم، بهانهای می شود برای شکلگرفتن نقطة عطفی در داستان.
ـ گاهی فکر میکنم چرا بعضی رازهای توی کتاب باید با تحمل دردسرهای خیلی جانفرسا و اضافی گرهگشایی بشوند؟ مسیرهایی که حتی بیشتر وقتها به نظر میرسد بیراههاند. هری و رون در کتاب دوم جانشان را به خطر میاندازند که آراگوک فقط به آنها بگوید هاگرید در قضیة باسیلیسک بیگناه است. چیزی که خودشان هم تقریباً مطمئن بودند. یا کلی دردسر کشیدند و معجون مرکب پیچیده ساختند و بدتر از آن، خوردند تا بفهمند ملفوی نوادة اسلیترین نیست. خب اینها لبته پیامهای خودش را دارد یا به زیبایی داستان میافزاید و در این شکی نیست. ولی همین وجهشان باعث انتقال احساسی به خواننده میشود؛ چیزی آمیزة طنز و اندکی پوچی. یا اصلاً کل ماجرای جادوکردن بعضی وقتها خیلی غلوآمیز و بدوی و پرآبوتاب است؛ انگار جادوگرها،مثل ماگلها، خیلی دربند بهروزکردن ابزار زندگی روزمرهشان نیستند.
ـ یکی از رازهای دنیای جادو اختراع طلسم است؛ اینکه چطور شخصی به ذهنش خطور میکند کلماتی را خلق کند که نیرویی خاص داشته باشند. اصلاً چطور آن نیروی خاص را در دل آن کلمات جای میدهد؟
و فکر میکنم طلسم هرچه قدیمیتر و پرتکرارتر باشد، اجراکردنش راحتتر است؛ مثل اکسیو. چون هرچه تعداد تکرار طلسمی بیشتر باشد، انگار قدرت طلسم هم بیشتر میشود؛ مثل دعاکردن دستهجمعی. اینجا سختی کار شاهزادة دورگه بیشتر مشخص میشود؛ اینکه چطور آن طلسمهای مفید قدرتمند را اختراع کرده بود؟
دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلمهای هری پاتر پخش میشد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش میشد و من گاهی سرم را برمیگرداندم و لذت میبردم، استراحت میکردم، فکر و یادآوری و ... . نمیدانم امروز هم میتوانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمیکاهد.
دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصلهگرفتن من از هرماینی میشود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشتهشدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).
1. نقش سیبل تریلانی و کلاسهای پیشگویی و آنچه او میدید در هالهای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینشهایش بهشدت اعتقاد پیدا کردم. فکر میکنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحرهای به او نگاه میکرد که نمیتواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر میشود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همهشان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر میکند بهخاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایدهشان در این مورد که آن هم جذاب و تأملبرانگیز بود.
آخ که چقدر دوست دارم کتابها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش میدهم.
2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:
3. یکی از تلخترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آنجا که میدانی دیگر چارهای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همهچیز را جفتوجور کنی که کمترین بدیها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ همزمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .
اما اتفاق جالب در این میان دستبهدستشدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!
4. باز هم چیزهایی باقی میماند.
چقدر خوب است که معمولاً راهی برای نادیدهگرفتن دیوانهسازها و اینفریها هست؛ راهی مثل سرگرمشدن با کلمات و یادداشت بخشهایی از کتابها یا حتی دیدن فیلمی کاملاً غیرواقعی.
1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.
من: مگه تو نمیای؟
ـ من اگه بیام به نظرت برمیگردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.
ـ خره! وطنت قلب منه!
ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک میشود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. میترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.
من: باشه نیا! خطرناک!
2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی میشدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.
فکر کن من در نهایت راحتی و آسودگی و در کمترین زمان، میتوانم خودم را برسانم به کافه سکو (کافة هری پاتری واقع در یکی از فرعیهای انقلاب) و نمیدانم منتظر چه جادویی هستم که هنوز پا نشدهام بروم آنجا؟!
