سرشلوغ خوشحال

روزی که با پدینگتون آغاز شود حتماً فوق‌العاده خواهد بود!

چون پدینگتون فوق‌العاده است!

حتی با اینکه گاهی یادم می‌رود از شخصیت‌های محبوب کودکی‌ام بوده هم فوق‌العاده است!

اولین فیلم در حال پخش است و کلی انرژی به من تزریق کرده؛ آن خرس‌بازی‌هایش خیلی جالب و بامزه است. خوش‌شانس هم هست!

وقتی کت آبی خانوادگی‌شان را به او می‌دهند، خیلی خوشحال می‌شود؛‌ دکمه‌های چوبی برای پنجه‌های خرسی و دوتا جا برای ساندویچ مربا! یاد صدای راوی ایرانی پدینگتون (آن موقع با نام «آقاخرسه» می‌شناختمش) می‌افتم که می‌گفت «ساندْویچ مربا»، با ساکن روی «د». بگردم آن کارتون‌های قدیمی را هم پیدا کنم.

راستی، از آن بخش‌هایی که نیکول کیدومن دارد خوشم نمی‌آید! خود ماجراهای ورود پدینگتون به لندن و خانه‌ی خانواده‌ی براون آن‌قدر بامزه است که نیازی به ماجرای بیشتر نباشد. و رنگ‌ها، عالی‌اند!!!

کمی از فیلم سوم را هم دیدم؛ آنتونیو باندراس، مثل فیلم باب اسفنجی،‌نقش طنزآلود ضدقهرمانی دست‌وپاچلفتی را بازی کرده.


از عجایب

امروز دقایقی از فیلم It Ends with Us را دیدم و منتظر بودم سم کلفلین در نقش رایل از در بیاید تو، اما یکی شبیه رضا یزدانی وارد شد!

یادم افتاد وقتی کتاب را می‌خواندم، مدام این بینوا را جای شخصیت نامطبوع رایل تصور می‌کردم! برای همین هم وقتی دیدم نقش کنت مونته کریستو را به او دادند کمی دلگیر شدم. ولی خدا را شکر که قصد ندیدنش را نکردم.

واقعاً چهره‌ی بلیک به دختردبیرستانی‌ها می‌خورد که ...؟ هرچقدر برای اجرای نقش لی‌لی جوان خوب به نظر می‌رسد، وقتی قرار است نوجوانی‌ لی‌لی را بازی کند آدم چندشش می‌شود؛ حالا نه همه، دست‌کم خودم!

جلبک سرگردان

چهره‌ی آقای حیاتی را جوان‌سازی کرده‌اند و گذاشته‌اند کنار تبلیغ جلبک‌ اسپیرولینا.

ـ چقدر سم کلفلین از عهده‌ی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را به‌خوبی با چشمان و چهره‌اش نشان داد و من از دیدگاه اولیه‌ام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز درباره‌ی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.

یاکوپو از بهترین شخصیت‌های داستانی بود به نظرم. این اندازه حق‌شناسی و کاردانی از ویژگی‌های مورد احترام من است.

احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی  سندباد و ادموند جزء قهرمان‌های الهام‌بخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!

آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بی‌پایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمی‌آورد اما هرچه گذشت،‌ احساسات درونی و رنج‌ها و موفقیت‌های ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمی‌توانم درک کنم چرا انتقام‌گیری و تلافی‌جویی‌های ادموند سرزنش و عقب نگه داشته می‌شود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چاره‌ای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمی‌کرد دست‌کم فرزندان خودشان را به ورطه‌ی بدبختی می‌انداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاق‌هایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان می‌آمد. پس زاویه‌ی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش به‌سمت آسیب‌رساندن‌های ناخواسته‌ی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت،‌ خود را ناچار به این کارها دید.

ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دل‌گرفته شدم.

از کتاب‌ها

1. قمارباز، آنجا که نن‌جون وارد ماجرا می‌شود و می‌شود شخصیت اصلی و ماجرا می‌آفریند، کازینورفتن‌هایش، ... به‌خصوص حرف‌زدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعین‌حال تند و فلفلی، و حواس‌جمع است. دلم می‌خواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوش‌دادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمی‌کنم این‌قدر خوب پیش می‌رفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما روی‌هم‌رفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه می‌کند.

2. دوریان گری را هم گوش می‌کنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنه‌ی مقابله با قاب‌ساز که می‌خواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیف‌ها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصله‌سربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشت‌برداری و مرور چندباره. خیلی می‌شود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سال‌ها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه می‌بافت! بابت خواندن چنین کتاب‌هایی بود.

نمی‌دانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار می‌گوید بازیل، به‌جای نقاش، لرد هنری را تصور می‌کنم.

امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. به‌نظرم می‌آمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنه‌هایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید می‌شوم. امروز یادم افتاد هنرپیشه‌ی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمی‌دانستم بازی‌اش بعداً برایم جالب می‌شود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه می‌شود.

درخت خوزه آرکادیو

صد سال انتظار برای یکصدددددددساااااااال تنهایی!

بالاخره نتفلیکس شیطنت کرد و سریال این کتاب جذاب را ساخت. چه فضایی، چه هنرپیشه‌هایی، چه صدا و نوایی! خانه‌ی اورسولا و خوزه آرکادیو خیلی شبیه تصوراتم از کتاب است، مخصوصاً آن بخش راهروی بلند که به درخت مشهور حیاط مشرف است و بخشی از کارگاه خوزه آرکادیو. سرهنگ بوئندیا خیلی خوب است، اورسولای پیر کمی دیر به دلم نشست. انتخاب خوزه آرکادیوی دوم که برگشته از تصوراتم خیلی بهتر است.

امروز هم غفلتاً متوجه شدم سریال جدیدی از داستان محبوبم، کنت مونته کریستو، در حال پخش است ولی جایی برای دانلود ندیدمش (البته دانلود بدون دردسرش را. شاید شیطان زد پس کله‌ام و در آن هف‌الهشت کانالی که برایم لیست کردند عضو شدم).

یک چیزی که باعث شگفتی‌ام شده جوانی و پیری خوزه آرکادیو است؛ نمی توانم بفهمم اصلش جوان است که با گریم پیر شده (بیشتر این محتمل است) یا پیر است که جوانش کردند (آخر چطور به این نتیجه رسیده‌ام؟ فکر کنم با سرچ عکس هنرپیشه در نت). خلاصه که نمی‌توانم بفهمم چطور شده اینطور! حتی اولش فکر کردم هنرپیشه‌ها عوض شده‌اند اما صدا همان صداست.

ـ اصلاحیه: وای خدا! به‌شدت عجیب و جالب: همین الآن مثل آدم گشتم و فهمیدم فرق می‌کنند! واقعاً با هم فرق دارند! چقدر عجیب می‌توانم مطمئن باشم این یکی که پیر شود همان یکی می‌شود! البته اصلاً اینطور نیست ولی توی ذهن من نشسته.

یکی از پرهای ققنوس

متأسفانه هنوز اپرای مولوی را کامل گوش نداده‌ام

اما آن‌جایش که می‌گوید:

کی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ستی تو؟

کی‌ی‌ستی تو؟

دلم را شرحه‌شرحه می‌کند

گزارش فیلم و کتاب

مایندهانتر را می‌بینیم.

مینی‌سریال تقریباً قرون‌وسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.

فیلم ایرانی: بی‌مادر

ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور می‌کردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!


دو  جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتاب‌ها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.

خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوه‌ی روایتش را خیلی دوست دارم.

گزارش معوقه

یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمه‌جان افزودم و خوشش آمد!

می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.

کت‌چرمی؛ خوب و به‌شدت تلخ.

یکی از فیلم‌های آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.

اُ. اِی یک‌طوری است! فضا و داستان و هنرپیشه‌ی اصلی‌اش سرد و پس‌زننده‌اند (فعلاً 2 قسمت).

دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کرده‌ام؛ سر فرصت.

وای! سامورایی چشم‌آبی خیلی خوب است! خدا کند به‌زودی ادامه‌اش بیاید!


کتاب‌خواندنم هم که لب مرز افتضاح!


همه‌ی «اوه اوه»ها!

از هفته‌ی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچه‌ی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.

اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته،‌ تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کم‌مایه‌ای درمورد لی‌لا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لی‌لا پرداخت. داستان جدی‌تر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.

همین دقایقی پیش هم چهره‌ی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،‌یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرف‌شدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی می‌شود دید.

امروز هم خودم را انداخته‌ام در دامان پربرکت کتاب‌ها و برگه‌ها :)

آه راستی، هنوز داغ قطع‌شدن آن دوتا شبکه‌ی خوب که یکی‌شان بازی تاج‌وتخت پخش می‌کرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش می‌کرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سه‌بار هم ندیده‌ام!

[1]. Servant

گل روی بهمن

رفتم سر کشوی پارچه‌هام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربون‌صدقه‌شون رفتم و قشنننگ یک جون به جون‌هام اضافه شد!

