«روزها در» خانه

ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزه‌م این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و هم‌زمان ببافم.

ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم  آن‌طور طنین ایجاد کرده، وقتی می‌گفت «کار خیر»، انگار انرژی‌ام برای برنامه‌ریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همین‌طور بماند و و بهتر که بهتر هم بشود.

ــ دیروز برنامه‌ام را با توتوله عملی کردم و هر دومان راضی بودیم. یک کتاب هم خریدم که باید در چرخه‌ی مفیدتری بیندازمش. کلاً جینگیل‌خریدن و جینگیل‌دیدزدن خیلی می‌چسبد!

ـ از این چسب‌زخم فانتزی‌های کارتونی خیلی خوشم می‌آید ولی، چون لازمه‌اش این است که اوف بشوم، دلم نمی‌خواهد برای خودم بخرم.

اولیس‌سابی

خب، آن ماجرای شکار نهنگ بوگندو و آماده‌سازی‌اش روی عرشه‌ی اولیس دیروز عصر رسماً به پایان رسید و الآن دیگر وارد مرحله‌ی پاکسازی عرشه شده‌ایم و برگرداندن طناب‌ها و بشکه‌ها و همه‌ی چیزهای کشتی‌ای به سر جای خودشان.

از همه‌ی نیروهای مؤثر در این قضیه متشکرم که وقتی دو روز پیش عصبانی و خشمگین بودم کارها را راه انداخت و نهنگه به دمش رسید!

بینگ بننگ!

ــ واعاهاااااییییی خودایا!

توی فصل ششم راج رسماً خیلی بامزه‌تر شده و کلی حرف‌ها و کارهای خنده‌دار دارد.

ــ وقتی شلدون بی‌شعوربازی درمی‌آورد توی دلم سرزنشش می‌کنم؛ حتی باهاش قهر می‌کنم اما وقتی شخص دیگری در سریال با او شوخی خرکی یا اذیتش می‌کند ناراحت می‌شوم!

ــ مارمولک‌بازی همه‌شان را می‌توانم تحمل کنم به‌جز لئونارد. آن  موقع‌ها مثل آدم‌های معمولی می‌شود و انگار حقش نمی‌دانم این کارها را بکند.

پیژامه‌ها [*] را بپوشید!

ــ یک وقت‌هایی... یک وقت‌هایی...

برای اینکه مفهوم جمله‌ای را بفهمم، برعکسش را در ذهنم تصور می‌کنم و اگر آن را فهمیدم، برعکسش می‌کنم!

مثلاً جمله‌ای به این سادگی: «نمی‌شود آرزویش را نداشت» (توی مغزم:......... آها! پس یعنی چیز خوبیه!)

خسته نباشی مغز قشنگم!


[*] پیش خودم حساب کردم «آن مورد ظاهراً جذاب که چندان هم هزینه‌ای ندارد کمی گران است. نهایتش دوسوم آن مقدار کافی باید باشد» بعدش تصمیم گرفتم همان مقدار را به انتخاب خودش کتاب بگیریم. البته با توضیحاتی درمورد انتخاب اول که می‌شد داشته باشد. چه می‌دانم! موارد دیگری هم هست که مرددم می‌کند؛ مثل سرمای هوا و خود آن فضای مورد نظر.

حالا ببینیم چه می‌شود!

پناه بر کلمات!

خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دی‌کمیلو جان [1]،

یکی از کتاب‌های آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.

ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر می‌کردم و اینکه یک‌جوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من می‌زنم و تا زیر چشم‌ها می‌رود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.

[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛‌ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، به‌نظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دوره‌ی سنی، می‌توانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و‌ آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.

یک گُله جا، بر عرشه‌ی اولیس. انگار می‌کنیم نهنگی عظیم کشته‌ایم و داریم قسمتش می‌کنیم؛ درست با همان بوها و چربی‌ها و...

آخ که چقدددر دلم برای این‌جا تنگ شده بود!

امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشته‌هایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرف‌هایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیه‌ی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.


ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشسته‌ام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریال‌دیدن و این‌ها جلا دادم.

شلدون (بیگ‌بنگ) می‌بینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛

سایه و استخوان را بی‌وقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛

اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتاب‌فروشی دیدم و دوـ سه‌روزه خواندم؛

ته کلاس،‌ ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛

وای وای! کیت دی‌کمیلو! فیل آقای شعبده‌باز را هم دوروزه خواندم. چه خیال‌انگیز بود!

نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان به‌در ببرم و بابت ریخت‌وپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.

 [1]. به‌به به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشت‌هایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمی‌خواهم بگویم تحت فشار بوده‌ام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).

من من کله‌گنده

تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما به‌یقین تعریف از خود برای خودم است:

این سرگروهی و نیمچه‌مدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوست‌داشتنی‌اش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان می‌دهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که می‌توانم چنین خصیصه‌ای داشته باشم.

و من دهانم باااااز مانده بود!