در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.

مورد خاص آقای همایون ش.

بعضی ها خاصند؛ ازشان یکی در دنیاست. مثلاً خود من سالهاست وقتی می گویم «همایون»، منظورم فقط همایون شجریان است. اصلاً توی خانه بهش می گوییم همایون. درموردش که حرف می زنیم از او با همین اسم همایونِ همایون یاد می کنیم، بدون هیچ پیشوند و پسوندی. فکر کنم این کلمه و این اسم بالاخره بهترین و مناسبترین مسمایش را در دنیا پیدا کرده و بعد از این باید اعلام بازنشستگی کند!

از آن یگانه هایی است که آدم دوست دارد بنشاندش روی تاقچۀ قلبش، هر روز صبح برش دارد لپش را ماچ کند و به آرامی بگذاردش سرجاش تا روز خوب و آرامی داشته باشد.

‌کم کم باید نام «اولیس» خوخو را برای این اتاق آخری انتخاب کنم

1. فکر می‌کنم کمی بیشتر در مسیر برنامه‌ریزی‌بهترداشتن قرار گرفته‌ام. می‌توانم همچنان به آن توصیة «گاهی‌اوقات رهاکردن خود در میان مولکول‌های زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یک‌دست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.

2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام می‌شود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم به‌محض تمام‌شدنش!

آن‌قدر از صدا و حرف‌زدن شان بین و نشان‌دادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهم‌شکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلم‌هایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیده‌ام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرون‌وسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی می‌کند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کرده‌ام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم می‌خواهد مینی‌سریال Extremely Dangerous  را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمی‌گردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسم‌های او در این سریال یکی از اسم‌های من بود: اسپانیایی!

3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش می‌روم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش می‌دهم و رسماً به فصل‌های پایانی رسیده‌ام و باید به فکر دانلود کتاب‌های بعدی باشم.

4. سه سال پیش، سال تولد بچه‌ها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچة‌نو به‌دنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیه‌ام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچه‌ها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.

5. این لاک سبزآبی را که امروز زده‌ام به ناخن‌هایم، یک‌سال‌ونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزه‌ای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک می‌شود و کیفیتش افت کرده، به‌نظرم یکی از بهترین رنگ‌ها را برای لاک‌بودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.

[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روان‌شناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانال‌های تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ای‌ول سندباد! همان کاری که خودت انجام داده‌ای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجدان‌درد نمی‌گیری، بابت لزوم و مزایایش است!».

[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبه‌ام و هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان به‌‌‌‌‌‌‌‌نظرم به‌دور از منطق باشد.

مردادنوشت

به «حال ندارم تو وبلاگ بنویسم» ِ عجیب و کشداری دچار شده‌ام؛

با اینکه حرف زیاد است.


سریال: Legends
با حضور پادشاه شمال (شان بین). از خانم جوان موکوتاه خوش‌صدای بامزة تیمشان خیلی خوشم می‌آید.


تازه بعد از اپیسود 7 از کریستال خوشم آمد؛ آن هم نسبتاً. باید ببینم بعدتر چطور رفتار می‌کند.

خانة مارتین اودوم! عالییییییییییییییییی!!!!!!!!! در ذهنم به مجموعة خانه‌های محبوبم اضافه شد.


(اولی از سمت چ‍پ)

(عنتر خان! اینجا اسم شخصیتش اگان بود!)

خوشمزه‌ترین لهجة بریتیش را که شنیده‌ام دارد. تو این سن‌وسال وقتی با آن لحن و آهنگ صدا حرف می‌زند دقیقاً احساس می‌کنم بابابزرگم دارد حرف می‌زند! یک احساس قدیمی دوست‌داشتنی آشنا از صدایش به گوشم می‌رسد.


آهنگ: اتفاقی امروز صبح. از چند روز پیش گویا داشتمش و تازه به‌صرافت شنیدنش افتادم.

«مریض» از سینا حجازی جان. و خصوصاً آنجاش که می‌گوید: «عشق بدون رحم» و خب خیلی جاهای دیگه‌اش! آهنگش، لحن خواندنش، همه‌چیز عالی!


توتوله خانوم امسال برای تولدشان لباس دیوودلبر سفارش داده بودند. چندتا لباس زرد جیغ با این تم برایشان پیدا کردم و وقتی نشانشان دادم، از یک مدل خیلی باحال کوتاه فانتزی خوششان آمد. ماجرای پیداکردن پارچه، دقیقاً به همان رنگ، خیلی جالب و بامزه بود! هرجا می‌رفتیم، اگر رنگ موردنظرش نبود، خیلی راحت می‌چرخید و بیرون می‌رفت .. تا اینکه ...! (حوصله ندارم بنویسم).

و مهم‌ترین و هیجان‌انگیزترین اتفاق مردادی امسال باید عروسی پرنسس خوشکل، سارا جان، باشد! خوشبخت باشی نازنین!

تاغذ

طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابان‌ها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساخته‌ام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطوره‌ای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمی‌توانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].

این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت می‌شود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشته‌آم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات می‌آید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].

[1] گویا به این الگو هم درنا می‌گویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو می‌اندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان می‌افتم که دلم می‌خواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.

[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.

[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آن‌قدر سرعت فیلم را تند کرده‌اند که نمی‌توانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!

[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذاب‌تر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالت‌های صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان می‌دهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشه‌های محبوبم قرار بگیرد. نمی‌خواهم بگویم ولی همه‌ش احساس می‌کنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش می‌آید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهر‌ه‌ای‌اش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!

اسفند 90

به به !

 

 

یه سالیه که منتظرتونیم :))



دروگون

تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...

بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور کهدَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .


زنده م ، زنده ایم ، زنده ست !

« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..

از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172

* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری

_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..

_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !



آدرها بخورنت ای خلاقیت !

 

جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !

 

با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...



دلبرکان شجاع من

حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »

 

کتلیـن / سنـسا

( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )

جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی

دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد

تیریون لنیستر 

برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !

از راست به چپ :

جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی

 

اینم کتابا !!


یاد آن ..

دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..

دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...

الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !

یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...

اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست

  


قصه ی غربت

وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته .. 

اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..

همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .

بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی  رو با یه سری مزایا تحمل کرد !

_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد ! 

درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .


« امــروز نـه » !

« سیریو فورِل :  برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟ 

آریـا :  هم خدایان قدیم و هم جدید .

سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه  و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »

Game of thrones

 

 

 « S1/ E6 : « The golden crown 

عدو شود سبب خیر :))

آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه ! 

من امروز اینجوری بودم خب !

* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !

_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142

* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .


احساسات "لونا لاوگود" ی

_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل  از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...

اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)

_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .

_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو  می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .

زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .


یه مشعل پر نور

_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش 

_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری

× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..

اینو به فال نیک می گیرم .


«نغمـه ی آتش و یــخ»

دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام  که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .

[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی . 

توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .

توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .

* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .



دنیای این روزای مـــــــــن ...

دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده 

عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان ! 

 

_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !

 

همون قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ، کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش گذاشت .

یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه . 

+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !

_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .

دی 87

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر ، دمیان و پیغام آن برای خانم نویسنده !

 میس دانر برای من همانند خضر بود. سال‌ها بود که راه دلم را برای رویت او آب و جاروکرده بودم. برای یک سال، به عنوان مهمان، به دانشگاه دریک آمده بود. روزی کهمی‌رفت، گریه می‌کردم و انگشتر عقیق‌ام را به او هدیه دادم. . .

زمانی که نویسنده ای ، کتابش را معرفی می کند و در باره انگیزه نوشتن آن ، چنین زیبا می گوید ؛ راحت تر می توان باور کرد که آن را با تمام روح و  اندیشه خود نوشته است . نقطه های درخشانی که این طور « نوشتن » ها در ذهن باقی می گذارند ، گاه بیشتر از آن چیزی است که خود کتاب برایمان به ارمغان می‌آورد .( گویا باید رو خط قرمزای بالایی کلیک کنید تا کل ماجرا دستتون بیاد . نمی دونم چرا نمی شه زیر خط دارش کرد ـ اصطلاح پرشن بلاگی ! ) با تشکر از [ جیره کتاب ] !

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر

1_ یکی از این عناصر ، عدد هفت است . عدد هفت تواناترین همۀ اعداد رمزی است و از جملۀ اعدادی است که از زمان های بسیار دور در امور مذهبی ، غیر مذهبی و روزمرّه با بشر همراه بوده و البته بیشتر در امور مقدّس کاربرد داشته است . در نجوم قدیم یا نجوم بطلمیوسی برای هر یک از سیاره های هفت گانه _ قمر ( ماه ) ، عطارد ، زهره ، خورشید ، مریخ ، مشتری و زحل _ یک آسمان یا فلک قائل بودند که جمعاً هفت آسمان را تشکیل می دادند . به نظر قُدما این اجرام آسمانی به ترتیبی که ذکر شد ، از زمین فاصله داشتند . بنابراین عقیده ، نزدیک ترین سیاره به زمین ، ماه و دورترین آنها زحل بودند . « سومریان که از قدیمی ترین اقوام بشر به شمار می رفتند ، به عدد هفت اعتقاد داشتند و بنی اسرائیل نیز این عدد را به تقلید از بابلیان مورد توجه قرار دادند » ( نقش و تأثیر عدد  هفت  ؛ رسول تواضعی ؛ ماهنامۀ ادبستان ؛ ش 4) . از موارد تقدّس این عدد می توان به این ها اشاره کرد :

« هفت پروردگار هندوان که ادی تیا نام داشتند .

هفت امشاسپندان در مذهب زرتشتیان ایرانی که بسیار مورد احترامند .

اعتقاد به هفت مقام و درجه مقدّس در آئین مهر پرستی ، هفت الهه در مذهب مانوی ، هفت سیاره در آئین صابئین ، هفت نماز در آئین مزدکیان ، ... » ( منبع پیشین )

در دین اسلام نیز این عدد از روحانیّت ویژه ای برخوردار است : هفت عضو بدن که هنگام سجده باید بر زمین قرار گیرند یا مواردی که مستقیماً در قرآن ذکر شده اند مانند هفت آسمان و زمین ، اعداد اصحاب کهف که به روایتی هفت تن بوده اند ، هفت دوزخ ، هفت گاو فربه که هفت گاو لاغر را خوردند ( داستان یوسف ( ع ) ) ، ...

در شاهنامه هم به عنوان یکی از آثار گران سنگ ادب فارسی ، سی مورد ِ هفت گانه ذکر شده که می توان به این ها اشاره کرد :

هفت خوان رستم ، هفت خوان اسفندیار ، هفت بخشش کیخسرو ، هفت جام می کبروی ، هفت زنی که شاه شدند ، هفت رؤیا ، ...

2_ سفر : سفر در اصطلاح عرفا توجّه دل به سوی حق است . وقتی سالک مدارج ِ خاصی را طی می کند تا به مقام وصل و فنا برسد ، این حرکت وی را سلوک می نامند . سلوک هم می تواند در عالم ظاهر باشد و هم در عالم باطن که در اصطلاح به سیر آفاق و انفُس مشهور است .

پیشینۀ سفر عارفانه در مکاتب درویشی و فرهنگ صوفیان ، به آئین مهر پرستی باز می گردد . در این آئین سالک ( راز آموز – سر سپرده ) باید هفت زینه را پشت سر می گذاشت و هفت آزمون دشوار را می گذراند تا به مرحلۀ نهایی و هفتمین زینه می رسید . گاه هر یک از زینه ها خود دارای مراحل درونی بودند و هفت آزمون را به دوازده مرحله نیز می کشاندند . در آئین مهری فرد برای دستیابی به بالاترین مرتبه بایستی مرگی نمادین را پشت سر می گذاشت ؛ یعنی آزمودن مرگ در زندگی* . برای او آئین سوگواری و مرگ برپا می کردند تا به نظر برسد که واقعاً مرده است و پس از آن ، او با آغاز زندگی نوین انسان دیگری می شده ؛ گویی برای دومین بار به این دنیا قدم گذارده است ، آن چنان که حتی نام دیگری برای خود بر می گزید . اعتقاد انها چنین بود که تنها با مردن می توان به روشنی جاوید رسید . این مرگ در زندگی ، همان است که صوفیان به آن فنا فی الله می گویند و زندگی دوباره پس از مرگ نیز بقا بالله است . شاید بتوان چنین تجربه ای را یکی از تجارب عارفانۀ جهانی قلمداد کرد .

بازتاب هفت ردۀ مهری در افسانه های پهلوانی ، هفت خوان را پدید آورده و در آئین های درویشی ، هفت وادی طریقت را  ( از گونه ای دیگر ؛ دکتر میر جلال الدین کزّازی ؛ ص 186 ) . پهلوان حماسه با درنوردیدن هفت خوان ، در مقابله با نیروهای اهریمنی نقاط قوّت خویش را نمایان می سازد و پهلوانی می شود برتر از دیگر پهلوانان . سالک هفت وادی نیز با پیمودن این مسیر از اسارت تن و آلایش جسمانی می رهد و به رستگاری و پاکی روحانی می رسد . برای او پیروزی به منزلۀ شناخت خویش و به واسطۀ آن ، شناخت خداوند است ( : مَن عَـرَفَ نَـفسَه ، فَـقَد عَـرَفَ  رَبـَـّه ).

آن چه عطّار در منطق الطیر و سفر عارفانۀ مطرح شده در آن بیشتر بدان توجه دارد ، آفات سلوک و موانع طریقت است که سالک باید در پی نهد و به عالم بی خبری و بی نشانی برسد .

. . .

ادامه دارد 

* پائولو کوئلیو در کتاب « سفر به دشت ستارگان » از چنین تجربه ای به عنوان مرحلۀ آخر سلوک خویش تحت تعالیم شخصی به نام پترس سخن گفته است .

]مراسم یادمان ابراهیم منصفی در تهران / روز ناصر ، روز هرمزگان[



365 ،

6 ،

7 ،

... یک _ دو روز بیش و کم !

چه فرق می کند ،

به جز گذر ثانیه ها ؟

همان " سیصد و شصت و پنج حسرت "* ، غنچۀ شکفته بر قلم نازنین شاعر خودمان بهتر است ! .....

گاه حادثه ای در قلب زمان می شکند که تهی بودن نقطه ای را در چرخش بیست و چهار ساعتۀ روزها ، هر روز ، احساس می کنی . نقطه ای که دیگر روشن نخواهد شد ، هرگز ! مشعله ای که آن را برافروزد ، از جنس ما نیست . برای برافروختنش ، همچنان که فرو مردنش ، _ فرو کشتنش _ را ، باید در انتظار ِ _ در حسرت ِ _ حادثه ای بود .

نقطه ای که فراتر از یک انسان است .

همیانی از زمان را به دوش می کشم ، همیانی آن چنان فراخ که هر روز ِ بعد از این را باید همچون ستاره ای از شاخسار شب بچینم و در دل آن پنهان کنم  . این ، گاه شمار ِ روی دیگر زندگی من است .

مرکز حادثه ای که سرآغاز این تقویم بود ، به طرز غریبی شایستۀ ستایش با واژگانی این چنین فاخر و رسا است :

چه مردی ! چه مردی !

که می گفت

قلب را شایسته تر آن

که به هفت شمشیر عشق

در خون نشیند

و گلو را بایسته تر آن

که زیباترین نام ها را

بگوید .

و شیرآهنکوه مردی از این گونه عاشق

میدان خونین سرنوشت

به پاشنۀ آشیل

در نوشت . _

رویینه تنی

راز مرگش

اندوه عشق و

غم تنهایی بود .

« آه اسفندیار ِ مغموم !

تو را آن به که چشم

فرو پوشیده باشی ! »**

 * محمد علی بهمنی

** احمد شاملو

سوگ سهراب؟ سوگ ناصر؟


هفت وادی در منطق الطیر

تعداد ، نام و توضیح وادی ها _ آن طور که در منطق الطّیر آمده _ چنین است :

1_ وادی طلب _ وادی نخست است و اولین قدم در تصوّف و سلوک به سوی حق . در اصطلاح به معنای « جستجو کردن مراد و مطلوب » است ( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 553 ) . در این مرحله رهرو باید از مادیات و نفسانیات برهد و از کثرت به وحدت برود . مطلوب را باید در خود بطلبد نه خارج از خود . این منزل ، اگرچه نخستین منزل است ، در میان هفت وادی مشکل ترین آنهاست ؛ زیرا سالک نباید دمی آسوده بماند ، باید مدام در حرکت باشد . 

2_ وادی عشق _ سهمناک ترین وادی ؛ آتشی که دل طالب را می سوزاند و مهم ترین رکن طریقت در مسیر رسیدن به حقیقت است . عشق نزد اهل عرفان ، در مقابل عقل در نزد فلاسفه قرار می گیرد و تعریف کامل و کافی نمی توان از آن به دست داد . سهروردی از آن به درختی به نام عَشَقه تعبیر کرده که در پای درختان می روید و هنگام رشد بر بدنۀ آنها می پیچد و تمام آن را فرا می گیرد و شیرۀ جان درخت را خشک می کند . عشق حقیقی که به وصال حق ختم می شود ، در سایۀ معرفت به دست می آید که خرد را می سوزاند و تمام وجود عارف را فرا می گیرد .

3_ معرفت _ نزد عارفان ، شناخت خداوند است ؛ شناخت او به اسماء و صفات . سالکی که از پلیدی ها و غیر او پاک شده در همۀ حالات خدا را بر خود ناظر می داند . در رسیدن به این وادی ، سالک به اصل و بطن توجّه می کند و از ظاهر بیرون می آید .

در انوار التّحقیق آمده :

" غرض از آفرینش ، عبادت حق است و عبادت بی معرفت ، عبث مطلق است . اول معرفت او حاصل کن ، پس طاعتش را از جان و دل    کن ." ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 103 )

4_ استغنا _ ( استغنا به معنای بی نیازی است ) در این وادی همه چیز برای سالک ، قدر و بهای خود را از دست می دهد . هشت بهشت و هفت دوزخ ناپدید می شوند و آن چه باعث خود بینی و خودپرستی انسان شده ، درهم می ریزد . همه چیز به قطره ای در دریای هستی و حضور حق بدل می شود .

5_ توحید _ عُرفا توحید را چنین معنا می کنند : جدا شدن ذات الهی از صفات و تصورات و تحقّق ِ بنده به حق . چون کسی به این مرحله برسد ، همه چیز برایش یک می شود و با حق یگانگی می یابد . در این یگانگی ِ حاصل شده ، بد و خوب در نظر سالک یکی می شوند و از دو عالم روی بر می گرداند .

" توحید آن نیست که او را یگانه خوانی ، توحید آن است که او را یگانه دانی . توحید آن نیست که او را بر سر زبان داری ، توحید آن است که او را در میان جان داری . توحید نه آن است که یک بار گویی و یگانه باشی ، توحید آن است که از غیر او بیگانه باشی . " ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 115 / برگرفته از " مقولات " خواجه عبدالله انصاری )

6_ حیرت _ وادی ششم ، سرگردانی است . هنگام تأمل و حضور و تفکر بر قلب عارفان وارد می شود و مانع و حجاب آن تأمل و تفکر می شود . روزبهان در « شرح شطحیّات » می گوید که حیرت در آن زمان که بر دل عارف وارد می شود ، او را در طوفان معرفت می افکند ؛ به طوری که هیچ چیز را باز نمی شناسد .( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 333 ) در منطق الطّیر ، سالکی که به این مرحله می رسد همواره در درد و حسرت است زیرا مراحل پیش و پس خود را نمی شناسد . « به حکم حیرت ، هیچ گونه خبر و اثری نمی توان از او یافت » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 387 ) .

7_ فقر و فنا _ منظور صوفیان از فقر ، نبود و عدم حضور آن چیزی است که بدان نیاز دارند و حقیقت ِ آن احتیاج است . فنا نهایت ِ سلوک به سمت حق است و بقا ، ابتدای سیر فی الله . زیرا با پایان گرفتن سفر به سوی حق ، سفر در حق میسّر می شود . سالک که در فنای مطلق ( دوری از هر چیز مادّی و بشری ) بود ، به عالمی می رسد که در آن دارای صفات و اخلاق الهی می شود . با فنا یافتن ، سالک از مرتبۀ عقلانیّت فراتر می رود و برای رسیدن به این مقام باید ریاضت های فراوان را متحمّل شود . این مرحله آخرین مرحلۀ  سلوک است که در آن ، سالک از هستی خود فارغ و بی خبر می گردد . ذهن او تمامی به مشاهدۀ صفات حق مشغول می شود و در نهایت از مرتبۀ وصول خویش به مقام فنا نیز بی خبر می شود . بقای پس از این فنا ، در حکم زندگی دوباره ای است برای سالک که در آن تحت سلطۀ خرد الهی و حکم خداوند است و خارج از سلطۀ عقل دنیایی و مصلحت اندیش . وادی یی که عین فراموشی و بیهوشی است . دیوانگی که در آثار عرفانی و به ویژه آثار عطّار بدان اشاره شده ، همین عالم نفی خرد و بقای پس از فناست که خردِ دنیایی را می ستاند .

. . .

ادامه دارد

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )! 


آذر 86

آی جنوب ،

مردی که در نسیم و شرجی

ردّ گام هایت را پی کرد

و در نگاه عمودی آفتاب گم شد

اکنون ، 

 با مادیانی سپید باز آمده

عریان و بی نقاب،

سرشار از قصّه های مهربانی و رنگین کمان

با واژگانی از جنس ترنج

از باغهای بی کلاغ

تا جغرافیای جانت را سهیلی کند.

پس بیاغاز شعر شاعرانه ات را

چون کرشمه مهتاب .

آی جنوب ،

شعر بلند نگفته در قاب .

زمان و مکان مراسم اولین سالگرد ناصر عبداللهی