جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی. [1]
ص 11
فکر میکنم اگر نویسنده بودم، بهاحتمال بسیار زیاد، صبحها بهترین وقت برای کار و نوشتنم محسوب میشد.
خدا را شکر، امروز با انرژی و سرحالتر از این چند روز، و شاید هم چند هفتة اخیر، از خواب بیدار شدهام و با اینکه طبق معمول، هنوز، اواخر شب ستارههایی که نیچه اشاره کرده نورانیتر میشوند و برایم خطونشان میکشند، انگار دارم به روال معمول خودم بازمیگردم.
[1] برای بار سوم، بخت یارم است که صد سال تنهایی جان را بخوانم؛ ایندفعه با ترجمة بهمن فرزانه.
انقد بهم میچسبد خواندنش که باز جوزده شدهام و دلم میخواهد از رویش مشق بنویسم. دلم میخواهد صدسااال تنها باشم و بخوانمش.
ولی خندهام میگیرد؛ چند روز قبل، که اوا لونا جادویم کرده بود، ماجرای عطر پچولی پیش آمد. خدا میداند اینبار با صد سال تنهایی قرار است چه شاهکاری خلق کنم. شاید چیزی از آن مواد عجیبغریب آزمایشگاه خوزهآرکادیو و ملکیادس نصیبم بشود. حال اینکه بخورمشان یا به پوستم بمالم یا ... فعلاً مشخص نیست.