بیمکس توی دوبلة کارتونش بعضی جاها میگفت فلانچیز مرگه!
از هیرو یاد گرفته بود. میخواست میزان خفنی اون چیز رو از دید خودش بگه.
من امروز یک صفحه پیدا کردم توی اینستاگرام که مررررررررررررررررگه!!!!
https://www.instagram.com/pashon50/
بیشتر تصویرهایی که دوستشون دارم هم زیرشون نوشته اسپانیا، والنسیا!
A sunny day- Albufera-Valencia
خب الآن باید سر تکشاخ آرزوها رو کج کنم از گرانادا بهسمت والنسیا!
صابصفحه حتماً اسپانیاییه چون به این زبون هم نوشته زیر عکساش. واسه خودش یه درخت خوشکل داره گویا:
my lonely tree today
چون این تصویر زیبا رو ازش گذاشته.
یکی از چیزایی که توی عکس و منظره بهشدت عاشقشونم مسیر و راهِ رفتن و ... هست. اینم چندتا نمونه از مسیرهای فوق رؤیایی و بهشتی که توصیف صابصفحه ازشون به اون اسمی که من روشون میذاشتم موقع دیدنشون خیلی شبیهه:
Pasarela al mar-Gateway to the sea
Camino al paraiso-Road to paradise
دیروز، تبلیغات قهوه را در مترو دیدم که نوشته بود:
نوشیدنی داغ تو گرما بیشتر میچسبه.
یاد جملههایی از صفحات ابتدایی کنستانسیا افتادم و نظریة مشابهی که فوئنتس داشته است.
1.
ابتدای فصل پنجمم و بهزودی باید با سریال عزیزم خداحافظی کنم. برای بعد از آن، بازبینی شاهکار مارتین کپل در نقشه قرار دارد.
دوست دارم جفتپا بروم توی صورت بن:
2. خودم را اتفاقی پیدا کردم:
3.
آن موجود نارنجی (که میگویند نوعی پانداست) جایی در فیلم میگوید:
میدونی چرا سوراخ دماغ گوریلها انقدر بزرگه؟ چون انگشتاشون هم خیلی بزرگه!
فیلم Snowflake, the White Gorilla را کامل ندیدهام اما داستانش در بارسلونا اتفاق میافتد و دیدن چند صحنه از شهر خیلی برایم جذابیت دارد.
یاد فیلم ویکی، کریستینا، بارسلونا افتادم و آن خانة ییلاقی زیبا و مناظر روستایی اطرافش که دلم خواست دوباره ببینمش. بهخاطر بازی خاویر باردم در آن فیلم، یاد فیلم بیوتیفول هم افتادم که هنوز ندیدهامش. بعد فکر کردم از بیوتیفول باید سراغ چه چیزی بروم که یادآوریهای پیدرپی و روند چرخش ذهنم ادامه پیدا کند؛ یاد یکی از فیلمهای آلمودوار (کارگردان اسپانیایی) افتادم که چند روز پیش گرفتمش و هنوز ندیدم. بعد لابد باید یاد Volver عزیزم بیفتم و اینکه هی دلم برایش تنگ میشود!
4. دنبال فیلمهای ایسا باترفیلد میگشتم، با پسری با پیژامة راهراه روبهرو شدم! از روی کتاب ساخته شده احتمالاً. با وجود ایسا، باید دیدنی هم باشد.
عجیب است!
کمکم، دوباره از شخصیت سعید خوشم میآید و به جان لاک بیاعتماد میشوم! باید ببینم آن نقد منفی به سعید که در ذهنم مانده بود پس از کجای سریال شکل گرفته!
ساویر همچنان در صدر است و هنوز به آنجا نرسیدهام که جک از چشمم بیفتد!
فعلاً دلم میخواهد سر به تن ژولیت نباشد و گاهی چندتا چک به کیت بزنم.
هوگو هم همیشه گوگولی و نازنین است!
بهگفتة آن کولیهای جهانگرد، قبیلة ملکیادس، بهخاطر اینکه پای از حد علم بشری فراتر نهاده بود، نشانش از روی زمین محو شده بود.
ص 41
ــ دلم میخواهد روند امریکای- لاتینی - خواندنم را همینطووور ادامه بدهم تا جایی که پیش میرود! مثلاً از خودزندگینامة مارکز شروع کنم یا ناخنکی به داستانهای کوتاه این خطه بزنم؛ بعدتر، شاید باز هم کتابهای دیگر ایزابل را بازخوانی کنم یا سراغ چندتایی بروم که هنوز نخواندهام ...
اینبار که کتاب را خواندم، خیلی چیزها از آن در ذهنم فرونشسته و مثلاً دیگر به نوشتن آن شجرهنامهای که خیلی از خوانندگان این کتاب ـو از جمله،خودم، قبلاًهاـ دوست داشتند کنار دستشان، موقع خواندن کتاب، رسم کنند احتیاجی ندارم و می توانم اسم بیشتر افراد خانواده یا نصف شخصیتها و شمهای از ماجرایشان را برای خودم بگویم.
ــ صبح، با دیدن نام عباس معروفی در گودریدز، علاقهمند شدم کتابهایش را بخوانم؛ نه که نام مستعار ملکیادس را برای خودش انتخاب کرده، حالا که در حالوهوای امریکای لاتینم، بیشتر ترغیب میشوم.
ــ خندهدار اینجاست که خیلی هم نمیرسم کتاب بخوانم؛ اما احساس میکنم کاغذها و کلمات، مثل گیاهان وحشی حیاط خانة بوئندیا یا تروئبا، مرا در خود فرومیبرند و بهزودی ممکن است گمشدنی شیرین نصیبم شود.
ــ ته ته دلم دوست دارم یکجایی توی خانة بوئندیا خیمه بزنم! یکی از اتاقهایش شاید، که به اتاق سابق ملکیادس یا اتاق اورسولا نزدیک باشد.
آئورلیانو قدرت نداشت از جای تکان بخورد؛ نه به این خاطر که از تعجب برجای خشک شده باشد بلکه چون در آن لحظة جادویی آخرین کلیدهای رمز مکاتیب ملکیادس بر او آشکار شد و مضمون مکاتیب را، کاملاً بهترتیب زمان و مکان بشر، دید: اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمة مورچگان میشود.
ص350
ـ دیشب صد سال تنهایی عزیزم را تمام کردم و بلافاصله دلم برایش تنگ شد.
عاقبت آمارانتا اورسولا خیلی اندوهگینم کرد و دلم برای آئورلیانو و آئورلیانوی نوزاد سوخت.
درست است که بهتصویرکشیدن این رمان احتمالاً آخر عاقبت خوبی ندارد و ممکن است خیلیها را ناراضی و حتی خشمگین کند؛ دلم میخواهد دستکم برای آن موزیک متن بسازند. در بعضی صفحات آن حتی بهراحتی صدای موزیک متن فیلم عشق در زمان وبا شنیده میشود!
ـ چند کتاب با صفحات تاخوردة علامتزده دارم که هیچیک را، روی برگههای دفتری که در نظر داشتهام، یادداشت نکردهام.
ـ وقتی آخر شب 2 اپیسود لاست ببینم و بعد هم صفحات پایانی صد سال... را بخوانم، باید هم خوابهای ماجرایی ببینم.
وقتی فکر کردم غلظت شربت خوب شده و خاموشش کردم، بعد از سردشدن حسابی سفت شد و از توی دیگ مثل طلبکارها نگاهم کرد!
آخر کدامیک از افراد خانوادة من شربتساز بودهاند یا کارخانة شربتسازی داشتهاند؟ ملکیادس هم که فامیلمان نبوده.
تازه، آن یکی فامیلمان در هاگزمید هم شکلاتسازی دارد و از مربا و شربت کلاً بدش میآید.
مینیونها هم توی کارخانة شربتسازی گرو فقط گند بالا میآوردند و بهدرد همکاری با من نمیخورند.
پس از غلظت کاستم و الآن ظرف شربت، خیلی راضی و خوشحال (مجبور است بههرحال) در یخچال بهسر میبرد.