اما یک چیزی:

یکی‌شون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینه‌ی آبی جذابی داره با گل‌های درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیه‌ش بدم و بعدش رفتم از همون واسه‌ش بگیرم که این رنگش تموم شده بود و منم زمینه‌ی بنفشش رو خریدم و اون سال کلاً نرفتیم اون‌وری و بعدشم من هدیه‌ش دادم به اکرم.

خلاصه اینکه الآن که بیرونش آوردم و بازش کردم، دیدم اصلاً جلوه‌ی قبل رو نداره و فقط یه پارچه‌ی قشنگ معمولیه. البته خودم حدس می‌زدم این‌طوری بشه بالاخره ولی دست خودم نبود، هرچی فکر می‌کردم، فقط با خودم می‌گفتم «نه، این مدل لایق اون زیبا نیست» ولی راستش بد نشد. این چند سال اخیر انقدر یهویی یه عالمه پارچه‌ی قشنگ و متنوع و خوشرنگ اومده خدا رو شکر که گنجینه‌های من واقعاً دارن کمی عادی می‌شن. بجنب سندباد!

اما درمورد اون قرمزمشکی به‌شدت جذابم که خیییلی‌ساله دارمش امیدوارم چنین اتفاقی نیفته؛ هیییچ‌وقت! وگرنه احساس می‌کنم یه نصفه‌جون ازم کم می‌شه!

الآن هم دارم یه دستی به سروروی این فایل گنده‌م می‌کشم و آهنگ‌های قدیمی شااااد گوش می‌دم همراهش؛ اندی و کوروس و شهرام شب‌پره و شهره و... وااای بلا، یاسمن، طلوع، دلبر، ... که دیرکرد این کار و اون دوتا کار روزهای آینده رو سبک کنه.

چهار و شش و هفت و تهش هم نُه

ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقی‌اش، وای از موسیقی‌اش! قشنگ امکان به‌خلسه‌بردن من را دارد.

وقتی مجموعه‌ی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی می‌کنند... آدم می‌ماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکره‌ی آتریدی‌ها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.

صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیه‌اش افتاد گردن ادامه‌اش.

ـ دو جلد کتاب علمی‌ـ تخیلی خوانده‌ام (دومی چند صفحه‌اش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش به‌شدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و به‌راحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه می‌اندازد. ولی همین کارش نقطه‌ضفعفش شده است؛ آن‌قدر غرق آوردن موگ‌ها به صحنه‌های نبرد می‌شود و مبارزه‌ها را چنان کش می‌دهد که گاه دل‌زننده می‌شود و قوت ناکافی‌اش از خاکستر همان موگ‌ها سر بیرون می‌آورد. انگار نویسنده عاشق این صحنه‌های زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قوی‌تر بوده؛ شخصیت‌پردازی به‌دلیل استفاده از تعداد بیشتر «شماره‌ها» بهتر شده و حتی همان صحنه‌های نبرد هم متنوع‌تر شده است.

و باقی قضایا.

میراث لورین 1من شماره ی چهار هستم - شهر کتاب آنلاینقدرت شش» برای نوجوانان | ایبنا

اولین بار که عکس‌هایش را با موی سفید دیدم، به‌شدت جا خوردم

The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman

از یادداشت‌های ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش


Isabel Allende Sings the Praises of Process, Peace and Pups - The New York  Times

به‌نظرم نامربوط‌ترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانه‌ی ارواح است. البته از روی عکس‌های می‌گویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسه‌ی درونم می‌جنگم. خدا را شکر که ندارمش.

هم‌سالسا

یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمی‌آمد که یک‌هویی «پرنده‌»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!

عجیب گوش‌دادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!

ـ دلم می‌خواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش می‌خواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))

«از آن آوازهای مانده در گوش صدف‌ها»

دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «هم‌زبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکی‌شان را چندبار پی‌درپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژی‌بخشی بود. از همه بیشتر، آن بخش‌های ترانه‌ی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویین‌تن، به سرانجام رساندم.

اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشه‌ی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوش‌برورو شده که واقعاً توان ترک‌کردنش را ندارم. کنج امن قلعه‌ام، نازنین‌جایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بی‌انتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی می‌غرد و می‌بارد، میلیون‌ها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها می‌کنند، خاطره‌شان در جان من است،... کابین مسقف قالیچه‌ی پرنده‌ام، برج هاگوارتزی‌ام، همه‌چیز من،... هرچه دوست داشته‌ام در آن است: کلی کتاب با قفسه‌های زیبا، دار گلیم (هرچند نیمه‌کاره‌ـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بی‌پایان صفحه‌ی نمایشگرش، قلم‌ها و کاغذها، فیلم‌ها و سریال‌ها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه این‌جایند.

*قطعه‌ی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانه‌کننده!

شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!

« ای به داد من رسیده!»

هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلی‌ها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد،‌ تولدش مبارک!

Image result for داریوش اقبالی هفتاد سالگی

ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکس‌هایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.

روح گرگ

انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشن‌های جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساخته‌های Tomm Moore فکر می‌کنم که بخشی از دوتا را دیده‌ام و عاشقشان شده‌ام. وقتی جستجو می‌کنم، می‌بینم چه انیمیشن‌هایی ساخته! یکی‌شان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر، پیامبرِ جبران!

جالب این‌جاست که در Wolfwalkers شاون بین حرف می‌زند و این یعنی دیدنِ دوبله بی‌دیدن‌دوبله!


Sean Bean Archives | Animation Magazine

یاللعجب!

از اینکه جناب ویلم دفو را در نقش مسیح دیدم، واقعاً جا خوردم! گویا ناخودآگاهم انتظارش را نداشت.

نقش مریم را هم باربارا هرشی بازی کرده و البته آن موقع زیبا و جذاب بوده.

The Last Temptation of Christ (1988) - Movie Review : Alternate Ending

یهودا هم قیافه‌اش کلاً یک‌طوری است که فکر می‌کنم بازی در نسخه‌ی فارسی فیلم را می‌شود به نوید محمدزاده پیشنهاد داد!

موسیقی تیتراژ فیلم را روی چه صحنه‌هایی که به خوردمان دادند!! ایح ایح ایح!

ـ فیلم را ندیدم؛ ترجیح می‌دهم این وقت را بگذارم برای دوباره‌خواندن کتابش.

* دقیقاً یادم نیست از کی این خوره به مغزم افتاده که با دیدن بعضی فیلم‌ها و سریال‌های خارجی، شروع می‌کنم به چیدن مهره‌های وطنی برای ایفای نقش‌ها؛ مثل یک بازی جالب ذهنی.

فرشتگان

آهنگی که مرا به گریه می‌اندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همین‌طوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم می‌خواهد گریه کنم. یک گریه‌ی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازی‌های ذهنی؛ چون فکر می‌کنم توانایی گریه‌کردن در دنیای واقعی را به‌کل از دست داده‌ام.

نکته‌ی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش می‌خواند، یاد آندرومدا و دو جوجه‌ی آن سال‌های دور می‌افتم. یاد نقشه‌هایی که برای فرار می‌کشید و با من مطرحشان می‌کرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان می‌رفتم؛ می‌گریختم و کمکشان می‌کردم؛ به همدیگر کمک می‌کردیم. آن سال‌ها در ذهنمان طوری فرار می‌کردیم که هیچ‌کس نمی‌توانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانی‌ها و بداقبالی‌هایمان می‌شدیم. هیچ آینده‌ای در آن نقشه‌ها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.

ــ برای اینکه یادم باشد:

Salías de un templo un día, Llorona
Cuando al pasar yo te vi
Salías de un templo un día, Llorona
Cuando al pasar yo te vi
Hermoso huipil llevabas, Llorona
Que la virgen te creí
Hermoso huipil llevabas, Llorona
Que la virgen te creí
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
De un campo lirio
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
De un campo lirio
El que no sabe de amores, Llorona
No sabe lo que es martirio
El que no sabe de amores, Llorona
No sabe lo que es martirio
No sé qué tienen las flores, Llorona
Las flores de un campo santo
No sé qué tienen las flores, Llorona
Las flores de un campo santo
Que cuando las mueve el viento, Llorona
Parece que están llorando
Que cuando las mueve el viento, Llorona
Parece que están llorando
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
Llévame al río
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
Llévame al río
Tápame con tu rebozo, Llorona
Porque me muero de frío
Tápame con tu rebozo, Llorona
Porque me muero de frío
Dos besos llevo en el alma, Llorona
Que no se apartan de mí
Dos besos llevo en el alma, Llorona
Que no se apartan de mí
El último de mi madre, Llorona
Y el primero que te di
El último de mi madre, Llorona
Y el primero que te di, ay
Yo te di
Tápame con tu rebozo, Llorona
Tápame con tu rebozo, Llorona
Porque me muero de frío
Muero de frío

Source: Musixmatch
Songwriters: Luis Mars / (pka: Luis Martinez

پادشاه بی‌تاج باتخت

مسکن اثر کرده

نشسته‌ام روبه‌روی در

جایگاه مطلوبی ساخته‌ام برای خودم، کیسه‌ی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم.

خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم.

شاید بی‌خیالش بشوم.


__ هارهار! امروز فهمیدم دست‌کم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خنده‌های امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خنده‌های الکی موجودی منفور است! بابتش خوشحالم.

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.