گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگهایم احساس
میکنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم [1]
شاهرخ مسکوب، یادداشتهای چاپنشده، 16 فروردین 1344
کتاب حدیث نفس را میخوانم که خاطرات و زندگینامة مترجم بزرگوار، حسن کامشاد، است و گویا جلد دومی هم دارد.
لحن و شیوة نگارش ایشان طوری است که هر چند صفحه یکبار، ناخودآگاه، احساس میکنم عنصر شانس در زندگی این بزرگوار خیلی پررنگ بوده! خیلی فروتنانه به تلاشهای، بهطور حتم، شبانهروزی خودشان اشاره نکردهاند یا اگر اشارهای بوده خیلی کمرنگ و بدون تأکید بوده.
شخصیت دوستداشتنی این کتاب برای من جناب شاهرخ مسکوب نازنین است با آن شوروهیجان و سختکوشی و حساسیت و البته برق نگاه در عکسهایی که از آخرین سالهای عمرشان در نت یافتم و لبخند عمیق عکسهای اندکواضح سالهای دور در کتاب. یکی از بهترین بخشها نصیحت مرحوم مسکوب به آقای کامشاد، در دوران دبیرستان، درمورد تغییر سبک مطالعهشان است؛ انگار که خطاب به من باشد! روحهای بزرگ در ظرف زمان و مکان نمیگنجند؛ پیغامشان به هر صورت به کسانی میرسد.
عکس بالا: شاهرخ مسکوب
ــ دلم میخواهد دستکم 1-2 کتاب از خاطرات و نوشتههای شخصی مرحوم مسکوب بخوانم. البته گویا آنهایی که من میخواهم بخوانم چاپ داخل نیستند! برای ماندن در خاطرم، اسمشان را یادداشت میکنم:
در حالوهوای جوانی
روزها در راه
ــ پابلو نرودایمان هم که سرطان نداشت. گویا هیتلر هم خودکشی نکرده!
[1]. جملة بالا در صفحات آغازین کتابی که میخوانم آمده. خیلی در من اثر گذاشت. دیشب هم دیدم که دن آن را جایی نقل کرده؛ پشتم تیر کشید!