روز اول ژانویه دلم باید برای رامپل بسوزد و برای ژاپن!
عجب روزگاری!
* امشب که بعد از مدتها داشتم به این آهنگ گوش میدادم، کشف بزرگی نصیبم شد؛ اینکه «یاور [حالا نه لزوماً] همیشه مؤمن»م خودم بودهام، حتی وقتی خودم را آزار دادم یا ترساندم یا دستکم گرفتم یا فرصتها یا لطفهایی را از خودم دریغ کردم، ... من بودم که بهطریقی دست خودم را میگرفتم و از گردابی که داشت غرقم میکرد و نفسم را با غبار و روحم را با سنگ میانباشت، خلاص میکردم، حتی اگر به بهشت نمیانداختمش، دریچهای تنگ به روشنایی برای خودم باز میکردم.
حتی به این فکر کردم چه خوب میشد، وقتی مردم، یکی از منهای موازی بیاید مرا بسوزاند و خاکسترم را که پای درختی میریزد، همین آهنگ را از طرف من گوش کند و زیرلب برایم زمزمه کند «تو برو، سفر سلامت».