آن سه نفر، به‌علاوه‌ی یک و آن یکی دیگر

جلد دوم خانواده‌ی گری‌استون هم یک‌روزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچش‌هایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینه‌ی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم.

دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دم‌دست شاید دوباره کاردستی‌هایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال ببینم. پارسال که بلافاصله بعد از دور او، دور دوم دیدنش را شروع کردم تا آخر فصل سوم جلو رفتم و نتوانستم فجایع فصل چهارم را دوباره ببینم. اما بدم نمی‌آید تا قبل آمدن فصل ششم، یک چیزهایی‌ش را مرور کنم.

گروگان‌گیری

دلم می‌خواهد این کتاب ایتالیاییه زودتر تمام شود و بروم سراغ آن کتاب ایرانیه [1]!

[تذکره]

روزهای ابری و بارانی الآن دیگر تبدیل به الماس شده‌اند*

کمی از گذشته‌هایم دراین‌ خانه را خواندم و چقدر حالم خوب شد و... چقدر متشکر شدم.

یکی از سرهای هیدرا هم، کمی مفتخر به خود، زیر گوشم زمزمه کرد که کاش یک روزی بتواند بعضی نوشته‌های اینجا را بسط دهد و تبدیل به متنی شایسته‌تر کند؛ مثلاً پرروانگارانه‌اش می‌شود کتابی کم‌حجم از جستارهایی در باب... حالا یک چیزی، مثلاً زندگی یا تکه‌ای از آن.


*با توجه به شرایط اقلیمی این روزها


دروغ زمستانی

در آستانه‌ی کاری هستم که عقل و مشاوره‌ها و البته شیاطین می‌گویند درست است، اما دلم به آن راضی نیست.یکی از نارضایتی‌هایم بابت «وسیله» است که هدف را مثلاً توجیه می‌کند و دیگری دلسوزی احمقانه و بی‌حاصل؛ مدام باید این بی‌حاصل‌بودن را برای خودم تکرار کنم بتوانم قدری این شیوه را بپذیرم. مثلاً دیشب خیلی واضح یادم آمد که بودن/ نبودن من در کنارش خیلی راحت علی‌السویه است؛  درصورتی‌که حضورم برای خودم فشارهای چندجانبه‌ای دارد که فقط بابت دلیل ذهنی  و عاطفی بی‌تأثیری هر بار تحملشان می‌کنم. اتفاقاً با کنارگذاشتن من قصد بدی هم ندارد؛ پذیرفته که راه خودش است. اما وقتی من خودم را قاتی می‌کنم و وسطش کم می‌آورم، چه‌بسا برخورنده‌تر می‌شود و خودم هم داستان جدیدی برای سرزنش خودم پیدا می‌کنم.

مثلاً من قصد کرده‌ام چه چیزی را عوض کنم؟ بعدش، تا کجای کار می‌توانم همراهی کنم؟ آیا بار تغییری را که به‌وجود می‌آورم، تا آخرش، به دوش می‌کشم یا امکان دارد طرف را وسط راه رها کنم؟ دیگر اینکه من چقدر از مسئله را می‌خواهم یا رواست که تغییر دهم؟ آن قسمت‌هایی که تغییر نمی‌کنند یا درست نیست عوض شوند چقدر می‌توانم باهاشان کنار بیایم؟ مثلاً با خاله‌سوسکه!

پس بهتر است خودم را وارد چالشی نکنم که یا به خودم زخم می‌زند یا به دیگری.

برای همین، ظاهراً باید دروغ بگویم.

و شاید داستان دیگری از همین‌جا آغاز شود.

پیچونت*

خیلی دلم می‌خواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوری‌بروک زیبا تنگ شده و می‌خواهم اصلاً همان‌جا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدم‌ها.

به‌طبع، چون لای منگنه‌ی لوسیفر و فایل زمین‌شناسی‌ام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)

برای اینکه انرژی بگیرم، صفحه‌ی گودریدز را گذاشته‌ام در پس‌زمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.

ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیت‌های «میوه‌ای» برنامه‌ام استفاده کنم و از امکان خوشمزه‌ای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایس‌کیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی می‌شود!

[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایل‌هایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس می‌کنم دارم خودم را مسخره می‌کنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.

*اسمی که یکی از بزرگ‌ترها روی زه‌زه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمه‌ی فارسی‌ش کاملاً درست باشد.

رررررامپلستیلتسکین

امروز، یکم ژانویه‌ی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.

از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندش‌تر نبود که انتخاب کردند، نه؟


چند سال پیش، تا تقریباً نیمه‌ی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. این‌بار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از این‌ور آمد و از آن‌ور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.

ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننه‌ش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بی‌گناه!

ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد می‌تواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق می‌کند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقه‌اش برنمی‌دارد و باید یک‌جوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیم‌گیری‌ها کرد»

ولی فکر می‌کنم این آدم چند دقیقه‌ی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.

یاور «هروقت ازت برآمد و توانستی» مؤمن *

روز اول ژانویه دلم باید برای رامپل بسوزد و برای ژاپن!

عجب روزگاری!


* امشب که بعد از مدت‌ها داشتم به این آهنگ گوش می‌دادم، کشف بزرگی نصیبم شد؛ اینکه «یاور [حالا نه لزوماً] همیشه مؤمن»م خودم بوده‌ام، حتی وقتی خودم را آزار دادم یا ترساندم یا دست‌کم گرفتم یا فرصت‌ها یا لطف‌هایی را از خودم دریغ کردم، ... من بودم که به‌طریقی دست خودم را می‌گرفتم و از گردابی که داشت غرقم می‌کرد و نفسم را با غبار و روحم را با سنگ می‌انباشت، خلاص می‌کردم، حتی اگر به بهشت نمی‌انداختمش، دریچه‌ای تنگ به روشنایی برای خودم باز می‌کردم.

حتی به این فکر کردم چه خوب می‌شد، وقتی مردم، یکی از من‌های موازی بیاید مرا بسوزاند و خاکسترم را که پای درختی می‌ریزد، همین آهنگ را از طرف من گوش کند و زیرلب برایم زمزمه کند «تو برو، سفر سلامت».