تا جایی که در خاطر دارم، از اولش که افتتاح شد، قرار ضمنی گذاشتم با خودم که با «جادوگرها» بروم. دوتاشان تنهاتنها رفتهاند و یکی دور است و آن یکی دیگر هم وقتش هنوز با من تنظیم نشده!
بعد، این وسط، من کپک چوبدستی ولدمورت هم نیستم که تنهایی بروم و دلی از عزا درآورم لابد!
نه،واقعاً نمیفهمم چرا!
تازه، الآن که بهش فکر میکنم و خیلی انگیزه و اشتیاق هم دارم برایش، باز انگار دستی نامرئی مرا نگه میدارد و چیزی در گوشم میگوید: «هنوز نیامده! هنوووز نیامده!» و من نمیدانم چه چیزی/ کسی/ زمانی مورد نظرش است!
کاش لااقل دلیلش را بفهمم!
از این فیلمهای «وسطی» حرصم میگیرد؛ حتی خوشم نمیآید! مثلاً همین جنایتهای گریندلوالد. یک حالت برزخی معمولاً ناجوری دارند. من یکی را ول میکنند توی عالمی که دلم نمیخواهد. شخصیتها یکلنگهپا ماندهاند و انگار قرار است مدتها، در قابی که بهشان تعلق ندارند، خشکشان بزند؛ که چه؟ که تعلیق داستان اصلی حفظ شود و ما هم تنمان بخارد که: «بخش بعدی فیلم کی میآید؟».
بعضی وقتها انگار سهگانهساختن میشود شبیه تولید انبوه آن تابلوهای سهتایی که چند سال پیش باب شدند و بعد از مدتی، حرمتشان شکست و دیگر صرفاً تصویری زیبا در سه قطعة جداگانه و در عین حال، کنار هم چاپ میشد. در حالی که بهنظر من، باید تصویر جوری سهتکه شود که بخشی از مفهوم و ظاهر آن در یک بخش تمام شود و بخشی دیگر به بخش/ بخشهای بعدی منتقل شود. دقیقاً نمیدانم چطور بگویم که درست و کامل باشد؛ فقط میتوانم بگویم نمیشود فرتی هر تصویری را سه تکه کرد و انتظار زیبایی شناسانه از آن داشت.
یادمـآمدـنوشت: البته چون خیلی در نقد فیلم صاحبنظر نیستم، این امکان را دور از انتظار نمیدانم که بعدها به دانش و درکم اضافه شود و نظرم در این مورد تغییر کند.
1. مدتی است دیگر اپیسودهای HIMYM برایم جدید شدهاند. فکر کنم بعد از آن دیگر پیش نیامد که آن سالها، از شبکة مرحوم فارسیوان، بقیهاش را ببینم. فقط زوئی را یادم هست و شوهر کاپتانش که، بعد از مدتی وقفه، یکـ دوبار دیدم.
باید بگویم خیییییییلی سریال خوبی است! بعضی اپیسودهاش عالیاند؛ مثلاً [نفرین بلیتز] که خورخه گارسیا (بازیگر بدشانس لاست) هم در آن بازی میکرد و اتفاقاً اینجا هم بدشانسی آورد و دوبار به لاست هم اشاره کرد؛ یکبار مستقیم، یکبار هم با گفتن شمارة بدشانسی! خیییلی بامزه بود!
جالب این بود که بدشانسها ناخودآگاه یکجوری میگفتند: Oh, Man! که خیلی خوشم آمد و سعی کردم یادم بماند و در مواردی بهکار ببرمش؛ البته بدون انتظار بدشانسی!
انتقال روح بدشانسی بلیتز
2. خودم هم شگفتزده شدهام که بهنظرم بارنی بهتر و بامزهتر از بقیة شخصیتهاست. دارم فکر میکنم اگر مامانم بفهمد چه میگوید! یاد درکو ملفوی بهخیر: اگه بابام بدونه!
فیلم دوم جانوران شگفتانگیز را دیدم. ته ذهنم توی هر لحظه منتظر هیجان و پیچش بیشتری بود اما حالا ناراضی نیستم. به هر حال، هنوز بخش سوم فیلم مانده و جنایات گریندلوالد باید رابط بین بخش اول و سوم باشد. نَگینی و ماجراش خیلی خوب بود؛ همچنین گذشتة لیتا لسترنج و هنرپیشهاش. این وسط، تینا طفلک، یکجور بهدور از انصافی، عنصر زیادی و دستوپاگیر به چشم میآمد! دامبلدورش خوب بود، خیلی خاص و خوب بود اما کم بود. ترکیب جود لا و دامبل خیلی عالی است! هنوز نمیتوانم درمورد هویت واقعی کریدنس اظهارنظر کنم. فکر کنم رولینگ کارش را خوب بلد است و نباید ناامید بود.
ـ بعد از دیدن اتفاقی آن فیلم از وودی آلن، خیلی وحشتناک حمله کردم سمت داشتن چندتا از فیلمهاش تا بلکه روزگار با پسگردنی مرا بنشاند پای دیدنشان. نشان به آن نشان که فکر کنم سهتا را دانلود کردم و هیچیک دیده نشد. البته طبق برنامهریزی و سرعت و وقت فیلمبینی من، کاملاً استاندارد و منصفانه است. ولی چقدر اسمهایشان قشنننگ و وسوسهانگیز است! عوضش چند روز پیش، نرمنرمک و طی یک روز، فیلم خوشکل Shape of water را دیدم و آخرش هم نفهمیدم سیریوس بلکِمان (گری اُلدمن) کجای فیلم بود! شاید من اشتباه کرده باشم!
گری الدمن همان سال اسکار گرفت و من فکر کردم بابت بازی در این فیلم جایزه برده که الآن فهمیدم اشتباه میکردم.
با پسرهاش
اسم پسر بزرگش: گالیور! ای خدااا!!
یکی دیگر از دلایلم برای دوستداشتن نویل آنجا بود که خیلی سریع داوطلب رقصیدن میشد
اووع اوووع! وقتی فیلم جنایات گریندلوالد آمده باشد، حتی با هاردساب کرهای، حاضرم ببینمش.
دیشب حدود یک ساعتش را دیدم و هنوز بهاندازة فیلم اول جذبم نکرده. بیشتر اشتیاق من بابت حضور دامبلدور (جود لا) بوده که تا اینجا، با شیطنت، فقط یک صحنه حضور داشته است. امیدوارم بعداً بیشتر شود. از ملاقات دوباره با جیکوب کووالسکی هم بسیار خوش وقت شدم!
آخی، ناگینی و کریدنس چقدر طفلکیاند! یعنی حالا که به پیشینة ناگینی اشاره شده، به دلیل آن هم پرداخته شده؟ یا اصلاً لزومی ندارد؟ نمیدانم چرا فکر میکنم کمی لزوم بهتر است.
چند ساعت پیش، ناگهانی، یک صحنه از خواب دیشبم را یادم افتاد: جایی بودم که حالوهوای کلاس زبان را داشت و چیزی از دنیای هری پاتر به انگلیسی مد نظر بود و من 4 مورد در ذهنم جان گرفت و ... جالب اینجا بود که «طلسم» یا «عنصری جادویی» مد نظر بود.
چند ساعت بعد از بیدارشدنم، اتفاقی جادویی و مطلوب رخ داد و در پی همان اتفاق، الآن در جعبة نامه-برقیهام، چیزی به اسم «...جادویی» دارم!
بعداً، اگر سرنوشت صلاح دانست، بیشتر درموردش مینویسم.
سندباد: سلااام گربه! چطوری؟ امروز چه خبر؟
ـ: ببین سندباد، گربههای سیاه هم مثل بقیة گربههان؛ حرررف نمیزنن!
سندباد: آف کرس، نات اینفرانت آو د ماگلز!