عجیب اینکه وقتی نامجو از سیاوش قمیشی میخواند (طلوع) با رغبت گوش میدهم و حتی باز هم پلیاش میکنم.
آهنگ «زندگی» محمد علیزاده به نظر من طوری است که انگار خرس قطبی مهربانی دارد قر میدهد و آواز میخواند.
(این تعریف بودچون هیچ هدف بدی پشت این جمله نیست و در ضمن، آهنگ خاطرهانگیزی هم شده؛چون هفتة پیش، با توتوله، در فروشگاه آن را شنیدیم و بعدش هم شد یکی از آهنگهای منتخب تولدش)
این هم دقیقاً منم ؛ دیروز توی باشگاه وقتی میخواستم رول بزنم!
تازه بعدش که باید مچ پاهام را میگرفتم و در حالت تیزر به دو طرف بازشان میکردم ... فکر کنم هیچ خرس قطبیای در چنین حالتی دیگر عکس ندارد!
یک جستجوی الکیطور، برای نام یکی از آهنگهای جذاب جسی کوک، مرا رساند به این زیبارو
Malu Trevejo
دلم میخواهد این ویدئو را ببینم:
ربطی به هم ندارند فقط نام آهنگشان خیلی شبیه هم است.
و بعدش دیدم ای بابا! این فیلم هم سالها پیش ساخته شده
(گزارش مرگ از پیش اعلامشده؛ بر اساس داستانوارهای از مارکز)
و پسر آلن دلون هم نقش اصلی را بازی می کند.
از سالها پیش، شیاطین درونم گاهی آرزو میکنند فیلم یا سریالی از روی صد سال تنهایی ساخته شود؛ از طرفی، با بهیادآوردن اینکه معمولاً نسخههای تصویری حق مطلب را ادا نمیکنند، زود آرزویشان را قورت میدهند.
دانشمندان باید روزی را در تاریخ بشری اختراع کنند که اقتباسهای تصویری بتوانند روسفید بیرون بیایند.
ــ بعد از چندسال به رؤیای بازخوانی چند کتاب دوستداشتنیام جامة عمل پوشاندم و راضیام. الآن با جرئت بیشتری این روند را ادامه میدهم و نام وقتتلفکردن بر آن نمیگذارم.
دیروز هم ساندترکهای خیلی زیبای فیلم عشق در زمان وبا را دانلود کردم و گوش دادم. دلم برای نیلدهبراندای زیبا و فرمینای باوقار تنگ شد. فیلمش را دانلود کردم.
اینجور وقتها، احساس میکنم گل بزرگ گوشتخواری از درون تاریکی جنگلهای آمازون بهسمتم میآید (انگار چیزی از تیتراژ فیلم یادم مانده) و مرا در گرما و بیخیالی به بعضی چیزها و توجه به چیزهای متفاوتتری فرومیبرد.
ــ دیروز، سرظهر و زیر تابش داغ خورشید، وسط خیابان بیدرخت راه میرفتم و بهسمت چپ که پیچیدم (همان مسیر که به سهراه معروف میرسد) انگار در فضایی مثل کتاب اوا لونا راه میرفتم. فقط یکعالمه درخت و شرجی هوا کم بود. و من خوشحال بودم که با وجود گرما، نسیم خوبی میآمد و از خیابان هرم داغ و بوی شاش گربه (بهنقل از بچگیهای اوا) آدم را احاطه نمیکرد.
ــ سلام جسی کوک و شبهای متروپولیس!
ــ از لحظات آخر برنامة دیشب بعد از بازی برزیل و نیجریه خیلی خوشم آمد؛ وقتی با اوکتاویو درمورد تلفظ صحیح نامهای برزیلی صحبت میکردند.
از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سالها پیش، در مصاحبهای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش میآید. بهتازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروفترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و بهشدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته بهاحتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیدهام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش میدانم).
زیباترین آلبوم موسیقی غمگین: رگ خواب با صدای همایون شجریان گرامی
_خیلی بدجور دلم می خواهد شیرپاک خورده ای از غیب برسد و تیموری بیب بیییب را سگ کش کند!!
_ شخصیت فرهاد خیلی انسانی تر و محترم تر از قباد است اما این انتخاب بازیگرشان کاری کرده که دل خیلی ها به سمتی که باید نرود. حتی مامان من هم از قباد بیشتر خوشش می آید!
فارغ از اینکه شهاب حسینی شخصیتهایی را که بازی می کند معمولا دوست داشتنی می کند، به نظرم حسن فتحی در زمینه پروراندن شخصیت های آثارش، آن چنان که باید، موفق نیست. یکهو وسط عمق دادن بهشان، هلشان می دهد به ورطه احساسات غلیظ و گاه سانتیمانتال. حیف! وقتی شخصیتها خوب پرورش نیافته باشند، فرهاد (هرچند مصطفی زمانی اتفاقا در این نقش خیلی به چشم من آمد) و هنرپیشه اش به قباد شهاب حسینی می بازند؛ هرچقدر هم خود قباد، به همان اندازه، کم جان و کمرنگ باشد. از آن طرف هم، در مثلا "شب دهم"، ماجرای دکتر سالخورده و عمه خانم قجری و همچنین، در "مدار صفر درجه"، ماجرای سروان بهروز (فامیلش الان یادم رفت. نقشش را هنرپیشه ای لبنانی بازی می کرد) و زینت الملوک (درست نوشتم؟) جذابتر از ماجراهای حبیب (با بازی شهاب حسینی) باشد.
بله، خطر بیخ گوش بازیگر محبوب هم هست!
ـ تکتک روزهای بهاری این امکان را دارند که بیشتر تصمیمهای مهم و قشنگ دنیا در دل آنها گرفته بشود.
دلم میخواهد دفترچهای برای نوشتن چیزهای متفاوت کنار بگذارم؛ یک دفترچة کوچک و در کنارش برچسبهای خوشکل و دوستداشتنی متنوع، تا در آن فقط از همین بهاریههای شخصی و انرژیبخش و دوستداشتنی بنویسم.
یکیشان که از هفتة پیش خارخارش در ذهنم افتاده این است که مثلاً از همین جلسات پنجشنبه صبحها، ساعت 9، شروع کنم.
یکی دیگر هم که همیشه هست و گاهی جرقهای میزند و باعث تاولزدن وجدانم میشود خواندن کتابهای جدی و مهم و عمیق و ... خیلی-مطلوبتر-برای-من است؛ از ادبیات قدیم و تاریخ و .. خودمان گرفته تا آثار غیر ایرانی.
یکی دیگر که دارد سختتر میشود، فهمیدن بهتر جملههای نوشتههایی است که بهگونهای برایم اهمیت دارند.
یکی دیگر که قبلاً هم به فکرم رسیده بود اما فراموشش کرده بودم، موضوعی است که باید با استاد جان مطرح کنم.
اینها را اینجا مینویسم تا یادم بماند. باید بهزودی آن دفترچة بهاری را تهیه کنم.
ـ باز هم دارم با جسی کوک عزیزم پرواز میکنم، در دشتها میتازم و زهزه هم آن دورتر با زوروروکا همراه است.
یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوشدادن) و پناه میبردم به سنتیها یا بیکلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانههای حجت اشرفزاده؛ که فکر میکردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعیزاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که بهراحتی سمتش نمیروم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق میکند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگهای قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونهاش یکی از همین بالاییهاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعیزاده، آن دو خط که شماعیزاده میخواند،شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را میلرزاند!
کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حالوهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر میکردم با روزنوشتهای فردی فرهیخته و بااحساس روبهرو میشوم که چون بهشدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاههای خصوصیاش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک میشود و ... اما حالا میبینم علاوه بر اینها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرفبین و نتیجهگیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدمها و نگاهها احتیاج دارد! هی میخوانم و هی گوشههای کتاب را تا میزنم. حتی اگر بعضی از قولهایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم میخواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشههای کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.
پیری و تنهایی سبب شدهاند که همهاش در گذشته زندگی کند. خیلی غمانگیز است از هرکه صحبت میکند یارو مرده است و از هرچه بگوید دیگر وجود ندارد. مثل آدمی است که از روزگار گذشته ناگهان توی دنیای امروز افتاده تا حکایت و تاریخ بگوید.
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 127
دیشب، هنگام کار، آلبوم بنبست [1] را گوش میدادم. بینهایت این کار را دوست دارم. هم موزیک بیکلامش را هم اینکه گاهبهگاه، در میانةگوشکردنش، یاد کلامش میافتم؛ یاد برخی یا تمامی لحظاتی که آن را گوش میدادم و در شگفت بودم چقدر به ماجراهای واقعی و خیالی من نزدیک است. مخصوصاً «کوچة بنبست» و شخصیتم که در کوچههای بنبست شکل گرفت.
یکمرتبه بخشی از کلامش در گوشم آمد که میگفت: «یهروزم مثل پدربزرگ باید/ تو همین کوچة بنبست بمیریم»
تجسمش برایم نهتنها ترسناک نبود که اندکی دلنشین و تا حد زیادی حتی آرامشدهنده بود! اگر قرار است عاقبت محتوم من «آن» کوچة بنبست باشد که روزگاری آرزوی فرارکردن از آن را داشتم، بسیار خوب! فرار کردم و اکنون قلعة سنگی خودساختة خودم را دارم. این احساس واقعی را با خودم همهجا میتوانم ببرم؛ از آرزو به واقعیت تبدیل شده و در واقع، شاید بتوانم بگویم «دیوار کاهگلی باغ خشک» را خراب کردم و به «رودی که عاشقش بودم رسیدم».
[1] موسیقی بیکلام آلبومی به همین نام با صدای داریوش عزیز و آهنگسازی مرحوم بابک بیات.
اسم لاست را بردم، بهطرز عجیبی دلم خواست دستگاه نمایش دیویدی را از نهانگاهش بیرون بیاورم و به تلویزیون وصل کنم؛ اصلاً سریال محبوبم را در صفحة بزرگ ببینم. سری اول که سریال را میدیدم، این تلویزیون را نداشتیم. برای همین قدری بیشتر هیجانزدهام. تا ببینیم چه میشود.
امیدوارم ویژهبرنامة امشب دربارة هری عزیزم ارزش این انتظار و هیجان را داشته باشد.
برای تغییر حالوهوا، در حالیکه ته ذهنم آهنگهایی مثل امون از دل مو و ترانههای داریوش پخش میشد، چندبار دسپاسیتو گوش کردم و حتی متن آهنگش را جستم و سعی کردم سطر به سطر برای خودم بخوانمش و درمورد معنای ترانه، حدسهایم را با معنای انگلیسیاش مقایسه کنم. این وسط، عارف و علیرضا گوشکردن هم کلی انرژیبخش بود.
علیرضا خیلی بادیسیپلین و باانرژی پیش میرود در کارش و امیدوارم سطح کارهاش هی بالاتر برود. تن صداش برای من انرژیبخش است. انگار آن مصممبودنش را به شنونده هم انتقال می دهد که این برای من به درمان مؤثر و کوچکی میماند ...
[1]. گاهی برای این استفاده میشوند که بگذاریشان کنار بالش تا از نزدیکبودن شخصیتها به خودت انرژی بگیری و حالت بهتر شود.
ـ چند روزی است بهشدت هوس کردهام کتابهای تکراری بخوانم. برای همین، از 2-3 روز پیش، خورشید را بیدار کنیم را کنار تخت گذاشتهام و شاید قدری بیشتر از 50 ص، با زهزه جانم در ابتدای نوجوانیاش، همراه شدهام. امروز هم که دلم اوا لونا خواست. سریع کتاب را برداشتم و نزدیک قبلی گذاشتم تا شیرجهزدنم شیرینتر بشود.
با تشکر از جسی کوک عزیز.
ـ با خودم قرار گذاشته بودم با زنان عزیزم که خداحافظی کردم، بروم سراغ لاست و یکبار دیگر ببینمش. اما امروز هم، در همان زمان کوتاه استراحتم، گیج میزدم. فکر کنم بهخاطر همان یک فصل و نیم باشد که ندیده مانده. هنوز مراسم خداحافظی کامل نشده.
تیم بورتون شاید تو بچگی سگش را از دست داده و خیلی هم بهش علاقه داشته
یا شاید بهترین دوستش، ویکتور، این اتفاق براش افتاده
خواب آن دوست/ استادم را دیدم که فکر میکردم فقط در ذهنم قرار است ساکن بماند ولی ورق برگشت و در دنیای واقعی هم چراغ راهم شده است. در خواب، مسئلة چالشناک خودم با او را برایش مطرح کردم. هیچ نگفت اما از نگاه و لبخند آرامش فهمیدم آن را پذیرفته است. تولد داشتیم و مهمانهایمان بسیار کم اما عجیب و سرشناس بودند. مثلاً یکیشان آیدین آغداشلو بود که حرف زدن و رفتارش بهشدت بر متیو مککاناهی منطبق بود! (قبل خواب، تلویزیون داشت اینترستلار را پخش میکرد و توی سفرم به دنیای شیرین خواب، صحبتهای شخصیتها را میشنیدم) میخواستیم برایش چایی یا شربت بیاوریم ولی یکی از کسانی که او را میشناخت گفت قهوه میخورد. من رفتم تا برایش قهوه آماده کنم ولی تلویحاً میگفتم برای این ساعتشان خوب نیست و ... بعدش هم ماجرای آوردن شکر و ... توی خانه شکر کافی نداشتیم و هرچه شکر در ظرف میریختم تبدیل به مایع چسبنده و ناجوری میشد (یاد فیلم 6 هری پاتر افتادم که سعی داشت برای دامبلدور از آن قدح سنگی آب بردارد و نمیشد) ولی جناب آغداشلو با بزرگواری قهوهشان را میل کردند و فقط در انتها گفتند: حق با تو بود! این ساعت برای قهوهخوردن مناسب نبود.
از یک طرف هم قرار بود یکی از مهمانها ژولیت بینوش باشدبههمراه آن فرانسویه که اسمش یادم رفت! (سرچ کردم: الیویه مارتینز) ولی خیلی پررنگ نبودند. البته الان دارم به این نتیجه میرسم خود آغداشلو و بینوش بهخودیخود نبودند؛ حضورشان مادی بود اما انگار نمایندة عباس کیارستمی بودند!
نه که دیروز کتابی با موضوع روانشناسی را شروع کردم و در آن به چند خواب اشاره شده بود؛ حالا برایم جالب شده این همه آدم مهم در خواب من چه مفهومی دارد!
تا حالا فکر میکردم فقط داریوش جانم بوسواجب باشد از طرف من. ولی با دیدن کلیپ «کی بهتر از تو» با صدا و حضور درخشان عارف جان جانان، باید یک بوس محکم ویژه هم برای ایشان کنار بگذارم. (مخصوصاً لحن خواندنش، اینجا، که میگوید «بوسیدنی بود» ووووووووووی!!!)
آهنگ و شعر و ... همهچیز عالی! خانوم دوستداشتنی توی کلیپ هم بسیار زیبا و تحسینبرانگیز!
همیشه یقین دارم این تکههای هنری و آفریدههای دنیای الهی و بشری از محکمترین چنگزدنیها برای من بهشمار میروند.
«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست. اصلاً من از جنگل و دشت و صحرای این مملکت خیلی خوشم میآید. انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس میکند و حتّا میبیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.»
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب
در جایی از فیلم مادر، صبح خاصی است و جلالالدین (امین تارخ) که تازه پلک باز کرده، با لبخندی، میگوید: سلام امروز!
از بین زمانهای هر روز، صبحها را بیشتر دوست دارم چون فرصت دوبارهاند و هنوز هیچ خطایی در آنها سر نزده. برای همین، وقتی یاد گفتة بالا میافتم، میگویم: سلام صبح!
Secret Garden 2002- Once In A Red Moon
موردی که خیلی پررنگ یادم میآید گوشدادن به آلبوم بیکلام شبگرد کولی باد (اثر سهراب پورناظری گرامی) است که زمستان نجاتم داد. هنوز هم گاهی بهش پناه میبرم (پناهبردن در درجات مختلف، و خدا را شکر، نه به آن شدت زمستان مخوفم). دو روز پیش که از پیچهای ـبهزعم منـ ترسناک جاده میگذشتیم، آلبوم عبور (علی قمصری؛ با صدای محمد معتمدی) را گوش دادم و معجزه کرد! حواسم چنان پرت شد که ترسم به زیر 30٪ رسید!
از همة عوامل کمال تشکر را دارم.