اینطورم که رفتنی، چون قرار بود نتیجة آزمایش را بگیرم و پیش دکتر بروم و کمی نگران بودم، آلبوم شهرام ناظری و چکناواریان جان را گوش میدادم و چنان حالوهوای ملکوتیای بر من مستولی شده بود که نفهمیدم چطور راه را طی کردم و از خودم توقع عادیبودن داشتم.
برگشتنی، چون دکتر گفت چیزی نیست و در شرایط سخت پیادهروی کردی و ... دو دور دسپاسیتو نیوشیدم و در ذهنم کلی قر دادم!
یک جستجوی الکیطور، برای نام یکی از آهنگهای جذاب جسی کوک، مرا رساند به این زیبارو
Malu Trevejo
دلم میخواهد این ویدئو را ببینم:
ربطی به هم ندارند فقط نام آهنگشان خیلی شبیه هم است.
و بعدش دیدم ای بابا! این فیلم هم سالها پیش ساخته شده
(گزارش مرگ از پیش اعلامشده؛ بر اساس داستانوارهای از مارکز)
و پسر آلن دلون هم نقش اصلی را بازی می کند.
از سالها پیش، شیاطین درونم گاهی آرزو میکنند فیلم یا سریالی از روی صد سال تنهایی ساخته شود؛ از طرفی، با بهیادآوردن اینکه معمولاً نسخههای تصویری حق مطلب را ادا نمیکنند، زود آرزویشان را قورت میدهند.
دانشمندان باید روزی را در تاریخ بشری اختراع کنند که اقتباسهای تصویری بتوانند روسفید بیرون بیایند.
ــ بعد از چندسال به رؤیای بازخوانی چند کتاب دوستداشتنیام جامة عمل پوشاندم و راضیام. الآن با جرئت بیشتری این روند را ادامه میدهم و نام وقتتلفکردن بر آن نمیگذارم.
دیروز هم ساندترکهای خیلی زیبای فیلم عشق در زمان وبا را دانلود کردم و گوش دادم. دلم برای نیلدهبراندای زیبا و فرمینای باوقار تنگ شد. فیلمش را دانلود کردم.
اینجور وقتها، احساس میکنم گل بزرگ گوشتخواری از درون تاریکی جنگلهای آمازون بهسمتم میآید (انگار چیزی از تیتراژ فیلم یادم مانده) و مرا در گرما و بیخیالی به بعضی چیزها و توجه به چیزهای متفاوتتری فرومیبرد.
ــ دیروز، سرظهر و زیر تابش داغ خورشید، وسط خیابان بیدرخت راه میرفتم و بهسمت چپ که پیچیدم (همان مسیر که به سهراه معروف میرسد) انگار در فضایی مثل کتاب اوا لونا راه میرفتم. فقط یکعالمه درخت و شرجی هوا کم بود. و من خوشحال بودم که با وجود گرما، نسیم خوبی میآمد و از خیابان هرم داغ و بوی شاش گربه (بهنقل از بچگیهای اوا) آدم را احاطه نمیکرد.
ــ سلام جسی کوک و شبهای متروپولیس!
ــ از لحظات آخر برنامة دیشب بعد از بازی برزیل و نیجریه خیلی خوشم آمد؛ وقتی با اوکتاویو درمورد تلفظ صحیح نامهای برزیلی صحبت میکردند.
اورسولا، با وجود گذشت زمان و سوگواریهای پیدرپی و غم انباشته در دل، پیر نمیشد. بهکمک سانتا سوفیا دِلا پیِداد، به شیرینیپزی خود رونق جدیدی بخشید و در عرض چند سال، نه تنها ثروتی را که پسرش در جنگ خرج کرده بود بهدست آورد بلکه، بار دیگر، کدوهای مدفون در زیر تختخوابش را هم از طلای خالص انباشت. میگفت: «تا وقتی جان در بدن داشته باشیم، در این دارالمجانین پول خواهد بود».
ص 133
بین شخصیتهای صد سال تنهایی، بیش از همه، از اورسولا خوشم میآید؛ مادر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا.
اورسولا و همسرش
بعدش هم ملکیادس و بوئندیای پدر.
تصویرهای یادگاری از زمان خواندن سهبارة کتاب
شاید ماهی طلایی آئورلیانو
خود گابو
خواندن چندبارة کتابهای محبوبم واقعاً برایم لذتبخش است. دارم به این نتیجه میرسم این کار چندبارهخوانی را به سنت نیکویی برای خودم تبدیل کنم.
تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .
در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .
در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...
« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .
گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "
سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "
Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :
و
« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )
* رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .
از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سالها پیش، در مصاحبهای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش میآید. بهتازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروفترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و بهشدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته بهاحتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیدهام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش میدانم).
بیا بریم اونجا که صُبا
ماست میریزه تو اتوبانا
جاده رو میبندن و
همهچی شیرتوشیر میشه
(با اون آهنگ ابی خونده میشه که میگه: وقتی میای قشنگترین پیرهنتو ...)
جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی. [1]
ص 11
فکر میکنم اگر نویسنده بودم، بهاحتمال بسیار زیاد، صبحها بهترین وقت برای کار و نوشتنم محسوب میشد.
خدا را شکر، امروز با انرژی و سرحالتر از این چند روز، و شاید هم چند هفتة اخیر، از خواب بیدار شدهام و با اینکه طبق معمول، هنوز، اواخر شب ستارههایی که نیچه اشاره کرده نورانیتر میشوند و برایم خطونشان میکشند، انگار دارم به روال معمول خودم بازمیگردم.
[1] برای بار سوم، بخت یارم است که صد سال تنهایی جان را بخوانم؛ ایندفعه با ترجمة بهمن فرزانه.
انقد بهم میچسبد خواندنش که باز جوزده شدهام و دلم میخواهد از رویش مشق بنویسم. دلم میخواهد صدسااال تنها باشم و بخوانمش.
ولی خندهام میگیرد؛ چند روز قبل، که اوا لونا جادویم کرده بود، ماجرای عطر پچولی پیش آمد. خدا میداند اینبار با صد سال تنهایی قرار است چه شاهکاری خلق کنم. شاید چیزی از آن مواد عجیبغریب آزمایشگاه خوزهآرکادیو و ملکیادس نصیبم بشود. حال اینکه بخورمشان یا به پوستم بمالم یا ... فعلاً مشخص نیست.
(از آن فیلمبینیهای اتفاقی بود)
چند فیلم از امیر جعفری دیدهام که از بازیاش خیلی خوشم آمده. دیروز، آزاد بهقید شرط را دیدم.فیلم ناراحتکنندهای بود اما واقعاً ارزش دیدن را داشت. به این نتیجه رسیدم که گاهی وقتها، ازخودگذشتگی و خود را، بیدلیل واقعی، جلوانداختن و چیزی را گردنگرفتن ضررش بیشتر از فایدهاش است؛ مگر اینکه وابستگی خاصی در کار نباشد و فقط خود آدم باشد و خودش تا بتواند موانع بعدی را راحتتر صاف کند. هرکس کار کرده، عمد یا سهو، بعتر است خودش جزایش را پس بدهد و به هر طریق که لازم است با آن مواجه شود. کیوان کمالی آدمی است که در مسیر عمل ناکردهای و عواقبش قرار میگیرد. چیزهایی به سرش میاید که حقش نیست و از طرفی، نمیتواند ساکت بنشیند. تحمل این خیلی سخت است.
از نقش لیلا اوتادی هم خیلی خوشم آمد؛ بعضی بخشهای شخصیتش در ابهام بود که برای من منطقی بود اما بعضی بخشها،که به بعد از آشناییاش با کیوان و خانوادهاش برمیگشت، کاش پررنگتر میشد. شوهر مریم هم آدم منطقیای بود؛ الکی اوضاع را پیچیده و بیریخت نکرد. اما آن سهتا گنگسترطور که آخری هم پیدایشان شد همچین روی هوا ماندند!