اما اسمش آشناست!

معرفی کتابی که نه خوانده‌امش و نه تا حالا می‌شناختمش

از کتاب رهایی نداریم

تمامی از گودریدز و نظر خوانندگان:

« بیایید طرح جلد افتضاح کتاب رو فراموش کنیم و بریم سراغ اصل مطلب
:
همیشه تاسف می‌خوردم که استعداد پنج ستاره دادن به کتاب‌ها را رو از دست دادم، اما بالاخره چیزی که می‌خواستم پیدا شد. یک کتاب هیجان‌انگیز و باور نکردنی. کتابی که غیرممکنه عاشق کتاب باشی و عاشقش نشی. دیگه چی بهتر از این‌که دو تا کتاب‌باز کهنه‌کار بشینن کنار هم و برای هم‌دیگه از عشق‌شون حرف بزنن؟ دو نفر که دیوانه‌ن و امبرتو اکو دیوانه‌تر. عشق امبرتو اکو جمع کردن کتاب‌های خطی‌ای هست که موضوع‌شون عقاید باطل و بی‌خود هست. هر دو تای این دیوانه هم عاشق تاریخ حماقت و بلاهت بشری هستند. کتاب پر هست از اسم‌های ناآشنا و حکایت‌های عجیب. قشنگ تحقیرت می‌کنه کتاب. لخت و عورت می‌کنه. نکته‌ی جالب قضیه این هست که ژان کلود کریر هم تو اوایل مصاحبه می‌خواد خودی نشون بده، اما بعد از گذشت شاید پنجاه شصت صفحه می‌بینیم که اون هم مسحور معلومات ظاهرا بی‌پایان امبرتو اکو میشه. چیزی که اکو رو برام دوست‌داشتنی می‌کنه اینه که با وجود این فوران انکارنشدنی معلومات هنوز به شدت با زندگی بده بستون داره.
گیم بازی می‌کنه، اخبار زرد رو دنبال می‌کنه، با کامپیوترش سر و کله می‌زنه و حتی در مورد فرانچسکو توتی هم اظهار نظر می‌کنه
دنیا دوست‌داشتنی‌تر هست با این آدم‌ها
»


«اگه از اون دست آدمایى هستید که با وجود داشتن چندتا کتاب نخونده بازم کتاب جدید میخرید و به معناى واقعى خوره ى کتاب هستید این کتاب واسه شماست . البته نمیگم به درد بقیه نمیخوره اما اون همه بحثاى پر جزئیات حول و حوش کتاب و کتابخونه و خاطره هاى دو نفر که نشناختنشون اصلن اهمیتى نداره چون به محض خوندن حرفاشون عاشقشون میشین فقط روح کتابخوارها رو تمام و کمال ارضا میکنه . بخاطر همین انقد خوندنشو کش دادم ، دلم نمیخواس زود تموم شه»


«برای این که ادعایی بی‌پشتوانه مطرح نکرده باشم، به نقل تنها یکی از جمله‌های ناب اکو در کتاب بسنده می‌کنم: «آیا برای ما و امثال ما بارها پیش نیامده است که تنها از بوی کتاب‌هایی که در قفسه‌ها دیده‌ایم و مال ما نبوده است، لذت ببریم؟ تماشای کتاب‌ها، برای بیرون‌کشیدن دانش از آن‌ها».

خواندن این کتاب، اصلاً به کار تازه‌کارها نمی‌آید. نه این که اگر کسی برای‌شان بعضی مطالب را توضیح دهد مشکلی وجود نخواهد داشت، به این معنا که از اساس متوجه خیلی از لذت‌ها و نگرانی‌های ارزشمند و در عین حال مزخرفی که در آن مطرح می‌شود نخواهند شد. در عوض، برای کسانی که چرخی در ادبیات و فلسفه و الاهیات و تاریخ زده باشند، مبالغی نسبتاً گزاف ـ بسته به وضعیت مالی خودشان ـ برای خرید کتاب ـ آن هم نه فقط کتاب نو، بلکه دست دوم ـ هدر داده باشند و بالاخره با معضل نگهداری از یک کتابخوانه شخصی ـ ولو دو قفسه‌ای ـ سروکله‌ زده باشند، به شدت قابل توصیه است. اگر دستی بر صفحه‌کلید و اینترنت و نیم‌نگاهی هم بر پرده سینما داشته باشند که دیگر بخشی از عمرشان بابت نخواندن این کتاب بر فنا خواهد بود.»


«ای روزگار لعنتی! با او چه کردی؟»

می‌گویند آد‌م‌های رستگار «بهشت آسمانی» را خواهند دید».

آرزوی من این است که تا ابد زمین را ببینم.

پتر هانتکه [1]

ـ آمدند، هم را دیدیم، رفتند.

و همیشه جایشان چقدر خالی می‌ماند در گوشه‌ای خاص از قلب آدم.

ـ شروع کرده‌ام به تماشای توتورو و چقدر بامزه است! می با آن دادزدن‌هاش و مدل حرف‌زدنش («می نمی‌ترسه») و ساسوکه و باز هم محیط زندگیشان خیلی خیلی جذابند.

Image result for ‫توتورو‬‎

همین چند دقیقة پیش تمام شد! کاش وقتی بچه بودم می‌دیدمش!

Image result for ‫توتورو‬‎

فقط با فریادهای توتورو نتوانستم راحت کنار بیایم!

[1]. خواب خوب بهشت، سام شپاد، ترجمة‌ امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، صفحة پیش از شروع.

پرکلاغی به اسم این نویسنده اشاره کرده بود. مشکوک شدم که کتابی از او دارم ولی آن روز دنبالش نگشتم. از آن کتاب جیبی‌هاست که راستش هنوووز نخوانده‌امش. الآن به‌صرافت افتادم و البته خودش یکهو توی قفسة کتاب‌ها،‌خودش را بهم نشان داد؛ وقتی داشتم قطره‌ها را از روی قفسه برمی‌داشتم. تصویر پشت جلد شبیه همان نویسنده/ بازیگری است که در گوگل دیده بودم. بازش کردم. این جمله را در صفحات ابتدایی‌اش دیدم و خیلی خیلی خوشم آمد؛ حتی یادم افتاد گاهی پیش آمده که چنین آرزویی داشته باشم!

عنوان: دیشب و بدخوابی و ماه کامل!

لزجی تحمل‌پذیر تابستانی

1. این سال‌های اخیر، در مراحل کاری‌ام وهله‌ای هست که اینطور توصیف می‌شود:

«رسیده‌ام به کمالی که» [1] هرچه کار می‌کنم،‌لامصصب تمام نمی‌شود!

یکی از موارد [2] همین چند روز پیش به ناله‌های واپسین افتاد. انقــــــــــــــدر چسبناک و لـــــــــش و توانفرسا بود و کند پیش می‌رفت که فکر کنم نالة بخشی از کائنات هم داشت بلند می‌شد. البته اصلاً متن سختی نداشت ولی خیلی خیلی کند پیش می‌رفت. تمامی مراحلش، از ابتدا تا همین گام نزدیک به پایانش، به‌جرئت بگویم، یک‌سال طول کشید.

امروز هم در همین مرحلة عرفانی یکی از کارها قرار دارم. تازه پلیدآمیزبودن قضیه اینجاست که دیروز ایمیلی را دیدم، محتوی چند ص دیگر، که نوشته بودند: «لطفاً از صفحات فلان تا فلان را کار نکنید؛ به‌جایش این صفحات را کار کنید» در حالی که من دقیقاً همان ساعات، همان صفحات فلان‌انگیز را تمام کرده بودم! البته تقصیر خودم بود چون اگر زودتر ایمیلم را نگاه می‌کردم، چنین اتفاقی نمی‌افتاد. تاریخ ارسال آن ایرادی نداشت. اشکال از گیرنده بود. خدا را شکر صفحاتش زیاد نیست ولی آن‌قدر است که یک روز تمام را به خودش اختصاص بدهد.


2. خدا را شکر، دمای هوا تا آن اندازه از گرم‌بودن فاصله گرفته و گاه بادک لطیف خنکی می‌وزد که برخلاف تا همین چند روز پیش، از اول صبح تا همین حالا کولر روشن نکرده‌ام و با خیال راحت،‌ پنجرة اولیس (اتاق انتهایی محبوبم) را باز گذاشته‌ام و از آفتاب پخش‌شده روی برگ‌های درختان رقصان در باد [3]  لذت می‌برم؛ حتی شده زیرچشمی، با دو چشم دوخته‌شده به مانیتور.


3. به‌توصیة دوست شوکولی، انیمیشن Your Name را می‌بینم. البته تازه به نیمه رسیده. موضوع و داستان جالبی دارد و مشتاقم بدانم بقیه‌اش چطور پیش می‌رود. ایدة زمان و نخ‌ها را خیلی دوست داشتم. سنپای هم دختر صبور و باظرفیتی به‌نظرم آمد.

Image result for your name


4. امروز صبح هم یاد بوبن افتادم [3] که بیش از یک دهة پیش، تقریباً اوایل آشنایی‌ام با او و آثارش، درموردش خوانده بودم در دهکدة کوچکی در فرانسه، به‌دور از هیاهو و در خلوت خودش،‌زندگی و کار می‌کند. چه لذتی! در خلوت خود و آن هم چه کاری؛ نویسندگی! همان روزگار، در اخبار شنیدم که تمامی دهکده‌های فرانسه به اینترنت (رایگان؟؟) مجهز می‌شوند و در ذهنم تصور کردم سندباد/ بوبنی را که در خلوت شیرین خودش، در محیط مطلوبش، کار محبوبش را انجام می‌دهد. این روزها، از زاویه‌ای،‌تقریباً می‌توانم چنین تصویری از خودِ واقعی‌ام هم داشته باشم اما به استاندارد مطلوبی و محبوبی مورد نظرم نرسیده هنوز. حتی اگر نرسد هم از داشتنش خوشحال و شکرگذارم.


[1]. بخشی از شعر محمدعلی بهمنی («در این زمانة بی‌های‌وهوی لال‌پرست» و الی آخر).

[2]. برای-خودم-نوشت-تا-یادم-نرود: نوآوری.

[3]. امروز صبح به بوبن فکر می‌کردم و الآن، با نوشتن درمورد برگ‌های درختان، یاد کتاب شیرین کوچکش افتادم به اسم حضور ناب، که چنین تصویرهایی در آن هست.

آلنده‌خوانی در اتاق انتظار

نوشتن برای من حسرت‌خوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بوده‌ام؛ موقعیتی که آن را قبول می‌کنم چون راه دیگری ندارم. چندین‌بار در طول زندگی‌ام مجبور شده‌ام همه‌چیز و همه‌کس را رها کنم و پشت‌سر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بوده‌ام در جاده‌های بسیار؛ آن‌چنان زیاد که دوست ندارم به یاد بیاورم. در نتیجة خداحافظی‌های بسیار، ریشه‌های من خشک شده‌اند و باید ریشه‌های دیگری بپرورانم که، بعهدلیل نبودن مکان جغرافیایی برای پاگرفتن، در حافظه‌ام قرار دارند. مراقب باشید! مینوتورها در راهروهای پیچ‌درپیچ حافظه در انتظارند. [1]

ص 20

دیروز که مقابل هم نشسته بودیم، احساس کردم دارد کم‌کم خسته می‌شود؛ از دست نق‌زدن‌هایم، ترس‌های بیخودم و هرچیزی که در این مجموعه قرار دارد. راستش خودم هم فهمیدم که دیگر خسته شده‌ام؛ به آن معنا که دیگر برایم جذابیتی ندارد. فکرکردن بهشان و تحلیلشان دارد به وقت‌تلف‌کردن اعتیادآور فلج‌کننده‌ای تبدیل می‌شود؛ علف هرزی که هیچ گل زیبایی نخواهد داشت.

Image result for chile

شیلی

تا حالا به‌صرافت نیفتاده بودم دنبال تصویری از شیلی بگردم. می‌بینید؟ ایزابل کشورش را در ذهن من تصویر کرده! ولی بیشتر آدم‌ها و خانه‌های شیلیایی را برایم آفریده است. با دیدن مناظر زیبایش، به تصویرهایی از طبیعتش هم نیاز دارم.

Image result for Carretera Austral

Image result for Carretera Austral

[1]. سرزمین خیالی من (خاطرات)، ایزابل آلنده، ترجمة مهوش قویمی، نشر علم.

«بر لب دریای عشق»

نزدیک به دو هفتة پیش، دو فیلم مستند درمورد ایزابل آلنده دانلود کردم و هنوز، مثل جادوزده‌ها، آن بخش از اشتیاق ذهنی‌ام برای دیدن آن دارد راه معکوس می‌رود؛ مدام از یاد خودم می‌برم چنین فیلم‌هایی در یک‌قدمی من‌اند  برای دیدنشان دست‌دست می‌کنم!

وقتی تشنة تشنه به سرچشمه برسی همین است؛ هی سیراب‌شدن را به تعویق می‌اندازی تا لذت آن نقطة کوچک یا خط باریک وصل به این زودی زایل نشود.

Image result for isabel allende documentary

Image result for isabel allende documentary

و لابد اینجا در کاسیتای محبوبش نشسته

یک‌بار هم حساب کنم که تعداد خوزه آرکادیوها بیشتر بود یا آئورلیانوها؟

به‌گفتة آن کولی‌های جهانگرد، قبیلة ملکیادس، به‌خاطر اینکه پای از حد علم بشری فراتر نهاده بود، نشانش از روی زمین محو شده بود.

ص 41

ــ دلم می‌خواهد روند امریکای- لاتینی - خواندنم را همین‌طووور ادامه بدهم تا جایی که پیش می‌رود! مثلاً از خودزندگی‌نامة مارکز شروع کنم یا ناخنکی به داستان‌های کوتاه این خطه بزنم؛ بعدتر، شاید باز هم کتاب‌های دیگر ایزابل را بازخوانی کنم یا سراغ چندتایی بروم که هنوز نخوانده‌ام ...

این‌بار که کتاب را خواندم، خیلی چیزها از آن در ذهنم فرونشسته و مثلاً دیگر به نوشتن آن شجره‌نامه‌ای که خیلی از خوانندگان این کتاب ـو از جمله،‌خودم، قبلاًهاـ دوست داشتند کنار دستشان، موقع خواندن کتاب، رسم کنند احتیاجی ندارم و می توانم اسم بیشتر افراد خانواده یا نصف شخصیت‌ها و شمه‌ای از ماجرایشان را برای خودم بگویم.

ــ صبح، با دیدن نام عباس معروفی در گودریدز، علاقه‌مند شدم کتاب‌هایش را بخوانم؛ نه که نام مستعار ملکیادس را برای خودش انتخاب کرده، حالا که در حال‌وهوای امریکای لاتینم، بیشتر ترغیب می‌شوم.

ــ خنده‌دار اینجاست که خیلی هم نمی‌رسم کتاب بخوانم؛ اما احساس می‌کنم کاغذها و کلمات، مثل گیاهان وحشی حیاط خانة بوئندیا یا تروئبا، مرا در خود فرومی‌برند و به‌زودی ممکن است گم‌شدنی شیرین نصیبم شود.

ــ ته ته دلم دوست دارم یک‌جایی توی خانة بوئندیا خیمه بزنم! یکی از اتاق‌هایش شاید، که به اتاق سابق ملکیادس یا اتاق اورسولا نزدیک باشد.


«ناقوس‌های دود و زرنیخ»

از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سال‌ها پیش، در مصاحبه‌ای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش می‌آید. به‌تازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروف‌ترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و به‌شدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته به‌احتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیده‌ام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش می‌دانم).

زه‌زه

زه‌زه خطاب به خواهر محبوبش:

شیطان بدجنس! موسرخ زشت! تو هرگز زن دانشجوی افسری نمی‌شوی. چقدر هم خوب می‌شود! زن یک سرباز ساده می‌شوی که یک‌شاهی هم در جیبش نداشته باشد تا پوتین‌هایش را واکس بزند. خیلی هم خوب می‌شود!

وقتی دیدم که واقعاً وقتم را تلف می‌کنم، بیزار از زندگی، از آن‌جا رفتم و باز وارد دنیای کوچه شدم.
ص 41

(حتماً دیده خواهرش جواب دری‌وری‌هاش را نداده :))) میمون کوچک دوست‌داشتنی من!)


و به‌زودی، به‌زودی زود، پری معصومیت سوار بر ابری سفید پروازکنان گذشت و برگ‌های درختان و علف‌های بلند جویبار و برگ‌های زوروروکا را به تکان درآورد.

ص 116

ـ این دو کتاب مربوط به زه‌زه را چندبار خوانده‌ام؛ اما کتاب‌های دیگر ژوزه مارو را، با آنکه خیلی خودش و کتاب‌هایش را دوست دارم، فقط یک‌بار.

"هان ای ذوق جنون"!

آنچه به تازگی در ذهنم رسوخ کرده کشف شیوه "شایگانی راه رفتن" است.

* وقتی مرحوم داریوش شایگان در بخشی از خاطراتش از شیوه راه رفتن  و یکی بودن با زمین و پاسخ آن استاد کمان کشی می گوید آدم حتما وسوسه می شود.

شرح خوشی روزها

خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!

_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.

خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم 

_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم! 

اصلاحیه/ خوشحالیه

وااااااااااای! یهویی اول یکی از اپیسودهای فصل 2، اسم کیتزیس و هاروویتز را دیدم!

درست اشتباهی فکر می‌کردم؛ نویسنده‌های لاست و وانس یکی هستند؛ همین دو نفر.

یار مهربان

کتاب شیرین، جذاب و کِشنده‌ای را این روزها، گاه [1]، می‌خوانم و واقعاً از خواندن هر صفحه‌اش بی‌نهایت لذت می‌برم. بسیار ساده، روان و بی‌هیچ اختصار و اطناب مخلّی نوشته شده و محتوای بسیار مفیدی دارد. حتی فکر می‌کنم اگر آن را سال‌ها قبل‌تر می‌خواندم (شاید حتی بارها) و درموردش فکر می‌کردم، در امر آموختن و یا گاه آموزاندنم خیلی خیلی مؤثر می‌بود.

[خوابگرد درمود کتاب نوشته]

[از وبسایت خوابگرد، چند سطری از کتاب را می‌آورم که خواندنش برای من بسیار هیجان‌انگیز و تأثیرگذار بود. وقتی این صفحه‌ها را می‌خواندم، انگار ماجرای قهرمانی بی‌ادعا و قدرتمند را مطالعه می‌کردم؛ یکی از تصویرهایی که برای خودم می‌پسندم:

نمونه‌ی نثر پرکشش عبدالحسین آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادانم»:

کار کردن در محیطی که احساس کنی دانش و مهارت و تجربه‌ات باید بیش از آن باشد که هست، و مدیر سخت‌گیری هم بالای سرت باشد که مدام به تو نیش و سُقُلمه بزند و عیب‌ها و کاستی‌هایت را پیش رویت بگذارد یا به رُخت بکشد، نه خوشایند است و نه تحمل کردن آن کاری آسان است.

وقتی اولین کارم را همراه با یادداشت گزنده‌ای پس دادند و ناگزیر شدم آن را با هرچه در توانم بود بازنگری و بازنگاری کنم، در حالی که کارکنان قدیمی از کنارم می‌گذشتند و عرق ریختنم را می‌دیدند، به خود گفتم: تو بودی که عجله می‌کردی خدمت وظیفه‌ات هرچه زودتر تمام شود؛ تو بودی که خیال می‌کردی باغ بهشت در انتظار توست! … اما مصمم بودم بر کارها مسلط شوم، و علاقه‌مند بودم یاد بگیرم. به تجربه آموخته بودم که خودآموزی، مؤثرترین راه تغییر است. از تجربه خدمت نظام، قدری صبر و تحمّل هم آموخته بودم که پیش از آن کمبودش را در خودم حس می‌کردم. اطمینان داشتم که شکیبایی، کار، مداومت، هدف‌گذاری، یادداشت‌برداری دقیق، و داشتن برنامه منظم روزانه، و از کف ندادن وقت، سرانجام بر دشواری‌ها چیره می‌شوند…

مدیرم کریم امامی، مرا به کسی سپرد که وظیفه‌ای را به من بیاموزد. کار پیش نمی‌رفت، او بازی می‌کرد، و مسیرهای نادرست نشان می‌داد، یا بخشی از راه را نشان می‌داد و بخشی را نه… چند ماه گذشت و او شگرد کار را به من نیاموخت… تصمیم گرفتم که دیگر نزد او نروم، بلکه بروم سراغ کتاب‌های فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتابِ بخشنده بی‌حسد بیاموزم؛ تصمیمی به ظاهر ساده، اما در عمل همراه با پیامدهای متفاوت، گاه دشوار، و در مجموع بسیار مؤثر و الهام‌بخش…

چند ماهی گذشت. صبحی برفی بود و پشت میزم مشغول نوشتن بودم. برقی زد. سرم را بلند کردم، فلاش دوم و سوم دوربین. کریم امامی بود. عکاسی و ظهور عکس در لابراتوار کوچک خانه‌اش، از سرگرمی‌های او بود. آرام و با طمأنینه نزدیک آمد، و روی صندلی لهستانی قهوه‌ای رنگ کنار میزم برای نخستین بار نشست؛ نشانه تازه‌ای از مناسباتی تازه بود…

او به‌تدریج با من سختگیرتر، اما مهربان‌تر شد. محبت‌های تازه‌اش را نسبت به خودم، که هیچ گاه به زبان نمی‌آمد، از نگاه‌هایش و از پس عینکش حس می‌کردم. رفتارش که دوستانه می‌شد، دست می‌برد و موهای بلند اندکی ژولیده‌اش را پس می‌زد و قدری آن‌ها را نوازش می‌کرد. آن مونوازی هم نشانه دیگری از ابراز محبت بود. تیز، خوش‌حافظه، و باهوش بود. انگشتش را درست می‌گذاشت روی عیب‌ها و نقص‌ها. می‌چزاند، جزغاله می‌کرد، اما می‌آموزاند، و در عین حال بال و پر می‌داد. باید یاد می‌گرفتی از او بیاموزی…]

خوشحالم که این کتاب را می‌خوانم.


[1]. این کتاب را هم، به‌دلیل کم‌حجم‌بودنش، برای توی راهم برداشتم و هر دوبار، طی مسیر، خواب را از چشمانم گرفت و بی‌ادعا، به‌شدت جذبم کرد. آن‌قدر که حتی دیروز نزدیک بود ایستگاه مترو را رد کنم! مطلب بالینی‌ام هم بخشی از ویژه‌نامة بخارا (ویژة دکتر داریوش شایگان) است شامل زندگینامة خودنوشت دکتر شایگان که آن هم بسیار جذاب و شیرین و تأثیرگذار است. مشخص شده که زندگی‌نامه های خودنوشت نقطه‌ضعف من‌اند. چون با خواندن اینکه استاد آذرنگ هم در حال تهیة چنین کتابی درمورد خودشان‌اند بسیار خوشحال شدم.


استادان و نااستادانم، نوشتة‌عبدالحسین آذرنگ، انتشارات جهان کتاب

جادوی این «حال‌وهوا»

دلم می‌خواهد به‌جای وبلاگ، یا در کنار آن، روزانه‌هایم را در دفتر یادداشتی بنویسم؛ مثل خیلی قبل‌ترهایم؛ شاید هم مثل شاهرخ مسکوب که اینترنت و وبلاگی نداشت.

«چه سود؟» / سودا

من زندگی‌ام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی می‌دانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از به‌دنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسست‌هایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم می‌کنند و من وارث مشروع آنم. ولی علی‌رغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را به‌طریقی به ثمر می‌رساندم، باید طلسم این قضاوقدر را می‌شکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی می‌بردم زیرا می‌دانستم که من محصول این حوادثم. می‌دانستم آن شکافی که به من شکل می‌داد نحوة بودن من در دنیا را تعیین می‌کرد.

داریوش شایگان، بخارا، ش 124

چندساعتی است که از تلویزیون  برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژه‌هایی از این دست، هرازگاه، به گوشم می‌رسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده می‌شوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....

من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژه‌نامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی می‌برد شبیه آنچه با کلمه‌های بی‌پروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق می‌کنند؛ چیزی که در دلش تشبیه‌ها و اشاره‌ها مثل ماهیان زنده و پرتب‌وتاب در پی هوای تازه به هرسو می‌پرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپرده‌ام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعی‌های خیام با صدای شاملو جان، در گوشم می‌پیچد؛ مثل موجی که می‌آید به ساحل و به دریا بازمی‌گردد و می‌خواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.

با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:

 از آمدن و رفتن ما،

آمدن و رفتن ما

آمدن و رفتن

...

اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامش‌بخش بالا گذاشت.

دلم می‌خواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...

دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن به‌دور از همه‌چیزی بودم، با کسی که حرف‌هایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهی‌بودن شگفتی های دنیا می‌زد.

شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!

طلا در مس

یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوش‌دادن) و پناه می‌بردم به سنتی‌ها یا بی‌کلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانه‌های حجت اشرف‌زاده؛ که فکر می‌کردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعی‌زاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که به‌راحتی سمتش نمی‌روم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق می‌کند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگ‌های قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونه‌اش یکی از همین بالایی‌هاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعی‌زاده، آن دو خط که شماعی‌زاده می‌خواند،‌شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را می‌لرزاند!

کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حال‌وهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر می‌کردم با روزنوشت‌های فردی فرهیخته و بااحساس روبه‌رو می‌شوم که چون به‌شدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاه‌های خصوصی‌اش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک می‌شود و ... اما حالا می‌بینم علاوه بر این‌ها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرف‌بین و نتیجه‌گیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدم‌ها و نگاه‌ها احتیاج دارد! هی می‌خوانم و هی گوشه‌های کتاب را تا می‌زنم. حتی اگر بعضی از قول‌هایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم می‌خواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشه‌های کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.

«شاگرد می‌تواند به استاد برسد اما ...»

نمی‌توانم برای زمانی دراز در پریشانی به‌سر برم. همیشه همین‌طور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیده‌ام تا غرق نشوم.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115


از دیروز، با حرکت‌های پراکنده، کتابخانه‌(های)م را مرتب می‌کنم (بیشتر کتابخانة‌ جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتب‌کردن آن، باید به آن‌های دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالایی‌اش، کتاب‌های پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفته‌ام.

نمی‌توانم پائولو کوئلیو را از زندگی‌ام و نوشته‌هایش را از بین کتاب‌هایم حذف کنم. حتی همچون خاطره‌ای خوش هم نمی‌توانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایه‌ها و پله‌ها، چه ریشه‌ها و حتی سرشاخه‌های جدید، از نوشته‌های او در زندگی‌ام می‌آیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش به‌ناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمی‌شود اما گرمای آن را همان‌جا احساس می‌کنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعه‌ای از نگرش‌ها و تلاش‌های قبلی و گفته‌های پائولو بود نه اینکه خودش به‌تنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل می‌آوردم که مادة کلیدی‌اش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، به‌خودی خود، برایم کاری نمی‌کند اما درخشش جادویی‌اش را همچنان دارد.

خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کرده‌ام.

Related image


آقای پدینگتون

آقای فلانی، با آن سبیلش و حالت نگاهش،عینهو باباهای قدیمی است؛ مهربان و مسئولیت‌پذیر و باجدیت (فقط خیلی لاغر است). این را وقتی از نزدیک دیدمش روشن‌تر تشخیص دادم.

همیشه برایم عجیب و جالب است که هنوز افرادی با چنین چهره‌هایی وجود دارند. آخر این روزها، هرکی هر شکلی که باشد، حداقل آرایش مو یا بعضی چیزهای عرضی که به ظاهرش می‌افزاید باعث فاصله گرفتنش از ته‌چهره و اصل بی‌آلایشش می‌شود. ولی آقای فلانی اینطور نیست گویا. مدل مویش هم شبیه قدیمی‌هاست. لباس پوشیدنش هم مرا یاد سال‌های دور گذشته می‌اندازد بیشتر. اهل فرهنگ و جدی‌خوان هم هست و حوادثی را هم از سر گذرانده.

اولش می‌خواستم مستقیم به او اشاره کنم اما دیشب، اتفاقی،‌متوجه شدم شخص دیگری همین را مستقیم به او گفته. بعد یادم آمد خودم این «گفته» را قبلاً خواندم و بعدتر فکر کردم نکند گفتة آن شخص در من تأثیر گذاشته تا چنین برداشتی از چهرة آقای فلانی داشته باشم! این شد که دماغم سوخت و در واقع، به خودم شک کردم و از طرفی، دیگر حق «اولی» برای خودم قائل نبودم در برقراری این شباهت.

این شد که چون خیلی دلم می‌خواست ماجرا یادم بماند، ثبتش کردم ولی به‌صورت دیگری.

به‌کام است!

اولاً من برای زندگی‌کردن دنبال دلیل نمی‌گردم. زندگی می‌کنم برای زندگی‌کردن. راه دیگری نه‌تنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز به‌سرم نزده است.

ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.

هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان می‌دهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن‌وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]

در حال‌وهوای جوانی، ص 9-8

دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیاده‌روی کنم.

قصد داشتم به‌پاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر به‌خرج دادم و ـ‌هنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دست‌کم تا آخر هفته‌ـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بوده‌ام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آن‌ها را موجود داشت، کتاب‌ها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!

بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطی‌های دیگر ـ‌و حتی دست‌دوم‌فروشی محبوبم هم‌ـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمه‌های شرِکی صبحانه‌ام نخورده بودم، به ترکیب آب‌انبه و آب‌آناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمه‌تاریک طبقة دوم روبه‌روی مترو، در پس‌کوچه، چند جرعه‌ای از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب را نوشیدم.

این‌جور وقت‌ها فرغون و تریلی و .. هم نمی‌توانند شادی‌هایی که از نیش بازم می‌ریزد جمع کنند!

شده‌اند کتاب‌های ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعة‌کتابهایی دیگر.

با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانه‌شان و هم در قبال ما خوانندگان، به‌کمال ادا کرده‌اند.

پ‌ن 1: خیلی خوشحالم که، به‌هرحال، امکان انتشار بخش‌های دیگری از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.

[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست می‌دهد! من هم در زندان‌هایی بوده‌ام و  خدا را شکر همیشه تکه‌ای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میله‌ها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجن‌های پایین پایم.

«دلخوشی‌ها کم نیست»!

پ‌ن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمی‌گردد. در عکس‌هایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیده‌ام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغ‌بال و چشم‌های به‌هیچ‌گیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل می‌کند حاصل نیرویی موجود و شکل‌گرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکننده‌ای می‌ساخته که به‌اجبار روزگار را سر کند.

همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث می‌شود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.

پ‌ن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...


کتاب‌های 97

نیمة تاریک وجود و کنستانسیا را با خودم از سال پیش به سال جدید آوردم. در اواخر تعطیلات هم  سفر در خواب مسکوب جان را تفننی دست گرفتم و چون تعداد صفحاتش کم است تقریباً در انتهای آن هستم. به این نتیجه رسیدم این نوع نثر و محتوا در دستة بخشی از دوست‌داشتنی‌های من برای کتاب‌خواندن قرار می‌گیرند؛ نثری منسجم و یکه با جریان «منطقی» سیال ذهن که دقیقاً‌ مثل اسب آزموده و راه‌بلدی سوار (نویسنده/ خواننده) را با‌غریزه در دشت‌های بزرگ با خود می‌برد.

نیمة تاریک تأمل می‌طلبد و حتی تکرار. مرا قدری دقیق‌تر و موشکاف‌تر کرده. به چیزهایی رسیده‌ام مثل: کاش زودتر می‌دانستم و کاش به این مواردی که خودم می‌دانستم، بدون تردید و با اطمینان بیشتری توجه می‌کردم.

کنستانسیا مرا به این نتیجه رسانده که فوئنتس در خلق شخصیت‌هایی که زمان و مکان نمی‌شناسند و انگار در خواب سفر می‌کنند ایده‌آل من است. اما شیرینی روایت مارکز و آلنده را ندارد.

کتاب دیگری که دیروز شروع کردم و خواندنش برایم بسیار هیجان‌انگیز است خیره به خورشید از اروین یالوم است (با ترجمة مهدی غبرایی نازنین). هنوز موتورش خیلی گرم نشده و منتظرم ببینم جاهای هیجان‌انگیزش کجاست. آیا مرا به جایی می‌رساند که باید، یا بهتر است بیش از یک‌بار بخوانمش یا ... 

بهمن تمام شد، فوریه هم رو به پایان است

از آن وقتهایی شده که حسابی هوس نوشتن دارم ولی طی چند ساعت چت کردن و نظر دادن درمورد بعضی چیزها و آپ کردن گودریدز، حس نوشتن رفته؛ هوس همچنان باقی است.

«سندباد خوب سندبادی است که کتابهایش را بخواند؛ نه خیلی دیر، و نگذارد تو کتابخانه خاک بحورند و کمرنگ بشوند».. در راستای سندبادخوب بودن، دوتا کتاب لاغر 100و خرده ای صفحه ای ام را خواندم. البته هنر نکردم! چون از آن کتابهای قدیمی ام نبودند. هفتۀ قبل تازه خریدمشان: کافکا و عروسک مسافر با ترجمۀ رامین مولایی که متن فارسی زیبا و روان و خواندنی ای دارد. دومی، خرده خاطرات ژوزه ساراماگو با ترجمۀ اسدخان امرایی است که این هم متن زیبایی دارد. کتاب در متروی این هفته هم صبحانه در تیفانی  از ترومن کاپوتی*بوده که از نیمه رد شده و خیلی دوستش دارم. از همان اول هم دوست داشتم فیلمش را ببینم. دوستم بابت گربه اش پیشنهادش کرده بود (که خب احتمالاً نقش پررنگی ندارد) ولی خودم بابت داستان جالبش و مهمتر از آن، آدری خوشکلم دوست دارم زودتر فیلم را ببینم. شاید طبق معمول همیشۀ اتوکردنها، بگذارمش برای یک رمان اینچنینی. فیلم قبلی هم که چندروز پیش موقع اتوکشی دیدم، 360 بود؛ نوشته و ساختۀ سام قریبیان. هنرپیشه های خیلی خوبی داشت. از روایت، بعضی زوایای دوربین، گفتارهای کم و تقریباً به اندازۀ فیلم، نوع صحبت کردن شخصیتها و .. به نسبت خوشم آمد. فقط آنجا که پلیس با بچه اش پای تلفن حرف زد و گفت منم دلم تنگ شده و ...کلاً آن بخش به نظرم ضروری نبود. منتظر بودم یک ربط خاصی به داستان داشته باشد یا باعث یک چرخش ناگهانی و .. بشود که نشد. با اینکه آن قطرۀ اشک خیلی تأثیرگذار بود، نپسندیدمش.


* ترجمۀ بهمن دارالشفایی؛ نشر ماهی.