بهطرز عجیبی دلم هوای رفتن به نمایشگاه کتاب کرد!
نه آنهمه کتابهای اینور و آنور خریده را خواندهام و نه اصلاً برنامهای برای کتاب و خرید دارم. فقط دلم شدید حالوهوای آن غرفههای پر از کتاب و هر چیز جالب کتابی را کرده است.
حتی تاریخ برگزاری را چک کردم. شاید شیطان زهزه درِ گوشم وردی خواند و ... .
دفعاتی که به نکایشگاه رفتم هر بار احساسات مشابه و متفاوتی داشتم. اولینِ اولین بار را تقریباً خوب یادم هست. دوستانم از من بیشتر کتاب خریده بودند و من غرفهها را رج میزدم و سعی میکردم یکعالمه کتاب را تویذهنم انتخاب کنم برای بعدها. سال بعد اولین قدم بزرگ برای این کار بود و دستپرتر رفتم و برگشتم. همان دو سال اول از موارد خاص و خوب نمایشگاهرفتنم بود؛ بهدلیل سهتفنگداربودنمان در آن سالها.