گاهی به گوی نگاه کن

دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلم‌های هری پاتر پخش می‌شد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش می‌شد و من گاهی سرم را برمی‌گرداندم و لذت می‌بردم، استراحت می‌کردم، فکر و یادآوری و ... . نمی‌دانم امروز هم می‌توانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة‌ خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمی‌کاهد.

Image result for ‫هری پاتر‬‎

دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصله‌گرفتن من از هرماینی می‌شود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشته‌شدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).

1. نقش سیبل تریلانی و کلاس‌های پیشگویی و آنچه او می‌دید در هاله‌ای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینش‌هایش به‌شدت اعتقاد پیدا کردم. فکر می‌کنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحره‌ای به او نگاه می‌کرد که نمی‌تواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر می‌شود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همه‌شان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر می‌کند به‌خاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایده‌شان در این مورد که آن هم جذاب و تأمل‌برانگیز بود.

آخ که چقدر دوست دارم کتاب‌ها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش می‌دهم.

2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:

[گفته می‌شود که سه «یادگار مرگ» (Deathly Hallows) توسط خود فرشتة مرگ به وجود آمدند و او آن‌ها را به سه برادر داد. اولین برادر درخواست چوبدستی‌ای کرد که از همه قوی‌تر باشد و مرگ به او «ابرچوبدستی» (the Elder Wand) را داد. برادر دوم می‌خواست سنگی داشته باشد که به کمک آن مردگان را به زندگی باز گرداند و مرگ به او «سنگ رستاخیز» (Ressurection Stone) را داد. سومین برادر از مرگ خواست که به او شنلی دهد تا بتواند از چشم همه پنهان شود و «شنل نامرئی» (Cloak of Invisibility) را دریافت کرد.

سرنوشت این سه برادر هنگام جنگ هاگوارتز بازسازی شد. ولدمورت تشنه قدرت بود و در پی یافتن ابرچوبدستی به جست و جو پرداخت. چوبدستی‌ای که بعدها به او خیانت کرده و باعث مرگش شد. اسنیپ انگیزه‌اش عشق زنی بود که سالیان پیش مرده بود و همین عشق او را به کشتن داد. هری اما کسی بود که با آغوش باز مرگ را پذیرفت و به همین دلیل بود که در جنگ پیروز شد.

هری، ولدمورت و اسنیپ در شرایطی مشابه به هم بزرگ شدند و بسیار شبیه به هم بودند و از این رو همانند سه برادر می‌ماندند.]

3. یکی از تلخ‌ترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آن‌جا که می‌دانی دیگر چاره‌ای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همه‌چیز را جفت‌وجور کنی که کمترین بدی‌ها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ هم‌زمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .

اما اتفاق جالب در این میان دست‌به‌دست‌شدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!

4. باز هم چیزهایی باقی می‌ماند.


نظرات 1 + ارسال نظر
لی لی اوانز چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 14:20 http://donyajadogary.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد