«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست. اصلاً من از جنگل و دشت و صحرای این مملکت خیلی خوشم میآید. انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس میکند و حتّا میبیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.»
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب
در جایی از فیلم مادر، صبح خاصی است و جلالالدین (امین تارخ) که تازه پلک باز کرده، با لبخندی، میگوید: سلام امروز!
از بین زمانهای هر روز، صبحها را بیشتر دوست دارم چون فرصت دوبارهاند و هنوز هیچ خطایی در آنها سر نزده. برای همین، وقتی یاد گفتة بالا میافتم، میگویم: سلام صبح!