از قلم تارا سالیوان خیلی خوشم میآید و قصد داشتم یکی دیگر از کتابهایش را بخوانم اما راستش هنوز جرئت نکردم چون میدانم تلخی واقعیت ستم به کودکان و نوجوانان را بدجور میکوبد توی صورت آدم.
حالا هم که با کتاب دیگرش مواجه شدهام، هم خوشحالم باز هم نوشته و هم ناراحتم که نمیتوانم سراغشان بروم.
ای روزگار!
خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]،
یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.
ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من میزنم و تا زیر چشمها میرود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.
[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، بهنظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دورهی سنی، میتوانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.
خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام!
خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به یاد میآورم که شرکتکنندهی مسابقهای مختص جوانان بودم؛ مسابقهای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به پیشواز شرکتکنندگان میآمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکیـ دو پلهای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]
دو ابرقهرمان من خوشاندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم بهنظر نمیرسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکیشان لباس دوتکه با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قویای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس میکردم او نسخهای از خود من است! برای مرحلهی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر بافته (بافت پرپشت) داشت گردالیسنگ بزرگتر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابهجا میکرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد چون مرحلهی بعدی حدس زدن روحیات شرکتکنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگههایی را انتخاب میکردیم، حاوی نوشتهها یا طراحیهای فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمییافتیم. چیز پیچیدهای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمیآید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکتکنندهها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم میآمد که زمینهی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکیـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، بهنظرم مفهوم بود اما بهسرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آنوقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتیننمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح میداد، انگار گرهشان در ذهنم باز میشد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمیکرد و خیلی چانه میزدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!
بیدار که شدم، این فرد را به نویسندهی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!
2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشهای برای خاصبودن ساده و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحاننشده. هنوز تصمیم نگرفتهام.
3. کتاب تابستان با جسپر را هفتهی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانهی بابایاگا را شروع کردم و بهطرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یکسومش را خواندهام و فعلاً دستم به گودریدز نمیرسد تا هایلایتها را ثبت کنم. این هم لابد معجزهی امروز است!
به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا بهجایش... (ببینم کائنات این سهنقطه را با چه چیزی پر میکند؛ میسپارم به بزرگواری خودش!).
[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خوابهایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حالوهوا و احساس قرار میدهد؛ حتی رنگها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کردهام چون معمولاً خواب بودار نمیبینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.
The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman
از یادداشتهای ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش
بهنظرم نامربوطترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانهی ارواح است. البته از روی عکسهای میگویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسهی درونم میجنگم. خدا را شکر که ندارمش.
ساعت خواب و بیداریام افتضاح تغییر کرده و هنوز عوارض چندانی ندارد. باید قبل از هر تأثیروتأثری، فکری به حالش بکنم.
دیشب بهراحتی تا بعد از 2 نیمهشب هم بیدار بودم. هرچه کتاب میخواندم، خواب به چشمانم نمیآمد. البته فکر میکنم وضعیت کز و نینا و... هم بهشدت مؤثر بود. خیلی اوضاعشان ناجور و هیجانی شده.
راز دستهای کز را هم فهمیدم،عالی است! مرسی لی باردوگو جان!
بالاخره شش کلاغ عزیزم را شروع کردم، البته چند روزی میشود. همچین میگویم «عزیزم»، انگار از قبل داستانش را میدانستم و برایم خاص شده بود. در حالی که چون چند سال دنبالش بودم و مدام تعریفش را میخواندم ازش خوشم آمده بود. به هر صورت، واقعاً داستان جذابی دارد و این امساک بجا و تحسینآمیز نویسنده در دادن پیشینهی شخصیتها خیلی بهم میچسبد. ظاهراً دارد روی ماجرای نینا و ماتیاس از جهاتی مانور میدهد ولی من از آن ماجرای زیرجلکی کز بلاگرفته و اینژ عزیزم خیلی خیلی بیشتر خوشم میآید. الآن که تازه جلد یک را از میانه گذراندهام، خیز برداشتهام برای جلد دوم ولی فکر میکنم بین این دوتا دستکم یک کتاب دیگر بخوانم. مثلاً جزیره. دلم برای دنیاهای خاص آلموند تنگ شده.
«اگر راهی برای ماندن در خانهاش باشد
حتی برای مدتی کوتاه
این است که او و بیماریاش را بشناسم.
...
یک رنجروور در پارکینگ
سعی دارد بهزور
در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد.
کتاب را لبهی پنجره میگذارم
و کتابخانه را ترک میکنم»
ص 18-117
ایجازها و انطباقهای تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال میآورد و هم آنچه فقط در زمان حال نشان میدهد.
رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!
ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شنها را میخوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم میخواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیرهی جادویی و اشاره به ستارهها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا میاندازد)... مسئولیت خطیر من در برههی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحهای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.
ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خواندهام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول میاندازد. کتابها با حوادثی تکاندهنده شروع میشوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمیدهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانهی مرموز را برای شرفیابی پیدا کنم.
وایـ برـمنـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!
کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کردهام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!
ممنون از نویسندهی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوستداشتنی که به صورتهای گوناگون گند بزنند بهش؟!
به حدی رسیدهام که حتی فهرستکردن کارهای نکردهام (همانهایی که باید خیلی بهزودی انجامشان بدهم) هم هیجانانگیز است! ردیفکردن کتابهایی که باید برگهشان آماده شود؛ آن هم بهترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!
با تشکر از خرداد قشنگم!
قبل اینکه شالوکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سهتا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعهی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، بهزودی ادامهی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتابها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همینطوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمهی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.
وسطومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمهی بهتری (دستکم از دید من،مطمئنتر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم میگشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختیای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.
بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همهچیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم میگذارد دیگر! تا ببینیم چه میشود!
از کراماتم، که تازه کشفش کردهام، این است که وسط نوشتن برگهی یک کتاب (آقاموشهی لختوپتی)، وقتی برای مسواکزدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستانها هستم ولی، با خواندن چنین کتابهایی، احساس میکنم دارم جزئیات الکی یا زائد میخوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیتها و محیط و جوّ کلی داستان را شفافتر میکنند. پس مشکل چیست؟ یکمرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آنقدر غرق جزئیات دستهی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کمجان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیتها و فضای داستان میخوانی و میآیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت میگوید «خوب، که چی؟» اینهمه ریزهکاری باید به دردی بخورد دیگر!
و من تا دقایقی پیش نمیدانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده! دستتان رو شد! به سلامت!
ـ علیالحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.
تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو میبینن: نتیجهها، همهی احتمالات. و تو لابهلای خوابهامون بافته شدی. یه تار نقرهای در فرشینهای از شب
ص 78
علیالحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانههایش را محکم بگیرم و لپهایش را ماچ محححکممم بکنم!
دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میلهی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم میزد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.
بله، نور همیشه مرا وسوسه میکند؛ منجی بیبدیل انکارناپذیر من است ولی میتواند، در کنار آن، تباهکنندهی قهاری هم باشد. حالا نمیدانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح میدهم، اگر در دامانش کباب میشوم، بعدش جوجهققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!
1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!
Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیتها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر میکنم از آن سریال کنسلیهاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیقهایی دارد که بین دو فصل ایجاد میکنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.
2. زندانی آسمان هم خوب پیش میرود؛ رسید به صفحهی صدم! بعد از مدتها،کتابخوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعهای سهجلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.
و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانهی [گورستان کتابهای فراموششده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه میشود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شدهاند (اینطور که متوجه شدهام، فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دستکم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).
خوانندههای ایرانی جلد یک ازش تعریف کردهاند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!
دیروز که به یکی از کتابفروشیهای دنج محبوبم سر زدم، با دیدن و تورق چند کتاب، بهشدت دلم خواست هرچه اپلیکیشن کتابخوانی را دردسترس داشته باشم و کتابهای مورد علاقهام را در آنها پیدا و با هم مقایسهشان کنم و بهترین را انتخاب کنم و بخوانم و ... و.... .... مخصوصاً که دیدم کتابی از ثافون مرحوم به قلمی دیگر ترجمه شده است. اما مسئله این است که چند ترجمهی اسپانیایی به فارسی که خواندهام خشکتر و شکنندهتر از ترجمههای انگلیسیـ فارسی بودهاند و نمیدانم دقیقاً چرا.
از طرفی، در اپلیکیشن طاقچه، همان کتاب و کتاب دیگری از همان نویسنده را پیدا کردم که به نظرم بیشتر میشود به مترجمش اعتماد کرد. ولی نکته اینجاست که من کلی کتاب ناخوانده دارم و واقعاً واقعاً مرددم! البته بیشتر تمایل دارم همچنان خودم را تنبیه کنم/ از اقدامی هیجانی و وحشیانه دربارهی خرید کتاب های جدید دور نگه دارم مگر به خودم ثابت کنم شروع کردهام خوبکتابخواندن.
ـ النا فرانته هم توی ذهنم در صف انتظار خواندهشدن کتابهایش نشسته. باید برای عطش کتابکاغذیخواندن هم چارهای بیندیشم تا با اپها و ابزار خیلی مفید و کمجا و بهصرفه دوست باشم.
خلافـ انتظارـ نوشت: دیروز دنبال کتاب شعر جشن ناپیدا از شمس لنگرودی بودم و پیدایش هم کردم اما، بعد از تورق، به این نتیجه رسیدم همان شعر کتاب که مرا دنبالش انداخته بود از همه جذابتر است. دلم نمیخواست بدون مجموعهشعری از این شاعر بیرون بروم. پس مجموعهای عاشقانه برداشتم و حتی از ورقزدن و تماشای ظاهر قشنگش و خواندن چند سطری اتفاقی از آن کلی لذت بردم.
«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینیام باشد.
همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشهی کپل دوستداشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مککارتنی؛ شاد هم فقط فامیلیاش درست باشد و مثلاً آلیسون مککارتنی باشد. به جای نوشتن این حدس و گمانها، بهتر نبود سرچ میکردم و خودم و خلقی [1] را آسوده؟ تازه، شماره برای توضیحات هم میدهم. ولی نوشتن این پرانتز طولانی نوعی تمرین و تنبیه ذهنی است که کمی به مغزم فشار بیاورد. دیگر واقعاً تامام!).
[1]. مداخلهی اژدهایی: «خلقی» کجا بود بابا؟
ـ نتیجهی سرچ: Melissa McCarthy
ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیادهرویهای اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم میریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بیتوجهی متناوب، خودش به راه میآید.
کتاب نمیخوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو میبافم.
سریال جدیدی که کوچولوکوچولو میبینم Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگبنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جستهگریخته و خیلی پخشوپلا سرجایشاناند و حالم را خوب میکنند.
«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسندهی جدید دوستداشتنیام خواندم که خیلی کمحجم و گوگولی است به نام مردی که بطریهای اقیانوس را باز میکرد.
کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].
[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.
کارلوس روئیث ثَفون، کارلوس روئیث ثَفون،...
نویسندهای که، حدود شش ماه پیش، مجموعهای سهجلدی از او خواندم و بسیار به دلم نشست و کمتر از دو ماه پیش، بر اثر بیماری از دنیا رفت؛ آن هم نرسیده به شصتسالگی!
دستکم سه کتاب جالب و خواندنی دیگر دارد که دوتایشان به فارسی ترجمه شدهاند و بهاندازهی آن خارخار خواندن رئالیسم جادویی، در مغزم افتاده است.
ــ در ترجمهی کتابهایش، نامش به چند صورت ثبت شده است: روئیز زافون، روئیس سافون، روئیز زفون!
برگردان بیتی/ جملهای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژهی «رومی» خیلی خوشم میآید و بعدش از «بلخی» که به آن نام میخوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:
«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کممایه، نیستند»
اصلاً نمیدانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.
بله، دیروز صبح چند دقیقهای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامهی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.
بخشی از صحبتهای مارکز را پخش کردند، تکههای از مصاحبهها یا سخنرانیاش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر میکردم صدایش، با آنهمه سیگاری که میکشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیدهام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگهایش دمخورم و...)؛ از آنها که هر آن انتظار داری سرفههای عمیق بزنند و دوست داری دمبهدقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب اینطور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یکنفس کتابش را میخواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاهبهگاه خودشان میبیـشنوم.
یکی از شانسهای من این است که بارانهای سیلآسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنههایی از این رمان تشبیه میشوند و ترس احتمالیام میریزد.
این هم از معجزات ادبیات!
آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!
منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانهی بوئندیاها.
ـ کنسرت همایون جان در پسزمینه پخش میشود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همهجا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر میآید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.
ـ نهیب درون (بعد از حدود نیمساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولیمگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آنها بروی معلوم نیست تهش به کجا میرسد!
ولی اگر تهش به خانهی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضیام!