می پذیری؟»
جبران خلیل جبران
این شعر خیلی شاهرخ مسکوبوار سروده شده!
ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس میخوانم (بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم) و هم قهقهه میزنم و هم میگویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین میشوم و در ذهنم راهکاری برای آن شرایط توصیفشده فراهم میکنم. یکی از واجبات این است که پدرمادرها کتابهای سداریس را بخوانند و درمورد مطالبش فکر کنند. حتی شاید هم پیش از فرزنددارشدن. خبب؟؟
ــ کتاب مهر پنجم هم بهنظرم جالب آمد. در صفحات ابتدایش هستم. بیشتر جالببودنش توصیفاتی درمورد محتوای آن است و برداشت نام آن از کتاب مقدس. تا ببینیم چطور پیش میرود!
ــ هنوز دلم نیامده جلد دوم کتاب حدیث نفس را بخوانم. کمی جرئت میخواهم. انگار قرار است با تمامشدنش با کسانی خداحافظی کنم که نمیخواهم.
ــ فکر میکنم در یکی از کرانههای دنیا، دریای ژرفی داریم به اسم شاهرخ مسکوب که منِ شنانابلد، بیهوا، با موجهایش پیش رفتم و این روزها غرقش شدم. دریای مهربان و بزرگی که میخواهد کمکم کند از خودم و «موجها»ی خودش بهسلامت بیرون بروم.
1. از آن زمانهایی است که در حد شوالیههای جدی و مصمم کار دارم!
ـ تازه خوب شد از اواخر آبان عقلم را آوردم وسط تا هی نروم از توی وانت هندوانه بردارم!
2. من اگر جای سازندگان سریال دسپرت هاوس فلانز بودم، یک جاهایی از هنرپیشة مریآلیس استفاده میکردم؛ اینکه همینطوری سرش را بیندازد پایین و توی محله قدم بزند یا بخشی از چهرهاش با آن لبخند زیبا پیدا باشد؛ همینجوری! برای سرکارگذاشتن بینندهها!
3. امروز، توی راه، 20 صفحهای از کتاب در اقلیم حضور (یادنامة مرحوم مسکوب جان) را خواندم. هعی! واقعاً باورم میشود که جناب شایگان، با آن همه یالوکوپال اندیشگیاش، می فرماید: «مسکوب یک اقلیم حضور است؛ همینجا هم حاضر است». بله، به من ثابت شد که ایشان روح قوی و فروتن و حماسیای دارند و به شوالیههای نوپا و کوچک هم گوشة چشمی دارند.
4. یک کتاب لاغر جالبناک تلخ هم میخوانم به اسم منگی (از: ژوئل اگلوف) که روی جلدش تصویر فرش (یا رومیزی. که خب من اولش فکر کردم کاغذ دیواری است) با لکة شبیه چایی و یک سوسک قهوهای نقش بسته. کلی هم تعریف و امتیاز درموردش خواندم در گودریدز.
«شاهرخ بیشتر به قهرمانان حماسی شاهنامه شباهت داشت. به یک اعتبار، رفتار و کردارش را میتوان گفت حماسی بود. ولی آنچه بیشتر از هرچیز شاهرخ را برای دوستانش دلپذیر میکرد و همه را مجذوب و شیفتة خود، هاله حضوری بود که از تمام وجودش می تراوید. شاهرخ حضوری بسیار نافذ داشت و من هر وقت یاد او می افتم و دوستانش را می بینم متوجه می شوم که چقدر همه تحت تأثیر سجایای اخلاقی او بوده ایم. شاهرخ در واقع یک اقلیم حضور بود. هروقت یاد او می افتم، بی درنگ جمله ای کوتاه انگلیسی به ذهنم خطور می کند که شکسپیردرنمایشنامة هنری پنجم، در جایی آورده است : "A little touch of Henry in the night" ؛ یعنی «شمهای از حضور هنری در شب» و این موضوع به جنگ صدساله انگلیس و فرانسه اشاره دارد، قوای انگلیس وارد شده اند و تمام شهسواران فرانسوی در مقابل قوای مهاجم تجمع کرده اند. هم تعدادشان بیشتر است و هم سلاح هایشان مهلک تر. انگلیسی ها احساس ضعف می کنند و معلوم نیست که در این کارزار پیروز شوند. هنری پادشاه انگلیس شبانه خیمه به خیمه راه می افتاد و با تک تک سربازها حرف می زد و آنها را دلداری می دهد و حضور این پادشاه دلسوز در فضای شب تاریک موج می زند.و اینجاست که شکسپیر میگوید تکتک سربازان شمهای از حضورش را درشب احساس می کردند. شاهرخ اینچنین موجودی است. شاهرخ هم حضورش در این جلسه موج می زند و ما آنرا با تمام وجود هم اکنون در اینجا احساس می کنیم»
دکتر داریوش شایگان
«با مسکوب در سلول هیچ وسیله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بودیم، و با مهره و طاس هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می کردیم، و مدام برای هم رجز می خواندیم و سر برد و باخت جر می زدیم.
چندی نگذشت که یکی دیگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری با هم بودیم. ما در همان سلول محقر ساعتها با هم قدم می زدیم تا پاهامان حرکتی داشته باشد. به یاد دارم که مسکوب شعری را زیر لب زمزمه می کرد که این طور شروع می شد:
تنها پر
سیاوش است که
همواره می دمد
خون سیاوش است
که جوشان و
تازه است...
بعدها از مسکوب شنیدم که او این شعر را به یاد دوستش مرتضی کیوان که به همراه افسران اعدام شده بود، می خوانده است. مسکوب با کیوان دوستی نزدیک داشت و بعدها کتابی هم درباره او تألیف کرد. این "هم خانگی" کوتاه مدت تأثیری وصف ناپذیر بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی کنم. آن زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهیخته و باکمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگویی شایسته و والا باقی ماند.
مسکوب تنها متفکری ژرف نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به خوبی می توان دید. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زیبایی که بازجوی پرونده او بود، به او پیشنهاد کرده بود که اظهار پشیمانی کند تا مورد عفو قرار گیرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نیست برای آزادی و رفاه شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد. از سوی دیگر با اینکه بعدها به راه و اندیشه دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. شاهرخ شش سالی در زندان بود. در این مدت آسیب بسیاری به او رسید: چیزهای بسیاری را از دست داد و خانواده او از هم پاشید.
پس از آزادی از زندان از ایران خارج شدم و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم، تا اینکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاریس او را دوباره دیدم. از دیدن او پس از آنهمه سال، از شادی و شعف سراز پا نمی شناختم.من از چین به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقاید چپ افراطی پای بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگیر بحث هم شدیم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به این دیدگاه رسیده بود که هیچ چیز جز احساسات مستقل درونی نمی تواند و نباید مبنای آفرینش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئولیت دارد. او از دید تعصب آمیز و جزم آلود "تعهد هنری" فاصله گرفته بود و ادبیات حزبی را چیزی جز تبلیغ ایدئولوژیک نمی دانست، که با ادبیات واقعی فاصله بسیار دارد.»
شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نویسندگی ایران نمی توان دید. او روشنفکری بیدار دل و یگانه بود که بینش عمیقش، بین او و روزمرگی شکاف و جدایی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سیاست دورتر می کرد. سبک و سیاقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چیز، سطح کارش را از کلاس های رایج روشنفکری ایران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پیوست که در تاریخ ایران بویژه در عرصه روشنفکری ایران معاصر چند تنی بیشتر از آنان ظهور نکرده اند.
در دو چیز ممارست می ورزید: زبان و تفکر، و این امتیاز او بر بیشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبیات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در میان نهد. در تاریخ، هرچند به تاریخ معاصر توجه داشت، اما تا پیش از تاریخ رفته بود، جایی که از اساطیر سر در می آورد.
کارش چه در ترجمه و چه در تالیف به اساطیر می رسید و از اساطیر آغاز می شد. پرداختن به اساطیر از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می یافت و به بیانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می دید. آرزوهایی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رویکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چیزهای دیگری در آن می جست و می یافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" و "سوگ سیاوش" گواه این جستجو و یافتن است.
تحلیل او از اساطیر، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ایران بود و شاید از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" را نوشت که به قول او دیگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است ..." سپس به "سوگ سیاوش" رسید که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می یافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سیر وسلوک ایرانی. چیزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، یا مانعة الجمع نبود، شاید ادامه اش بود.
در این همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهمتری نیز توجه داشت: تاریخ و زبان. " دو وجه امتیاز بارز ملت ما با ملت های دیگر"، چیزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگیخت و به " ملیت و زبان" می رسید. تا بود این سیر ادامه داشت.
در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با این همه می دانست این تمدنی است که دنیا را تسخیر کرده و یگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزیر باید ابزار تمدن را شناخت، به آن نزدیک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.
زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نویسان خواهد ماند. نثر دلاویزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفندیار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سیر و سلوک عرفانی می رسید از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که این او نیست که زبان آثارش را انتخاب می کند. این اثر است که زبان خود را "پیدا" می کند. " می گویم پیدا ... برای اینکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب یا فکر است که زبان خودش را پیدا می کند و به کار می گیرد. نویسنده تکلیف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و یا وقتی که زبانی بیاید فکرش هم باهاش هست.
زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" شاهد گویای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزدیسنا نیز زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می شوید تا رویین تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را می بندد. از نیرنگ روزگار در اینجا ترسی غریزی و خطاکار به یاری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذیر می مانند. ترس از جایی فرا می رسد که درست در همان جا باید نابود شود. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه رویین تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزیر عالم وجود. حتی پیکان تیر که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زیرا از هیچ جایی نمی آید تا خدایی راه را بر او بگیرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسیده است که نفس زیستن خود به سوی نیستی رفتن است."
و اینک خود او رفته است. " کیست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"
منبع: http://www.vcn.bc.ca/oshihan/Pages/Messkoob.htm
دقیقاً به همین شکل:
«کام دلم نگشود از او»
و در کنارش:
«نومید نتوان بود از او
باشد که دلداری کند»
و هرچه از دستش برآید، میکند گویا!
و در همان ابتدای راه هم حتی میبینم که:
«دلبر که جان بالید از او»!
این دیگر آخر سخاوت و بزرگواری است!
ـ میشود بعضی کتابها را، با پرداخت مبلغی به مؤسسة خیریه (هرچه باشد) و ارسال فیش آن برایشان، تهیه کرد. این هم از الطاف دلبر که دلشان نیامد در خماری بمانم و کنجکاویام بیسرانجام بماند.
«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست. اصلاً من از جنگل و دشت و صحرای این مملکت خیلی خوشم میآید. انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس میکند و حتّا میبیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.»
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب
در جایی از فیلم مادر، صبح خاصی است و جلالالدین (امین تارخ) که تازه پلک باز کرده، با لبخندی، میگوید: سلام امروز!
از بین زمانهای هر روز، صبحها را بیشتر دوست دارم چون فرصت دوبارهاند و هنوز هیچ خطایی در آنها سر نزده. برای همین، وقتی یاد گفتة بالا میافتم، میگویم: سلام صبح!
تا به امروز، شما بهترین گزینهاید برای اینکه پرتغالی بنده باشید.
بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشتهاید (شاهبلوطی تنومند) که گاه روبهرویش مینشستید، نگاه و تحسینش میکردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس) افتادم که خب البته او برای خوشامد زهزه جانم آن را درخت خودش معرفی کرد. اما شما واقعاً مینگینیوی خودتان را داشتید و فقط خدا میداند و خودتان و احیاناً آن درخت خوشاقبال که گاه چه چیزها بهش میگفتید.
به این فکر میکنم که آن لبخند گوشة لبتان در لحظة آخر، که حتی بعد از لحظة آخر هم سرجایش مانده بود، چقدر خوب و دلگرمکننده است. شاید هم پاسخ نامهای است که صبح برایتان نوشتم و میخواستم خبری از شما داشته باشم. چقدر بزرگوار و بخشندهاید که با این همه فاصله، این یکماهی که دنبال سرنخهایی از شما بودم، پیام فرستادید؛ بارها، و برایم وقت گذاشتید و راهنمایی کردید.
روحهای بزرگ در زمان و مکان نمیگنجند و البته بعضی پرتغالیها شیرینتر از پرتقالاند. شاید اولینبار باشد که میبینم این اصطلاح «پرتغالی» رسماً دارد کم میآورد و خودش هم معترف است. باید به فکر واژة دیگری باشم؛ شاید حتی بخشی از اسم خودتان بهترین گزینه باشد.
تهنوشت: نمیخواهم زیاد مزاحمتان بشوم. فقط نمیدانم اگر چشمم به درختتان بیفتد، اگر از نزدیک ببینمش، چه واکنشی خواهم داشت.
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا، آدم هر تصور ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش؛ هر چیز نشدنی آنجا شدنی است؛ یک بهشت ـیا شاید جهنمـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.»
گفتگو در باغ، شاهرخ مسکوب
1. خیلی ذوقزده شدم از اینکه خواندم فردی (آن هم مردی!) چند سال پیش، که بهاشتراکگذاری عواطف شخصی و درونی به اندازة این روزها باب نبود و به همین دلیل خیلیهامان شاید نمیدانستیم این چیزها که در سر ماست یا از دست و دلمان برمیآید هرچقدر شخصی باشد اشتراکاتی با خیلیهای دیگر دارد در گوشهگوشةجهان و لزوماً بد یا خوب نیستند فقط بخشی از شخصیت ما را تشکیل میدهند، چنین زیبا و قوی و واقعی و بیپرده نوشته و گفته.
باغ مخفی! اسمی که سالها، به سبک داستانها و سریالهای دوران نوجوانیام، روی این بخش ذهنم گذاشته بودم. جایی که از ورودیهای گوناگون و بیشمارش بارها به آن پناه بردم و میبرم.
2. تا همین چند روز پیش، هیچ در مخیلهام نمیگنجید محقق و شاهنامهپژوهی که تصویرش جدیتر و نفوذناپذیرتر از اینها در ذهنم نقش بسته بود چنین نوشتههایی هم داشته باشد؛ قلمی جذاب و پر از فرازوفرود احساسات و زبان همچنان غنی و قدرتمند! اصلاً خود شاهنامه، که با آثار شاعرانی چون مولانا و حافظ خیلی متفاوت است و نمیتوان تصور کرد غور در آن سبب برانگیختن احساسات و ذوق نوشتن اینچنینی باشد، خود شاهنامه با آن صلابتش، شیطنت عجیبی بود که در تصویرسازی ذهنی چندسالهام دخیل بود.
3. اینکه میگوید «جهنم»، نه فقط «بهشت» دقیقاً نشان از آگاهی و شناخت درستش از انسان دارد. بعضیها متخصص خودآزاریاند و لزوماً همه کاخ آرزوها را در خیال نمیسازند. البته بعضی هم کاخی میسازند ولی وروشان به آن با لبخند است و خروجشان با اندوه و درد.
4. و آن اشارهاش به پنهانبودن باغ از خود باغبان! شاید خوب و کامل نفهمیده باشمش. فقط محض اشاره و توجهم، میگذارم پررنگ بماند.
[1] بیژن مرتضوی میفرماد: «تو بندت بودن یعنی ..» ولی هرجور نگاه میکنم نمیتوانم به چیزی مثل درگیر چیزی بودن یا با سر شیرجه رفتن در آن و هی سرک کشیدن به کنج و زوایایش بگویم «دربندشبودن». برای همین عوضش کردم!
زانوهایم روی پلکان میلرزید.باران میبارید وبه سرورو شلاق میزد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلیپیلیخوران، از پلههای هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقیمانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علفهای باغچه افتاد. بیدرنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم بهچنگ گرفت.مار را در بطری تهی چپاند، درش را بست، در جیب گذاشت،سپس خونسرد در وانتی که منتظر او ایستاده بود نشست و رفت.
این بخش خیلی خیلی جذاب بود. مثل تکهای از فیلم یا داستانی که دیگر به نقطة اوج رسیده باشد و بعدش بیهیچ فرودی، نویسنده تو را در همان اوج رها کند و خودت باید خودت را با چنگ و دندان نگه داری که نیفتی یا بهنرمی بیفتی یا چه و چه. هنوز که میخوانمش، دلم میخواهد نویسنده را برای نقل جذاب این بخش از خاطراتش مااچ کنم! (و البته بخشهای دیگری هم هستند که ماچلازماند).
درمورد یکی از همکارانش در دانشگاه کیمبریج. این مرد خوشعاقبت نشد! فکر کنم بهعلت همان طبع بیشازحد حساسش بود:
توفیق آدمی نازکدل، احساساتی و استثنایی، شاعری بهتمام معنا بود. طبعی ظریف و عادتهایی ویژة خود داشت
توفیق عاشق بود، از دلدادهاش دور افتاده بود. این دو هرروز به هم نامه مینوشتند. منتها توفیق آخرین نامة دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه میداشت و به محتوایش میاندیشید، اما بازش نمیکرد تا نامة بعدی برسد. بدینترتیب، همواره در فکر دلداده بود.
و این ... و این ... و این ...:
گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگهایم احساس
میکنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم
شاهرخ مسکوب، یادداشتهای چاپنشده، 16 فروردین 1344
همان اول کتاب مرا تکان داد و باعث شد تاحدی جور دیگری به سطرهای کتابی که میخواندم نگاه کنم. یاد عکس روی جلد کتاب دوست بازیافته میافتم.
این نقلقول و یادهای جابهجا از مرحوم مسکوب در کتاب به من القا کرد جناب کامشاد خیلی به این دوست دوران نوجوانی و متأسفانه ازدسترفتهاش علاقهمند و وفادار است. توی فیلم پریروز هم متوجه شدم مسکوب ایشان را وصی خود انتخاب کرده بود.
ولی بدجووور دلم پیش آن دو دفتر بزرگ دستنوشته است که آقای کامشاد گفتند بهحدی خصوصی است که نمیشود منتشرش کرد! آخ ای وای! و فکر کنم اگر هم میتوانستم بخوانمشان، شاید مثل دوران پساهریپاتریام که بهشدت درگیر شخصیتها شده بودم، مریض شوم.
[1]. حدیث نفس، ج 1، حسن کامشاد (خاطرات، زندگینامه)، نشر نی.
گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگهایم احساس
میکنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم [1]
شاهرخ مسکوب، یادداشتهای چاپنشده، 16 فروردین 1344
کتاب حدیث نفس را میخوانم که خاطرات و زندگینامة مترجم بزرگوار، حسن کامشاد، است و گویا جلد دومی هم دارد.
لحن و شیوة نگارش ایشان طوری است که هر چند صفحه یکبار، ناخودآگاه، احساس میکنم عنصر شانس در زندگی این بزرگوار خیلی پررنگ بوده! خیلی فروتنانه به تلاشهای، بهطور حتم، شبانهروزی خودشان اشاره نکردهاند یا اگر اشارهای بوده خیلی کمرنگ و بدون تأکید بوده.
شخصیت دوستداشتنی این کتاب برای من جناب شاهرخ مسکوب نازنین است با آن شوروهیجان و سختکوشی و حساسیت و البته برق نگاه در عکسهایی که از آخرین سالهای عمرشان در نت یافتم و لبخند عمیق عکسهای اندکواضح سالهای دور در کتاب. یکی از بهترین بخشها نصیحت مرحوم مسکوب به آقای کامشاد، در دوران دبیرستان، درمورد تغییر سبک مطالعهشان است؛ انگار که خطاب به من باشد! روحهای بزرگ در ظرف زمان و مکان نمیگنجند؛ پیغامشان به هر صورت به کسانی میرسد.
عکس بالا: شاهرخ مسکوب
ــ دلم میخواهد دستکم 1-2 کتاب از خاطرات و نوشتههای شخصی مرحوم مسکوب بخوانم. البته گویا آنهایی که من میخواهم بخوانم چاپ داخل نیستند! برای ماندن در خاطرم، اسمشان را یادداشت میکنم:
در حالوهوای جوانی
روزها در راه
ــ پابلو نرودایمان هم که سرطان نداشت. گویا هیتلر هم خودکشی نکرده!
[1]. جملة بالا در صفحات آغازین کتابی که میخوانم آمده. خیلی در من اثر گذاشت. دیشب هم دیدم که دن آن را جایی نقل کرده؛ پشتم تیر کشید!
«جام می و خون دل, هر یک، به کسی دادند
در دایرة قسمت، اوضاع چُنین باشد»
- یکی جام میاش را محکم در دست میگیرد و حواسش جمع است بهراحتی آن را پایین نگذارد، مگر برای خوندلی که شیرینتر از می جام خودش باشد، شاید کسی هم گاه جرعهای از جام دردستش به کسانی بنوشاند ... یکی هم ممکن است، از سر سستی و بیحواسی و اشتباه در محاسبات، جام میاش از کَفَش برود.
از اهل خون دل هم کسانی هستند که از ازل تا ابد این بار را بر دوش میکشند و هی خون دل میخورند؛ حالا یا به بهانة قسمت و تقدیر، یا بهدلیل اینکه هنوز امکان تصور چیز متفاوتی برای سرنوشتشان فراهم نیاوردهاند. گاهی آنقدر زیادهروی در کارشان است که حاضر نیستند بهراحتی جرعهای از جام می بنوشند! البته بعضی هم یکجایی دوزاریشان میافتد که دستکم امتحانکی بکنند؛ ببینند اصلاً پایین گذاشتن این بار خونین به مذاقشان سازگار است یا نه.
حالا این میان، کسانی که چیزی بر زمین میگذارند یا موفق میشوند به مقصود برسند یا دوباره برمیگردند سر روزی خودشان؛ هرکس بهنوعی. یکی دربهدر جام گمشدهاش است و یکی از بارش میگریزد و به جامها ناخنک میزند تا شاید گمشدة ازلی خودش را بیابد. اینطوری میشود که سر دنیا حسابی گرم میشود به تقلاهای ما!
جلد دوی هری پاتر تصویرگریشده (یکی از آرزوهای برآوردهشدهام) کنار تخت است. گاهی شبها چند صفحهای ازش میخوانم و به یاد تمامی آرزوهای اینچنینی سالهای دور، حضور حقیقی این یکی را ستایش میکنم. تذکرهالاولیا جان را هم از کتابخانه گرفتهام تا شاید رستگار شوم. البته خب غمگین میشوم از خواندنش. ولی باید کامل بخوانمش. امیدوارم تراوشات قلم دکتر شفیعی کدکنی نازنین بهزودی منتشر شود و به فیض برسم.
ف.ر.ن.د.ز. جان را هم گذاشتهام دم دست که برای رفع خستگی بین کارم طی روز (و شب، گاهی!) ببینمش. فصل دو را به انتها رساندهام.
حدود دو هفتة پیش هم بالاخره انیمیشن شازده کوچولو (2015) را دیدم و دخترک و آن روباه پارچهای را خیلی دوست داشتم. پیرمردک هم بامزه بود.
جلد دوی نغمة یخ و آتش را هم دیگر دارم به پایان میرسانم؛ البته کتاب صوتیاش را، که انصافاً خیلی خوب خوانده شده.
فقط نمیدانم کلاً چطوری میشود که تابستانها هوس میکنم رئالیسم جادویی بخوانم. انگار در گرمای مطبوع شکلاتی فضایی دور و نمیدانم بلاه بلاه بلاه خاصی غرق میشوم با این کار. همیشه هم صد سال تنهایی میآید جلو چشمم و وظیفة خواندن ترجمة بهمن فرزانه (البته بهقول قابل اطمینان استاد جان: ویراست عالی کامران فانی گرامی) بر دوشم سنگینی میکند. چون آن دوبار قبلی که خواندمش با ترجمة دیگری بود.
دمصبحی خواب میدیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر میکنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب میخورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندانگیری بهدست نمیآید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...
ماجرا از جایی آغاز میشود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازمدانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ میشود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش خیلی فرق داشت؛ پر از کاجهای بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمانهاش شیکتر بودند. ساختمانهای نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آنقدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکنندهها در آن به چشم نمیآمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشهای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوستداشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم میآمد که جایی در پیچوخم قفسههای تمیز و بزرگ کتابها داشت کتاب امضا میکرد و با نوجوانها حرف میزد. یادم است که باید چند کتاب هریپاتری میخریدم. چیزهایی که جدید بودند و بهشدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوانها میشنیدم که با نخواندن آن کتابها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را میخواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفتانگیز مربوط بود و شخصیتهای جدید. یکی از کتابها که بهشدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خندهدرمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادوییاش. گویا در کتاب راههای درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجانانگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط میشود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضیام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالنها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش میراند. خدا را شک نیروی راستاندیشی بود و قصد علافکردنم را نداشت چون صندوق دیگری همانجا بود که میشد کتابهای تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتابها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ میاندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .
بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید میرفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم میزدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید میرفتم. ولی خب با تردید باید اقدام میکردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید میبودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راهپلههای سنگی محوطه، رو به پایین میرفتم که به سمت چپ پیچ میخورد و چشماندازم به ردیف کاجهای بلند خوشفرم ختم میشد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان میکردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کردهاند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشهای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفتوآمد میکرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و بهقصد مزاحمکارشاننشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شدهاند و حتی داخل ساختمان رفتهاند و دارند با عوامل عکس میگیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...
چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتابها هم ناخوانده ماند!
بیشتر بادمها (آدمیزادها؛ بهزبان غبم یا غول بزرگ مهربان جناب رولد دال) برای کاری وقت میگذارند که قاعدتاًنباید.
حتی خود من بادمیام که در این دنیا برای هیچکارینکردن (سلام پاتریک) هم وقت گذاشتهام؛ در حالی که در دنیایی موازی مشغول آرامکردن خودم بودم و در دنیای موازی دیگری به کشف و اختراع و خلاقیت مشغول.
گاهی فکر میکنم نتایج خیلی از اقداماتم در دنیاهای موازی مثل غبار کهشکشانی در فضایی بیسروته شناورند و به افق خیره شدهاند.
نمیدانم چرا مدتی است فکر میکنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!
جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.
درست است من فقط دو کتاب را کامل خواندهام، اما بهنسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بیرنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود میگفتم قرار است بعداً روشنتر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم میگوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را بهدرستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائهاش کند.
چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخواندهام، در نظر نمیگیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیتها طوری مطرح شدهاند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او میگوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج میبیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمیخواهد این بیاطمینانی را به خواننده منتقل کند.
شاید هم بهکل من اشتباه میکنم.
ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.
ـ یکی از نکات نهچندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش بهخصوص. چیزی که در او مرا جذب میکند همین است. وگرنه بهنظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش میکند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.
ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر بهدرد بازی در نقش آدمهای سادة حوصلهسربر میخورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سالها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوستداشتن سانسای عزیزم.
طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابانها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساختهام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطورهای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمیتوانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].
این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت میشود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشتهآم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات میآید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].
[1] گویا به این الگو هم درنا میگویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو میاندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان میافتم که دلم میخواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.
[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.
[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آنقدر سرعت فیلم را تند کردهاند که نمیتوانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!
[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذابتر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالتهای صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان میدهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشههای محبوبم قرار بگیرد. نمیخواهم بگویم ولی همهش احساس میکنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش میآید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهرهایاش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!
هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .
_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .
قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه
و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)
__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .
__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش !
تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :
به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود
یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...
یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟
همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..
الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)
هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!
تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی
یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!
* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !
خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛
اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .
* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)
الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !
* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)
قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3
نه تنها { کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...
فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)
انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .
اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ...
بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید !
اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .
* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .
** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)
تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !
تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !
بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه .
بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .
در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !
در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .
اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .
بعضی از بخشهای ذهنم که نشونه ی بارز شلختگی در اونها مشهود بود رو دارم درست می کنم و پیشرفت هایی حاصل اومده ؛ اما برعکس یکی از گوشه های دیگه دچار آشفتگی خطرناکی شده !
مساله اینه که توی این یه ماه اخیر چهار کتاب رو دست گرفتم ودوتاشون نیمه کاره رها شدن ، یکیشون همه ش بهم سیخونک میزنه ولی منتظر یه موقعیت مناسب هستم تا ادامه ش بدم و این همانا کتاب محبوبم " نغمه ی یخ و آتش " هست و از رها کردنش بی اندازه شرمسارم . ولی واقعا فرصتشو ندارم ! اونی که داره به خوبی پیش میره ، جلد اول "آنی شرلی "عزیزم هست که پریروز منو از عمق یه فاجعه نجات داد و یه بار دیگه بهم ثابت کرد هر کتابی ناجی لحظات دردناک خاصی می تونه باشه ، فقط باید خودتو در فضای واژه ها رها کنی ...
_ امیدوارم کائنات نهایت تشکر و تواضع منو خدمت حضرات ؛ بانو ال.ام. مونتگمریِ مرحوم _ نویسنده _ و آقای سولیوان که مجموعه های بی نظیر "قصه های جزیره" و " آن شرلی " رو تولید کرده برسونن .
* عنوان ، بیتی از مولانا ی عزیزدر مثنوی .
** توضیح عکس: آنی به تصویر خودش در پنجره خیره شده . اسم این تصویر رو کیتی موریس گذاشته و درواقع ناجی لحظه های فاجعه آمیززندگی آنی بوده .
یه سالیه که منتظرتونیم :))
تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...
بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور که { دَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .
« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..
از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172
* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری
_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..
_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !
جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !
با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...
حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »
کتلیـن / سنـسا
( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )
جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی
دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد
تیریون لنیستر
برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !
از راست به چپ :
جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی
اینم کتابا !!
دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..
دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...
الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !
یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...
اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست
وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته ..
اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..
همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .
بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی رو با یه سری مزایا تحمل کرد !
_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد !
درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .
« سیریو فورِل : برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟
آریـا : هم خدایان قدیم و هم جدید .
سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »
Game of thrones
« S1/ E6 : « The golden crown
آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه !
من امروز اینجوری بودم خب !
* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !
_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142
* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .
_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...
اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)
_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .
_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .
زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .
_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش
_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری
× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..
اینو به فال نیک می گیرم .
دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .
[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی .
توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .
توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .
* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .
دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده
عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان !
_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !
همون
قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ،
کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش
گذاشت .
یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه .
+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !
_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .